خودخواهی

دوباره آمدم.

امروز که توی خانه بودیم، با ایشان کمی حرفم شد و برای کاری گفتم مخالفم. دوباره ایشان بداخلاق شد و حرف نمی‌زد،  صبحانه نمیخورد و از همان لوس بازیها و بی‌ادبی هایش! 

رفت توی باغ و افتاد به جون باغ و بستان. خمیر شیرینی را درست کردم.بالا را گردگیری  کردم  و چند سری لباس توی ماشین ریختم. رفتم توی باغ و گفتم خودم به آن آدمی همچین درخواستی کرده پیام میدهم که خودخواهانه است که با زندگی ما بازی کند.که شروع کرد به چرت و پرت گفتن و آمدم توی خانه. ضربان قلبم بالا رفته بود،  همه سالهایی که رنج و عذاب کشیده بودم از دست خانواده ایشان جلوی چشمم آمد. حالم بد بود. لباسها را بیرون پهن کردم و سرویسهای بالا را تمیز کردم و بالا را جارو  کردم.  ناهار درست نکردم چون شب مهمان بودیم و ایشان گفت  چیزی نمیخورد . هندوانه و گلاب را میکس کردم با یخ و یک لیوان خودم خوردم و یک لیوان برای ایشان بردم.

یکی  از ایشان تقاضای یک کار غیر قانونی کرده و ایشان چون به خانواده اش نمیتواند نه بگوید و چون من مخالفم به آنها گفته است که این کار را یواشکی میکند بدون اینکه به من بگوید. این کار بازی با آینده من هم هست. باز شعور آن آدم که گفته بود زنت حق دارد بداند! کم کم آرام شدم. با خدا حرف زدم، انگار با دوستی صمیمی حرف میزدم. انگار همینجا کنار دستم بود. شیرینی ها را درست کردم. دوستم زنگ  زد و خواست برایش قوری بزرگی ببرم. 

ریشه موهایم را رنگ  کردم و دو تا شیشه نشیمن را از بیرون شستم. دوش گرفتم. موهایم را درست  کردم. 

ایشان سر لج بود و پر از خشم که چرا من گفتم نه! درحالیکه خودش میخواسته انجام بدهد و نه من هیچ تاثیری در تصمیمش نداشته است. 

برایش یک رپ مرغ درست  کردم که آمد تو ی خانه و دوش گرفت و برای خودش پلو خورشت گرم کرد و خورد. ماشین ظرفشویی را روشن کردم و شیرینی ها را توی فر گذاشتم. ایشان خوابید و من کمی کتاب خواندم.  جایی در کتاب نوشته بود با کودک درونتان  مهربان باشید چون از دیگران نامهربانی دیده است و حالا شما هم همان کار را با او میکنید. زدم زیر گریه. 

تو ی اتاق  آفتابگیرم خوابیدم و مدیتیشن کردم،  خودم را بغل  کردم و به خودم بارها گفتم تو دوست داشتنی هستی،  تو خوبی،  بیهمتایی و بارها به خودم گفتم دوستت دارم ایوا. 

اشکهایم دوباره ریخت توی گوشهایم،  یاد چند سال پیش افتادم که چقدر گریه میکردم. یکسال هرروز ساعتها گریه میکردم و نمی‌دانستم این همه اشک از کجا می‌آیند.درست ۳۶۵ روز گریه کردم. روزهای سختی پششت سر گذاشتم،  روزهای سختی که ایمانم را یک زنجیر پولادی کرد. 

ایشان خوابیده بود و فرشته کوچولو را بردم پیاده روی،  برگشتم و آرایش کردم  و ایشان دوش گرفت و ساعت ۶.۴۵ دقیقه رفتیم و هفت رسیدیم خانه  دوستم. مهمانهایش نیامده بودند،  شیرینی ها خیلی خوب شده بودند. تا ۱۲ آنجا بودیم و یکی دیگر از دوستان خوبم آنجا بود و با هم گپ و گفتگویی داشتیم درباره اینکه  چرا ما سواری میدهیم!! 

دوستم شگفت زده بود از اینکه ایشان تا این اندازه پشتیبان مالی خانواده اش است،  هرچند که من با این روش زندگی خو گرفته ام و برایم چیز شگفت انگیزی نبوده هیچگاه. 

شاید چون هیچگاه در سختی نبوده ام و همه چیز برایم فراهم بوده‌است. 

برگشتیم خانه و صورتم را پاک کردم و مسواک زدم. هنوز توی فکر بدگوییهای ایشان بودم که از من به خانواده اش گفته بود! 

از اینکه گفته بود بدون اینکه به ایوا بگویم اینکار را انجام میدهم!! 

آخر سر گفتم  خدایا خودم را به دست های توانای تو سپردم از دست آدمها و دسیسه هاشون. تا دو کتاب خواندم و بعد خوابیدم. 

دعا میکنم هیچگاه در زندگیتان نا امید و گرفتار نامرد نباشید. 

خدایا دستم در دستان قدرتمند توست. 

شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود          

 چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر


یاریم کن

دو هفته ای شد که ننوشتم از بس که کار داشتم. سفرهای کاری زیادی داشتم توی این دوهفته و کارهای پر استرس! 

آرایشگرم پیام داده که ایوا خوبی کجایی! از خانه ام  دور بوده ام و دلم برای خانه ام تنگ  شده است. دلم برای نشستن در گوشه دنجم و کتاب خواندم تنگ شده است. هر چنداین هفته تنها دوروز سر کار میروم با این همه خستگی رفت و آمد به تنم مانده است و کارهایی که روی هم انباشته شده و انجام نداده ام. 

همین چند خط بالا را توی دوروز نوشتم!!! هم چهارزانو روی کاناپه نشستم و فرشته کوچولو  دو تا دستش را روی پاهام گذاشته و با بینیش آی پد را پس میزند. شاید او هم دلتنگ کنار هم بودنه مانند خودم. تازه توانستم  پست پیشین را  دوباره بخوانم و جاهایی را بازنویسی  کنم. 

امروز ساعت ۶ بلند شدم و آماده شدم و برای خودم میوه گذاشته بودم و دیروز آبپرتقال و آناناس و لیمو ترش گرفته بودم و توی بطری ریختم.

برای ایشان ساندویچ درست کردم و یک کراسان و آبمیوه گذاشتم ببرد. ظرفهای فرشته را شستم و پر کردم  که زود آمد و خورد  و رفت خوابید دوباره. 

ساعت۶.۴۵ دقیقه رفتن بیرون و سوزان را برداشتم  و رفتیم سر کار. کارمان را انجام دادیم و رفتیم کافه که سوزان دوست دارد و چیزی خوردیم! سوزان  رفت خانه اش و من هم رفتم پیش ایشان،  دوتا  کار بانکی داشتند که انجام  دادم برایشان،  یک بلوز خالخال صورتی و سفید و یک ژاکت آجری برای خودم خریدم. همینطور کیسه و لباس زیر،  دوباره رفتم آفیس ایشان و رسیدها را دادم. ایشان داشت ناهار میخورد که گفت بیا بخور و نخوردم. سرراه  یک قوری کوچولو هم خریدم برای خودم و روی میزم با گیره های کاغذ رنگی رنگی و هایلایتر. 

گفتم بهتون که هفته ای دوبار یوگا میروم ،  گفتم بهتون پیلاتز هم انجام میدهم هفته ای دوبار،  توی این همه هیاهوی دورم این کارها را برای خودم انجام میدهم. برای خودم دو تا یاس خریدم و ایشان برایم کاشت. 

امروز جایی در گفتگو ی تلفنی از کوره در رفتم و صدایم را بالا بردم!!! باورتان میشود!!!؟؟ حالم خیلی بد شد و انگار بدنم تهی شده بود از انرژی. گفتگوی فرسایشی بود بدبختانه. 


برگشتم خانه و افتادم به جان خانه و پاککاری کردم. رومبلی ها راشستم،  به پرنده ها دانه دادم. برای شام ایشان خورشت کرفس درست کردم. برنج و جای دم کردم وساعت ۶ با فرشته بیرون رفتیم،  با خواهر جانان حرف زدم. 

هوا پر از شکوفه های  رقصان و پر از بوی تازگی و سبزی بهار بود و باد خنک بهاری میوزید  و زندگی همچنان زیبا بود. هیاهوی پرنده هارادوست دارم زمانی که جا جا  میکنند و می‌خواهند بخوابند. حالم کمی  بهتر شد. 

برگشتم خانه و طی کشیدم و ایشان  هم رسید. شمعهای دور تا دور خانه را روشن کردم. شام با ماست و خیار و سبزی خوردیم. به دوستم پیام دادم اگر میخواهد فردا با من بیاید برویم مارکت. 

کرفس و کاهو و اینها باید بگیرم،  ریشه موهایم را رنگ کنم. مهمانی باید  بروم،  ابروهایم  را باید تمیز کنم.

بعد از شام رفتم  یکساعت گزارش کار نوشتم و چندین ایمیل کاری زدم.

کتابهای تازه پیدا میکنم برای خواندن،  یکجوری راه زندگیم را  باید به سوی بهتر و بهتر شدن پیش ببرم. هرروز تلاش میکنم آدم بهتری از روز پیشین باشم. هرروز میخواهم  بهتراز روز پیشش زندگی کنم. میخواهم خوبتر باشم. از خدا میخواهم وجودم را برای کمک  به بهتر شدن زندگی دیگران به کار گیرد. 

ازخدامیخواهم  راه را نشانم بدهد،  مرا به کار گیرد. کمکم کند تا کمکی باشم در این دنیا. خدایا یاریم کن که یاری رسان باشم. 

 خدایا سپاسگزارم.

از خدا میخواهم کمکتان که یاری رسان دیگران باشید. 


شکوفه های بهاری

دوشنبه صبح زود ایشان خواست که تا ایستگاه برسانمش چون دیر شده بود که با ماشین خودش برود.  مسواک زدم و لباس پوشیدم و فرشته کوچولو را برداشتم و با هم ایشان را رساندیم. یکدور زدم و از خیابانهایی که دوست داشتم رد شدم. همه جا پر از شکوفه بود و هوا مه آلود بود و آفتاب خودش را نمایان میکرد. برگشتم خانه و ساعت ۷.۵ بود. با فرشته رفتیم پیاده روی تا ۸.۵. هوا بسیار سرد بود! دوش گرفتم و برای پرنده ها را غذا دادم و رفتم دکتر. همه چیز آزمایش خوب بود،  کمی آهن پایین بود! نمیدانم چرادوباره پریود شدم!!! دکتر خودم  هم تا فوریه برنمیگردد!! حالا در هفته های آینده پیش دکتر خانم دیگری خواهم رفت. رفتم شاپینگ سنتر به دنبال سفارش خواهر جانان و از آنها عکس فرستادم تا بگوید کدام را می‌خواهند. به دنبال لباسی رسمی بودم برای مناسبتی که هیچ‌چیز  پیدا نکردم یا اگر بود تنم نمیرفت!! دست آخر یک شیشه بزرگ زیتون خریدم و یک شمع چوب صندل! برای خودم آبمیوه خریدم و سوشی و برگشتم  خانه. با فرشته  سوشی خوردیم. کمی استراحت کردم. مدیتیشن و کتاب خواندم. برای شام گفتم یا سالاد ماکارونی یا سالاد الویه درست کنم. چند تا سیب زمینی پوست گرفتم  و توی آب گذاشتم. ایشان پیام داد که چه زمان میرسد تا با فرشته کوچولو دوباره برویم  دنبالش. به پرنده ها شام شان را دادم. زود رسیدیم و با فرشته راه رفتیم ۱۵ دقیقه ای تا ایشان آمد. سرراه از سوپر نان خریدیم و برگشتیم خانه. مرغ پختم با تخم مرغ و خیارشور ریز کردم. نخود فرنگی نداشتم. سیبزمینی و تخم مرغ رارنده کردم و مرغ هم ریش ریش. برای خودم و فرشته جدا گذاشتم و برای ایشان جدا. شاممان را خوردیم. ایشان صبحهای زود رفتن خیلی  خسته اش کرده بود. سه شنبه سر کار میرفتم بنابر این خیلی از چیزها را برای صبح آماده کردم.

شاممان را خوردیم و شب زود خوابیدیم. 

امروز نیکل زنگ زد و گفت با همکار دوست ندارد کار کند و خوشش نمیاید از او. گفتم نیکل کارت دو ماه بیشتر نیست و هر روز  هم که نیستی! گفت دوست ندارد با او کار کند!!  

سه شنبه صبح ساعت ۶.۵ بیدار شدم و فکر کردم ۷.۵! دوباره توی تخت برگشتم و چشمانم را بسته بودم و برای هر کسی که در یادم آمد دعا کردم تا ۷. 

 ۷ بلند شدم و آماده شدم. آرایش کردم و  لباس پوشیدم . برای ایشان اسموتی درست کردم  و با سالاد الویه و نان و یک کراسان  کره و عسل  و یک بطری آب گذاشتم ببرد. برای خودم میوه برداشتم و اسموتی و آب. کتابم را هم انداختم توی کیفم. ظرفهای فرشته را شستم و پر کردم. ساعت ۸.۱۵ رفتم سر کار و ۳ برگشتم خانه. هوا آفتابی بود بدون باد و بهاری،  تا رسیدم  برای پرنده ها دانه ریختم و خانه فرشته را برداشتم و رفتیم پیاده  روی. از لا به لای درختان پرشکوفه که میگذشتم خدارا شکر میکردم که  یک بهار دیگر دیدم.

خدایا به اندازه شکوفه های درختانت سپاسگزارم که به من شانس زندگی کردن در این دنیا دادی، خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. بهارهای زیبایی را دیدم در عمرم و امسال هم روی آن. توی راه دوستم که پیش ایشان کار  میکند زنگ  زد و درباره برنامه ای که بهم ریخته بود از من پرسید! پیاده روی ما به درازا کشید و گذاشتم فرشته کوچولو هر جا دلش میخواهد برود. بیش‌از  یکساعت راه رفتیم  و خانه که برگشتم تنم را شستم و برای شام قورمه سبزی درست کرد همراه  با سالاد شیرازی. ایشان ساعت ۶ آمد خانه و من چای برایش دم کردم و یک سبد میوه شستم.  ۷.۵ شام خوردیم و با ایشان سریا ل تماشا کردیم. به ویویان پیام دادم که برای یوگا فردا(چهارشنبه)  میروم. 

شب مانند  همیشه خوب و آرام خوابیدم.

چهارشنبه صبح ایشان که رفت با خودش ناهار نبرد چون سالاد الویه داشت توی آفیس. تنها آبمیوه و کراسان برد برای صبحا نه اش. خانه را گردگیری کردم و سرویسها راتمیز کردم و دوش گرفتم و برای پرندهها دانه ریختم و رفتم یوگا. ساعت ۹.۵ رسیدم و به زور ماشینم را جایی جا دادم. خودم بودم و ویویان توی کلاس و بسیار خوب بود. یک میس کال داشتم و آمدم بیرون زنگ  زدم که از آفیس بود و برای کاری می خواستند با آنهادر پروژه ای   همکاری کنم که گفتم نه! چون هنوز قول کار تازه ای که داده بودند  روی هواست. خیلی راحت گفتم نه نمیتوانم. اگر بله میگفتم حس بی ارزش بودن داشتم!  رفتم چند جا آبمیوه  گیری دیدم و رفتم بانک برای کار ایشان. 


داروخانه پیام داده بود که  دارو آماده  است و رفتم و گرفتم. نمیدانم تاکی باید این دارو را بگیرم زمانی که بیماری ۱۰ سال است که خاموش شده! 

خدایا سپاسگزارم که خوبم. سپاسگزارم که گزگز ندارم،  که پاهایم سرد نیستند،  که گرفتگی ماهیچه ندارم،  که صورتم بیجان  نیست،  که دستانم  نمیلرزند،  که کامم بی حس نیست،  خدایا سپاسگزارم  که  سرگیجه ندارم،  که خستگی ندارم،  سپاسگزارم که زانوهایم استوارند و نمیلرزند.خدایا سپاسگزارم  که خوبم. خدایا سپاسگزارم که یاد گرفتم آنچه را که باید فرا می گرفتم و خوبم . خدایا سپاسگزارم که چشمانم را باز کردی و راه را نشانم دادی. خدایا سپاسگزارم که این بیماری  به سر من آمد در خانواده مان،  نه نزدیکانم یا کس دیگری . خدایا سپاسگزارم که همه خوب و تندرستند.  

خدایا هزاران بار سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم. 

از میوه فروشی پرتقال،  کرفس،  گوجه فرنگی،  نخود فرنگی،  لیمو،  آناناس،  قارچ صدفی ،  خرما،  رول نارگیل خریدم. پاستیل،  آب نارگیل،  غذا برای فرشته کوچولو،  چوب شور با کره بادام زمینی،  قارچ، پد،  روغن لوندر،  شاه بلوط و چشم بند خریدم. رفتم آبمیوه گری را از جای اولی که دیده بودم خریدم. برگشتم خانه و آن یکی آشپزخانه را تمیز کردم و چیزهای اضافی را بیرون بردم. خانه  را جارو کشیدم. فرشته کوچولو را بردم بیرون چون هوا  آفتابی و خوب بود. چندین  بار  برای پرنده ها غذا دادم. همه درختهای جلوی خانه پر از پرنده است. به پدر و مادرم زنگ زدم و گفتگویی  داشتیم. 

برای شام ماکارونی با سبزیجات درست کردم. قارچ صدفی و قارچ دکمهای و فلفل دلمه و پیاز فراوان را تفت دادم و زود آماده شد با یک ظرف سالاد بزرگ. چای و میوه هم گذاشتم. یک شمع روشن کردم و یک تشت آبگرم با نمک گذاشتم و پاهایم را توی  تشت گذاشتم تا خستگیهایم آب شوند و بروند.  موسیقی آرام هم گذاشتم ،  نشستم  به کتاب خواندن .

برای خودم ریلاکس کردم. یکبا ردیگر  تشت را پر از آب داغتر ی کردم با نمک دریا. 

جای خانم کارشناس سبز هرچند گلبرگ و گلاب نریختم توش!! 

 ایشان که آمد پرسید آش درست کردی! شاممان را ه خوردیم که هم خوشمزه بود و هم سبک! پس از شام نشستیم به سریال و تی وی و خواندن.

پنج  شنبه ساعت ۷ بیدار شدم و آماده شدم. برای ناهار ایشان  سالاد گذاشتم که ببرد همراه با اسموتی و کراسانش و  برای خودم یکظرف میوه از شب پیش  توی یخچال گذاشته

 بودم با آبمیوه تازه. رفتم سرکار و هیچ چیز سرجایش نبود. تا ساعت ۱.۵سرپا بودم. از آنجا  رفتم شاپینگ  سنتر و ماسک صورت خریدم و برای آفیس ایشان کاور پلاستیکی و خوشبو کننده خریدم. از آفیس زنگ زدند که بیا چیزی را باید ببری،  برگشتم آفیس و آنجا با همکارم رفتیم ناهار خوردیم که من آبمیوه  گرفتم.  توی آفیس کارم ۱۵ دقیقه ماندم  و برگشتم خانه. سرراه رفتم ایکیا و شمع خریدم برای خانه. سرراه رفتم آفیس ایشان که خریدها  را بدهم  و یکی از دخترها گفت که پول نیاز دارند از بانک و دوباره رفتم بانک و پول گرفتم. خیلی خسته بودم. برگشتم خانه  و خریدها را جا به جا کردم  و با فرشته کوچولو  رفتیم بیرون و دور کوتاهی زدیم. به پرندهها دانه دادم.   پیش از  رفتن یک بسته مرغ بیرون گذاشتم و با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی. برگشتم و مرغهار ا با دمای دمای کم  سرخ کردم و خودم دوش آبگرمی گرفتم. لباس راحت پوشیدم و پاهایم جان نداشتند از بس راه رفته بودم.چند تا کدو سرخ کردم و برای  خود کمی نخود فرنگی و قارچ صدفی تفت دادم و سالاد درست کردم و با مادر و پدرم حرف زدم. برنج دم کردم و چای هم دم کردم. خونریزی زیادی هم داشتم و نشستم ودیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم. دراز کشیدم و مدیتشن  کردم و چرتی  هم زدم. ایشان آمد وچای خورد و شاممان را خوردیم. کارهای  روز کاریم(فردا) را انجام دادم و همه چیز را آماده کردم.

جمعه روز پرکاری بود. ساعت ۶.۵ بیدار شدم و آماده شدم. برای ایشان سالاد گذاشتم ببرد با موز و شیرموز ووتوت فرنگی،  ظرفهای فرشته  را شستم و پر کردم. خودم دوتا موز،  دوتا سیب و سه تا پرتقال برداشتم با چندتا  خرما و گردو. ساعت ۷.۵ نیکل و همکار آمدند و رفتیم سر سایت. نیکل خیلی قشنگ پیچاند و گفت با سوزان کار میکند و بعد هم از سوزان جدا شده بود و نشسته بود کارهای شخصیش را  میکرد. 

زندگی بومرنگ است،  آنچه پرتاب میکنی به سویت باز می گردد! 

تا ساعت ۳.۴۵ دقیقه کار کردیم هرچند سوزان زودتر رفت چون باید میرفت بیمارستان و یکسری ریپورت برد که از خانه بنویسد. برگشتیم به سوی خانه و نیکل گفت همکاررانمیرساند!! همکارر ا رساندم و نیکل من رارساند،  حالا همه توی یک ماشین بودیم! توی راه برگشت به خانه من نیکل پشت سر همکار حرف زد و زد و زد و خوشحالم هفته آینده با من کار زیادی ندارد.

ایشان رفته بود بیرون،  برای پرنده ها گندم ریختم و چای دم کردم. دوش گرفتم و ماسک روی صورتم گذاشتم،  دراز کشیدم و مدیتیشنی انجام دادم و حالم خوب شد و خستگیم پر زدو رفت.  ایشان هم آمد. برای شام کمی قرمه  سبزی و مرغ و کدو داشتیم که گرم کردم و خوردیم. ۱ ساعتی هم از خانه کار کردم و چند ایمیل کاری فرستادم و شب زود خوابیدم چون خیلی خسته بودیم هر دو.  

شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدیم چون ایشان میخواست برود آفیس،  من هم بلند شدم و به ایشان یک شیر موز و یک ساندویچ نان و پنیر ووخیار و رفت سر کار.میخواستم زودتر بروم برای خرید ولی گفتم نخست خانه را پاک و پاکیزه کنم سپس بروم خرید  که ناهار هم بخرم. تا ۱۲ کارهام را  انجام دادم و ملافه و روبالشیها  تمیز روی تخت کشیدم و ۳ سری ماشین راروشن کردم. ۱ از خانه رفتم بیرون،  نزدیک۲ رسیدم چون خیابانها  پر از ماشین بود  برای روز پدر. نان سنگک گرفتم،  طالبی،  گوجه،  خیار،  گل کام،  سیب،  بادمجان،  نان تست،  نان ساندویچی خریدم. کمی به دنبال پیراهن گشتم که چیزی ندیدم. تخم مرغ،  شیر،  چیپس،  دان برای پرندهها،  غوره،  سوسیس و کالباس و فیله مرغ،  برنج دودی و  آجیل هم خریدم و در آخر برای ناهار کباب خریدم و برگشتم خانه و ۴.۱۵ رسیدم. برای پرنده ها از دانی که خریده بودم ریختم. 

ایشان  خوابیده  بود و با فرشته بیرون  هم رفته بودند.  ناهار و شام یکی خوردیم. 

خریدها را جابه جاکردم. دراز کشیدم برای مدیتیشن و خوابم برد تا ساعت یک ربع به هفت. (الان یادم آمد فیله مرغها توی آن یکی یخچال بود و نشستم، یکشنبه است). 

ایشان بیدار شد و چایی درست کردم و هندوانه و طالبی و خربزه و کمی خیار و توت فرنگی و بلو بری گذاشتم روی میز و با هم نشستیم چای و میوه خوردیم.خانه را طی کشیدم و کف خانه را روغن زدم که پاهام میچسبید به کف خانه. حالا فردا دوباره  طی باید بکشم. شاممان میوه بود.

شب دیر خوابیدم چون خوابم نمیبرد.  

بروم فیله هارا  بشورم! 

الان ده قیقه به یک هست و روز دوشنبه آغاز شده! 

یکشنبه من تا ده دقیقه به نه خوابیده بود،  ایشان ۸ بیدار  شد و توی تخت داشت فوتبال میدید و به شیرین کاریهای جناب خان میخندید. منم زیر چشمی نگاه میکردم. فرشته هم که توی بغلمون ووول میخورد و خودشو لوس میکرد. ۹.۲۰ دقیقه بلند شدم و چای  دم کردم و نیمرو با روغن حیوانی درست کردم با نان بربری و تافتون و کره و پنیر و عسل و مربا. خودم نیمرو با عسل خوردم،  جا داشتم بازهم نیمرو بخورم که نخوردم. ایشان برای پرنده ها دان برد ریخت و ظرفها را توی ماشین گذاشت  و برخی را با دست شست. 

رختهای خشک شده را جا دادم. 

امروز روز آرامش بود،  آناناسها را برش زدم و پرتقال پوست گرفتم و توی تاپرور گذاشتم. کرفس شستم و توی سینک میوه شور توی سبد گذاشتم و رویش را پارچه گرفتم تا دوشنبه صبح آبگیری کنم روزانه به جای  اینکه یکروز آب بگیرم همه چیز را.شمعی روشن کردم و موزیک آرامی گذاشتم  و دوش گرفتم.

مادرم چند عکس فرستاده  بود.خدایا سپاسگزارم که پدرو مادرم بازنشستگی خوبی دارند و زندگی  خوبی دارند. خدایا سپاسگزارم که بی‌نیاز ند. 

هوا بارانی بود و ساعت ۱.۵ ایشان با فرشته کوچولو رفتند پیاده  روی و من یکدور طی کشیدم. من همینجور که کار میکنم کتاب صوتی یا سخنرانی  گوش  میدهم و یاد میگیرم.

اینستا میروم و شگفت زده ام از این آدمهای متعصبی که به آدم‌های  بی مایه تقدس میبخشند.  اینهایی که پول میگیرند  تا نفهمند. 

خدایا سپاسگزارم. 

یخچال را تمیز کردم. 

ایشان برگشت و یکدست کباب مانده بود را گرم کردم  و خوردیم. سریال ممنوعه  را تماشا  کردیم! ایشان خوابید و من کتاب  خواندم. برای پرنده ها غذا بردم تا سیر باشند. دوست یکی از دوستانمان به ایشان پیام داد که اگر هستید  بیایم کارت دارم. چای دم کردم و میوه گذاشتم و آمد. من رفتم توی اتاق آفتابگیرم و این پست بلند بالا را نوشتم. بنده خدا کارش را از دست داده بود و به دنبال کار بود. از ایشان خواست اگر کاری دارد به او بدهد. خیلی ناراحت شد ایشان و من هم خیلی دلم گرفت. خانمش باردار است. هر بار یادم آمد برایش  دعاکردم.

شام شیر و نان و پنیر خوردیم. کیفم را برای روز کاری آماده  کردم. کتاب و دفتر یاداشتم را هم گذاشتم  توی کیفم. با ایشان سریال تماشا کردیم و ایشان ساعت ۱۲ خوابید و من هم کمی کتاب خواندم و شکرگزاریهایم را انجام  دادم. 


<از خداوند برایتان تندرستی میخواهم، دل شاد میخواهم و روزی بی‌پایان میخواهم >

خدایا برای تک تک ثانیه های این هفته و ماه و سالی که گذشت  سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

همه تو

به نام نامی او 

چندین روز است که ننوشتم. تا جایی که یادم هست مینویسم. 

سه شنبه صبح ایشان رفت سر کار و من دوش  گرفتم و آماده شدم تا نیکل بیاید دنبالم. به جای ۸.۵ ساعت ۸.۱۰ دقیقه آمد  و  با هم رفتیم  سر سایتی که بازدید داشتم.

سوزان هم  از سوی دیگر آمد.کارمان کمی سخت بود چون اینترنت بازی در آورد و کارمان گیر  پیدا کرد. از میزان استرس نیکل هم بهتر است چیزی  نگویم. من تنها با گروهی ۶۰ نفره کار میکردم و کار با سافت ویر را آموزش دادم. از اتاقی که من بودم صدا در نمیامد و همه  در آرامش کارشان  را انجام میدادند. سوزان با نیکل بود و پیش من آمد برای پرسشی و خواست بروم پیش گروه  آنها تا چیزی را ببینم. یکسر رفتم و به جز سوزان و نیکل ۳ نفر دیگر به همراه مدیر کل بودند و نیکل نام شرکت کنندکان را مینوشت و تیک میزد که شرکت کرده اند و همه اتاق متشنج بود. ما هیچ مسولیتی برای افراد نداریم این وظیفه کمپانیست که بداند چه کسانی آمده اند و چه کسانی نیامده اند. اینجا بود که فهمیدم آرامش یا نگرانی مسریست و به دیگران سرایت میکند. در پایان نیکل فهمید چند فرم اشتباه به افراد داده است و کارش  خط خورد و حساب نشد. 

رفتیم در کافه ای نشستیم و میتینگی  داشتیم. نیکل کار خودش را میکند و گوشش بدهکار هیچ حرفی نیست. سوزان حرص میخورد چون بیشتر با نیکل کار میکند. با نیکل برگشتیم خانه  و توی راه نیکل باز گله کرد و گله کرد و گله کرد و من گوش داد م و گوش دادم و گوش دادم و دعا کردم برایش. به خانه که رسیدم اول برای پرندها دانه ریختم و با فرشته رفتیم بیرون. کارهایی  که من را آرام میکنند. یادم نیست شام چه چیزی درست کردم!!  

چهارشنبه صبح ایشان را فرستادم رفت و یک کره عسل و  اسموتی و کمی کوکو سبزی دادم ببرد برای صبحانه و ناهارش. خودم  دوش گرفتم و به پرنده ها پیش از رفتن به یوگا دانه دادم. ساعت ۹.۵ تا ۱۰.۵ کارم را انجام دادم و یک بسته برای ایشان پست کردم و برگشتم خانه را گردگیری کردم و سرویسها ی پایین  را تمیز کردم. گفتم موهایم را درست کنم و کسی میآمد دنبالم که من را سر کار  ببرد. گفته بودند ۱۲.۵ میاید. ساعت ۱۲.۱۰ دقیقه آمد. یادم رفت کتابم را ببرم چون زود میرسیدم زمانی برای خواندن داشتم. زودتر رسیدم و نشستم سر موبایلم تا کارم را آغاز  کنم. کارم ۱.۴۵ دقیقه آغاز شد تا ۳.من را رساندند خانه ساعت ۴ بود. خانه را جارو  کشیدم  و برای  شام 

سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی درست کردم و فرشته را بردم پیادهروی. برای  پرندهها دانه ریختم. نزدیک ۶ بود که برگشتیم  خانه و ایشان هم آمد.

از چهارشنبه شنبه همین اندازه به یاد دارم. 

پنج شنبه به نیکل گفتم ۷.۱۵ به دنبالم بیاید و خودم  ۶ بیدار شدم و کارهای پیش از سفررا انجام دادم. برای ایشان غذا  گذاشتم ببرد  واسموتی درست کردم. برای خودم هم میوه و آب برداشتم و اسموتی. ظرفهای فرشته را پر کردم و تنم را شستم  و موهایم را مرتب کردم و آرایش کردم و همه چیز را برداشتم و آماده  بود. نیکل پیام داد که رسیده  و از خانه ۷.۱۵ زدم بیرون. 

توی را ایستادیم تا دستشویی بروند و کافی بخرند هرچند من هم دلم میخواست بخرم ولی به خودم نه گفتم و نخریدم. میخواهم همان هفته  یکبار باشد. توی را نیکل چند تا حرف نژاد پرستانه زد. نیکل هم مانند ما مهاجر است هرچند از کودکی آمده است. اینجا به دنیا نیامده است و اینجایی به شمار نمیاید.

ساعت  ۸.۵ رسیدیم سر کار و چه همه چیز آشفته  بود.  

من و سوزان کار میکردیم و نیکل و همراه  دیگر گیج بودند. نیکل از استرس زیاد بلند بلند  حرفهای  بی سروته میزد. به همراه  گفته بودیم که تو بمان و کارها را راست و ریست کن تا ما گروهها را درست میکنیم. بلاخره کارمان آغاز شد و برای من به آسانی به پایان رسید. برگشتم به جایی که نیکل و سوزان و آن یکی همراه بودند و چشمهای نیکل قرمز و عصبانی بود و سوزان تندتند سرش را تکان میداد و به من اشاره میکرد که من را از دست اینها نجات بده. ۲۰ دقیقه زمان داشتیم و به راست و ریست کردن کارهای دیگرمان گذشت. نیکل و آن همراه دستیار من و سوزانند. به آنها گفتیم 

برای دوره دیگری که داریم نیکل و دستیار باهم و من یک گروه و سوزان گروه دیگر را انجام دهد. نیکل گفت نه! 

در پایان من دو تا را انجام دادم و همراه یکی و سوزان و نیکل با هم یکی. خوشبختانه کارمان تا ۱ به پایان رسید و نشستیم در آفیس آن کمپانی و کارهای هفته آینده را تا ۳.۱۵ درست کردیم و همه چیز به خوبی انجام شد. یک ایمیل زدم برا ی گزارش کارمان. یک میتینگ هم با سوزان داشتیم بیرون از آفیس و سوزان بسیار خشمگین بود از کارهای آندو و میگفت اگر نخواهیم دستیار داشته  باشیم چه بکنیم. یک تلفن هم به آفیس زد. برگشتن نیکل گفت همراه  را نمیرساند و من رساندمش. گفتیم ناهار  بخوریم و نیکل گفت نه!! 

نیکل روی دنده ناسازگاری بود. 

من همراه را رساندم و برگشتم خانه و برای شام مرغ گذاشتم تا خورش بامیه درست کنم و فرشته را بردم پیاده روی و به پرنده هایم دانه دادم. سرراه دوستم  را دیدم که گفت بیا یکدور با هم برویم که گفتم باید بروم خانه. رسیدم خانه دیدم زیر مرغ خاموش شده است. مرغ را سرخ کردم و زعفران و رب زدم و گذاشتم جا  بیافتد. برنج خیس کردم و چای دم کردم و دوشی گرفتم. ایشان رسید و با هم چای خوردیم. میوه شستم و شاممان را هم خوردیم. و آشپزخانه را سامان دادم و دیگرنشستم و با ایشان شب آرام و دل آرامی داشتیم. 

خدایا سپاسگزارم که هستی همیشه  کنارم. 

جمعه  ایشان سمینار داشت و دوستش صبح زود آمد به دنبالش و رفت. من هم کمی کارهایم را انجام دادم و گفتم صبح زود بروم خرید پیش از  یوگا! که نشد و الکی دور خودم چرخیدم و دو سری ماشین را روشن کردم  و دوش گرفتم و برای پرنده ها غذا ریختم و ساعت ۱۰.۵ رفتم و ۵ دقیقه دیر سیدم. با نازنین دوست بودیم و ۴۵ دقیقه کلاس بود. 

پس از آن رفتیم به سوی مارکت و از آنجا  من نارنگی،  توت فرنگی،  آناناس،  طالبی،  هندوانه،  دستمبو،  کاهو،  نان ساندویچی، نان زعتر  خریدم و از آنجا رفتیم شاپینگ سنتر و از سوپر پاک کننده ماشین،  دستمال آنتی باکتریال،  اسپری پاک کننده،  خیار،  چای سبز،  پاپایا،  کیت کت،  پاک کننده شیشه و لیوان برای ماشین گرفتم و با نازنین دوستم رفتم کافی خوری.

با هم نشستم و حرف زدیم. بسیار دختر خوبیست که نایاب است از خوبی. بسیار خوشدل و مهربان و پاک است. خدایا سپاسگزارم برای آدمهای خوبی  که سرراهم میگذاری. 

به مادر دوست فرشته کوچولو زنگ زدم  که هم را ببینیم و گفت  ساعت ۴. از نانوایی بربری و سنگک گرفتم و برگشتم خانه. خریدها را جا به جا کردم و برای شام هیچ برنامه ای نداشتم. 

روی مبل دراز کشیدم و مدیتیشنم را انجام دادم. و چرتی هم زدم. مادرم  زنگ زده بود که نشد با هم حرف بزنیم. دوستم زنگ زد برای دیدار فرشته ها که گفتم میایم خانه‌اش تا نانی را که خریده بودم به اوبدهم.شام مهمان داشت.  همسرش شامی کباب درست کرده بود و نان هم که من بردم برایش. خودش میگرن داشت و یک چای خوش مزه درست کرد و خوردیم  و رفتیم پارک که فرشته ها خودشان را گلی کنند.  بازی کنند،  ما هم نشستیم به حرف زدن و هردو خسته بودیم. گفت بیا برای شام شامی کباب ببر که گفتم نه یک کار ی میکنم. برگشتم خانه و ایشان هنوز  نرسیده بود. دست و پای فرشته را شستم و پاکش کردم. نازنین دوست یک اسباب بازی برایش خریده بود که به او داده بودم و بازی کرد. ایشان هم آمد و فرشته کوچولو بدو بدو اسباب بازی نو را آورد و نشانش داد که این را امروز خریده برایم!! 

برای شام چیزی درست نکردم و بین املت و سوسیس همیشه سوسیس برنده است!! شام خوردیم و هر دو خسته بودیم. من برنامه تمیز کاری اساسی داشتم  برای فردا. امروز به ویویان گفتم کلاس یکشنبه را می آیم. از اینکه  بین این همه کار برای خودم زمان میگذارم بسیار خوشنودم. از اینکه هر شب چند ورق کتاب میخوانم بسیار خوشنودم. 

شببه دمنوش و فیلم و سریال و شکرگزاری گذشت. 

شنبه ایشان ساعت ۷.۵ رفت و من هم گفتم خانه را تمیز کنم از بالا!گردگیری کردم و سرویسهارا شستم. چون هوا آفتابی بود همه لحافها و روتختی و روبالشیها،  ملافه جلودری ها،  حوله ها و...را شستم. ۷ بار ماشین راروشن کردم. 

روتختی و ملافه تازه روی تخت کشیدم. ساعت ۱۱.۵ دوش گرفتم و برای پرنده ها غذا ریختم و رفتم آفیس ایشان برای کاری که انجام  بدهم و رفتم شاپینگ  سنتر که بروم بانک. دوستی که آوردم پیش خودم برای کار را دیدم و خیلی گفت که ناهار بروم خانه اش و من نرفتم. چون کار داشتم خیلی و دوست هم ندارم اینجور کارها را. با من تا بانک آمد و رفتیم سوپر و من کیت کت،  کراسان،  ویفر شکلاتی،  مسواک،  سیبزمینی آماده خریدم. و از سوپر دیگر سس مایونز،  خیار قلمی،  بلوبری،  پنیر پیتزا،  ماست گرفتم و دو تا پرتزل برای عصرمان هم خریدم و همینطور دوتا تاپ برای ورزش.  دوستم تا ماشینم آمد و من رساندمش دم ماشینش و برگشتم شاپینگ سنتر و رفتم دستشویی چون میزان زیادی آب میخورم و باید دستشویی دم دستم باشد. چند تا سوشی هم خریدمو برگشتم خانه. بالا و پایین را جارو کردم. مایه لوبیا پلو درست کردم.ساعت ۴ بود دوستم پیام داد که فرشته ها راببریم پارک. شام پرندهای چشم به راه را دادم و فرشته ها را  بردیم و بازی کردند و برگشتیم خانه. ایشان تازه رسیده بود و فرشته را برد و دست و پایش را شست و من هم شسته  ها را آوردم توی خانه پهن کردم. چای دم کردم و برنجی خیساندم. خانه  را طی کشیدم و  لوبیا پلو با ته دیگ سیبزمینی درست کردم و  با سبزی و ترشی لوبیا پلو را خوردیم. 

خانه را از بیخ و بن تمیز کردم و حالم خوب شد! خدا حالا باید یکروز کمدم را بریزم بیرون و چیزهایی رابدهم برود. چندین لیوان آبجوش خوردم و بادایشان فیلم دیدیم و سریال! 

شب هم کمی خواندم و کمی نوشتم  دردفترم. چیز دیگری به یاد ندارم. 

امروز ایشان ۷.۵ رفت برای سمینار و خوبیش  این است که ۱. صبح زود میرود ۲. چیزی با خودش  نمیبرد تنها یک بطری آب. 

من هم بلند شدم و شیشه های جلوی چشمم را شستم و تمیز کردم، چند تا سطل بزرگ و کوچک را شستم توی حیاط. رفتم بالکن را هم شستم و تازه ساعت شده بود ۹.۴۰. تا ۱۰ کمی چرخیدم و شسته ها را جا دادم و ساعت ۱۰  دوش گرفتم و یکسری ماشین را روشن کردم. از صبح آب نوشیدم تنها و چند تا خرما.ساعت ۱۰.۵ رفتم یوگا، پش از رفتن به پرنده ها دانه دادم. ۱۱ رسیدم و آنجا بودم  تا ۱۲.۵. 

امروز ۴ نفر بودیم و آقایی در کنار من بود. دم و بازدمهای صدادار داشت و با صدای بلند کارهاش را انجام میداد. همه حرکاتش تند و با شتاب بود. چندباری هم دستش به من خورد! نیم ساعت آخر شاواسانا و مدیتیشن بود که به اندازه ای سرفه کرد و خلط و اخ و تف که بلندش کردند گفتند تو بشینی بهتره! کیسه گندم گرم روی پا یا کمرمیگذارد مربی و یک چشم بندی که بوی لوندر (اسطوخودوس)  را  برروی چشم میگذارد و  به آرامی اینکار را انجام میدهد. این آقا با صدای بلند این بین حرف میزد که میخواهد  یا نمیخواهد. 

این کلاس هم گذشت.

داشتم بیرون میامد  یک کتاب برای غذاهای پاک بود که برداشتم و بیرون آمدم و برگشتم خانه. میخواستم بروم برای ماساژ که گفتم بروم خانه و از خانه ماندنم لذت ببرم.توی راه همکاری زنگ زدو چون رانندگی میکردم پاسخ ندادم. رسیدن خانه دیدم ۷ تا پیام دارم. دوست یکی از دوستانم پیام داده بود هوا خوب است و برویم پیک‌نیک که  پاسخش را دادم. به همکارم زنگ زدم و کد  دفتر را میخواست چون نمیتوانست دررا باز کند. برای خودم یک اسموتی با موز،  انجیر،  خرمالو و خرما و شیر نارگیل درست کردم و شد ناهارم. کار دیگری نداشتم،  رومبلی ها را توی ماشین انداختم و گلهایم را اسپری زدم چون سرخسم برگهایش میافتد رو به پایین. حالا کمی کود باید بدهم به گلهایم. برای خودم یک چای سبز درست کردم و رفتم بالا؛  یک شمع روشن کردم و یک آهنگ آرام گذاشتم و کتاب خواندم. چشمانم گرم شد و مدیتیشن کردم و خوابم برد. فرشته هم تنگ دلم خوابیده بود.ا نگار توی بهشت بودم. انگار خوشبخت تر از من انسانی روی کره زمین نیست. خدایا کم آوردم در  سپاسگزاری مهربانی هایت. 

"از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو"

بیدار شدم،  شاد و سپاسگزار؛  ساعت ۴ و خرده ای بود که کتری را پر کردم و زیرش را کم کردم و با فرشته رفتیم پیاده روی و پیش از رفتن برای پرنده ها  دانه ریختم. از اینکه سفره مهربانی برایشان پهن میکنم خوشنودم. از اینکه در باغم لانه میسازند،  توی بالکن خرابکاری میکنند،  دورو بر خانه ام هستند و میدانند میایم شادانم. از اینکه خانه ام برایشان امن است شادم و شادم و شادم. 

برگشتیم خانه،  رفتم تند دستشویی و در گاراژ باز بود. چون میخواستم جلوی  در را طی بکشم. ایشان رسید و آقای همسایه و فرشته اش هم آمدتد و کمی گپ و گفتکو کردیم و  من جلوی در را طی کشیدم و شیشه ها را هم شستم.

ایشان سطلها و شسته ها را آورد تو و روی جار ختی  گذاشت تا خشک شوند. چای دم کردم و یک پیمانه برنج خیس کردم.

کمی خواندم. از مایه لوبیا پلو و خود لوبیا پلو مانده بود و دیشب ایشان گفته بود دوباره لوبیا پلو میخورد. من دم کردم. میوه هم گذاشتم و ملون و هندوانه و طالبی برش زدم و نشستیم با ایشان حرف زدیم. چای نخوردم ولی کیت کت خوردم! برای خودم چند تا کراکر کره مربا درست کردم و خوردم. براش شام ماست و نعنا و گل سرخ درست کردم و سبزی شستم. کار چندانی نداشتم. مادر ایشان زنگ زد و با هم حرف زدیم،  حال روحیش خوب نبود و حرف که زدیم گفت انکار سبک شدم و آرام شدم،  خدا خیرت بدهد! 

شب خیلی خسته بودم و ساعت ۱۱.۵ خوابیدم. ایشان زودتر از من خوابید. 


<تویی که از اینجا میگذری،  برایت آرزو میکنم هیچگاه خودت را تنها نبینی،  دلت آرام و با ایمان .> 


این روزها ی عمرم تند تند میگذرند،  دراین شتاب روزگار در هر دم با منی،  سپاسگزارم برای دستی که بر شانه ام گذاشتی،  برای همراه بودنت،  برای بهتر کردن زندگی من. 


من همه تو ، تو همه تو ، او همه تو ، ما همه تو

هر که و هر کس همه تو ، این همه تو ، آن همه تو