پادشاهی کن

ساعت الان ۱۱.۳۵دقیقه است که توی تخت هستم و شبی بارانی و آرام است. اینروزها خسته ام و دوست دارم زیاد بخوابم! امروز صبح یوگا نرفتم و تا ۱۰ توی تخت ماندم. دیشب ظرف سالاد  افتاد روی شستم و  دردناک بود و خودم هم خسته بودم. 

تا هفته پیش ساعت ۷ صبح میرفتم پیلاتز که از این هفته شد ۸.۵ -۹ صبح. برنامه ام شده دوروز یوگا،  دوروز پیلاتز و هفته ای یک ساعت شنا! توی این همه کار ذهنی که ایشان دارم این روزی یکساعت ها را نیاز دارم جه برای خودم باشم. به مدیتیشن بیشتری نیاز دارم؛ اینروزهابه خاطر کارهایم با دوستانم هم کمتر زمان میگذارم،  روزهایی که ایشان خانه  است کاری نمیتوانم انجام بدهم! 

من در حال گر گرفتنم الان. از زمانی که برگشتم یکبارپریود شدم شاید هم دوبار و دیگر خبری نشده. 

از تخت که بیرون آمدم،  برای فرشته آب تازه گذاشتم  و خانه را گردکیری کردم، زیروروی تخت را ریختم توی ماشین و روتختی دیگری کشیدم روی تخت و شد رنگ خاکستری و صورتی و ارغوانی! ۴ سری ماشین  را روشن کردم،  توی روزهای بارانی و سرد نیاز خشک کن را بهتر می‌بینم! 

گوشت برای قیمه گذاشتم بپزد و کارهای  شام را آماده  کردم. 

دوش گرفتم و ساعت ۱.۱۵ با فرشته رفتیم پست،  سرراه چای لاته و تست کشمشی خریدم و برای فرشته  مرغ گریل شده و برگشتیم خانه. خانه  را جارو کشیدم،  برای پرنده ها دانه ریختم و فرشته را بردم پیاده روی. رفتیم دم خانه قدیمیمان و همسایه های  نازنینم  را دیدم. راه زیادی بود و پیاده برگشتم خانه. خواهرجانانم پیام داده بود که گوش دادم پیش از رفتن و برایش پیام  هم دادم. خواهر از این گلتر نمی‌شود،  من چه خوشبختم که بهترینهایش  را دارم. خدایا هزاربار سپاسگزارم.

رب و لپه قیمه را زدم،  با دوستی تلفنی حرف زدم  بیشتر از یک ساعت. طی هم کشیدم و سیبزمینی خلال کردم و سرخ کردم و.......برنج دم کردم و چای دم کردم و کدو و پیاز رنده کردم توی ماست و حرف زدیم و حرف زدیم. امروز از کار دوری کردم و به مغزم گفتم آرامش داشته باش همراهم! 

چند  تلفن هم داشتم که تا برداشتم که پیام  اتوماتیک  بود به زبان چینی که بنده هیچ سررشته ای ندارم!

ایشان ۸ آمد که خسته بود و حرفی نزد. من هم چیزی نگفتم و شام  را خوردیم و سریال دیدیم. ایشان ساعت ۱۰.۵ خوابید و من هم آشپزخانه را سامان  دادم. 

لیست کارهایم بلند بالا شده و از چند چیز جامانده ام! 

سپاسگزاریهایم تنها زبانی شده و نمینویسم. چند کتاب دارم تا نیمه خوانده ام. با دوستانم  زیاد بیرون نمیروم،  مهمانی هم نمیروم. دو هفته پیش بود که نرفتم  و یکی این هفته،  کارهایم انباشته شده روی هم،  یاد دوران دکتری افتادم. هرچی مقاله میخواندم کم بود انگار! 

خدایا سپاسگزارم که به من توان پرواز میدهی،  سپاسگزارم که گامهایم را استوار میکنی. 

خدایا سپاسگزارم  برای اینکه به همه کمک میکنی که آگاه  و بیدار شوند و دستشان را میگیری. 

خدایا سپاسگزارم  که به زندگی  دیگران برکت میبخشی، کارشان خوب و پر درآمد است. دلشان آرام  است و تندرستند. 

خدایا سپاسگزارم  که هوای تک تک مارا داری. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

 

<با خدا باش و پادشاهی کن>

شرمنده خود

در این دنیا اگر همه چیز فراموش کنی باکی نباشد. تنها یک چیز از یاد مبر. 

تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی، هیچ کار نکرده‌ای.

از آدمی کاری بر‌آید که آن کار نه از آسمان بر‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو ‌گویی کارهای زیادی از من بر‌آید، این حرف تو به این ‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام، یا در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به دیوار فرو بری و کدوی شکسته‌ای به آن آویزی. این کار از میخی چوبین نیز بر‌آید. خود را این شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی! 


بهانه ‌آوری که من با افعال سودمند روزگار ‌گذرانم. دانش ‌آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره‌شناسی و پزشکی ‌خوانم، اما این‌ها همه برای تو است و تو برای آن‌ها نه. اگر نیک بنگری، در‌یابی که اصل تویی و همه این‌ها فرع . تو ندانی چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکران در تو موج ‌زند. 

آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.

فیه‌ ما فیه 

مولانا


هر زمان اینرا میخوانم یکجوری شرمنده  خودم میشوم برای جاهایی که پی خاله  زنک بازی رفته ام،  برای داوری و پیش داوری هایی که کرده ام. برای بار بیزاری که در دلم لانه میکرده و برای همه کوتاهی هایی که در زندگی  کرده ام. چرا جاهایی نامهربان بوده ام و جنگیده ام. 


سالهاست یاد گرفته ام همه چیز را خودم به زندگیم میاورم. بنابراین گفتارم را خوب میکنم و در پی آن رفتارم را. 


به سبب گرفتاری زیاد باید یکسری از سوشال مدیا ها را ببندم و این وبلاگ را هم در لیست بسته شدنی هاست. 

حالمان خوب است  امید که حال شما هم خوب باشد.

در پناه خداوند باشید همیشه. 



حال را دریاب

اگر در گذشته بمانیم همیشه افسوس میخوریم. ازکارهامون،  کارهاشون،  کارهایی که باید و نباید میکردیم،  از داد و بیدادهای تو دل مانده، از خشمهای بیرون نریخته،  از روزهای خوبی که نیستند،  از آدمهایی که رفتند  و شکستیم  و.......

اگر در آینده بگردیم،  نگرانیم برای خیلی چیزها،  زندگیهای خودمان و نزدیکان و دوران،  آرامش،  بیماری،   پیری،  پول و....

تنها اگر  در این دم زندگی کنیم و آرزوهایمان  را پرو بال بدهیم  هم حال خوب است  و هم آینده را ساخته ایم. 

از امروز تلاش کنیم در حال  باشیم؛ من مینویسم  و تنها به نوشتن میپردازم. من به نوشیدن یک لیوان آب میپردازم. 

گذشته که درگذشته؛  اگر کسی سانحه ای داشته باشد آیا باید بماند در آنجا و بارها به خودش بگوید که چه شد. از کجا آسیب‌دید،  چند بار باید برای خودش بازگو کند. 

از گذشته باید آموخت و رفت. 

اگر دوستی با شما بدرفتاری کرد؛  نیازی به دوره نیست. یاد بگیرید آنچه باید  یاد گرفته شود و بگذرید. 

همه ما بر سرراه هم سبز  میشویم تا از  هم بیاموزیم. تا به رشد هم کمک کنیم؛  هرچند تلخ و بد باشد. 

یک پست باید بنویسم درباره آرزو هایمان که چرا دست نیافتنی هستند گاهی. 

ساعت ۲.۲۳ دقیقه ۲۳ جون هست. سرد و نمناک؛  ایشان کنارم خوابیده و فرشته کوچولو پایین پایم. 

این خانواده کوچک سه نفری من است در ته دنیا. 

خدایا سپاس فراوان برای هرچیزی که به من دادی که بهترین بوده؛ حتی همین ام اس. 


الهی آرزوهای خوبت یک به یک سراغت بیایند،  تو! تویی که اینجارا میخوانی. 

الهی آمین