هوا توی آفیس خیلی گرمه؛ و من تنهام. کسی غیراز من تو این بخش نیست. کارهای عقب افتاده پیش میرود. صبحانه یک لیوان آب هندوانه با کمی سزیجات سبز مانند اسفناج و کیل خوردم. حالا تو کرما به ناهار فکر میکنم و آب می نوشم. بورک اسفناج و سیب زمینی دارم و میخورم. مادر ایشان خانه است و برای شب لوبیا پلو درست خواهم کرد. شب مهمان دارم. فکر میکنم که چه چیز کم دارم. کمی میوه باید بگیرم و کمی گوشت چرخکرده، غذا برای پرنده ها و نان سنگک. گرسنه شدم و دلم دوباره سوشی میخواهد، سوشی میخرم و میخورم. به کارم بر میگردم. موزیک آرامی میگذارم و کارم به پایان میرسد، درست سر ۳ کارم را ترک میکنم با سردردشدید.
نانهای سفارشی را بر میدارم و از یک مغازه کمی گوشت چرخکرده و گندم میگیرم به شاپینگ سنتر میروم. کمی غذا برای فرشته کوچولو و لوبیا و کمی آلو، شلیل هم میگیرم. خریدها را توی ماشین میگذارم و میشینم و استارت میزنم. جاپارکهای زیادی خالیست و خلوت شده. دنده عقب را ست میکنم که صدایی میشنوم. مردی قد کوتاه با انگشت به شیشه میزند، گمان کردم ماشین یا رهگذری پشت من است و خواسته که بدانم.
میگوید
-sister excuse me
شیشه را نیمه باز میکنم که مرد افغان هول میشود و به فارسی میگوید ببخشید!
به آرامی میگویم بفرمایید.
او هم جا میخورد!
آرام میگوید گرسنه هستم؛ اگر ممکن است ۷ دلار به من کمک کن تا چیزی بخرم و بخورم و ببخش که ترساندمت. چند ثانیه بعد مبلغی بیش از آنچه درخواست کرده بهش میدهم و میگویم نان هم دارم که میگوید همین خیلی زیاد است تشکر میکند و میرود.
خوب حالا مغزم کار میکند
- که در این ساعت در پارکینگ خلوت آنهم در این محله چرا شیشه را پایین دادم و جوابشرا دادم.
- که اگر زمانی که من با او حرف میزدم دیگری از آنطرف میپرید و وارد ماشینم میشد چی.
-که شاید کلاه سرت گذاشته.
-که این مرد را جایی دیده بودم.
-که پس با پولهایی که از دولت میگیرند چه میکنند.
و دلم میگوید
-شاید واقعا گرسنه بود.
-فراموش نکن امروز با کسی روبه رو شدی که تنها ۲۰ دلار داشت برای چند هفته آینده؛ پس هستند این آدمها!
-هر چه کنی به خود کنی.
اگر ایشان بود کلی غر میزد و کمک مالی میکرد و اگر مادرم بود زود مبلغی روی پول من میگذاشت و اگر پدرم بود دستش را میگرفت و میبرد تا برایش چیزی بخرد.
با سردرد و گردن درد به خانه میرسم. پیازها را تفت میدهم و فکر میکنم نه گرسنه بود. به خودم نهیب میزنم که مگر پولی که دادی چه قدر بود، به اندازه یک تاپی که فقط میخری و با مارک و نو نو بعد از دوماه تو سبد خیریه میاندازی.
گوشتها را سرخ میکنم با لوبیا و با ایشان و مادرش پیاده روی طولانی میرویم. ایشان تمام را ه را با دوستی صحبت میکند.مهمانمان رسیده و پشت در مانده.به خانه بر میگردیم و پلو را دم میکنم. سالاد شیرازی با ماست و خیار درست میکنم و شام میخوریم.
خسته ام.
پ.ن. خدایا مهربانی را جاری کن که بیخانمان و گرسنه نباشد در این دنیا. نعمتهای تو بی پایانند؛ بخشش ما ایراد دارد.