رختشورخانه

امروز یکی از سردترین روزها بود،  شب خوب نخوابیدم. بااین همه ٨ بلند میشوم  ایشان و خودم آب هویج میگیرم  و یک تست پنیر و خیار گوجه توی کاغذ میپیچم  و ایشان با خودش میبرد. میگوید  ٣-۴ خانه است. فرشته کوچولو سرش را گذاشته   روی بالش و زیر پتو خوابیده  و چشماش را به هم فشار میدهد جوری که زورکی خوابه. شیشه آبم را پرمیکنم،  نیم یک لیموترش پر آب توی آن میچکانم و خانه را گردگیری میکنم.ظرفهای فرشته کوچولو را پر میکنم با آب تازه. پرده ها را کنار میزنم آفتاب  به شیشه های لیمو پشت پنجره میتابد. شکرهایش از دیشب آب شده اند،  اینرا از مادرم یاد گرفته ام مانند هزار چیز خوب دیگر که یادم داد. 

میزها را جا به جا میکنم، گلدانها را روی میز میگذارم. یکسری میبرم بالا یکسری میآورم پایین. جا به جا میکنم،  لاله ها را برمیدارم و میبرم بالا. روی بوفه دو تا گلدان ارکیده کنار هم میگذارم. فرشته کوچولو خودش را کش میدهد،  نازش میکنم.چشمم به ملافه سفید میافتد و جای پاهای 

گلی کوچکش را میبینم. فرشته با ناز بلند میشود. ملافه و روبالشی ها را در میاورم و با حوله ها میریزم و توی ماشین. یادم آمد جای لکه را اسپری بزنم. روی زمین  پهن میکنم و اسپری میزنم. جای پایش انگار جای پوتین است. دلم میلرزد و دلم مچاله میشود. آن روز برفی سرد که خواهر جانان را بردم  سر کوچه  بدهم دست راننده تا برود مدرسه. دم در بودند،  توی ماشین را نمیشد دید،  تا زانو توی برف بودم و کلاهم را روی چشمم کشیده بودم.  دلمان هزار راه رفت تا بابا برگشت.  ملافه را پرت میکنم توی ماشین و میگذارم روی ۴٠ درجه. دستمال را محکمتر میکشم،  آب مینوشم،  خودم را بر می‌گردانم به این شهر سرد،  باد و بوران و نگاه میکنم به گل یاس توی باغ که انگار چتر سفید است. برمیگردم به امروز جمعه و پایان زمستان،  به صدای زنگ آویز بیرون،  بر میگردم به خانه  پرنورم. 

یک جاگلی نردبانی خریده بودم که بردمش بالا تو اتاقی که نقاشی میکنم. نگاه میکنم به اتاق،  وسطش  یک جارختیه چون آفتابگیره و بالا گرمه گذاشتمش آنجا تا به امید خدا زود خشک شوند. یک پنکه بزرگ،  دوتا میز اتو،  دو تا اتو و میز من توی آن همه شلوغی،  انگار توی رختشورخانه کار هنری میکنم. همه را میگذارم بیرون تنها رخت آویز میماند. رنگهام را میچینم،  قلمهایم را،  کاغذها،  نقاشیها مداد ها و... روی میز خلوت میشود. 

بوفه بالا را گردگیری میکنم،  چیزهایی را جا به جا میکنم. یک طبقه اش یادگاری سفرهاست و  از دوستان و خانواده، از هند،  هلند،  پاریس،  بلغارستان،  شهر سرد بارونی خودمان. قابهارا دستمال میکشم، خانواده خودم،  خانواده ایشان،  عکسهای سیاه‌وسفید قدیمی مادروپدر ایشان. 

عکسها را دوست دارم،  عکس همه هست،  عکس مادربزرگم هم هست. زمانی که دوری رفتن ها را باور نمیکنی،  اینجوری  بهتر است انگار یک سفری رفته اند.   قرآن کوچولوم را باز میکنم و میبوسم و میگذارم سر جایش کنار کاسه تبتی! 

از هر اتاقی و کمدی چند تا چیز بیرون میگذرام بدهم برود، دو تا کوسن،  جاشمعی،  لیوان،  باکس پلاستیکی، شیشه های خوشگلم؛  با خودم میگویم یکسری هم باید عکس بگیرم و بگذارم برای فروش. بوفه های پایین و میز تی وی تیاتر رووم، کافی تیبلها،   قهوه سازی که ده بار بیشتر کار نکرده را دوست دارم بفروشم. بگذار قرنطینه به پایان برسد این کار را بکن ایوا! 

روبالشی ساتنم را پیدا نمیکنم، توی سبد اتویهای،  ژاکت سفید،  ژاکت سورمه ای خودم،  شلوار ایشان،  لباسهای کارش وای کجاست روبالشیم. میخواهم اتو کنم بکشم و روتختی را بندازم روی تخت.نیست که نیست،  یادم میاد دیشب سبد لباسهای خشک شده  را بردم پایین باید توی آن باشد،  سبد را روی تخت دمر میکنم و پیداش میکنم،  یک ا توی سرسری میکشم، روبالشی و ملافه صد در صد نخ به سختی اتو میشود. میکشم ملافه را و تخت را درست میکنم. 

سرویسهای بالا و پایین را تمیز  میکنم. ساعت ١١ شده تازه. یک لیوان آب هویج میریزم و میشینم رو به روی تی وی،  دفترم ر ا  باز میکنم و مینویسم. کارم را که انجام  میدهم چند تا سیب‌زمینی پوست میگیرم و میگذارم  با آب کم بپزند. فیله مرغ هم میگذارم بپزد. شسته ها را بیرون پهن میکنم و هوا خیلی خیلی سرد است.

بالا را جارو میکشم،  کرکره های هال بالا را باز میکنم جوری که نور آفتاب پهن میشود روی گلیم.  گلیم بالا را میاورم پایین و پایین را میبرم بالا. این گلیم را برادر ایشان از سوی مادر ایشان برای ما خریده بود و آورد. دستش درد نکند،  راستی الان کجاست. الان خوشحاله؟ برای جاری دلشکسته ام  دعا میکنم که زندگی خوبی در پیش داشته باشد و خدا برایش بهترینها را بخواهد.

 کار پایین ١.۵ به پایان میرسد و یک ساندیچ کوچک آواکادو و قارچ و جعفری و گوجه درست میکنم. 

کیفم نیاز به پاکسازی دارد،  رسیدهای تا خورده،  رسیدهای بانکی  ایشان،  کارتهای ویزیت،  خورده بیسکوییت،  سکه ها،  دستمال و ژل آنتی باکتریال همه را میریزم بیرون. کیف پولم را میگذارم تا پاکسازی کنم. یک کیف پول دیگری برمیدارم بین رنگ گل بهی و نارنجی که دوستی دوران کودکی برایم خریده بود. توی سبد کیفهایم میگردم و یک کیف نو مهمانی پیدا میکنم! همین چند وقت پیش میخواستم بروم ختم میگفتم کیف خوب ندارم! یادم نیست کی خریده بودم اینرا! خوب شد پیدایش کردم!  

تنگی نفس دارم،  انگار ریه هایم گنجایش کمی دارند. ٧تا تخم مرغ میپزم،  یکی برای فرشته و دوتا برای دوست پرنده ام.  شمع حمام را روشن میکنم و دوش  آب داغ را باز میکنم،  کمی نمک حمام میریزم زیرآب داغ و بوی خوشش بلند میشود. دوش میگیرم،  یادم باشد شامپوسفارش بدهم. روغن نارگیل به بدنم میزنم،  یقه اسکی خالخالی  نازکم را میپوشم و ژاکت صورتی چرکم رارویش درست همرنگ خالهایش است. موهایم را شانه میکنم و ایشان میاید خانه!

ساندویچش را نخورده و نیمش رامیخوردوبرای پرنده ها غذا میریزد. تازه میروم سراغ آشپزخانه که ایشان میگوید کمکت کنم ایوا. نه میشنود و میرود.  تگرگ تتدی میبارد،  هرچی  بیرون پهن بود میآورم توی خانه.  لباسها  روی تخت را تا میکنم و جا میدهم.ماشین ظرفشویی  را خالی میکنم. دستشورها رامیشورم و سینک را تمیز میکنم. دوباره ماشین لباسشویی را روشن میکنم. کارم درست٣ به پایان رسید. به ایشان گفتم چه کیکی برایت درست کنم که گفت هیچی.  یک لیوان بزرگ گل ختمی دم میکنم و کم کم مینوشم. کمی میخوانم و ساعت بیست دقیقه به ۴ شده،  دراز میکشم و مدیتیشن میکنم برای   چاکرای قلب و خورشیدی،  فردا باید هردورا پاک کنم. چند دقیقه ای چرت میزنم. برای پرند ها غذا میریزم، هوا خیلی خیلی سرد است. چای د م  میکنم و سالاد الویه درست میکنم و میگذارم توی یخچال. یک ظرف دیپ و کراکر و پنیر روی میز میگذارم. موهایم را بیگودی میپیچم و کمی سشوار روی آن میگیرم. نوشتنی هایم را مینویسم و  موهایم را باز میکنم و نزدیک ساعت ۶ میروم نان  بگیرم، توی سرما و بارون تا ماشینم را میبیند میپرد و میرو.  سر جای همیشگی. تخم مرغها را برایش میریزم و میروم سوپر نان و کراکر و و دانه برای پرنده ها میگیرم. سر و ته ١۵ دقیقه هم نمیشود. ایشان میز شام  را چیده و غذای فرشته را هم گرم کرده. ساعت ٧ شب شام خورده و آشپزخانه تمیز و شمعها روشن و چی از این  بهتر،  از اینجا برای خودم هستم. میروم بالا اتاقم ر ا میبینم خوش خوشانم میشود. 

توی سفارشهایی که داده ام یک میکروفون هم آمده!!! حالا یا دیده بودم یا توی کارتم گذاشته بودم و هر چی بوده خریدمش حالا باهاش چیکار کنم؟  صدای خوبی ندارم که بخونم! میکروفون برای چی خریده ام! 

دو تا لیوان آب گرم مینوشم،  دوسه روز پیش دستگاه  بخور را بستم و گذاشتم توی  باکسش و رفت زیر پله،  حالا باید دوباره راهش بندازم. 

ایشان فیلم میبیند،  من کتاب میخوانم،  اینجا را مینویسم،  ویدیو تماشا میکنم و خدا را سپاسگزارم. 

بخور را راه انداختم و کرمهای صورتم را زده ام،  مسواک زده ام. 


دیروز را هم مینویسم،  دیروز صبح که بیدار شدیم، دوش گرفتم و صبحانه خوردیم   ایشان گفت ناهار از بیرون میگیریم. پرسید موبایل چی میخواهی که گفتم بگذار ببینم گارانتی داره که بتوانم  یکی دیگر بگیرم. رفتیم سراغ گارانتیها که دیدیم یکساله بوده و گذشته دیگر. یکسری گارانتی هم  ریختیم توی سطل ورفت. موبایلم که دیگه روشن هم نمیشد! مهربان دوست زنگ زد و کمی حرف زدیم و زیاد خوش نبود! 

ایشان فرشته را برد پیاده روی و جلوی خانه را تمیز کرد. یک سری لباس توی  ماشین ریختم و جای پای فرشته کوچولو را از روی مبلها پاک کردم و توی ماشینم را تمیز کردم و جاروکشیدم چون خیلی بد شده بود. کارهای نوشتنی را انجام دادم،  کتاب خواندم. ساعت ١ ایشان پرسید چی میخوری گفتم با هم میریم که گفت یکی بایدخانه باشد چون برایت موبایل خریدم!!داشت میرفت که دخترکی موبایل را آورد و گذاشت جلوی در خانه. من هم ماست و خیار و دوغ درست کردم که دیدم صداهایی از اتاق میاد انگار موبایل قدیمی زنگ میخورد. دیدم تلفن خانه زنگ میخورد که گوشی را برداشتم دیدم ایشان است با توپ پر که آمدم اینجا غذا را اشتباه دادند و بد بیراه میگفت. من هم ریلکس به حرفاش گوش دادم و گفتم چه بد و روی کارهام توی آیپد کار میکردم. 

خوب الان من چیکار باید بکنم،  آمد خانه گفت دیگر ازاینها غذا نمیگیریم،  دیگه نمیرم و.... 

گفتم حرص نخور غذابخور!گفت ٣.۵ باید بروم آن خانه کسی میاید برای انجام کاری و میخواستم بخوابم و غذا سرد است و................این نقطه ها میتوانند چند خط باشند. 

غذاها را گرم کردم و خوردیم،  بماند که میگفت اه چه بد است،  غذای تو چه بدریخت است!!! دیگر از اینها خرید نمیکنیم. غذا خورد و یک سریالی داشت تماشا میکرد ( دل بود) دیگه خورد  و جمع کرد و رفت. موبایلم را باز کرد و سیمکارت انداخت و رفت مسواک بزند که برایش دو تا اس ام اس آمد که همان آقا گفت نمیتواند بیاید ساعت ٣.۵ و دیرتر میاید. با این همه چون OCD بالا زده بود خودش ۴ یکسررفت که چند دقیقه‌ی برگشت وگفت زنگ زده نمی تواند بیاید.  پای سیب درست کردم.

ساعت ۵.۵ غروب فرشته کوچولو  را بردم پیادهروی و آنچنان بارانی میامد که زود برگشتیم خانه. 

برای شام سوپ سبزیجات درست کردم و موبایلم را راه انداختم،  پسوردها را فراموش کرده بودم و خیلی زمان برد تا راه بیافتنند اپها! واتس اپ هم که هنوز راه نیافتاده که به مادر و پدرم و مادر ایشان زنگ بزنم. برای موبایلم قاب و گلاس و یکسری چیز خریدم. 

داشتم خرید میکردم به دلم افتاد یک دوربین بخرم و چند تا دیدم و سیو کردم. 

شام سوپ داغ خوردیم و دوباره ریه هایم انگار یخ کرده اند. باید از دوستم وقت بگیرم و دوشنبه زنگ بزنم. آزمایش خون  هم دارم و لی کی دکتر و آزمایشگاه میرود توی این روزها! 

ساعت ٩ شب چندتا لیمو را نازک نازک برش زدم و لا به لایش شکر پاشیدم و درش را بستم و گذاشتم پشت پنجره تا آفتاب بخورند. دو تا شیشه شد!آشپزخانه را پاک  کردم تا فردا کارم کمتر باشد.

ایشان شب زود رفت خوابید و کمی حالش بهتر بود! 

روز و روزگار خوش،  شب آرام و خوش.


خدایا سپاسگزارم برای روزهای خوبی که دارم.

الهی شب که سرتون را روی بالش میگذارید یک لبخند بزرگ روی لبتان باشد و از ته دل بگید آخیش چه روز خوبی داشتم.

الهی آمین 

پ.ن.تاراجان گمت کرده ام!

قرنطینه

سختر و سختر میشود این قرنطینه،  نه برای من چون من از تنها بودن و جایی نرفتن بسیار شادم تنها برنامه زندگیمون  به هم ریخته. اینجوری که شبها جلوی تی وی هستیم و سریال و فیلم میبینیم. تنقلات میخوریم و میوه و میخوریم و میخوریم جوری که من چند صد گرمی بالا رفته وزنم. 

اینجوری که روی میز میوه که همیشه هست از صبح  برای عصر حموص و دیپ بادمجان و کراکر و پنیر میگذارم. یک کاسه چیپس یا پاپ کورن و قوری چای و گاهی شیرینی و کیک. هوا هم که سرده خوب چای مینوشیم و مینوشیم و حرف میزنیم و تی وی تماشا میکنیم. 

ایشان سریالهای گنگستری دوست دارد و من که هر چیزی که بهم آرامش بدهد. من تماشای گذر زندگی را دوست دارم و سریالهای پلیسی که گناهکاردر پایان دستگیر میشود. 

شام هم که بیشتر نمیخوریم چون سیریم مگر یک تستی با پنیر برای ایشان و برای خودم با آواکادو و خیار که بلند شدم الان و برای خودم درست کردم و شام فرشته کوچولو را هم د ادم و ایشان حالش بد شد چون خودش کارهایش  مانده و استرسش را روی ما می‌خواهد  بریزه و غر غرهاش شروع شده! 

این را دیشب نوشتم و چون کارهایم توی هم گره خورد نتوانستم ادامه اش را بنویسم. دیشب یکسری چیز برای کاری سفارش داده بودم که رسید و قرار شد شب همه چیز را تست کنم تا برای فردا آماده  باشم.خیلی هم خوشحال بودم که همه چیز آماده است که دیدم این کار با آیپد انجام نمیشود! این شد که رفتم سر لپتاپ  و دیدم نمیشود از آن لپتاپ کمک گرفت چون آنهم بازی در میآورد. دیدم با موبایل میشود خوش و خندان موبایل را آوردم که دیدم موبایلم هی خاموش میشود و هی ریبوت میشود! هر راهی که توی  اینترنت بود انجام دادم و  تا همین الان که درست ٢۴ ساعت گذشته موبایلم در حال ریبوت شدن هست یکسره. تنها کاری که کردم بک آپ گرفتم فایلها و عکسها را و درست نشد که نشد. خوب دیشب حالم گرفته  بود و ایشان هم روی تازندن بود. با حالی گرفته رفتم بالا پای دسکتاپ که آنهم نشد و بدینسان کاری که برایش برنامه ریزی کرده  بودم پوف رفت روی هوا. دیشب فرشته اومد دنبالم بالا و دست میزد به پاهام که بیاد بالا روی میز. بغلش کردم و خوابید روی دستم. برگشتم پایین و دوباره ایشان از سر گرفت و روی دور غرغر بود. من هم خودم را سرگرم کردم و رفتم توی تختو نشستم به نوشتن هر چی توی ذهنم که آزارم میداد که دیدم فرشته بدو بدو اومد  روی پام خوابید. پیامش این بود" میدانم حالت خوب نیست و کنارت میمانم".

دنیایش را دوست دارم پر و  ازمهره و مهربانی و از خدا سپاسگزارم برای داشتنش. 

پیش از خواب مدیتیشن کردم و خوابیدم و ایشان هم آمد خوابید. شب باد میوزید و بارانی بود. صبح ٧.۵ بیدار شدم. ایشان دوش گرفت و من برایش آبمیوه تازه با دو تا موز و دوتا لقمه نان  پنیرو گذاشتم روی بنچ تاپ که برداره ببره.یکسر زدم به موبایلم دیدم دارد روشن و خاموش میشود. رفتم نشستم پای نوشتن و خودم را آرام  کردم. آب‌ جوش ریختم همراه لیموی تازه و چیا سید و دوش گرفتم. دفتر و دستکم را برداشتم تا آخرین تلاشم ر ا  بکنم. آیفون قدیمی را که صبح شارژ کرد ه بودم آوردم و با آیپد و آیفون کار را انجام‌دادم. زیاد خوب نشد و تازه از مک به  ویندوز تبدیل میشد که  راهش را پیدا  کردم ولی کار خوب از آب درنیامد. یک اسموتی سبزیجات درست کردم و خوردم و باران همچنان میبارید. تا ١ سرم گرم اینکار بود امروز. نشد که  نشد. توی این چند ماه این چهارمین کاریه که انجام میدهم و هیچکدام پیش نرفته و زمان و انرژی که گذاشته ام و به آنچه میخواستم نرسیدم. 

ناراحت شدم؟  بله

 ناامید شدم؟  نه 

شاید راه دیگری باشد که باید در پیش بگیرم. صبح لبو پختم و شام فرشته کوچولو را و برای شام ایشان هم همبرگر میخواستم درست کنم. ساعت ١ موهایم را درست کردم و به پرنده ها دانه دادم و رفتیم کنار دریاچه پیاده  روی و بنزین هم زدم و خرید از سوپر که دو جور نان بود برای صبحانه  و ۴ تا نان همبرگر،  اوت،  گوجه،  کدو سبز،  کیت کت،  سوشی(تو این کرونا آخه)،  اوت بار،  خامه و مربای توت فرنگی خریدم وبرگشتیم خانه. اینها  را جا به جا کردم و چای دم کردم ساعت ۵ رفتیم دوباره پیاده  روی که باران گرفت و خیس برگشتیم خانه. توی این  زمستان برونشیت ریه گرفتم(شدم)!! که تنگی نفس و سنگینی سینه میآورد برای همین شبها بخور و ویکس به‌راه است. 

برگشتیم و نشستم برای خودم که دیدم  ایشان ۵.۵ آمد خانه  و یک شیشه ترشی   هم دوستم داد  بود.کارم را انجام دادم،  آب پرتقال گرفتم و شام را درست کردم و ساعت ۶.۴۵ خوردیم. 

برای ایشان که همبرگر با قارچ و پنیر و برای خودم هم آواکادو و قارچ و گوجه و خیارشور بود! ایشان  تند تند میز را جمع کرد و کمک کرد و این ببخشید ایشان  بود که دیشب نامهربان  بوده.  میخواستم پای سیب درست کنم که نهیبی به خودم زدم و گرفتم نشستم. 

ساعت ٨.۵ ایشان رفت خوابید و من هم نشستم،  باد میوزد،  ساعت تیک تیک میکند. به دستهایم کرم زده ام بوی آواکادو  میدهند دستهایم. 

من خودم را دوست  دارم  و برای خودم زندگی خوبی  میخواهم. 

امروز  برای خودم یکجور نان گرفتم و برای ایشان یکجور دیگر،  چندین سال پیش بود همانی را میگرفتم که ایشان میخورد و میگفتم حالا تو دو تا برش نان میخواهی بخوری از همانی بخور که ایشان دوست دارد. دیروز ایشان زرشک پلو با مرغ خواست،  خودم خورشت  بامیه میخواستم درست کنم. که هر دورا درست کردم. خوشنودم از اینکه خواسته خودم را کنار نمی‌گذارم. خوشنودم از اینکه با دلم را  میایم. توی بیست و چهار ساعت برای١۵ دقیقه یوگا و ١۵ دقیقه خواندن زمان دارم،  ندارم؟ 

بله دارم. 

همه را کنار میگذارم و به این کارهایم میرسم،  اگر من خوب باشم و شارژ باشم همه چیز هم خوب پیش میرود. 

چیزی که این چند ساله زیاد انجام میدهم بیشتر حس کردن است تا فکر کردن. به کارگیری حواس پنج  گانه، بینایی، شنوایی،  چشایی،  لامسه(فارسیش چی میشه ) و بویایی است. در کودکی ما بیشتر حس میکنیم  و در بزرگسالی فکر،  من هنوز روکش صندلی ماشین پدرم را زیر انگشتانم حس میکنم و یادم نیست ماشین خودم توی ایران چی بود روکش صندلیهایش. حس کردن    آرامش  در من جاری میکند و فکر کردن ناآرامی. 

گاهی ٨٠درصد انجام میدهم و گاهی ٣٠ درصد و شاید کمتر که زودخودم  را از ورطه بازی ذهن بیرون میکشم. ازاتوپایلوت بیرون می‌آیم و بیشتر حس میکنم.

 برای ۵ دقیقه پنج حس را به کار ببرید. انگشتی که روی مبل گذاشتید، بویی که در هوا جاریست،  چیزی که تماشا میکنید، مزه  توت خشک زیر دندانتان و صدای کودکتان. خودتان را رها کنیداز ذهن و چیزهای زیبا و ساده زندگی را جور بهتری ببینید. 

در روز بارها و بارها به خودم میگویم که ایوا تو سزاوار بهترین چیزها هستی،  به یاد خودم میآورم که چه توانایی هایی دارم و با خودم مهربان هستم. 

همانگونه که پدرو مادرم با من مهربان بوده اند و یاد گرفته ام. خوش شانس بودن درزندگی را ازکودکی دیده‌ام  با داشتن خانواده خوب. پدرو مادرم با هم بسیار خوب بودند و من به شماره انگشتان یک دست مشاجره آنها را دیده ام( حتما بیشتر بوده ولی جلوی ما نه). بیشتر مهر ومهربانی و دوست داشتن دیده  ام، بیشتر دوست  داشته شده ام. درخانواده ما بچه مردم جایی نداشت،  نمره جا نداشت. قهر نداشتیم.در کنار پدرو مادرم از خانواده هر دو هم عشق زیادی دریافت میکردیم و هر سو میچرخیدیم دوست داشتن بود. 

من خیلی خیلی خیلی خیلی خوش شانس بوده ام  توی زندگیم،  خدایا سپاسگزارم برای همه چیز. 


الهی همه خانه پر باشد از خنده، شادی،  جان،  جانم،  بوی کیک خانگی،  صدای چای  ریختن، بوی دستپخت مادر،  صدای بشقابها،  صدای بم پدر،  دور هم نشستن،  کمک کردن،  دورهمی های شبانه،  پچ و پچ و خنده های دخترانه ،  مادری با ظرف میوه،  پنجره باز رو به کوه،  رقص پرده در باد،  نشستن توی بالکن،  چشم انداز شهر،  صدای پای مادر،  مادری و دختری،  دختر بابا و بابا،  خواب خوش،  بوی ملافه های شسته،  صدای شب و آرامش. 


الهی خانه تان خانه امن فرزندانتان باشد. 

الهی آمین 

 



قرار غروب

یک شب سرد دیگر زمستانی را در زیر پتو می‌گذرانم. تنها صدای تیک تیک ساعت میاید و ایشان هم رفته سر وبینارهایش بر روی ترید میل!آرامش شبهای زمستانی را دوست دارم. ما در قرطینه هستیم آنهم چه قرنطینه ای. از ۸ شب تا ۵ صبح از خانه بیرون نباید برویم. تنها برای خرید خوراکی آنهم نه بیشتر از  ۵ کیلومتر از خانه و تنها یک نفر از خانواده. پیادهروی،  دویدن و دوچرخه سواری هنوز آزاد است و خوب دکتر و درمان هم که میتوانیم برویم. همه فروشگاه ها بسته اند و شهر ارواح شده این شهر پر جنب و جوش ما. ماسک که اگرنزنیم جریمه میشویم. بماند که گروههای آنتی ماسک گردهمایی دارند و دورهمی میگیرند و پلیس دستگیرشان میکند. 

دیشب یک پیام آمد برایم که در یک فروشگاه  هفته پیش چند نفر کرونا گرفتند و بسته بودند و حالا همه تست دادند و همه منفی هستند و آنهایی هم که گرفتند در خانه مانده اند و اینکه چه کارهایی را آن فروشگاه انجام  داده و.... من آنجا فکر کنم نزدیک به یک ماهیست که نرفتم با این همه برایم پیام داده بودند. این هم اپ کووید که یکسری میگفتند چیز به درد نخوریه. 

امروز ایشان رفت یکسر به آفیسش زد،  گفتم برنج بگیر و گوشت چرخکرده با سنگدان و دل برای فرشته کوچولو و قورمه سبزی. راستش را بخواهید بهش گفتم ولش  کن نگیر. از بس خرید  نکرده برای خانه یکجوری بود که انگار لطف بزرگی دارد میکند به من. زمانی هم که رفت هی میخواستم پیام بدهم نخر که با خودم کنار آمدم و گفتم بگذار بخرد. امروز صبح ۹.۵ بیدار شدیم،  دوباره ساعت خوابمان به هم ریخته. برای صبحانه نیمرو با سوسیس و لوبیا و هش براون(کوکو سیبزمینی خودمانه) و آب پرتقال و قارچ و گوجه گیلاسی تفت داده شده درست کردم.ایشان هر چی تابه بود شست با دست و بشقابها و لیوانها را گذاشت توی ماشین. پرند هها را غذا داد. من دوش گرفتم و سه سری ماشین را روشن کردم. ایشان رفت آفیسش و من تازه ساعت ۱۲ بلند شدم و برای ناهار لوبیا پلوددرست کنم. برای فرشته هم غذا پختم،  قرصهایم را خوردم. هوا سر و بارانی و طوفانی بود. دوست دارم دورم را خلوت کنم و یکچیزهایی را بدهم برود و چیزهای نو بخرم. میز جلوی مبل بگیرم و استایل خانه را جور دیگری کنم. گلدانهایم جان ندارند و تنک شده اند. بگذرد این ۶ هفته و یک کارهایی انجام بدهم. آبرنگ هایم را قاب گرفتم و حالا ایشان  بزند به دیوار برایم. ساعت ۳ ناهار خوردیم با ترشی و سالاد شیرازی و ایشان رفت خوابید.من جورنال نویسیم را انجام دادم و برای پرنده ها دانه ریختم. 

ساعت ۵ چای دم کردم و میوه  شستم و با فرشته رفتیم پیادهروی که باد سردی میوزید. من غروبها قرار دارم با پرنده ای توی راه جنگلی. جلوی خانه پرند ه های دیگر میزنند این بیچاره را و چون مریض است کتک میخورد. هرروز برایش گردو و بادام هندی میبرم توی راه جنگلی و پر میزند و میاید تا غذایش را بدهم. نه زبان هم را میدانیم و نه قراری از پیش گذاشته ایم. او میداند  من میایم و من میدانم چشم به راه نشسته است.

فکر هم را میخوانیم،  انرژی هم را دریافت میکنیم. 

 

انگار ما همه به هم راه داریم. همه ما،  انسانها، موجودات و همه چیز در این دنیا. مانند ریشه های درختان در هم پیچیده هستیم. هم دوست داشتنی است و هم ترسناک اینکه انرژی من در شما و شما در من و آن درخت در شما و میلیادرها چیز دیگر روان است. برای همین میگویم خوب باشیم،  مهربان باشیم،  دوست داشته باشیم که این انرژی جریان پیدا کند تا انرژی پلیدی و حسادت و نفرت. 


شمایی که اینجا را میخوانی این را بدان که زیبا هستی،  کسی در این دنیا دوستت دارد و تو را به یاد دارد،  برایت دعا میکند و خوبی میخواهد. 

 

خدایا سپاسگزارم که همیشه کمکم کرده ای و زندگی خوبی برایم ساخته ای. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 

بای بای جولای

جولای یک ساعت و نیم دیگر به پایان میرسد در این جزیره. یک ماه دیگر هم گذشت و سال از نیمه  اش هم گذشته. 

ایشان چند شبه ۱۰ نشده میخوابد چون حالش خوب نیست. بخور اتاق خواب را خواستم روشن کنم دیدم روشن نمیشود. باید برگه کارانتی را پیدا کنم و پسش بفرستم. خانه آرام و ساکت است.

دیروز صبح که بیدار شدم مدیتیشنم را انجام دادم و آب سبزیجات گرفتم برای خودش و خودم و ایشان هم مانند هرروز رفت سر کارش. 

دوش گرفتم و موهایم را بیگودی پیچ کردم و رفتم سراغ کارهایم. کارهای ایشانرا پیگیری کردم و کارهای خودم را. 

حرفهای دلم را مینویسم. صدای قلم روی کاغذ را گوش میدهم. صدای ورق زدن دفترهایم. آفتاب روی پاهایم رد گرما می‌گذارد،  آب گرمم را مینوشم،  شمعی که بوی عطر مادرم را میدهد،  همان عطری که شیشه اش برش داشت و یکبار پسرخاله روی میز توالت یکیش را ریخت. اتاق مادرم یکسره بوی  عطر میداد. همان عطری که مادرم زده بود و رفتیم تولد. تازه انقلاب شده بود،  یک روسری کوچکی پوشیده بود که به زور گره میخورد و موهایش افشان بود دورش با بلوز و دامش ابریشمی. یکسری  کراوات زده بودند،  یکسری ریش گذاشته بودند. یکسری از مزه و مشروب رو بر میگرداندند.تولد بچه ای که پدرش چندی پس از جنگ شهید شد و زنی زیبا و کودکی خردسال پشت سر گذاشت.از روزهای  سیاه خودم را میکشم بیرون،  دور میشوم از آن چاه سیاهی که نابودی  آورد. بیرون را نگاه  میکنم، از پنجره قدی این اتاق کوچه ما دیده میشود. پرنده ها هستند،  آب میخوردند،  فرشته کوچولو توی آفتاب لم داده و چشمهایش  را بسته. غنچه گلها را میبینم که مانند پروانه از پیلبیرون خواهند آمد به زودی. من اینجا هستم سالها دورم. یک زنم توی دورترین جای دنیا، دور دور! 

کمد فرشته کوچولو را ریختم بیرون و مرتبش کردم،  بمیرفت و میآمدچیزی برمیداشت و فرار میکرد و گوشه ای میخورد. یخچال را هم پاک کردم.

۱۲ آماده شدم و فرشته کوچولو را بردم که موهایش را بزنند.  اول ۴۰دقیقه پیاده روی کردیم و بردمش بماند که فرار میکرد و ماجرایی داشتیم. گفت ۱ ساعت و نیم کار دارد. رفتم شاپینگ سنتر و از صبح آب و آبمیوه خورده بودم دویدم توی دستشویی.

یک باکس بزرگ پلاستیکی،   لباس زیر، یک ماگ تپلی،  قاشق چوبی و  ۳ تا روبالشی سفید و یک بالش برای خودم خریدم. بانک  و پست رفتم. دلم میخواست مینی پنکیک بخورم که به خودم نه گفتم و توی ماشین موز داشتم و خوردم. کرفسها و بلوبری ها  بود چند روز پیش خریدم همه را خوردیم. کرفس و بلوبری و اوت،  شیر خریدم و رفتم فرشته را برداشتم و یکسر رفتم آن خانه که چیزی را چک کنم و چند تا لیمو چیدم و برگشتیم خانه خودمان. خریدهارا جا دادم و با فرشته رفتیم  بیرون دوباره. از پشت سرم صدای پا میادبرمیگردم میبینم چند تا پرنده دنبالم دارند میایند. دوستم که پیش ایشان کار میکند را دیدم همون توی ماشین دست تکان داد و رفت. از وقتی کرونا آمده از فرشته کوچولو دوری  میکند و چند بار هم به من گفته سگها هم کرونا میگیرند. 

برای ایشان اسپاگتی درست کردم و برای خودم پاستا سبزیجات. بماند که دو سری پاستا پختم و از مزه اش خوشم نیامد و سومی بهتر بود با سس پستو و قارچ و پیاز و نخودفرنگی  و یک سالاد بزرگ. ماست هم درست کردم. باکس بزرگ را بردم الا و ملافه ها و روبالشی هد توی آن گذاشتم و باکس کوچیک را توی کمد فرشته کوچولو گذاشتم برای حوله ها و پارچه های بزرگ تمیزکاری بزرگ که تو ی کیسه بودند و خرد و ریزهای بخار شو و جارو را هم کنارشان گذاشتم. یوگا شبانه انجام دادم. 

ایشان آمد خانه و شام خوردیم. اسپاگتی ایشان شفته شده بود و برای من بد نشده بود که زیاد هم نتوانستم  بخورم. ایشان بدحال بود،  سرفه میکرد و معده درد داشت و ساعت ۹ رفت خوابید،  بخور اتاق را روشن کردم و خودم جای دیگری خوابیدم. 

ساعت ۴.۵ بیدار شدم و مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام دادم و ساعت ۶ خوابیدم تا ۸. ایشان که رفت نیم ساعتی توی جا دراز کشیدم. 

بلند شدم و پرده ها را کنار زدم،  امروز آفتاب به ما لبخند زد و روز گرم و آرامی بود. کمی آب به نرگسهای روی میز حیاط دادم،  غنچه هایش را ناز کردم. یاسها تک و توک گل داده اند. بهار دارد خودش را جا میکند کم کم. به  ارکیده های توی خانه هم آب دادم.

روز ی پاک کاری خانه بود. رویه لحافها را درآوردم و دیدم چه گرمه لحافها را هم شستم. ۴ سری ماشین را روشن کردم و روی بند بیرون پهن کردم. 

هیچ برگی تکان نمیخورد، پنجره ها را باز کردم تا انرژی و هوای گرم توی خانه بگردد. یکی از پنجره ها را باز کردم یک  سوسک نشسته بود توی قاب پنجره. زود بستم و بهش گفتم برو خونتون. تا گرم شد پیداشون شد. نه تنها نرفت خونشون که آمد توی  خانه ما،  زود روش یک شیشه گذاشتم تا ایشان شب بیاد و برش دارد. 

ساعت ۱۱.۵ دوش  گرفتم.   تا ۱.۵ کارم به پایان رسید. کابینتهای آشپزخانه را هم ریختم بیرون و پاک کردم و آشپزخانه را از بالاتا پایین برق انداختم. از صبح آب و آب سبزیجات خوردم و یک کاسه توت فرنگی  و بلوبری و یک دانه خرما. ساعت ۲ سالاد خوردم با لوبیا سفید،  ویار لوبیا داشتم! تی وی تماشا کردم. فرشته را بردم بیرون و دل سیر راه رفت و همه جا را گشت. پرستوها دایره وار دورمان میچرخیدند، پیام‌آور  بهارند. 

پرند ها آواز میخواندند ،  چمن ها سبزتر شده اند،  درختان شکوفه داده اند،  خورشید زمین را قلقلک میدهد،  همه دست به دست هم داده اند تا بهار قدم رنجه کند و تنها آدمها از هم فرار میکنند. 

برگشتم خانه سینک را تمیز کردم و ظرفهای شسته شده ماشین را جا دادم توی کابینتها. هیچ چیز  لب پر شده ای را نگه نمیدارم. ایشان پیام داد شام چیزی درست نکن و من هم گوش  دادم. 

گرسنه شدم و یک موز برداشتم و ده دقیقه به چهار رفتیم آن خانه که برای شستن موکتها آمد  بودند،  گفت یک ساعت کاردارد،  رفتم سوپر نان  و بلوبری،  هش براون،بلوبری ،  اوت بار( من عاشق اوت و بلوبری هستم)،  کیک بادام و پرتقال، دستمال کاغذی،  اسپری پاک کننده گرفتم  و رفتیم دیدم آقا هنوز دارند کار میکنند دوباره رفتیم پیاده روی! 

کارش را انجام داد و پرداخت کردم. آمدیم خانه، ایشان هم رسید، تا من برای پرنده ها دانه بریزم کتری را پر کرد و روشن کرده بود زیرش را. خداراسپاس خیلی بهتر بود حالش. چای دم کردم و یادم آمد اوه لباسها بیرون ماندند. عصر که بشود هر چیزی خشک شده دوباره خیس میشود اینجا. بردم بالا پهن کردم و نشستیم  چای با کیک خوردیم. ایشان  گفت نیمرو میخورد با نان و پنیر که خورد و من هم نان سنگک خوردم با گردوو کره گیاهی و مربای آلبالوی خانگی ایواپز. ایشان سریال دید و من کتاب خواندم،  ویدیو تماشا کردم و با خودم خلوت کردم.

یادم باشد فردا قطره فرشته کوچولو،  ویتامین دی،  مایه شستشوی ماشین ظرفشویی و لباسشویی،  اینها کار اول ماه من هستند. 

من بروم خودم را بسپارم به بالشم و یک خوب خوب.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که همه چیز به‌خوبی پیش میرود. 

شمایی که اینجا را میخوانی،  از خدا میخواهم این ماه یکی از بهترین ماههای زندگیت باشد.

الهی آمین

ورزش کنیم

 اسپری لوندر به بالش و تشک میزنم. با نوک پا کفشهامو هل میدهم زیر تخت،  فرشته کوچولو روی پتوی من خودش را پهن کرده و نگاهم میکند. مانند یک شیر کوچولو  خوابیده،  شمع اتاق خواب را روشن میکنم و آباژروم را خاموش و به آرامی از لای در بیرون می‌آیم. 

خانه تاریک است و تنها نور شمع لا له های پشت سرم اتاق  را روشن میکند، چه آرامشی دارداین شب.

از سه شنبه که دیروز باشد بنویسم.

سه شنبه شد و بیدار شدیم ایشان بازم اخمالو بود چون سردرد داشت. رفت سر کار و من توی  تخت کمی کتاب خواندم تا ۹.۵. بلند شدم و آبگرم با لیمو را خوردم و یک شیشه ۳۲  اونسی آب هویج و زردچوبه گرفتم برای خودم. خانه را گردگیری کردم و روتختی و ملافه نو و کشیدم روی تخت،  دوسری ماشین را روشن کردم وبیرون توی آفتاب پهن کردم. 

نازنین دوست زنگ زد و خودم هم به دوستی که فرزندش کرونا گرفته زنگ زدم. صدایش پر از غم بود. الهی هیچ تنی دردمند نباشد. 

سرویسها را شستم و رفتم توی آشپزخانه.من هر ماه کابینتها را میریزم بیرون وتمیز  میکنم و  پنتری هم همینجور  و هر هفته یخچال را. شیشه های سبزیجات را عوض کردم. این شیشه ها را همان سالی که آمدم اینجا خریدم. درست آنروز را یادم هست،  توی آن شهر کوچک بودیم، ایشان رفته بود امتحان بدهد و ماشین را برده بود. از دانشگاه می‌آمدم که رفتم خیابان سنگفرش شده ای که پر از مغازه بود. شیشه ها را دانه ای یک دلار خریدم و با اتوبوس برگشتم خانه. من از زندگی توی آن شهر همش خاطره خوب دارم. یکروز بد نداشتم،  چرا داشتم! دوتا  از امتحاناتم را خراب کردم و حالم گرفته شد که یکیش را بهم ارفاق کردند و پاس شدم و آن  یکی را دوباره خواندم. هنوز هم آن شهررا دوست دارم،  تا دوسال پیش گاهی میرفتیم ولی از زمانی که آنها از هم جدا شدند ما دیگر  نرفتیم.شیشه هارا میشورم و میگذارم خشک شوند. 

ساعت ۲ شد که کارم به پایان رسید و دوش گرفتم. ماهیچه گذاشتم بپزد تا چلو و ماهیچه برای شام ایشان باشد.ناهار سالادخوردم،  کمی تی وی تماشا کردم. با فرشته رفتیم سوییچ برق را قطع کردیم و پست رفتم و کیسه ها  را دادم سالوو و برگشتم خانه. فرشته را بردم پیاده روی. من و پرنده های دور خانه  خیلی اخت شدیم. زمانی که میروم جلوی در  پر میزنند و میان ردیف میشینند. یکی از میناها  هم روی درخت جیغ میزنه و بقیه را خبر می‌کنند. شیروانی همسایه ها پر از قمریست  و لای درختها پر از نویزی ماینر است. 

مگ پای ها هم دیگر بفرمایید توی خانه. فرشته هم  دنبالشان میکندو پرشان  میدهد. برایشان دانه ریختم و رفتیم پیاده روی، فرشته روز خوشش بود و زیاد راه رفت. برگشتیم و  برنج را دم کردم،  برای خودم باتر پنیر درست کردم،  حالا کاری هم نکردم. سسش که آماده بود و پنیر برش زدم و ریختم توش و روی دمای کم گذاشتم. سبزی خوردن هم داشتیم و همه چیز آماده بود. ایشان ۶.۵ آمد با حال بد. 

درد زیاد  داشت،  چشمش ورم کرده  بودو خسته بودو غرغرو. برای خودم پراتا روی تابه گذاشتم  و شام را کشیدم. غذای هندی را برای نانش میخورم. پس از شام  مدیتیشن کردم.ایشان خسته بود و ۸.۵ روی کاناپه خوابید و بلند شد ۹.۱۵ مسواک زد و خوابید. 

من هم نشستم و کتاب خواندم،  ویدیو تماشا کردم و هیپنوتیزم و خواب ساعت ۱۱. 

صبح چهارشنبه آفتابی و پر نور ساعت ۷ بیدار شدم. برای خودم مدیتیشنم را انجام دادم و ایشان هم زود بیدار شد،  حالش خیلی بهتر شده بود. گفتم باید ورزش کنیم،  گفت بله باید برنامه بریزم! 

یادش به خیر چندین سال پیش عصرها از سر کار می‌آمدیم میرفتیم میدویدم. ایشان یک جای دولتی کار میکرد  و ساعت ۵ خانه بودو من هم دانشگاه از ساعت ۱۰ تا ۳، خیلی خوب بود. آخر هفته ها هم دوچرخه سواری میکردیم. حالا اگر سواردوچرخه بشویم فرشته کوچولو گریه میکند که بیایید پایین. با ورزش میانه خوبی ندارد همین بخوریم بخوابیم. ورزش چیه!!

آب کرفس و فنل،  اسفناج و جعفری گرفتم و به ایشان دادم و برای خودم هم گذاشتم. آبگرم خوردم و دوش گرفتم و پرده ها را کنار زدم. به گلهایم آب دادم. یکسری ماشین را روشن کردم. 

کارهایم را نوشتم،  درد و دلهایم را و  سبک شدم. کمی خرید آنلاین انجام دادم،  ماشین ظرفشویی را خالی کردم. اوت میل برای خودم  درست کردم وتی وی تماشا کردم. 

رفتم بیرون دیدم چه آفتابیست،  کمی به گلهایم رسیدم. علفهای هرز کندم. برای پرند ها دانه ریختم. به وکیل و نماینده بانک پیام دادم که پول به حسابمان آمده، برای شستشوی موکتها یک آگهی گذاشتم. همیشه تند تند زنگ می‌زدند ولی هیچ کسی زنگ نزد! 

رفتم پای بساط آبرنگم و کار کردم،  کمی کتاب گوش دادم. هر چیزی که شسته شده بود وخشک شده بود را تا کردم. ساعت ۳ آمدم پایین و پراتا با باتر پنیرم را خوردم.به دو نفر پیام دادم برای موکتها که یکی گفت جمعه میاد.

 به فرشته گفتم بریم. مانند قرقی پرید پشت در. رفتیم بیرون،  هوا کمی سرد شده بود ولی آفتابی. توی زمین فوتبال رفتیم و یک توپ دندان دندان شده پیدا کرد و با هاش بازی کردیم و خسته شد و زیاد هم راه رفتیم. برگشتیم خانه و برای شام کله گنجشکی برای ایشان و خودم هم لوبیا و سیب زمینی. غذای پرند ها را ریختم و سبزی شستم و به مادر و پدرم زنگ زدم. یک اس ام اس آمدکه گاز را ببندید. همینجور که با مادرم حرف میزدم کله گنجشکی را آماده کردم و رفتیم گاز را ببندیم. هوا هم تاریک شده بود وبرگشتن فرشته کوچولو روی پای من نشست و رانندگی کردم. خیلی هم ریلکس و راحت لم داده بود. 

رسیدم خانه و من رفتم سر کار آبرنگم و کمی کارروش کردم. ایشان آمد و حالش خوب بود. برایش نعنا  و چای دم کردم و روی وارمر بود. 

شاممان را خوردیم که من سیر بودم و چیز زیادی نخوردم. تی وی،  اخبار،  چای و.... 

ایشان ۱۰ خوابید و من هم نشستم که پست بگذارم. یادم افتاد من خواستم با ایمیل پاسخم را بدهند برای آگهی. توی ایمیلم چیزی نبود ولی یک ایمیل دیگری دارم که اکانتم با آن ست شده و ۱۰-۱۵ تا ایمیل برایم فرستاده بودند،  به هر روی کار را به کس دیگری داده ام. 

امروز با مامان حرف میزدم گفت میخواهم همه لوازم برقی را نو کنم. گفتم من برایت میخرم گفت نه! 

چرا خوب!! حالا با خواهر جانان هماهنگ کنم ببینم میشود یا نه. 

یکی از وارمرهایم شکسته و یکی  لب پر شده و تنها یک دانه دارم. از آنجایی که شما دختران خوب و با سلیقه ای هستید اینرا ببینید خوبه،  نقره ایش را دارم برای مهمانی هام،  حالا سیاهش خوبه یا نه.  خدا از خانمی کمتون نکند.

الهی  خانم خانه خودتان باشید همیشه.  الهی خانه تان گرم و پرنور باشد. الهی عشق تک تک یاخته هایتان  تان را سیراب باشد. الهی حال دلتان خوب باشد. الهی تندرست باشید. الهی نیازمند دیگران نباشید. الهی زندگیتان پر ازفراوانی و برکت باشد. 

الهی آمین