زمستان آفتابی

روزگار ما برگشت به آرامش، شهر  از قرق درآمده و مردم کم کم به زندگی گذشته برمی‌گردند.دو هفته ای در خانه ماندیم دوباره هرچند ایشان ٢-٣ روزی کار میکرد درهفته. هنوز به خانه های هم نمیتوانیم برویم! تنها ٢ نفر مهمان میتوانیم داشته باشیم برای همین بیشتر هم را بیرون میبینیم. خود ما هم همینجور؛  هفته ای که گذشت من و نازنین دوست سه تا کافه رفتیم برای خودمان و خوش گذراندیم چون از هفته ای که می آید هر دو کارمان زیاد می‌شود.

نازنین دوست باید به دانشگاه برگرده و من هم کارهای تازه باید انجام بدهم. بماند دیگر زندگی برای من مانند همیشه خوب است،  پر از خوبیست،  پراز نور و شانس و پیشامدهای خیلی خوب.  

من و کارم با هم خوشیم خیلی خوشیم. از توی خانه هر زمانی که  بخواهم  برای خودم کار میکنم و درآمدم از زمانی که سر کار میرفتم و آن همه سفر داشتم بیشتر شده. بماند که زمان زیادی از من میبرد،  گاهی شبها تا ١-٢ بیدارم  ولی کاریست که دوست دارم و تنها سرمایه ای که گذاشتم زمانم است و کمی هم برای تبلیغات. خدایا سپاسگزارم از اینکه مانند همیشه کمکم کردی.

 یادمه پیش از کرونا برنامه سفر به چین برای نمایشگاه  کانتون داشتم که همه چیز بهم خورد، بارها برنامه های دیگرم به هم خورد و بارها تلاش کردم و افتادم. توی اون سه هفته ای که با ایشان قهر بودیم و تنها بودم  ایده اینکار به ذهنم رسید و کم کم برای خودم برنامه ریزی کردم و کم کم کاررا پیاده کردم. کم کم کارم گرفت و بدینسان زندگیم در راهی دیگر افتاد. 

در پاسخ به پرسش و نگرانیتون در باره رابطه با ایشان  باید بگویم توی آن سه هفته به کمک یک آشنای قدیمی یاد گرفتم که تنها و تنها و تنها باید روی خودم کار کنم،  تنها باید عزت نفسم را بالا نگه دارم و هرگز به خودم برچسب نچسبانم. تشخیص خانم مشاور را نادرست دانست به گفته آقای دکتر که من را از کودکی میشناخته و میدانسته چه چموشی بوده ام! نه من ایمپت  بوده ام و نه  ایشان اختلال خودشیفتگی دارد. به گفته آقای دکتر همه ما تا اندازه ای خودشیفته هستیم ولی اختلال خودشیفتگی  داستان دیگریست که نیاز به روان درمانی دارد و ایشان درآن دسته نیست خوشبختانه.  از آن پرسشنامه بلند بالا ایشان "١ "گرفت و کم کم باید ٢۵ میگرفت و ایشان در اختلال خود شیفتگی رفوزه شد. 

به گفته آقای دکتر ایشان  از افسردگی رنج میبرد و من هم داشتم نقش مادرش را بازی میکردم و...... راهکارهایش برایم بسیار خوب بود و بیجهت نبود که یک روانکاو بنام هست.

همان کارهای ساده روی عزت نفس و راهکارهایش به من در به راه انداختن کاری که چند سال بالا و پایین و فراز و فرود کمک کرد. درهای دیگری در زندگیم باز شد و راههای بهتری برایم پیدا شد. توکل توکل و توکل و اینکه هر سنگی در راه پله  ایست برای بالا رفتن. 


خدایا هر چه بیشتر سپاسگزاری میکنم چیزهای بیشتری برای سپاسگزاری دارم. چه بازی آسان و خوب و دوسر سودی،  هم شادم،  هم در فرکانس بالا هستم،  هم نعمت از درو دیوار میبارد بر سرم،  آدمهای خوب،  دوستان خوب،  آگاهی ها،  جرقه ها و هزاران چیز دیگر و در پی آن هر چه خوبیست به سویم روانه میکنی هرروز. 

بیشتر روزهای شنبه و یکشنبه صبحها من و ایشان پیاده میرویم که نیم ساعت راه هست تاکافه ای و دو تا کافی میگیری  و پیاده برمیگردیم خانه برای خودمان و فرشته کوچولو هم خوشحال و خسته همراه ماست. گاهی هوا ابری و سرد است و گاهی آفتاب زمستانی تنمان را گرم میکند. 

امروز٧.۵ ساعت ایشان  بیب بیب کرد؛  من بیدار بودم و داشتم برای خودم مدیتیشن میکردم،  ٣ بار  بیب بیب کرد و من بلند شدم چای دم کردم و  صبحانه که خوردیم و به پرنده ها   که غذا دادیم و دوش که گرفتیم با هم رفتیم پیاده  روی توی هوای آفتابی، نیم ساعتی راه رفتیم و برگشتیم و فرشته را گذاشتیم خانه بماند که به زور میخواست بیاید با ما. رفتیم شاپینگ سنتر ایشان برود موهایش را کوتاه کند که صفی بود پیچ خورده جلوی هر آرایشگاهی پس کم کم ۴۵ دقیقه باید توی صف میماندیم. انگار مردم توی این دوهفته سلمانی واجب شده بودند همه! این شد که رفتیم بانک و کمی سوپر خرید کردیم و رفتیم با ایشان به آفیسش و چیزی برداشت و رفتیم رستوران ایرانی. 

٢ رسیدیم و یک جایی به ما دادند که چندین خانواده ایرانی دور یک میز  بودند برای مناسبتی بود انگار که به دخترک گفتیم ما میشه جای دیگر بشینیم چون خیلی سرو صدا بود و بلند بلند حرف میزدند.  

جای دیگر دادند به ما و پیش غذا و غذا  را آوردند و یک دست هم  برای شب  خانه گرفتیم و برگشتیم ٣.۵ بود که برگشتیم خانه و من خیلی سرم بود و مسواک زدم و نخ دندان و برای پرند هایم دانه ریختم و رفتم زیر پتوی نرمم توی اتاق آفتابگیرم و خوابیدم ١٠ دقیقه و بلند شدم و دوتا کیت کت خوردم!!! 

ایشان فرشته را برد پیاده روی و چای دم کردم و کمی میوه شستم و به کارهای خودم رسیدم. شام کمی خوردیم و ایشان سریالش را تماشا میکند و من به کارهایم رسیدم و دفترهایم را نوشتم. ایشان میگوید چی مینویسی تند تند! مسواک میزنم و صوزتم را میشورم و پماد صورتم را میزنمو شمع روشن میکنم وتوی  تختم مینشینم. یک سریال استرالیایی تماشا میکنم! 

دیشب خواب دیدم دارم کیفم را میگردم وتوی  آن چند تا سکه هست و مداد که میگذرام توی جیبم و میروم با دوستی چایی بخورم که همه توی خانه من هستم. زنی میرود به ایشان میگوید ایوا  از توی کیف تو ١٠٠  دلار برداشته!! جیبهایم را نشان میدهم خرده دستمال و چند سکه دو دلاری بیرون میریزد و یک مداد سیاه!! خیر است! 

 فردا دوستی که فرشته ای داشت و دوست فرشته کوچولو بود (زین پس او را سارا مینامیم) میاید که فرشته ها بازی کنند. صبح باید خانه را تمیز کنم. شوهر فی فی زنگ زد که فی فی بیاید برای کار که گفتم بیاید. حالا ببینیم فی فی خانم این هفته می آید!


یکی از دوستانم( آتی) مادرش را از دست داد و دیشب رفتیم به دیدنش،  برایش حلوا و برشتوک درست کردم و بردم و یک گل هم خریدم برایش خوشبختانه حالش خوب بود با توجه به افسردگی شدیدی که دارد حالش خوب بود خدارا هزار بار سپاس. دوستم که با هم کار میکردیم یک زمانی هم آمده بود ( زین پس اینجا سوگل نام میگیرد) در کنار هم بودیم تا یکی دو ساعت و آش بهمون دادند خوردیم و کیک و چای گفتنیها را گفتیم و دوستم به خنده افتاده بود از حرفهای ما و حالش خوب بود. ما برایش قانون شکنی کردیم و ۴ نفری رفتیم به خانه اش. 

دیروز ناهار ته چین بادمجان و گوشت درست کرده بودم که ایشان شام نخورد آنرا و از پیتزای شب پیش خورد. پدرو مادرم هم به ایشان زنگ زدند و با ایشان  حرف زدند چون ایشان یکی از بستگانش را از دست داده بود که ما همگی خیلی دوستش داشتیم. روحش شاد 

من سالها پیش یک توانایی داشتم که چندین سال پیش از دست داده بودمش و حالا دوباره برگشته و حس خوبی به من نمیدهد. همیشگی نیست و برهه ایست با این همه دارد بیشتر میشود. اینکه توی کلاس ورزش دخترکی ردیف جلوی من نزدیک پنجره نشسته و من ردیف پشتی نزدیک در،  از میان این ١۴ نفر نگاهش میکنم از پشت سر و رویش را نمیبینم. انگار با دوربین عکاسی چخ چخ چخ عکس میگیرند و دخترک را میبینم زیر نور کمرنگ و جایی که کار میکند و حرکتش را میبینم و میبینم! دخترک برمیگردد به پشت و از میان ١۴ نفر یکراست توی چشمهایم نگاه میکند و لبخند لوندی میزند و به او لبخند میزنم. 

ایشان دارد میرود و می‌گوید امروز یک کار سختی داریم؛  پاسخ میدهم کنسل میکند. ایشان پیام میدهد کنسل کرد و......

یکی از بزرگترین آرزوهای من این است که خدایا آرامش را به کشورم و مردمش  بازگردان و دست اهریمن سیاهپوش را از ایران کوتاه کن. باشد تا ایران دوباره پا بگیرد و از خرافات  و خرافه پرست دور باشد.

الهی آمین

خدایا تنها تو ودیگر هیچ


فی فی کجایی؟

به خدا من دیکته خوبی داشتم در دوران دانش آموزی! پست پیشین را به بزرگواری خودتان ببخشید تا برگردم و درستش کنم!

پنج شنبه ساعت ٧ بیدار شدم و مدیتیشن را انجام دادم. شوهر فی فی   ساعت ٧ پیام داد که ساعت ١٠.٣٠ نمیتواند  بیاد و ٢٠ دقیقه باید برود و برگردد و دیرتر میآید خوب منم آدم سختگیری نیستم گفتم  باشه تنها بگو چه ساعتی می آید که پاسخی نداد! صبحانه را آماده کردم و آب پرتقال تازه هم گرفتم و ایشان رفت سر کار. چند سری شستنی داشتم انداختم توی ماشین و دوش گرفتم که حالا ساعت ١١-١١.۵ میاد خانم من هم آماده باشم. دفترهایم را نوشتم. ساعت ١٠ یوگا داشتم تا ١٠.۴۵ دقیقه خواستم بهم بزنم کلاس را که چه خوب شد کلاسم را بهم نزدم. رفتم آلاچیق را تمیز کردم و دمنوش رازیانه درست کردم برای خودم. هی میخواستم فرشته را ببرم گفتم حالا میاید،  گردکیری کردم و روی کارهای خودم کار کردم و چون گفته بودند دوباره باید توی خانه بمانیم میخواستم خرید هم بروم تازه جوهر خودنویس و پمپ جوهر سفارش داده بودم و آنها هم میرسیدند. گردگیری  کردم  و نیامد و عقربه ساعت رفت روی ٢! پیام دادم فی فی امروز را میتوانی بیایی یا نه؟  پاسخ داد هنوز سر کارم و ۴ به پایان میرسه که باید برم دکتر ساعت ۵ میام! قرار بود ۴ ساعت برای من کار کند که گفتم نیازی نیست بیایی چون این برای من کار نمیکند!

شوهر فی فی پیام داد که ۴.۵ میاید که همان چیزهایی که خانمش گفتم به او هم گفتم. 

ساعت ٢ تا ٣.۵ سرویسها را شستم و جارو کشیدم و آشپزخانه را تمیز کردم. فرشته را گرفتم و رفتم خریدهایم را کردم و دیگه نرسیدم بروم سفارشم را بگیرم. نان تازه گرفتم با گوشت  و دانه برای  پرنده ها ، ماست،  شیر،  مرغ،  دستمال کاغذی و کمی خرت و پرت خریدم و ۴.۵ خانه بودم. پیاز رنده کردم توی گوشت و چای دم کردم و رفتیم پیاده روی با پشمک خان. 

هوا سرد بود و باد میوزید؛  دوباره شهر در بیم بیکاری  و بیماری فررفته انگار. برگشتیم به خانه گرممان و مرغها را شستم و کمی جعفری و قارچ شستم و خرد کردم.خانه را طی کشیدم و  ایشان هم ۶ آمد که شام ۶.۵ آماده بود و خوردیم. 

شبها برای خودم آرامش فراهم میکنم؛  خواب یک مدیتیشن است بنابراین پیش از خواب چیزهای دوست داشتنی تماشا  میکنم یا گوش میدهم؛ آرزوهایم را به تماشا مینشینم چه جوری!؟  اینجوری که چیزهایی یا جاهایی را که دوست دارم ببینم ،  داشته باشم یا بروم را تماشا میکنم و خودم در فرکانس آنها میگذارم. 

شیرین کاری بچه ها و حیوانات را هم خیلی دوست دارم.

ایشان ساعت ١٠.۵ خوابید. 

جمعه ساعت ۴ بیدار شدم  و مدیتیشن کردم و خوابیدم تا ٧.۵؛ ایشان رفت و گفت ٣ میاید و ناهار برد. بالا را جارو کشیدم و سرویسها را هم شستم و ساعت شد ١٠، میز کارم  را رسیدگی کردم. دوست افسرده ام (آتی- آتنا)که زین پس نامش را مینویسم پیام داد که وهلیم برایمان می‌آورد عصر هر چی گفتم ۵ کیلومتر چی گفت نه میآورم. 

دوش کرفتم و با موهای  فر فری ساعت ١٢-١ رفتیم با فرشته کوچولو و جوهر پمپ وخودنویس را گرفتم و از قصابی گوشت و سنگدان و قلوه و کمپوت گیلاس یک و یک خریدم. (فروشگاهای ایرانی و افغانی سوپر و قصابی یکی هستند). از اونجا رفتم میوه فروشی و سیب و سبزی خوردن، نارنگی،  خرمالو،  گوجه فرنگی و لیموترش،  بادمجان،  فنل و نان تازه  گرفتم،  هی دلم خواست شیرینی بگیرم که به خودم نهیب زدم و نگرفتم ساعت ٣ برگشتیم  دیدم ایشان آمده و زیر پتو جلوی تی وی و ناهارش  هم خانه خورده. خریدها را جا به جا کردم و به پرنده ها غذا دادم، با فرشته رفتم راه برویم و هوا  رو به تاریکی بود. برگشتیم خانه و ایشان داشت با خواهرش حرف میزد؛  من هم سرم به کار خودم گرم‌ بود. 

 شام هم آسان و خوشمزه کشک  بادمجان درست کردم و دوستم با هلیم آمد و رفت و پرتغال هم آورده بود. شام خوردیم و سبزیجات آب گرفتم و آشپزخانه را پاک کردم. کتاب خواندم و ویدیو تماشا کردم. ساعت ١٢ خوابیدم. 

به ما گفتند یک هفته در خانه بمانید؛  ما هم امیدواریم  هفته آینده همه چیز سرجای خود برگردد.

نزدیک به ٢٠٠ و خرده ای پیام دارم از شما؛  میدانم میدانم! 

گلکم من دیگه به آن شماره تلگرامم دسترسی ندارم! 


من برایت از خداوند شکیبایی میخواهم تا در زیر و بم زندگی کم نیاوری  و روز برداشت از مهر و روزی بی پایان  خدا خرمن خرمن برداشت کنی.

تنها ایمان داشته باش. 



دعا

اینروزها داشتن یک برنامه درست و درمان باری زندگیم سخت شده است؛  یکجوری شده انگار یک کلاف بزرگ توی دستانم  گرفته ام و هر ورش را نگه میدارم ور دیگرش میافتد پایین. رفتم دفترهایم رادر آوردم و به نوشتن پرداختم؛  دفترهای سال پیش را میخوانم. هر چیزی را نوشتم و به آن رسیدم یک قلب کوچک بالایش یا کنارش میکشم. 

هر کاری میکنم  بتوانم اینجا را بنویسم نمیتوانم؛  انگار چیزی برای گفتن نیست. نه اینکه نباشد هست خیلی  هم هست با این همه نمیشود. شما چی تا به حال اینجوری شدید؟ 

تو شبهایی که تنها بودم برای خودم فیلم تماشا میکردم و با فرشته کنار هم لم میدادیم جلوی تی وی. یک کلاف خوشگل خریدم و سر انداختم شال ببافم که فرشته تا کلاف را میدید بهش حمله  میکرد و با چنگ و دندان میخواست پاره اش کنه هیچی دیگه  از زیر دست و پا برش داشتم و کنار گذاشتمش. شنبه پیش ایشان به خانه آمد و از آنجایی که OCD دارد گفت دوشنبه میرود سر کار! گفتنیها را گفته بودم و چیزی نگفتم،  مادرش زنگ زد و همان حرفها را زد و ایشان گفت شما دوتا همش من را نصیحت میکنید و هر دو از دست هم ناراحت شدند. ایشان بیمارستان  بود برای بیماری و تازه به خانه برگشته؛  من هم روزها میرفتم پیشش و برایش آبمیوه تازه و میوه اینها میبردم،  کتاب میخواندم و حرف میزدیم و برمیگشتم خانه و با فرشته سرمان گرم بود. دوستانم پیشنهاد دادند بروم خانه شان تا نترسم! مگر آدم از خانه خودش میترسد؟  شبها تا ١ بیدار بودم و کارهایم را انجام میدادم و روزها پیش ایشان بودم. به ایشان سخت گذشت چون نشستن و یکجا ماندن و کار  نکردن برایش سخت است. چیز بدی بود بیماریش و میتوانست ایشان را از ما بگیرد؛  به خیر  گذشت هر چند آسیبش مانده و زمان  میبرد تا بهتر شود. 

عزیز راه دور و دوست افسرده با همسر  و پسرش آمدند دیدن ایشان؛  برایم گل ارکیده آوردند و عزیز راه دور هم آبمیوه و کمپوت. روز یکشنبه هم  دوستش میخواست بیاید که نیامد. خوبی خانه ما این است که مهمان هر زمان  بخواهد بیاید ما آماده هستیم. بیشتر روزها خانه تمیز است؛  همیشه دستم به پختن کیک است،  چای روی وارمر است،  دور هم مینشینیم و گپ و گفتگو میکنیم. ولی ایشان زیاد جان نشستن ندارد. 

از دو هفته  پیش دوستی برنامه مهمانی داشت وبه خاطر ما انداخت این شنبه که دیشب دوباره اینجا برای دورهمی گفتند بیشتر از ۵ نفر نباشید چون چند نفر کرونا گرفتند و شاید دوباره برگردیم به قرنطینه اگر شمار بیمارها بیشتر شود! دوستم هم مهمانیش کنسل شد.

دیروز که سه شنبه بود رفتم مارکت و هویج و پرتقال و نارنگی و دو تا دسته گل نرگس خریدم. نان لواش و گوشت چرخکرده،  مربای آلبالو،  بال و بازو و ذغال خریدم. برای ایشان یک  کفش توی خانه خریده بودم که  بردم پس بدهم و برای  خودم یک ژاکت بلند قهواه ای و یک کوله پشتی مشکی و اسباب بازی برای فرشته کوچولو خریدم! همینطور ۶ تا فنجان نعلبکی  انگلیسی برای مراسم چای عصر!!!

امروز دونفر  درخواست پول کردند از من؛  اینجور چیزها اینجا نبود و من هم بهشون دادم. پسرکی بلند بالا با بینی زیبا و صورتی دلنشین و جوان گوشه ای نشسته بود و حالش بد بود. یک رادیو زیر پایش بود و چشمهایش روی هم افتاده بود. خیلی دلم برایش سوخت خیلی. آن چهره هرگز از یادم نخواهد  رفت!

 ساعت ٣.۵ خانه بودم،  یک بسته  که دوشنبه از آمازون خریده بودم پشت در گذاشته  بودند،  یک ظرف و یک شیشه عسل!  خریدها  را سامان دادم،  برای ایشان پاستا درست کردم و برای خودم لازانیا پختم. سالاد کلم هم درست کردم. نشد فرشته را ببرم بیرون چون بارانی بود،  پرنده ها زیر آلاچیق خودشان را پوش داده بودند. دانه دادم به اونها و به کارهایم رسیدم. 

با مامان  و بابا حرف زدم کوتاه داشتند میرفتند کلینیک و  دیرشان شده بود. مامان و بابا واکسن زدند،  چند شب پیش خواب دیدن شریک و دوست پدرم دم دری ایستاده و پدرم میرود به سویش،  من هم بدو بدو میروم کنارش توی خواب یادم هست که فوت کرده و نمیخواهم پدرم همراهش برود. چند تا درخواست برای فرزنداش داشت و رفت ( یادم نیست چی بود). 

خانمی که برای کمک میآید چند هفته بود نیامد و یک پیام به همسرش دادم و گفت میآید. همسرش جوری مدیر برنامه اش است و همه برنامه ها را قرو قاطی میکند خدا خیر داده. 

شب ده و نیم خوابیدیم و صبح ۶.۵ بیدار شدم و دوباره خوابیدم. 

امروز برنامه من بیرون  ریختن کابینتها بود،  اول هر ماه کابینتها را تمیز میکنم و پنتری را هم همینطور، طبقه های یخچال را هم میشورم چون هفتگی تنها  دستمال میکشم بدم میاید اگر نشورم . صبح  دوش گرفتم و کلاه و حوله به سر توی خانه چرخیدم و دفترهایم را نوشتم انگار یک بار برداشته میشود از روی دلم. آویشن برای خودم دم کردم. به دوستم که مهمانیش به هم خورد زنگ زدم،  گلهای پژمرده را بیرون انداختم  رفت! به پرنده ها دانه دادم. به نازنین دوست زنگ زدم و کمی حرف زدیم. ساعت ١٠ دست به کار شدم،   سه سری ماشین را روشن کردم،  برای خودم چند تا لقمه  نان و کره  و مربای  به گرفتم و خوردم. آب پرتقال تازه خوردم. مرغ گذاشتم بپزد برای شام. ساعت نزدیک یک بود که تنها کابینت زیر سینک مانده بود که از مهربان دوست پیام اومد که دارد میاید شاپینگ سنتر نزدیک ما همین! پرسیدم کی راه میافتی؟  هیچی نگفت! این نشان  میداد پریده تو ماشین و راه افتاده. ساعت ١ بود،  در کابینت باز را رها کردم و زیر غذاها را خاموش کردم و رفتم موهایم را سشوار کشیدم و آرایش کردم و  یک و هجده دقیقه با فرشته توی ماشین به سوی شاپینگ سنتر که  از نان شب واجبتر! 

همان‌جاییکه دوستم بود پارک کردم و او هم خریدش را کرده بود. با هم رفتیم "سن چورس" ،  من که چای لاته و او هم لاته با چورس خوردیم و حرف زدیم با هم و رفتیم کمی اینور و آنور گشتیم. من یک ژاکت قرمز با کفش گرم برای توی خانه و نان و کراسان از کولز و یک ران مرغ برای فرشته و یک پماد از داروخانه   خریدم و پست و بانک هم رفتم. 

فرشته کوچولو توی ماشین ران مرغش را خورد. برگشتم خانه دستشویی رفتم چون باید میرفتم!!! :به پرنده ها دانه دادم وزیر مرغ را روشن کردم و با فرشته رفتیم پیاده روی و و  بادی میوزید! خانه که برگشتیم به کارهایم رسیدم و توی یخچال  را سامان  دادم و شستم و خشک  کردم  و آخیییییییش و خوب شد همه چیز. برنج و چای  دم کردم. توی همان ظرفی که  دیروز رسید سبزیجات پختم روی گاز و زرشک تفت دادم و ایشان ۶.۵ رسید خانه.  یک کرفس و رازیانه با برگ چغندر شستم که فردا  صبح آب بگیرم. اینروز ها بد میخورم خیلی هم بد. ٧ شام خوردیم و همه رارها کردم توی آشپزخانه و نشستم برای خودم با دوستان دبیرستانم چت کردم و شیفت‌های دخترها را برای ماه آینده درست کردم که باید بفرستم به ایشان تا بررسی کند. دوباره به همسر آن خانم برای یادآوری پیام دادم. ساعت نه و نیم آشپزخانه  را سامان دادم و یادم آمد لباسها را توی سبد ول کرده ام. ساعت ١٠ آماده خواب شدیم و ١٠.٣٠ توی تخت بودم تا الان که ١٢ شب شده است. 

توی این چند هفته  ورزش نرفتم! حالا باید دوباره از سر بگیرم  کارهایم را و برنامه هایم از هفته  آینده خواهد بود. 

راستی من واکسنم را زدم و باید دوباره هفته آینده بروم و دومی را بزنم و چون هفته پیش برای برونشیتم دارو خوردم (آنتی بیوتیک) به گمانم  نمیتوانم بزنم. باید فردا به دکترم زنگ بزنم. 

  به خودم گفته بودم توی این سال ١۴٠٠ دست از داوری و پیش داروی درباره دیگران  بردار ایوا؛  خیلی جاها مچ خودم را گرفته ام و ذهنم را به نیکخواهی برده ام. 

صبحها زیر دوش به جای گفتگو با دوستان  و دشمنان فرضی یکسره برای همه دعا میکنم،  پیش از خواب،  هنگامه  بیداری، زمانی کسی به یادم میاید برای خوبی یا بدی که  کرده اند برایشان دعا میکنم. دعا میکنم و دعا میکنم. 

تویی که از اینجا میگذری دعا میکنم خورشید زندگیت  که همیشه تابان بماند.

الهی آمین