نو ر و طلا

سه شنبه شب رسیدیم خانه مان و دلم خیلی برای فرشته و خانه و زندگیم  تنگ  شده بود. لباسها  را جا دادیم و ریختم  برای شستن و دوش آبگرمی هم گرفتم و شام هم ایشان سوسیس خواست! 

به خانم  هم  پیام دادم بیاید برای چهارشنبه که گفت میآید ساعت ۹.۵. هم ایشان و هم من هردو حالت سرماخوردگی داشتیم. 

چهارشنبه ساعت ۸.۵ ایشان رفت سر کار و میوه برد و آب پرتقال. به پرنده هاغذا دادم و دلم برای صدا و هیاهویشان تنگ شده‌بود. من هم فرشته را برداشتم و بردم پیاده روی و نه و خرده ای برگشتیم خانه. دوش گرفتم و دیدم خانم پس زنگ زده بود. زنگ زدم و گفت دیر میاید و توی راه بود وگرنه  میگفتم  نیاید. همه پرتقالها را آب گرفتم. خانم ساعت ۱۰ رسید و کار سه ساعته من دوساعته شد.برایم دوجور شیرینی آورده بود.  گفتم تنها پایین را جارو بکشد و طی و سرویسهای پایین و سرویس اتاق مهمان را تمیز کند. هوا هم آفتابی شد و چند سری لباس شستم. موهایم را درست کردم و اتاقم را خودم جارو کردم. برای خانم یکظرف میوه خرد کردم. ساعت ۱۲.۵ بود که رفتیم شاپینگ سنتر و خانم هم با من آمد و رفت خرید کرد. من دوتا بانک و پستخانه رفت. از داروخانه  برای ایشان داروخریدم و برس آرایش برای خودم و کانتور هم گرفتم! میوه فروشی هم رفتم. نارنگی،  سیب سرخ،  کلم سفید،  کلم قرمز،  گوجه فرنگی ،  سیبزمینی،  گیلاس،  آب پرتقال تازه خریدم و سوپر هم کراسان،  نان،  خوراکی برای فرشته  کوچولو،  خامه،کراکر،  اسکاچ واسفنج  گرفتم  تا ساعت ۲ خریدم را انجام دادم و به خانم زنگ زدم که بیاید.برایش خوراکی هم گرفتم. خودم از صبح گردو و خرما و بادام  خوردم و یک شیشه آب پرتقال تازه.  

خانم آمد و برای خودش خرید  کرده بود که نشانم داد. رساندمش خانه اش و شیرینی های را که آورده بود بردم آفیس ایشان تا خانه نباشد.

با دخترها حرف  زدم کمی و شیرینی ها را خوردند. شاگرد  ایشان هم آمد و گفت مسافرتتون خوب بود آیا که گفتم بله. گفت "فان"نداشتین، اونجا جای"فان" داشتن نیست!!گفتم من همیشه"فان" دارم هر جا که برم. 

سرراه یکسری لباس بردم برای خیریه و برگشتم خانه. خانمی برای کارهای فرشته قراربود ساعت ۳ بیاید و من ۵ دقیقه به سه رسیدم و  دیدم پیام  داده‌بود که ساعت ۳.۱۰ دقیقه میرسد. تا خریدها را جا به جا کنم او هم رسید و فرشته را سپردم بهش و خودم شام درست کردم. سوپ و کباب تابه ای و به مادرم زنگ زدم. 

با خواهر جانان هم حرف زدم،  به دوست دیگری هم زنگ زدم. لباسها رابردم توی اتاق آفتابگیر پهن کردم. 

برای پرنده ها غذا ریختم تا غم نان نداشته باشند در این روزهای سرد. کار فرشته انجام شدو چای دم کردم و شمعهایم را روشن کردم و خانه بوی زندگی و گرما گرفت. کارهای  پنجشنبه ام را انجام داد م چون صبح باید میرفتم سر کار. 

برای شام سوپ و کباب تابه ای  درست کردم ،  یک قوری کوچک چای درست کردم روی وارمر و میوه هم شستم. ایشان آمد و شاممان را خوردیم. خودم سوپ و گوجه  و پیاز خوردم و کارهای فردایم را انجام دادم. شب دیر وقت خوابیدیم. 

پنجشنبه ایشان مانند همیشه رفت و زیاد حالش خوب نبود. برای ناهار کباب تابه ای برد با آبپرتقال و کراسان. به پرنده ها دانه دادم.خودم دوش گرفتم و آماده شدم و با یک شیشه آب پرتقال و کمی خرما و مویز رفتم سرکار. زود رسیدم سر کار م ولی رفتم نشستم و کمی با دیگران گپ زدم. کار ساعت ۱۰ آغاز شد و میتینگ بود برای ۳ ساعت!  ولی ساعت ۱.۵ به پایان رسید. یک شیشه شور و یک برس صورت و شوینده برای برسهای  آرایش خریدم و کمی شاه بلوط برای خودم که شد ناهارم.  برگشتم به سوی خانه و نان سنگک خریدم و برنج،  پسته،  ران مرغ،  خرما،  گندم و ساعت از ۳ گذشته بود که رسیدم خانه. قیمه درست کردم،  به مادرم زنگ زدم. میوه شستم و برنج خیس کردم. برای پرنده ها غذا ریختم و فرشته کوچولو را بردم بیرون و ۵ و خرده ای بود که برگشتیم خانه. سیبزمینی خرد کردم و سرخ کردم. ماست و خیار با کیل درست  کردم. چای دم کردم. مادر و خواهر ایشان زنگ زدند و من رفتم دوش بگیرم. 

کلاه روی سرم بود و موهایم خیس بودند. مهمانها ساعت ۸.۵ رسیدند، وسایلشان رابردند توی اتاقهایشان و چای خوردند و کمی پس از  آن شام خوردیم. 

ایشان و آقای مهمان باید جمعه  سمیناری میرفتند و من و دوستم با هم کمی حرف زدیم برای برنامه فردای خودمان. خیلی خسته  بودم و خوابیدیم  همگی. 

جمعه صبح با صدای دوش گرفتن مهمان بیدار شدم  ساعت ۶ و خرده ای بود! فرشته هم یادش آمد مهمان داریم وبدو بدو رفت پشت در اتاقهایشان. کوتاه کنم همه هفت صبح بیدار بودیم.دوستم رفت دوش بگیرد و من هم چای گذاشتم و خودم هم تنم را شستم و ساعت ۸.۵ صبحانه خوردیم. خودم کمی خرما و کنجد و ارده خوردم و کمی کره و عسل. به فرشته و پرندهها هم غذادادم . به دوستم که پیش ایشان کار  میکند زنگ زدم و گفت کسی برای درست کردن چیزی میاید و باید خانه بماند. فرزند دوستم را بردیم خانه اش تا بچه ها بازی کنند و خودم و دوستم با هم رفتیم  نانوایی و نان خریدیم. از سوپر ایرانی من هم گوشت خورشتی خریدم  و برگشتیم شاپینگ سنتر نزدیک خانه،  من یک یقه سه سانت گرم گرفتم با یک بلوز خالخالی سرمه ای و از داروخانه پد و دارو برای ایشان گرفتم.دوست دیگرم هم آمد با بچه ها وهمه با هم ناهار خوردیم. من سالاد گرفتم با کروکت سیب زمینی که همان کوکوی خودمان بود! 

بعد هم رفتم شیرینی بخرم که نداشتند و گفتیم بهتر! رفتیم کافی شاپ خودمان( من و این دوستم سالها جمعه ها با هم این کافی شاپ را میرفتیم وقتی اینجا بودند) که گفتند ۲۰ دقیقه زمان میبرد که گفتیم خداحافظ و برگشتیم خانه. 

دوستم همه نانها را برش زد و بسته بندی کرد و گذاشت توی آن یکی فریز. یک چای درست کردم با کرپ مغزدار(گردو و  دارچین) و شهد هم روش ریختم  و نان تازه و پنیر هم گذاشتم. دوست دیگرم هم آمد چون برای او هم نان گرفته بودم. چای و میوه خوردیم. دوستم فرزندش  را برد استخر و من و مهمان با فرشته  و  فرزندش رفتیم پیاده روی. پرنده ها را پیش از پیاده روی سیر کردم. هوا سرد و تاریک و بارانی بود و یاد شبهای تابستانی کردیم که با دوستم تا ۹.۵ شب راه میرفتیم توی جنگل. دوستم گفت آرزو دارد برگردد به این محله و دوباره اینجا زندگی کند. به امید خدا به آرزویش برسد. 

شب شام مهمان دوست دیگرشان بودند که ما هم دعوت بودیم ولی ایشان خوب نبود و نرفتیم. کلید هم بهشان دادیم که خودشان بیایند توی خانه. ایشان شام همان قیمه را خورد و ساعت ۸.۵ خوابید چون حالش هیچ خوب نبود! من هم مثنوی خوانی دکتر سروش گذاشتم آرام و لباسهای خشک شده را تا کردم و خانه را طی کشیدم چون کلی رد پا و گل توی خانه آمده بود و آشپزخانه را مرتب کردم.

ساعت۱۱ آمدند و من هم رفتم توی اتاق خواب و مسواک زدم و خوابیدم. 

شنبه صبح ایشان رفت سر کار و برایش کمی میوه  و کراسان و آب پرتقال گذاشتم. به پرنده ها غذا دادم و خودم دوش گرفتم و کتری را پر کردم. داشتم کارهای صبحانه  را میکردم که دوستم آمد و گفت ایوا صبحانه برویم بیرون. میدانم بیشتر برای خاطر من گفت که کار نکنم و خسته نشوم. موهایم را درست کردم و ۹.۵ با همسرش و دوستم و فرشته رفتیم یک کافه و نشستیم و صبحانه سنگینی خوردیم. من آب پرتقال خوردم با املت اسفناج و قارچ! فرشته هم تخم مرغ کوچولو کوچولو میخورد و روی پای من نشسته بود! 

ازاینکه خیلی جاهامیتوانم ببرمش خوشحالم. ازاینکه روی درهای کافه و رستوران و هتلها دو تا پنجه هست خوشحالم. از اینکه میپرسند برای "بهترین دوستتان" چی بیاوریم خوشحالم. از اینکه ظرف آبی کنار ورودی رستوران و کافه هست خوشحالم. 

بهترین دوست و یار باوفا از بودنت در زندگیم هم خوشحالم. خیلی چیزها از تو بی‌زبان و پاک یاد گرفتم فرشته زمینی.

صبحانه را خوردیم و رفتیم دنبال فرزند دوستم و مارا با تعارف کشیدند تو و فرشته هم آمد و خوشحال بود رفتیم مهمانی. در آخر یک کیسه پرتقال و لیمو و نارنگی هم به ما دادند. شب  هم قرار شد برویم شام بیرون. ساعت ۱ من را خانه گذاشتند و خودشان رفتند بیرون،  دوستم رفت پیش دوستان دیگرش و همسرش هم رفت آفیس ایشان. 

یکدور جارو شارژی راکشیدم. یک مشت برنج،  یک مشت ماش و یک مشت عدس توی قابلمه ریختم و توی زودپز هم گوشت گذاشتم و یک آش من درآوردی درست کردم. گشنیز و شنبلیله خام هم داشتم و ریختم توی آش و گذاشتم جا بیافتد و گوشت و آب گوشت  را ریختم توی آن و کمی کوبیدم و پیاز داغ هم ریختم و گذاشتم روی دمای کم. 

همسر دوستم  و دوستم آمدند.برای آنها  چای ترش درست  کردم!دوستم رفت همکار پیشینش را ببیندو ما  آش  خوردیم  که  خیلی خوب شده بود. دوستم رفت همکار پیشینش  راببیند. اهل خانه استراحت کردند. من که نخوابیدم با اینکه میخواستم. برای پرنده ها غذا ریختم.

چای درست کردم و به دوستم زنگ زدم که با فرشته اش برویم که گفت نیم ساعت دیگر. توی این بین سه تا به خرد کردم و شکرو آب  ریختم رویش  و گذاشتم روی گاز تا مربا شود؛  یاد گرفتم دم کنی برای مربای به بگذارم پس از اینکه به جوش آمد تا زودتر قرمز و خوشرنگ شود. دوستم ۴ و پنج دقیقه بود  که آمد پارک و فرشته‌ها با هم بازی کردند و هر دو را آوردم خانه خودم که باز هم بازی کنند ودوستم۱ ساعت بعدآمد دنبالش. 

چای خوردیم  و کمی فیلم دیدند و  دوست مهمانم هم برگشت ویک کاسه کوچک آش خورد.من هم کارهایم را کردم و مربا را خاموش کردم چون قوام یافته و قرمزشده بود.

ساعت ۸.۵ آماده‌شدیم  و رفتیم رستوران. منو رستوران مانند گذشته نبود و چیزهایی که من دوست داشتم در منو نبود. یک چیزی با سالاد سفارش دادم که غذای دریایی بود با سالاد و تند!ساعت ۱۱ از رستوران آمدیم بیرون و میخواستند بروند دنات بخورند که دنات فروشی گفت شرمنده و داریم میبندیم. هرکاری  هم کردیم دوستم  نگذاشت ما پول غذا را بدهیم  و مارامهمان کرد و همه دوستان دیگر هم مهمانشان بودند. 

مسواک و صورت شستن و خوابیدن آخرین کارروز من بود.

یکشنبه روز دور همی بود،  صبحانه چای دم کردم و دو مدل نان گذاشتم ،  پنکیک درست  کردم با خامه و کره و دوجور مربا(به‌و شاهتوت)،  پنیر و عسل. دور هم صبحانه خوردیم و حرف زدیم و پس از صبحانه دوستم آهنگ رفتن زد و وسایلشان را  بستند و ۱۰.۵ رفتند. دوتاچیز جا گذاشتند که یکی  راباید بدهم خیریه و دیگری را پست کنم برایشان. 

برای پرنده هایم غذا ریختم،  بین کارهای زیادی که دارم غذا دادن به این پاکان زمینی را فراموش نمیکنم. 

از بالا تمیز کردم تا پایین و ساعت ۲.۵ کارم به پایان رسید،  ایشان بدحال  و بیهوش بود. برایش شیر گرم کردم که نخورد و خوابید و شلغم درست کردم که کمی خورد. دوستم همه ملافه ها و رو لحافی ها را درآورده بود و ۳سری ماشین راروشن کردم و همه شسته شد و توی باد و آفتاب میرقصیدند. 

صورتم را اسکراب  زدم و دوش گرفتم و ایشان  گفت ناهار همان آش را میخورد که خوردیم. 

فرشته را بردم بیرون  خودم با اینکه هوا سرد بود؛ به پرندهها غذا دادم. توی این روزهای سرد بیشتر هواشون را دارم. ایشان برای شام گفت نان و پنیر و چای میخورد که خوردیم وشب آرامی داشتیم. همه شمعها را روشن کردم و خانه ام را نورانی کردم. هزاران بار خدارا سپاس که آرامم،  که خوشبختم،  که همه‌چیز روبه‌راه است.

 الهی دل همه‌مان خوش باشد،  همه آرامش داشته باشیم. الهی غم در خانه ها و دلها نباشد. الهی روزی برسد که تک تکمان بگوییم خدایا سپاسگزاریم که روز خوش داریم. 

الهی  در سرزمینم نور جاری شود و مهربانی،  الهی به زودی رخت شادی تن کنیم و جُل سیاهشان را بزنند زیر لباس درازشان و بروند دوردستها. الهی گرد شوند و ناپدید شوند. 

الهی دوباره شادی ببینیم در دلهایمان و ایران را سبزو پرنور و سربلند ببینیم. 

الهی آمین 


با خود بگو از آسمان نور و طلا  میبارد و خدارا سپاس،  نه یکبار هزاران بار بگو. 






برمیگردم خانه

الان توی فرودگاه نشستیم،  یک فرودگاه کوچک و تخت با مسافرانی که هر کدام گوشه ای نشسته اند.هواپیما هم همین جاست پشت شیشه، دست دراز کنم گرفتمش . 

ایشان دارد مقاله میخواند و فکر میکند سرما خورده است. کودکی نوپا سرو صداهای غریبی از خودش در میاورد و بین صندلی ها تاتی تاتی میکند با آن کله نیمه کچلش. بوی تند قهوه میاید و من چند جرعه آب مینوشم. صبح ۷.۵ نیم بیدار شدم و دوربینها  را چک کردم،  فرشته غمگین از  توی راهرو رفت سوی  اتاق خواب. کارهام  را انجام  دادم و   دوش گرفتیم. صبحانه خوردیم و ساعت۱۰.۵ از هتل آمدیم بیرون۱۰.۴۰ دقیقه رسیدیم و الان اینجا نشسته ایم. 

خدایاسپاس برای این سفر خوب. 

دنباله اش را مینویسم چندی دیگرررررر

کار و گردش

روز شنبه دوش گرفتیم و  صبحانه خوردیم و گفتیم برویم این شهر ساحلی را بگردیم. رفتیم  کنار ساحل  و راه رفتیم و بعد هم یک پارک زیبا که آنجا هم راه رفتیم و از زیباییهایش لذت بردیم. کشتی های شخصی و ماهیگیری توی ساحل کناره کرفته بودند و مرغهای دریایی سرو صدا میکردند. لا به لای صخره ها کفتر چاهی ها لانه کرده بودند و در دل اقیانوس چیزی از آب بیرون میپرید نمیشد گفت دلفین است  یا ماهی بزرگ. اینجا تنها طبیعت زیبایی داردو آرامش. 

ناهار رفتیم غذای دریایی خوردم با سالاد و ایشان پاستای دریایی خورد و برگشتیم هتل و خوابیدیم. ایشان گفت برویم بیرون شب که دیدیم خیلی خسته ایم چون چند ساعت پیادهروی کردیم.  ایشان بسیار  مهربان و خوش خلق است این روزها. شام یک چیز  سبک خوردیم.

یکشنبه هم صبحانه خوردیم  و دوش گرفتیم و رفتیم مارکت روز یکشنبه و کمی گشتیم. بعد رفتیم به سوی ساحل دیگر و پیاده روی کردیم و از بالای دماغه اقیانوس زیبا را به تماشا  نشستیم. بعد هم رفتیم شو دلفین و سیل دریایی که من مردم براشون. تنها خدا میداند چقدر سختی کشیدند تا این هنر نمایی ها را یاد بگیرند. حالا دلفین نرقصد 

  یا سیل دست نزند چه چیزی به انسانیت و دنیای ما افزوده میشود یا کم میگردد!! 

اشکم ریختم براشون،  با ایشان دوباره رفتیم غذای دریایی خوردیم و برگشتیم هتل و خوابیدیم کمی. شب هم رفتیم پیتزا خوردیم البته من دو تابرش بیشتر نخوردم. 

 شب ایشان فینال تماشا کرد و من تا ۵ صبح بیدار بودم. صبح که بیدار شدم ساعت ۸.۵موهایم  توی هوا ایستاده‌ بودند. تند دوش گرفتم و خودم را از آن شکل  نجات دادم و چند ایمیل کاری گرفتم و فرستادم. صبحانه خوردیم و ایشان هم کاری را باید انجام میداد و پای تلفن بود. آماده شدم و رفتم به کارم رسیدم،  دانشگاهی که باید میرفتم در جایی بسیار زیبا بود،  کارکنان پژوهشگاهش در جایی آرام و بدون سروصدای شهری کار میکنند . تنها دریاچه و  پرندگان و پروانه ها  و جانوران و درختان دورشان  را گرفته اند. 

سپس با ایشان ساعت ۱ رفتیم جنگل و زیر درختان تنومند  و بلندش ۳ ساعت راه رفتیم. درختها را بغل کردم و بوسیدم و هزار بار خدا را شکر کردم. ایشان هم مانند خودم شده  و به هر طرف نگاه میکرد خداراشکر میکرد. ساعت ۴ گردشمان به پایان رسید و برگشتیم هتل. میوه خوردیم برای ناهارمان و من خوابم برد.شب هم شام رفتیم رستوران هندی  که ایشان غر زد برای غذا و ادویه جات. 

ایشان از دیروز فهمید من وبلاگ مینویسم و گیر  داده  بود که ببیند چی مینویسم. هرچند هیچگاه به چیزهای من نه دست میزند و نه سراغشان میرود ولی  حس خوبی ندارم حالا انگار چی مینویسم!!! فکر کنم باید رمزی بنویسم! 

به ایشان میگویم تنبلها چه کیفی  میکنند، این چندروز دست به هیچ کاری نزدم و فقط گشتم و خوردم  و خوابیدم و البته کار هم کردم. ایشان میگوید این همه هزینه کردند که تو بیایی و چند تا بازدید کنی و گزارش بنویسی برای پروژه ای که آیا بشود یا نشود. 

دوربینها را چک میکنم،  فرشته را تماشا میکنم که توی خانه میچرخد،  آن آشنامون هم میبینم که سالاد درست میکند و توی خانه میچرخد. مهم نیست او چه میکند مهم این  است که فرشته  کوچولو را میبینم. 

خدایا سپاسگزارم برای سفر به این خوبی که داشتم و جاهای زیبایی که دیدیم. سپاسگزارم از این شانس که به من دادی برای دیدن جاهایی  به این زیبایی. 

چمدانم را میبند،  بیتاب خانه ام هستم و بیشتر فرشته کوچولو. 

از خدا میخواهم چشمتان به زیبایی باز شود و دلتان مالامال از آرامش باش. 

دو دستت را رو به آسمان باز کن انگار چشم  به راه دریافت هدیه ای  هستی و چندین بار بگو "من پذیرای نیکی،  فراوانی،  تندرستی و نور از سوی خداوند هستم"

ایمان داشته باش که جاری میشوند. 

خدا با  من است از هیچ چیز بیم ندارم.

روزهایم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرام جانم

توی تخت میچرخم؛  خدا را شکر میکنم برای روز خوبی  که در پیش دارم. صورت کوچولوش را آورده توی بغلم گذاشته. نازش میکنم و بهش میگویم آرام جونمی. می چسبونمش به خودم با دو تا دستش هلم میدهد و چشمانش را میبندد. از لای چشمانش من را میپایید و خواب خرگوشی میرود. خر خر هم میکند. نازش میکنم و خدا را برای داشتنش شکر میکنم. میبوسمش نه یکبار شاید ده بار. بلند میشوم بروم دستشویی و ساعت آشپزخانه ۱۰.۲۰ دقیقه را نشان میدهد. کتری را پر میکنم و برمیگردم به تختم. کتاب میخوانم کمی و ایشان بیدار میشود و موبایلش را میآورد واز فوتبال  خبر میگیرد. چای دم میکنم،  یک تخته میگذارم و یک سیب و پرتقال  و پاپایا را برش میزنم. پنیر و کره و کمی مربای آلبالو در کنارش و چهار برش نان توی تستر،  خامه ندارم! مربای هویج و شاهتوت هم کپک زده اند از بس صبحانه نمیخوریم. چشمم به به های  زرد توی یخچال افتاد که باید سامانشان بدهم. ساعتآشپزخانه ۱۱.۲۰ است و ایشان دارد رو تختی را درست میکند. 

من اگر برای خودم برنامه ای نگذارم ایشان هم فکر برنامه گذاشتن نیست! صبحانه اش را میخورد و من کمی کره  و مربای  آلبالو روی نصف تست میگذارم،  میوه میخورم. باز باران گرفته است.

سینی هویج را روی میز میگذارم و فیلمی تماشا  میکنم؛  بلوط ۱۳۵۴ و تهران قدیم. سیبها را برش میزنم،  گلابی ها را،  کرفسها را  میشورم. ایشان با برادرش تلفنی حرف میزند،  صدایشان در صدای آبمیوه گیری گم میشود. آن یکی آشپزخانه خلوت شده،  ظرف شکر و چای را پر میکنم. به قول مادرم کارهای صد تا یک غاز! همه فکر می کنند نمکدان و شکردان و ظرف چای خود به خود همیشه پر می شود،  هوشمندند انگار. 

برای ناهار ته چین بادمجان و گوشت درست  میکنم؛ ایشان غذاهای آبدار دوست دارد و من قاطی پلو! روغن نارگیل به موهایم میزنم و اسکراب به صورتم. 

همه چیز ناهار آماده است. میز را میچینم،  کاسه سفالی را با ماست و موسیر پرمیکنم. حوله ام را برمیدارم و آبگرم را روی سرم باز میکنم و همه خستگیم شسته میشود و به چاه میرود. کلاه به سرم میگذارم ؛  برنج را قالبی برمیگردانم. هوا کمی روی خوش نشان می‌دهد. ایشان سر میز میگوید که دلش خورشت کرفس میخواسته؛  باشد روزی دیگر.

کتابم را برمیدارم و توی اتاقم دراز میکشم. چشمم گرم میشود ولی صدای هیاهوی پرنده ها و بارش باران خواب را میرباید از چشمانم. برایشان دانه میریزم. چای را دم میکنم و ساعت ۵ و خرده ای در حالی که باران میبارد با فرشته میرم بیرون. بوی اکالیپتوسهای  راه جنگلی مستم میکند،  هوا سرد و بارانیست و تاریک.

ایمیلم بازی در آورده  و نمیتوانم چیزی را اتچ کنم!!! آخر سریک ایمیل کاری مهم خالی میزنم و برای خودش میرود در میل باکسی بخوابد تا دوشنبه صبح. دوباره یک ایمیل درست و درمان میزنم.

 فیلم بسیار زیبایی تماشا میکنیم ازفداکاری و رشادت آدمها برای نجات مردم در جنگ جهانی. شام هر آنچه مانده گرم میکنم و برمیگردانم توی ظرف،  ایشان قاقاه میخنددبه میز محقرانه ای که چیدم. حتی برای خودم قاشق نگذاشته ام. من هم میخندم به قیافه برنج کج و نیمه توی سینی گرد و بشقاب بدون قاشقم  که به من دهن کجی میکنند. خودم سالاد میخورم و کمی برنج و بادمجان. 

یکشنبه بارانی ما به پایان رسید. 

 دوشنبه که دیروز باشد هوا ابری بود، بیدار شدیم و من لباسها را جدا کردم که توی ماشین بریزم.   ۱۰ صبحانه خوردیم که برای ایشان تخم مرغ آبپز کردم و خودم کمی پرتقال و پاپایا خرد کردم  و خوردم و کمی نان و مربا و کره. خدا را شکر مربای آلبالو نداریم دیگر و خدا بخواهد هیچ مربایی هم نمیخریم دیگر.کشوهای یخچال را تمیز کردم. یک گل کلم  و دوتا هویج و سیر و خیار شستم و خرد کردم و گذاشتم خشک شوند. ۳ سری لباس توی ماشین ریختم  و لباسها را زیر طاقی توی حیاط پهن کردم از بس که بارید و نبارید و بازی درآورد. ایشان پرنده ا را غذا داد،  چندتا گوجه توی یخچال بود که پوره کردم برای لوبیا پلو و دوش هم گرفتم. موهام را خشک کردم و آرایش کردم و با ایشان رفتیم بیرون  خرید. چی لازم داشتیم؟  چسب!البته پست و بانک هم باید میرفتیم. 

 تنها خرید زنانه ای داشتم که انجام دادم و ایشان هم چسب و ماژیک وایت بورد خرید و رفتیم برای ناهار. ایشان برگر خورد  و من هم یک برگرگیاهی که نانش را نخوردم! ایشان میگفت خوب لبو سفارش میدادی برایت بیاورند. سرراه یک پلاک برای فرشته خریدیم و ساعت ۳ برگشتیم خانه. میخواستم میز ناهارخوری ببینم که گفتیم باشد زمان دیگر. 

فرشته   را برداشتم و رفتم پیاده  روی و یک ساعت راه رفتیم. برای شام هم ایشان پاستا خواست که درست کردنش روی هم نیم ساعت هم زمان نمیبرد. سالاد را آماده کردم.

به شب که رسیدیم ایشان گفت که شیر با نان و پنیر میخورد! سالاد ماند برای فردای ایشان. لیست کارهای سه شنبه را نوشتم و کتاب خواندم. فیلمی هم دیدیم و خوابیدیم.



برای چشمهایتان اشک شادی از خدا میخواهم. 

خداوندا درهای رحمت و نعمتت یکایک باز میشوند و من از شکرگزاری این همه بخشندگی جا مانده ام. سپاسگزارم برای  بخشندگیت.