شاد باش

 روزهای گرم و کشدار تابستان کم کم به پایان می رسد و من چشم به راه پاییز این شهر سرد و بارانی هستم. 

توی این چند هفته بالا و پایین زیادداشتیم؛  یکیش این بود که با ایشان دعوا کردیم و ایوا یک رویی از خودش نشان داد که ایشان همینجوری کپ کرد و ناباورانه به ایوا نگاه می‌کرد. دیگه دیگه.....

از همه چیز بدتر اینه که میان دعوا یکی زنگ می زنه یکسره حالا یا مادر منه یا کس و کار ایشان که  اینباربرادر   ایشان زنگ زد و ایشان هم با حالی بد با برادرش حرف زد و از آنجایی که نخود در دهانش خیس نمی خورد به برادرش یک چیزهایی گفت حالا برادرش چی گفت. جمع کن بیا بیرون از خانه و خیلی حرفهای دیگر؛  از آنجایی که خودش اینکار را کرده خیلی دوست دارد برادرش هم همین راه را برود. و همچنان پیگیر بود که ایشان چی کاری میخواهد بکند،  پیگیر بودااااا! 

که من و ایشان آشتی کردیم باهم حالا نه خیلی هم گرم ولی آشتی کردیم! 

چند روز یاد حرفهایش می افتادم خشمگین بودم از  دستش که به خودم اومدم و دیدم خشم من از این آدم تنها روی بدترش رابه من نشان می دهد این شد که هر بار که یاد کارهایش می افتادم  می گفتم خدایا سپاسگزارم که دورمان پر از آدمهای مهربان،  همراه و دلسوز هست. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم! 

دیگه خبری ازش نشد یا اگر هم شد من نفهمیدم. من زود خودم را پیدا می کنم و خوب می شوم ،  ایشان توی خودش هست و کم حرف است و من هم  کاری به کارش ندارم! 


رفتم یک دکتر دیگه که آزمایش نوشت انجام بدهم  و اینکه باید بروم برای نمونه برداری در یک کلینیک. آزمایش را انجام  دادم. آزمایش خونی که دکتر برایم نوشت نگران کننده بود اینکه چی میتواند باشد که اینهار ا نوشته برایم؛  خانمی که خون می گرفت با رگهای من ور میرفت و سوزن را فروتر میکرد توی رگم تا خون جریان پیدا کند و با هم گپ و گفتگو هم داشتیم!  

به کلینیک هم زنگ زدم که گفتند همینجوری بیا بدون نوبت صبح زود اینجا باش! از خانه من تا آنجا ١ ساعت راه هست آنهم بدون ترافیک صبح! این شد که گفتم صبح ساعت.۵ ۵ بیدار می شوم و ۶.۵ راه میافتم و تا برسم و پارکینگ پیدا کنم واینها  ٨-٨.۵ آنجا هستم! 

نشان به آن نشان من سحر خیز یک هفته است که می خواهم بروم و چون توی دلم نمیخواهم بروم و دوست ندارم بروم ؛  ذهنم به کمک آمده و تا ٨ خواب هستم!! 

نمیخواهی  بری دیگه بخواب!! به همین سادگی!

 امسال تابستان به درازا کشید و روزهای  گرم بیشتری داشتیم؛  چون اینجا جا بیشتر از یکی دوهفته هوای خیلی گرم نداریم و امسال جور دیگری بود. از دیروز بارن داریم و کمی از گرما کم شده! 

دیروز صبح که بیدار شدم و  مدیتیشن کردم و ایشان رفت و من  پرانیک انجام دادم و دوش گرفتم ورفتم لیزر؛  فرشته کوچولو هم برده بودم. کارم که انجام شد با هم رفتیم  پیاده روی ، همه جا از باران خیس،  گرم  و خورشید زورکی از لای ابرها بیرون می آمد و زمین را گرم می  کرد و بوی درختان اکالیپتوس بلند می شد. از آنجا هم  رفتم  خرید برای خانه؛ نمک نیست چرا!! چند جا رفتم  نمک نبود. میوه خریدم و کمی خرید خانه و چندین بسته نمک پیدا کردم و برگشتیم خانه! برای ایشان سالاد الویه درست کردم  و خودم هم سالاد رنگین کمان! 

خریدها را جا به جا کردم و توی ذهنم از صبح به آزمایشم فکر می کردم. یکباره همینجوری به دلم افتاد به جای نگرانی بهتره سپاسگزار باشم که آزمایشم منفی هست. چند بار گفتم خدایا  چه خوب که منفیه، سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

توی آشپزخانه بودم و موبایلم روی مبل بود که زنگ خورد، شماره ناشناس بود گوشی را برداشتم دیدم دکترمه!! گفت زنگ زدم که باهات حرف بزنم،  پرسید جایی هستم که بتوانم حرف بزنم،  خودم تنها هستم برای حرف زدن!! گفتم بله بله،  آدرش و تاریخ  تولد را چک کرد و گفت خوب جواب منفیه!!! یکجوری اولش پرسید که گفتم وای ببین چی شده!! گفت با این همه یک آزمایش خون دیگر باید بدهم که همه چیز چک بشه که برای دیدن متخصص نیاز هست و فردا بروم و برگه را بگیرم و انجام بدهم. 

خوب این خبر خوب خیلی خوشحالم کرد و یک پله رفتم بالاتر،  خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

گاهی فراموش می کنم چه توانایی هایی دارم و نیاز به تلنگر دارم.

حالا روی چند تا چیز دیگر باید کار کنم  تا بهشون  برسم. نشد ندارد! 

سپاسگزاری شاه کلید است! 

شب با مادر و خواهر گلی حرف زدم.

امروز که دوباره ٨ بیدار شدم؛  ایشان که رفت من هم باید می رفتم آزمایش و چند لیوان آب خوردم و ای اف تی انجام دادم با مدیتیشن. 

همینجوری یک گل زنبق کشیدم توی ۵ دقیقه با آبرنگ! 

ملافه و روبالشی ها را انداختم توی ماشین و چند سری ماشین راروشن کردم. دوش گرفتم.  به سوگند زنگ زدم که گفت  می رود نیوکاسل برای کاری و به نازنین دوست زنگ زدم که گفت میاید هم را ببینیم. ١١ رفتم آزمایش بدهم و نشستم زودی نوبتم شد تا برگه را دید گفت از  این تیوب ها نداریم حالا سفارش می دهیم سه شنبه دوباره بیا. 

رفتم شاپینگ سنتر و با نازنین  دوست رفتیم کافه ای و نشستیم و حرف زدیم و چیزی خوردیم. رفتم پست و از آنجا اون خرید داشت و  منم نان ساولاکی خریدم برای پیتزا و سبزی خوردن  و کاهو، از ٢ گذشته بود برگشتم خانه،  پادکستی گذاشتم و درها را باز کردم تا بوی باران توی خانه بپیچد. شمعها را روشن کردم. سیاهدانه دم کردم.  پیتزاها را آماده کردم با نان سیر و گذاشتم توی یخچال؛ سالاد درست کردم و میوه شستم و چای دم کردم و کتاب خواندم.  شسته ها  را بالا پهن کردم. ایشان ۵.۵ آمد  و باران آنچنان زیاد بود که توی گاراژ  زده بود! آتی ظهر پیام داده بود که عصر برویم بیرون گفتم نمیتوانم که گفت برنامه خودش هم بهم خورده است!

از دوست خوبی پیام  داشتم و گوش  دادم،  باران ریز ریز می بارید با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی زیر باران و خیس برگشتیم. ساعت ٧.۵ شام را آماده کردم و خوردیم و سامان دادیم همه چیز را. مادرم زنگ زده بود که بهش زنگ زدم و حرف زدیم. رفتم بالا توی اتاقم کمی نقاشی کردم و یوگا و کتاب خواندم و پرانیک،  مسواک و صورت شستن و ١٠.۵ توی تخت! 

ایشان هم سریال تماشا می کرد و هر چی روی میز بود گذاشت توی یخچال و خوابید. 

 توی صدای بارون و صدای برگهای درختان؛  توی دوردستها دو تا گربه دارند برای هم شاخ و شانه می کشند و فرشته کوچولو هم برای هر دو آنها. 

ژانویه دارد به پایان می رسد!  

چند روز پیش با یکی حرف می زدم گفتم دوست دارم بدانم هدف زندگی من چی هست. 

گفت یک چیز" شاد باش"


الهی هر کسی هر کجای این دنیا هست تندرست و شاد باشد.

 الهی آمین 

خدیای سپاسگزارم که بازهم راه را نشانم دادی و خودت نگهدارم هستی.

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد