بدل ناصر

چهارشنبه ۶ صبح از خواب بیدار میشوم؛  چرا؟  نمیدانم! 

کمی میچرخم  و بلند میشوم. آب مینوشم و چند تا سیبزمینی پوست میگیرم تا آبپز کنم. یک بسته گوشت چرخکرده بیرون میگذارم. دو سری لباس توی ماشین میریزم  و چون  میدانم هوا آفتابیست بیرون پهن میکنم. در را میبندم و ماشین ظرفشویی را خالی میکنم. چندین لیوان دیگر آب میخورم. پیاز در میکسر میریزم و برای ایشان شیر موز درست میکنم و وسایلش را آماده میگذارم. همینطور وسایل خودم را.

مایه کتلت را درست میکنم و توی یخچال میگذارم. پرنده ها را غذا میدهم،  ایشان میرود و من هم کمی مرتب میکنم و دوش میگیرم. ۹ از خانه میروم و سر راه چیزی را پس میدهم. 

تصادفی شده و آتشنشانی مشغول رسیدگی است. 

  هر زمان میانبر میزنم یا راننده های  خط انقلاب تجریش میافتم که برای فرار از چهارراه پارک وی کوچه   پس کوچه های زعفرانیه را میپیچیدند و یکجایی توی تجریش سر در می آوردند! کرایه خطی ها چه قدر بود؟  ۷۰ تومان! راننده تاکسی کله اش چرب بود؛  شبیه ناصر محمد خانی بود. با مسافر جلو گرم  گرفته بود و از عاشورا میگفت. به کسی سپرده بود تربت از کربلا برایش بیاورند؛ حاضر بود پیاده تا کربلا برود،  آن روزها راه کربلا بسته بود! هنوز دوست و برادر و همسایه نشده بودند. روی طبل هم حساس بود؛  اکویی گرفته بود گوش محله پر کن. سر اوین پیرمرد کنار من پیاده شد و ۷۰ تومان داد؛  راننده پیاده شد و دست به یقه که ۹۰ تومان شده. 

باز بنزین گران شده! مانند همیشه خزانه با تومان تومان مردم باید پر شود! 

و به ما هم پرید که مگر لالیدبهش بگید کرایه شده ۹۰ تومان انگار ما خط نگهداریم! چند فحش پیری و پف... روانه پیرمردی که ۲۰ تومان دیگر را داد کرد. و من به تربت کربلا و جانم فدای حسین فکر میکردم. آیینت را بنازم رهرو را ه حسین!

ترافیک را دور میزنم  و از بدل ناصر با کله چرب جدا میشوم. . سر ساعت میرسم و  کار راشروع میکنم. همه چیز خوب پیش میرود؛  زمان ناهار میروم فروشگاه به نامی و دو تا شلوار میخرم برای خودم. ناهار کمی سالاد میخورم با یک برش پیتزا و کوکو سبزی که پخته بودم.

گفتم ۴ میروم که شد ۴.۱۵! ۵.۵ رسیدم خانه و با فرشته کوچولو میرویم  پیاده روی. هوا تاریک و ماه پشت ابر پنهان شده  و ما از راه جنگلی برمیگردیم خانه.

تنم را میشورم و بزرگترین تابه را روی گازمیگذارم؛ کتلتها را با دقت شکل میدهم  و کنار هم میگذارم.چای دم میکنم و سالاد درست میکنم. ایشان میرسد و کمی بعد شام میخوریم و با هم جمع میکنیم. عاشقانه را تماشا میکنیم. 

خسته هستم و زود خوابم میبرد.

خدایا ممنونم ازمهربانی امروزت.


چشم انتظار

۷صبحه و از خواب بیدار شدم. کتری را پر میکنم برای آبگرم صبحهام. هوا سرد و مه گرفته است. به چمنهای باغ نگاه میکنم که گل آلوده اند هنوز. پرنده ها صف کشیده اند. خانه را گردگیری میکنم و رومبلی ها را عوض میکنم و دستشویی ها را تمیز میکنم. ایشان ۷.۳۰ میرود. خانه را جارو میکنم و آب گرم  مینوشم. ۸.۳۰ دارو میخورم و کارم تمام شده؛  دوش میگیرم و حاضر میشوم برای کار. فرشته کوچولو را هم سامان میدهم و خانه را ترک میکنم. ۵ دقیقه زودتر میرسم و کارم را شروع میکنم. پرده کرکره را بالا میزنم و نور طبیعی به اتاق کارمان میخزد. هدفونم کار نمیکند،  به صدای هرهر هیتر گوش میدهم. چای سیب و دارچین درست میکنم و همه اتاق بوی دارچین میگیرد. تا ساعت دوازده  آفیس خلوت است و بقیه ساعت ۱۲ به بعد میایند. تو افکارم کمتر خودم را مشت میزنم و خودم  را میبخشم برای همه اشتباهاتی که کردم،  


به آفیس ایشان زنگ میزنم که که ببینم چیزی کم ندارند که باید برایشان شیر بخرم. برای ناهار بیرون میروم  و دنبال چای سفید برای مادرم هستم. امروز میخواهم زودتر بروم؛  ساعت ۴ اگر بشود. 

شیر را توی یخچال میگذارم و یک لیوان آبجوش میریزم تا تصمیم بگیرم چه چیزی توش بریزم و بخورم.

کارهای انجام شده ام را تیک می زنم  و همینطور کارهای فردا را لیست میکنم. 

ساعت ۴ میشود ۴.۴۵  و باز هم ترافیک سنگین. هیچ ایده ای برای شام ندارم؛  گفتم پیتزا درست کنم با سالاد. ۵.۳۰ خانه هستم و ایشان کتری را گذاشته. تنم را میشورم و چای دم میکنم. شام پیتزا شد ولی ایشان گفت از بیرون میگیریم؛  منم با خیال راحت نشستم و چای خوردم و تی وی نگاه کردم. شام فرشته کوچولو را آماده کردم و خانه را طی کشیدم.

از کارهام برای ایشان میگویم سرش را تکان میدهد؛  نفهمیدم تایید است یا بس کن!

۷.۱۵ سفارش میدهد ایشان و ۷.۳۰ دسته جمعی میرویم پیتزا ها را بگیریم. 

سالاد درست کردم با نان سیر داخل فر گذاشته بودم آماده شده بود و شام خوردیم. ۸.۳۰ سریال مورد علاقه ام بود که هیجان فرشته کوچولو و ایشان زد ه بود بالا و با صدای بلند بازی میکردند. منم نصف داستان را از دست دادم! 

زمان خواب شمعها را روشن میکنم و کتاب میخوانم؛  جایی خوابم میبرو و خر خر میکنم. 

شب ۱۰.۳۰ میخوابم.

زمان خواب یادم میاید که امروز غذای پرنده ها را فراموش کردم ؛  چه قدر چشم انتظار بودند در این هوای سرد!

سلامی دوباره

 سلامی دوباره به همکاران و آفیس و کار 

پس از مدتها باید بروم سر کار،  همه چیز را از شب قبل آماده کردم. ایشان را روانه میکنم،  دوش میگیرم. غذای فرشته کوچولو را آماده میکنم. برای خودم یک اسموتی بری با آب نارگیل درست میکنم و کمی میوه بر میدارم و ۹.۱۰ از خانه بیرون میروم. ده دقیقه زو د میرسم و یکراست میرون و یک دفترچه کوچک با کاغذ کاهی میخرم. از آنها که دورش یک نخ بسته میشود و حکم یک قفل بی آلایش خاکی  را دارد. روی جلدش عکس برج ایفل است.  یکجوری انگار دفترچه در تاریخ مانده،  انگار بازمانده جنگ جهانی است؛  وینتاژیست برای خودش. 

آفیس همانطور هست با این تفاوت که چند مدل چای سبز به آشپزخانه اضافه شده است. ماشین ظرفشویی خراب است و دیوارها ی بیرونی آفیس رنگ خورده و یک جا کلی وسیله روی هم ریختند از بیجایی. 

من و همکارم با هم از روز اول شروع کردیم تا الان ولی با این دخترتازه وارد هرگز ارتباطی برقرار نکرده ام. انگار کسی در درونم میگوید دور باش. رفتارش هم زننده است. هدفونم را میزنم و کارم را شروع میکنم.فایلها را چک می کنم. بیش از حد نظر میدهد و فقط نگاهش میکنم. 

وقتی میرود من و همکارم در آرامشیم. چای سبز درست میکنم و کمی آجیل و خرما میخورم. با همکارم درباره اوضاع خاور میانه حرف میزنیم،  درباره دخترش،  درباره ایران،  درباره کشورش و جنگ. جنگ خانمان برانداز بین ما و آنها؛  قربانیهایمان،  دیکتاتورهای ابله. میگوید اگر  انقلاب  ایران اتفاق نیافتاده بود  اوضاع خاورمیانه با ثبات بود، جنگ نبود. کسی جرات جنگ نداشت. 

سرمان را تکان میدهیم،  هردو سکوت میکنیم. اگر و اما و ای کاش ها دیگر فایده ای ندارد. 

برای ناهار میروم و سوشی مورد علاقه ام  را میخرم،  همینطور پیراشکی برای عصرانه.

در کریدور لابی فرانک  را میبینم ، با هم به سمت آسانسور میرویم.  از حالم میپرسد و میگوید دلش برایم تنگ شده بود،  لبخند میزنم. دم آسانسور او به سمت دیگر میرود و من به سمت  دیگر. زمان بالا رفتن فکرمیکنم  من حتی به فرانک  هم فکر  نکرده بودم چه برسد به دلتنگی. 


یک ربع یه پنج میزنم بیرون و پنج و نیم از سر کوچه میپیچم. فرشته و ایشان در تاریکی به سمت خانه میروند. تنم را میشورم، ایشان   چای دم میکند و شام را درست میکنم. ایشان ظرفها را  تمیز میکند و در ماشین میچیند. یک سریال جدید کمدی میبینیم و سریال ماه رمضانی هم ایشان تماشا میکند. آشپزخانه را تمیز میکنم  کاملا که فردا کارم کمتر باشد. 

قبل از خواب برنامه فردای خودم و ایشان را مرتب میکنم. یک فصل از کتابم را میخوانم و تخت میخوابم. 



توانگری

یکشنبه هوا آفتابیه و من هم کاری ندارم. هلیمی خریده بودم  را گرم  میکنم برای صبحانه. تا ایشان دوشش را بگیره  سبزیها را کمی خرد میکنم تا مناسب خرد کن باشه و پاچه سفید تمیزی رویش میکشم. ایشان تخت را جمع میکند و صبحانه را میخوریم. ایشان جمع میکند و من هم سراغ سبزی خزدکن میروم. سبزی ها را توی  کیسه میگذارم و از ایشان میپرسم  که سبزی پلو با ماهی تازه میخورد. ایشان مانند همیشه یا تاخیر میگوید میرویم بیرون. کمی سبزی توی ظرف فریزری میگذارم داخل یخچال برای فرداشب. کمی مرتب میکنم و دوش میگیرم. ایشان با فرشته میروند پیاده روی و من تنها خانه مانده ام. زمستان آفتابی زیباست. آفتاب تا میان اتاق لم داده و من کمی به پوستم میرسم. 

کارهای تبلیغاتی آفیس ایشان را انجام میدهم. چندین طرح میزنم و یه ایشان نشان میدهم. ایشان میگوید قبولت دارم!

ایشان بر میگردد و یک لیوان آبمیوه درست میکنم و میخوریم. ایشان جایی رزرو میکند و میرویم برای ۲.۵. جای زیبا،   کوچک و تمیزی است و محیط زیبایی درست کرده است. الهی هر کسی هر بیزینسی راه میاندازد موفق باشد. 

ایشان آشنایی میبیند که با اصرار میخواهد حساب کند. غذا عالی بود و زیاد،  بر میگردیم خانه. شیرین  عسل خواهرم زنگ میزند. به احتمال زیاد خواهرم کریسمس می آید اینجا. 

هوا سرد و تاریک شده،  ایشان میخوابد و من کمی استراحت میکنم. وسایل فردای خودم و ایشان را آماده میکنم. شبی آرام است. یک کاسه سیار بزرگ سالاد درست میکنم. 

 ایشان برنامه موسیقی که دوسو دارد نگاه میکند و من کتاب میخوانم. امروز ایشان خیلی مهربان و خوش اخلاق بود. 

خدایا شکرت. 

پ.ن. کتابی که میخوانم قانون توانگریست، باشد تا جاری شود در زندگیم. 

آرامش جاودانی

به ایشان و فرشته کوچولو نگاه میکنم که روی مبل کنار هم نشستند و تی وی تماشا میکنند و با همه وجوداحساس خوشبختی میکنم. 

خدایا سپاسگزارم.

ایشان سریال ماه رمضانی نگاه میکند و من یک دمنوش درست کردم که شیرینی زولبیا و بامیه را پاک کند؛  حس میکنم دارم بلور میزنم!

صبح دوش می گیرم؛  لباسها را توی ماشین میریزم و بیرون میروم تا کارهای بانکی ایشان را انجام بدهم،  سر راه یک شیر و تابه دردار لعابی بزرگ میخرم.

خانه را تمیز میکنم؛ پیاز را درشت خرد میکنم و گوشتها را به آن اضافه میکنم. ادویه گوشت میزنم و خانه بوی  پخت و پز مادرم را میگیرد. برنج و لپه و سبزی؛  انگار مادرم آشپزی میکند در جسم من،  

روزنامه را روی زمین پهن میکنم. پلاستیک را خالی میکنم. کشهای دور دسته ها را باز میکنم. فکر میکنم قدیمها مردم زنبیل به دست چه خدمتی به محیط زیست میکردند. همینطورسبزی فروشها  که دسته های سبزی را بین روزنامه بزرگ میپیچیدند برای کمک به  جا به جایی و پاک کردن. حالا هزار لایه هم لفافه اش باشد باز روزنامه سرور است. کاش برگ سیر هم بود؛  سبزی پلو بدون سیر انگار یک لبخند دندان شکسته است. 

توی تابه لعابی   فلفل و گوجه پر شده  را میچینم و زیرش را کم میکنم. 

سینک را پر آب میکنم  و از پنجره به گلهای باغ نگاه میکنم. چرا توی سرما گل میدهند!؟  گلهای صورتی بزرگ و خوشبو. پیازچه ها جوانه زدند؛  باید سیر هم بکارم. سیر ترشی هم باید درست کنم.  کاش آن یکی آشپزخانه و سینکش هم رو به باغ بود. 

موهایم  را بیگودی میپیچم. 

راستی نگفتم که زمستان  هم آغاز شد!همین چند روز پیش؛  اول ماه. اول ماهی که  باید یادم باشد دارویی را بخورم. داروی فرشته کوچولو را هم به خاطر داشته باشم و یادم باشد مایع شستشوی ماشین ظرفشویی را. 

کمی سبزی خوردن میشورم. خانه را جارو میکشم. موهایم را باز میکنم؛  قرار گذاشتم با خودم موهایم را کوتاه نکنم. 

به اتاق آفتابگیرم میروم و روی صندلیم دراز میکشم. کمی مدیتیشن و صدای در که میگوید ایشان آمده؛ فرشته کوچولو می پرد و میرود توی کوچه کنار ایشان. 

ساعت ۴ شده؛  ایشان ناهار میخورد. میخندد و میگوید برای پخت هر غذایی ظرف مخصوصی داری. کمی میخوابم. 

پیاده روی میرویم در تاریکی با ایشان و فرشته کوچولو شادان جلو جلو میرود. وقتی با همیم خیلی شادتره. 

چای دم میکنم با ایشان میخوریم. کمی کتاب میخوانم. فرشته کوچولو را شانه میکنم.

ایشان امروز گفت برو ایران؛  هنوز دلم نیست بروم. تازه آرام گرفتم.

امروز یک کیسه لباس جمع کردم برای خیریه. 

شام درست نمیکنم و کمی  نان و پنیر و گردو میخوریم. 

فردا روز خوب دیگریست؛   روز باغبانی،  روز نارنجی و قرمز  و درختان لخت. روز توی باغ گشتن و نفس کشیدن و خدا را هزاران بار شکر کردن. 

آرامش به آسانی به دست نیامد ولی جاودانی است. 

پ.ن.دیروز توی سوپر بودم که همکارم زنگ زد که ایوا اگر ممکنه بیا که دستمان توی پوست گردو مانده. حالا از ابتدای این هفته سر کار میروم.

پ.ن. یک دفتر کوچک میخرم با مداد تا خواسته هایم و دغدغه هایم را لیست کنم.