خاله بازی

تو این مدت که مادر ایشان اینجاست روزهای زیادی مهمان داشتم. همه بدون هماهنکی با من؛  اونها  گفتند میاییم و آمدند و فامیلهای جدیدشون آدرس گرفتند و آمدند. 

خسته شدم  چون بعضی ها شب هم میمونند و شیرازه زندگیم از هم پاشیده؛  نه حساب روز دارم و نه ساعت. کمک هم که ندارم یعنی ایشان که خانه است از هر مهمانی مهمانتر است. خرید و پختن و پذیرایی و خدمات و از سر دوباره........

یک گروه دیگر هم این آخر هفته خودشان را دعوت کردند که خود ایشان شاکی شد. 

مادر ایشان البته رفتارش خوب شده نسبت به چند سال پیش و اذیت نمیکند. دروغ چرا منم آن آدم قبل نیستم و با ادب خیلی چیزها را رد میکنم و زیر بار نمیروم.  ایشان سر هر وعده غذایی به مادرش میگوید حیف شده و از ازدواج با من متضرر شده و همین الان هم همه برای پولش و اقامت کشور خارجه برایش سرو دست میشکنند. خودش هم میداند برای خودش که نه؛  فقط برای دارایی هایش! 

امشب که جوابش را دادم؛  چشمش و پشتش به مادرش گرم  بود هوار هوار میکرد و مادرش از پشت به کمر من دست کشید که ساکت باش یعنی. گفتم چرا به این نمیگین که شروع نکنه و بس کنه! 

جلوی مادرش چند بار گفتم تو بیتربیتی و تربیت نشدی.

شب یلدای ما بدینسان گذشت؛  جای هیچکس خالی نبود! خودمم زیادی بودم. 

بعدشم اومدم تو اتاقم و رو تخت کمی در دنیای آنلاین جولان دادم؛ به اهدافم فکرمیکنم و همه چیز را فراموش میکنم. تو نمیتونی آرامش من را به هم بزنی. 





گرسنگی

هوا توی آفیس خیلی گرمه؛  و من تنهام. کسی غیراز من تو این بخش نیست. کارهای عقب افتاده پیش میرود. صبحانه یک لیوان آب هندوانه با کمی سزیجات سبز مانند اسفناج و کیل خوردم. حالا تو کرما به ناهار فکر میکنم و آب می نوشم.   بورک اسفناج و سیب زمینی دارم و میخورم.  مادر ایشان خانه است و برای شب لوبیا پلو درست خواهم کرد. شب مهمان دارم. فکر میکنم که چه چیز کم دارم. کمی میوه باید بگیرم و کمی گوشت چرخکرده،  غذا برای پرنده ها و نان سنگک. گرسنه شدم و دلم دوباره سوشی میخواهد،  سوشی میخرم  و میخورم. به کارم بر میگردم. موزیک آرامی میگذارم  و کارم به پایان میرسد،  درست سر ۳ کارم را ترک میکنم با سردردشدید.

نانهای سفارشی را بر میدارم و از یک مغازه کمی گوشت چرخکرده و گندم میگیرم به شاپینگ سنتر میروم. کمی غذا برای فرشته کوچولو و لوبیا و کمی آلو،  شلیل هم میگیرم. خریدها را توی ماشین میگذارم و میشینم و استارت میزنم. جاپارکهای زیادی خالیست و خلوت شده. دنده عقب را ست میکنم که صدایی میشنوم. مردی قد کوتاه با انگشت به شیشه میزند،  گمان کردم ماشین یا رهگذری پشت من است و خواسته که بدانم. 

میگوید 

-sister excuse me

شیشه را نیمه باز میکنم که مرد افغان هول میشود و به فارسی میگوید ببخشید! 

به آرامی میگویم بفرمایید.

او هم جا میخورد! 

آرام میگوید گرسنه هستم؛  اگر ممکن است ۷ دلار به من کمک کن تا چیزی بخرم و بخورم و ببخش که ترساندمت. چند ثانیه بعد مبلغی بیش از آنچه درخواست کرده بهش میدهم و میگویم نان هم دارم  که میگوید همین خیلی زیاد است تشکر میکند و میرود. 

خوب حالا مغزم کار میکند

- که در این ساعت در پارکینگ خلوت آنهم در این محله چرا شیشه را پایین دادم و جوابشرا دادم. 

- که اگر زمانی که من با او حرف میزدم دیگری از آنطرف میپرید و وارد ماشینم میشد چی. 

-که شاید کلاه سرت گذاشته. 

-که این مرد را جایی دیده بودم.

-که پس با پولهایی که از دولت میگیرند چه میکنند. 

و دلم میگوید 

-شاید واقعا گرسنه بود.

-فراموش نکن امروز با کسی روبه رو شدی که تنها ۲۰ دلار داشت برای چند هفته آینده؛  پس هستند این آدمها! 

-هر چه کنی به خود کنی. 

اگر ایشان بود کلی غر میزد و کمک مالی میکرد  و اگر مادرم بود زود مبلغی روی پول من میگذاشت و اگر پدرم بود دستش را میگرفت و میبرد تا برایش چیزی بخرد.

با سردرد و گردن درد به خانه میرسم. پیازها را تفت میدهم و فکر میکنم نه گرسنه بود. به خودم نهیب میزنم که مگر پولی که دادی چه قدر بود، به اندازه یک تاپی که فقط میخری و با مارک و نو نو بعد از دوماه تو سبد خیریه میاندازی. 

گوشتها را سرخ میکنم با لوبیا و با ایشان و مادرش پیاده‌ روی طولانی میرویم.  ایشان تمام را ه را با دوستی صحبت میکند.مهمانمان رسیده و پشت در مانده.به خانه بر میگردیم و پلو را دم میکنم. سالاد شیرازی با ماست و خیار درست میکنم و شام  میخوریم. 

خسته ام.


پ.ن. خدایا مهربانی را جاری کن که بیخانمان و گرسنه نباشد در این دنیا. نعمتهای تو بی پایانند؛  بخشش ما ایراد دارد.

مهمان مقیم

امروز دوستم که فرشته کوچولوش با فرشته من همبازیه برام یک کیک خوشمزه آورد. من مهمان داشتم برای ناهار و نشد که با  دوست بشینم. فرشته اش را گذاشت و زود رفت؛  یک روز میریم  با هم ناهار بیرون. 

خوب برای ناهار قیمه درست کردم و برای دسر تیرامیسو و سالاد میوه. خانه را که دیروز تمیز کرده بودم و میوه شستم و کمی شیرینی  و آجیل و همینطور پنییر و کراکر برای پیش غذا و دوش گرفتم و مهمان مقیم خانه  سیب زمینیها را خلال کرد و من هم سبزی شستم و ماست و خیار درست کردم و سیبزمینیها را سرخ کردم. 

مهمانمان رسید و نشستیم دور میز  و حرف میزدیم. چای خوردیم و گفتند منتظر ایشان میمانیم برای ناهار. برنج دم کردم و روی حرارت کم گذاشتم. در خانه را زدند و آقای قد بلندی بود که یکی از همسایه ها بود که دیوار حیاطمان مشترک است و گفت که امشب تا ساعت  ۱۲  

مهمانی دارند و خواست خبر بدهد که صدای موزیکشان بلند خواهد بود و پلیس هم خبر دارد. 

ایشان آمد با یک کاسه که   دوست نازنینی برایم هلیم برده بود آفیس ایشان آنهم  یک کاسه بزرگ؛ آنها را برای یک شب باید دعوت کنم چون چند روز پیش میخواستند بیان و من چون مهمان مقیم خانه بیمار بود به زمان دیگر انداختم. ناهار خوردیم مفصل و خدا را شکر که خوب شد و خوب بود همه چیز. 

فرشته ها بدو بدو میکردند و ما چای  و دسر خوردیم. مهمانمان رفت؛  کمی کیک و قیمه و هلیم دادم که ببرد و ما ماندیم و مهمان مقیم که رفت  در اتاقش استراحت کند. 

دوستم آمد دنبال فرشته اش و من و ایشان رفتیم به خانه یکی از دوستان ایشان برای سرکشی  چون رفته اند ایران. 

هدفم بود کمی روی تریدمیل بدوم  که نشد. آبجوش خوردم و خوردم تا بشورد و برود. شام  نمیخورم و کمی تیرامیسو میخورم! 

 ایشان و مهمان مقیم که نسبت خونی با ایشان دارد  من را نزدیک به سمیه در فیلم ابدو یکروز میبینند در خیال خودشان! 

مهمان مقیم مهمان دعوت میکند و خواستار پذیرایی از خانواده خودش و خانواده شوهر دخترش  میباشد؛ این همان آدمیست که در را روی من و پدرم باز نکرد! هیچوقت یادم نمیرود نه به خاطر خودم که به خاطر پدرم. 

پ.ن. مهمان مقیم مادر ایشان است،  

مهمان

مهمان اینجاست و خیلی مهمان است. 


بهار نارنج

ساعت ۱۲.۳۰ شبه و من آرام به صدای تیک تیک ساعت گوش میدهم. ایشان با عزیز راه دور رفتند به دنبال مسافر.

دورروز فقط کار کردم و ایشان تنها منرا تماشا کرده؛  روی دور تند بودم. حالا دوش گرفته و خسته ام! ناهار فردا را درست کردم  و امروز خرده کاری داشتم. شیشه های ترشی را پر کردم و سرکه ریختم. یک شیشه اضافه امد که با تخم کتان و چای سید پر کردم تا روزها ۱قاشق به صبحانه م اضافه کنم. هلیم برای فردا صبح یا باید گفت امروز صبح  درست کردم. 

با عزیز راه دور رفتیم خرید که برای مهمان کمی کرم و لوازم بهداشتی بخرم. ایشان هم رفت آفیس برای کاری۲ ساعته و ۴ ساعت بعد برگشت. از آفتاب استفاده کردم و لباسها را به باد و آفتاب سپردم که همه خوشبو و تا شده جا داده شده در جای خود. یادم آمد جانماز را برای مهمان بگذارم روی تختش. با پدرم و مادرم حرف زدم و با خواهر جانانم. عکسهای موبایل قدیمی را تماشا میکنم با تاریخ و جایگاهش!

الان ایشان زنگ زد که مهمان رسید؛  زیرهلیم را روشن میکنم و چای درست میکنم. ۱ ساعت دیگر خانه هستند. در تمام این آمدو رفتها عصر پیاده روی هم میروم،  میدیتیشن هم میکنم و میخوابم. 

دیروز رفتم ایکیا برای خریدن شیشه برای ترشی خانگی؛  یک ظرف دردار شیشه ای تپل خریدم  که از ابتدا گفتم جای بهار نارنجهام!شیشه را با دستمال حوله ای خشک میکنم  تا پس از شستن قطره آبی نباشد و بسته بهار نارنج را باز میکنم و خالی میکنم؛  لب به لب پر میشود انکار مادرم میدانست از پیش که گنجایش این ظرف چه قدر هست و یا دیزانر میدانسته برای بهار نارنجهای ایوا چه سایزخوب است؛  یک جور خوبی همه چیز باهم میخواند و هماهنگ است. 

دیروز گفتم ابتدا ایکیا و پس از آن خرید نان و سبزیجات و خانه؛  تمیزکردن خانه برای شنبه. 

خوب اینطور شد؛  ایکیا؛  نان سنگک،  ناهار ایشان،  مارکت برای میوه،  سبزیجات،  سیب زمینی،  گوشت و مرغ،  آفیس ایشان،  خانه و تمیز کردن خانه بالا و پایین!!! و آماده کردن اتاق مهمان و جا دادن وسایل مامان و بابا و.........

ایشان چای دم کرد و برای من ریخت؛  حالا بماند این بین تیرامیسو درست کردم و سبزیجات ترشی را هم خرد کردم و یک فیلم ایرانی هم تماشا کردم. سوخت موشک داشتم انگار دیروز. 

گفتم گوشت و مرغ برای فردا ولی باز ماهیچه و مرغها و گوشتهای فرشته کوچولو را شستم و بسته بندی کردم و تنها گوشتهای خورشتی ماند برای شنبه؛  زور داره خودت گوشتخوار نباشی و اینهمه سر پا باشی! ساعت ۱۱ عزیز راه دور رسید و از ظهر غذا مانده بود که خورد و من به تخت رفتم و تا صبح خوابیدم. 

امروز صبح بیدار  شدم و صبحانه درست کردم و گوشتهای خورشتی را شستم. ماشین را خالی کردم و پسرها بیدار شدند. ناهار امروز و فردا و هلیم را درست کردم و دوش گرفتم و با عزیز راه درو رفتیم بیرون و خریدهامون را انجام دادیم؛  سرراه بستنی خوردیم و گاراژ سیل هم دیدیم که چیز به درد من بخورد نداشت! به خانه برگشتیم و سالاد درست کردم و ناهار خوردیم.

ساعت ۱.۴۰ دقیقه است؛  کمی دیگر خانه پرهیاهو میشودو همه میرسند. چراغ جلوی در را روشن میکنم و سفره قلمکارم را روی میز پهن میکنم و کاسه های لعابی را میچینم. با لبخند به شیشه بهار نارنج دست میکشم؛  انگار انگشتانم  به درونم میکشند آن بوی دلپذیر را.

خدایا سپاسگزارم.