اشرف مخلوقات بلای دنیا

دوشنبه ساعت ۶ راه افتادم و همکارم  و رفتیم به سمت سایت, ۴ ساعت رانندگی بود تا مقصد. سر راه همان کافه دوست داشتنی ایستادیم و من دوست داشتم از کیک پرتقال خانه بگیرم که نداشت.یک کیک بری خوشمزه گرفتم که نصفش را نتونستم بخورم چون خیلی بزرگ بود ولی عالی بود و این استاپ خستگیمون را در برد. به سمت کارمان رفتیم و خیلی همه چیز خوب بود و انجام شد. به سمت خانه برگشتیم و دوباره تو همان کافه دو تا اسنک اسفناج و پنیر گرفتیم و خوردیم. این کافه حرف نداره. 

همکارم را پیاده کردم و سر راه را بنزین زدم و ماشین را برگردوندم و یک ماشین گرفتم به سمت خانه ولی خواستم سر راه دم سوپر ایستاد و کمی خرید کردم, ۲ رقم کالباس و ماست و کمی گوشت چرخ کرده خریدم و برگشتم خانه. ایشان خانه مانده بود و برای نهارشون ماکارونی درست کرده بود. خواستم قرمه سبزی  بخوریم که گفتند کالباس میخورند. من آنرا آماده کردم و خودم رفتم دوش گرفتم و خوابیدم زود ولی ایشان و دوستم بیدارماندند. 

شب خیلی راحت خوابیدم و صبح ساعت ۷ بیدار شدم. هیچکی دیروز به پرنده های منتظر دان نداده بود و ظرف را پر کردم براشون. ایشان را راهی کردم و خودم به آرامی و بیصدا خانه را تمیز کردم. فقط جارو ماند که منتظر شدم دوستم بیدار بشه. برای ناهارش کبابه تابه ای درست کردم که ساعت ۱۲ خرده ای بود بیدار شد و من تند جارو کردم و نزدیک ۱ رفتیم سوپر و خرید کردیم. ناهار هم نخورده بودیم و سوشی خریدیم با کافی و نشستیم خوردیم و حرف زدیم. برگشتیم خانه و باران میامدو کمی بعد ایشان رسید و شام هم که دورقم داشتم با سبزی و ماست که خوردند حسابی و برای فردا ناهار ایشان ماند. با پسرها فیلم دیدیم و بعد خوابیدیم. 

چهارشنبه هوا خوب بود و منم زیاد کار نداشتم و کمی مرتب کردم و کلی لباس شستم و رفتم پیاده روی و دوش گرفتم. از محل کآرم خبر دادند که ۵ شنبه اگر وقت دارم بروم سر کار.آب پرتقال و گریپ فروت گرفتم و لباسهای خشک شده را جمع کردم. دوستم بیدار شد و بردمش شاپینگ سنتر بچرخیم. کمی میوه و برای شام دوتا مرغ بریان خریدم و خریدهای دیگه سوپری. برای ناهار دوستم رفت و غذای چینی گرفت و من یک ساندویچ سبزیجات و کلازن اسفناچ و پنیر با چیپس و سالاد گرفتم که با دوستم شریکی بخوریم چون موقع سفارش من گفت این هم خوبه . نصف ساندویچ با نصف کلازن ماند بردیم خانه. برنج دم کردم و زرشک آماده کردم و کمی سبزیجات برای خودم. غذا زیاد بود و برای فردای پسرها ماند, شام خوردیم و فیلم دیدیم و  خوابیدم.

۵شنبه ساعت ۸ رفتم و یک ترافیک شیرین بود که ۹.۳۰ رسیدم. باران شدیدی میبآرید. همکار بد اخلاقی همراهمون بود. زیاد از کار کردن باهاشون لذت نبردم. از آنجا به سایت دیگر و از سایت دیگر به آفیس و دوباره به سایت دیگر و همکارم را رسوندم و برگشتم خانه و سر راه گوشت خریدم با سوسیس و کمی خرید خرده  ریز. برای شام آش گوشت درست کردم که برای هوای سرد آنشب بسیار مناسب بود. هردو خسته بودیم و زود خوابیدیدم. دوستمان رفت پیش دوستان دیگه که چند روزی با آنها باشه. 


جمعه صبح بیدار شدیم بعد از یک خواب راحت یک روز آفتابی خوب دیدم. به پرنده ها حسابی رسیدم, پنجره ها را باز کردم تا بهار به خانه بپیچد.

  خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم, ملافه ها و لحافها و رویه هر کدام جدا جدا شستم و تو آفتاب پهن  کردم. کلی لباس دیگرهم شستم. ناهارآش و زرشک پلو با مرغ خوردیم و بعد از ظهر دو ساعت از خانه  کار کردم. شب پیاده روی رفتیم و فیلم بارکد را دیدیم و من هم کمی تی وی تماشا کردم. شام نیمرو خوردیم. 

شنبه کار چندانی نداشتم و استراحت کردم, لباسهای شسته شده را جمع کردم. به دوستی زنگ زدم برای تولدش و قرار شد برویم خانه اش. به دوست دیگرم زنگ زدم که جواب  نداد. برای ناهار استامبولی بدون گوشت درست کردم. ساعت ۱ رفتم پیاده روی و ۴۵ دقیقه راه رفتم. ایشان آمد و ناهار خوردیم و  برنامه دوست داشتنیم را تماشا کردم. برای شام املت درست کردم, تا دیروقت بیدار بودیم. یک فیلم هالیوودی دیدیم با ایشان که جالب و خالی بندی بود. ایشان با مادرش صحبت کرد و بلیطش را خرید. 


امروز روز یکشنبه بود. ۸.۳۰ بیدار شدم و داروم را خوردم و چای دم کردم.صبحانه را آماده کردم و آبگوشتی هم بار گذاشتم. دیدم خانه از دیروز که ایشان رولر نصب کرده خاک و خولی شده اینه که تمیز کردم و ایشان خواست که برای خرید بیرون برود. گفتم صبر کن من هم دوست دارم بیام. ساعت ۱۲.۳۰ برویم.  زنگ زدم و نان سفارش دادم و تا کارهام تموم شد و و زدیم بیرون ۱۲.۴۵ دقیقه شد. ایشان هم غر غر کنان که دیر شد. یعنی اگر یکروز که نه یک ساعت غرغر نکنه حالش بد میشه. 

گفت تو منو نرسون جایی که خرید دارم و برو نانها را بگیر و بیا دنبالم, گفتم من آنجا کار دارم. نانها آماده است فقط باید برشون داریم و ادامه ندادم. اول خودش رفت سمت نانوایی و بعد هم به سمت جای خرید. دنبال یک فر زغالی برای پیتزا توی حیاط بودم و یک تاب حصیری تخم مرغی که پایه دارد که اولی را دیدم و نپسندیدم و دومی هم نبود. کمی هم گل برای جلو خانه میخواستم که همه پژمرده بودند. ایشان خریدهاشو انجام داد  برگشتیم خانه دوستمان هم برگشته بود. نهار را  روبه راه کردیم و خوردیم. کمی بعد بساط عصرانه را چیدم با میوه و طالبی و هندوانه. چای هم دم کردم. من تی وی نگاه کردم, مدیتیشن انجام دادم. چای را ایشان ریخت برای دوست هم کافی درست کرد. 

عکسهای دور همی دوستانم را دیدم، دلم برای همه تنک شده. 

چای و عصرانه خوردیم و ایشان و دوست از ساعت ۵ تا نیمه شب روی کار ایشان کار کردند و ایشان همینطور غر میزد! گفتم خسته نشدی که به من پرید. 

چند بار پرسیدم شام چی که گفتند  سیر هستند. ساعت ۱۰ ایشان شام خواست که براشون فیش اند چیپس درست کردم. ایشان کمآکان روی کارش کار میکند و ساعت ۱.۳۰ بامداد است. 

با مادرم این هفته کمی صحبت کردم. این هفته شلوغ بود دورم و با پدرم حرف نزدم.

این هفته خوب بود. 

 به ایشان از همکارم گفتم که چند سال قبل از تولد من به این کشور مهاجرت کرده. ایشان گفت چطور نتونسته کار درست حسابی پیدا کنه این همه ساله  اینجاست!!! 

دقت کنید همکار منه!! به ایشان گفتم منظورت منم دیگه که گفت نههههه!

من به تحقیر شدن به دست ایشان و خانواده درجه یک و دو و سه عادت کردم. اگر جز این باشه تعجب میکنم. بارها و بارها توسط عملی ها و تزریقی ها و تاتو به صورت ها  و اکستنشن به سرها مسخره شدم.

 برای بچه دار نشدن که خیلی طعنه شنیدم. 

یکی از دختران سن بالای فامیلشان که بلاخره با دوست پدرش ازدواج کرد که با بچههای شوهرش همسن بود و باردار هم شده بود. توی یک مهمونی فامیلی جلو همه به من گفت بیا خودت را به من بمال شاید بچه دار شدی و سرم سوت کشید و فقط صدای خنده زهردارشان را می شنیدم. 

از این زخمها زیاد دارم, که وقتی نگاهشون میکنم یادم میافته چه دردی  کشیدم.


پ.ن. جزییات دختر را نوشتم تا یادم بدونه چه آدمی با چه شرایطی متلک بارم کرد. برخی کور عیب خودند و بینای عیب  مردم.  

پ.ن. انسانها تنها ساز مخالف هستی هستند. 

روزمره

چهار شنبه ساعت ۷.۳۰ یک ماشین آمد دنبالم و رفتم ماشینی که برام رزرو شده  بود را گرفتم و یک نیم ساعتی منتظر همکارم شدم تا بیاد. بسیار فرد متشخصی بود با وجود سن کمش. من یک ساعت رانندگی کردم و همه راه را آن. به شهر مورد نظر رسیدیم و کمی در شهر گشتیم و نهارخوردیم و رفتیم به سوی سایت. هوا بسیار خوب بود. کآرمان را انجام دادیم و برگشتیم. ساعت ۷ شب از همکارجدا شدم و به سوی خانه برگشتم. در آخر ازم تشکر کرد برای کمک آنروز و من هم همینطور. سر راه مرغ اسپانیش گرفتم با چیپس و برنج اسپنیش و سالاد پاستا برای خودم. بنزین زدم و آمدم خانه و ایشان هنوز نیامده بود.  وسایل را گذاشتم و چای دم کردم. رفتم ۱۵ دقیقه پیاده روی و ایشان هم رسید. شام خوردیم, دوش گرفتم و خوابیدیدم. صبح قبل از رفتن برای ایشان چای دم کردم و صبحانه آماده کردم که نخورده بود. یادم باشد خودم را اذیت نکنم. 


۵ شنبه ساعت ۶.۳۰ از خانه زدم بیرون و سر راه همکارم را برداشتم و رفتیم. که البته به من گفت تو رانندگی نکن چون خسته هستی. در یک شهر کوچک و زیبا یک کافه پیدا کردیم و من چای لاته با کیک پرتقال و بادام خوردم که بسیار خوشمزه بود. از این شهر تا مقصد من رانندگی کردم که درست مانند جاده چالوس بود. پیچ و خم د ار سبز؛ به سایت رسیدیم و کارمان تمام شد. چندان لذت نبردیم از کار, در راه بازگشت در یک شهر میان راهی من پای سبزیجات تند برای خودم و معمولی برای ایشان خریدم و همکارم هم پای گوشت و این شد نهارمان. توی راه یکی از همکاران زنگ زد, سفارش نان دادم. همکار پیاده شد و من بازگشتم تا ماشین را برگردانم. سر راه باکش را پرکردم و برگرداندم. یک ماشین خواستم برای خانه. راننده آدم با ذوقی بود, توی ماشینش بطری آب خنک دآشت با منتوس برای مسافرینش. جالب بود! توی راه حرف خریدن خانه را میزد و اینکه  پولش نرسیده در جای ما خانه بخره. وقتی جلوی خانه پیاده ام کرد گفت چه منزل زیبایی دآری, چه جای آرامی, فکر نمیکنم بتونم هیچ وقت همچین خانه ای داشته باشم. گفتم من مطمئنم میتونی خیلی بهتر از این را داشته  باشی. و از ته دل براش آن لحظه خواستم. تو دلم گفتم من هم روزی از خانه زیبای آشنای خوشم آمد و خودم یک آپارتمان کوچک صد متری داشتم. خدا خانه ای  بهتر از آن خانه به من داد؛ قانون خدا برای همه یکیست. مال کسی را نخواه, با بخل نخواه, با حسرت و رقابت نخواه, ساده مانند کودک شاد بخواه و همسنگ آنرا دریافت  کن.

رسیدم و اول رفتم پیاده روی و ایشان هم رسید و رفت پیاده روی کرد. شام هم یادم نیست چه بود. 

جمعه وقت داشتم کلینیک, رفتم و بعد رفتم خرید. کاهو, خیار, اسفناج, پنکیک هلندی, نعنا از مارکت گرفتم. شیر و خیآر و کمی خرید سوپری انجام دادم. بعد گندم برای پرنده ها و ظرف آلمینیومی خریدم. سر راه نانها را گرفتم, برانی بادمجان هم خریدم و به خانه برگشتم و کمی بعد هم ایشان  رسید.ناهار نخورد . منهم کارهام را انجام دادم. با ایشان عصر رفتیم پیادهروی و شام برانی بادمجان و سبزی خوردن خوردیم با نانهای عشق.

شنبه ایشان خانه ماند و گفت به من هیچ کاری نداشته باش. رفت باغبانی کرد و کارهای سفر مادرش را انجام داد و در کل کارهای فکری! رفت پیاده روی و قرار شد ناهار یک چیز سبک بخوریم. پیشنهاد داد برویم بیرون برای خرید که گفتم من کار دارم. خانه را تمیز کردم و به ایشان گفتم شب برای شام یکی از دوستانمان را دعوت کنیم که رد کرد. یادم نیست ناهار چی  بود ولی هرچی بود بعد از درست کردنش و نظافت خانه رفتم دوش گرفتم و ناهار خوردیم و جمع کردیم. نزدیک ساعت ۴ ایشان به دوستمان زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد.!

اول قرمه سبزی درست کردم و کاهو و سالاد را رو به راه کردم.میرزا قاسمی هم درست کردم و ایشان را فرستادم خرید دسر و شیرینی. که دوباری زنگ زد و منم راهنماییش کردم. نوشابه هم خریده بود با مافین موز و دسر. ساعت ۶.۳۰ کارهام تمام شد و دوباره دوش گرفتم چون بدم میاد بوی غذا بدهم. وقتی ۷ رسیدند همه چیز مرتب بود جز موهای من که هنوز خیس بود! تا ساعت ۱ بودند و من داشتم بیهوش میشدم. پسرشون خوابش گرفت و رفتند. شب خوبی بود. 

یک شنبه کاری نداشتم, ناهار هم درست نکردم چون کلی غذا بود, کمی مرتب کردم و با ایشان رفتیم پارک بزرگ دوست داشتنی من؛ ایشان به دوستانمان که شب قبل مهمانمان بودند هم زنگ زد که جواب ندادند. ۴۵ دقیقه راه رفتیم و در راه برگشت ایشان هوس همبرگر کرد. از مک دانلد بری ایشان یک همبرگر و سیب زمینی و نوشیدنی گرفتم و برای  خودم هم سیب زمینی با سالسا.با ایشان رفتیم ماشینی که برای سفرم رزرو شده بود بگیریم و یک نیم ساعتی  منتظر شدم تا آماده بشود. 

 شب هم دوستی میامد که مدتی منزل ما اقامت داشته باشد. ایشان عکسهای قشنگی گرفت و هوا بی همتا بود. برای شام ۳ تا ماهیچه پختم که لوبیا چشم بلبلی پلو درست کنم و قرمه سبزی ماند  برای دوشنبه که از سر کار دیر بر میگردم. دوستمآن آمد و وسایلش را جا به جا کردیم. من هم اتاق مهمان را مرتب کرده بودم. شام خوردیم, فیلم نگاه کردیم و من زودتر خوابیدم و آنها به حرف  زدن  نشستند.


آفتاب بتاب

امروز صبح  ایشان رفت و چون سمینار داشت صبحانه نخورد. منم موندم تو تخت و خوابیده مدیتشن انجام دادم و نزدیک ۸ بلند شدم. برای  خودم یک لیوان بزرگ آب طالبی درست کردم که صبحانه ام بود. موهام را روغن زدم.

آنروز که کرکره افتاد دیدم گوشه کنار سقفها تر عنکبوت بسته اینه که بعد از غذا دادن به پرندها داستر دسته بلند را برداشتم از بالا شروع کردم. آنقدر که فکر میکردم زیاد نبود ولی تمیز  کردم. بعد دیدم درها و درهای کابینت خاک گرفته آنها را تمیز کردم البته فقط پایین را و بعد هم پایین را جارو و گردگیری و کلا تمیز کردم. بالکن ماند که دیدم خیلی خسته ام و باشه  یک روز دیگه. ناهار سالاد خوردم و اسنک میان روز ۲ برش تست با کره, پنیر و مربا خوردم  ساعت ۳ دوش گرفتم, هوا امروز عالی بود. پنجره ها را باز کردم تا هوای خونه عوض بشه و کلی هم ملافه و پتو و حوله و جلودری شستم که زود خشک شدند. کمی گوشت پختم برای شام و ساعت ۴ رفتم پیاده روی و ۵ بود که خانه بودم. چای دم کردم. کلم ها را سرخ کردم و کمی برنج خیسآندم. 

ایشان کمی دیرتر رسید. چای ریخت و خوردیم.کلم پلو را دم کردم و  وسایل سفر فردا را جور کردیم. چمدان کوچکی بستم و با همکارم هم هماهنگ کردم. 

میان کارهای خانه  کمی کار هم کردم. یکی از خوبیهای کار از خانه اینه که ساعت دست خودته. 

امروز کوتاه با دوستی قدیمی حرف زدم و گفتم بریم ماساژ یا پاکسازی و ماساژ صورت, گفت ایوا جان تو برو. گفتم من دوست دارم تو هم بیای و باهم باشیم. 

خودم نیاز دارم که وقتی برای خودم بگذارم. 

شام خوردیم و جمع کردیم. برای فردای ایشان هم ماند.

پ .ن. من باید گذشته را فراموش کنیم نه اینکه فراموشی بگیرم. اینو باید مدیریت کنم. 

پ.ن. فردا زود میروم و دیر برمیگردم. 

پ.ن. در آفتاب زلف شانه میکنم. 

سلام هفته

حساب  روزها از دستم در رفته. دوشنبه قراره خوب باشه, اول هفته است. زود بلند شدم ولی برگشتم به تخت و الکی وقت را کشتم. ۱۰ دقیقه به ۹ بلند شدم. پرنده ها را دان  دادم.شیر گرم کردم با دارچین و عسل با یک برش نان تست و کره و عسل و نصف کف دست سنگک با کره و پنیر خوردم. به آقای نانوا زنگ زدم که سفارش نان بدهم ولی دیدم دوشنبه تعطیلند. دوش گرفتم و ۹.۳۰ رفتم دکتر, برگشتم خانه و تخت را جمع کردم. به دوستی زنگ زدم و گفت برنامه بگذار برویم آبگرم که من خیلی دوست دارم ولی ایشان نه.

ماشین را خالی کردم و ساعت ۱۱.۳۰ رفتم به سوی آفیس و کآرم آنجا زود تمام شد. 

دو تا بانک باید میرفتم که یکیش نزدیک آفیس بود و رفتم.

سر راه رفتم ایکیا و چند تا مبل فروشی دیگر را هم دیدم, دنبال یک چیز باکس مانند هستم که سفید رنگ باشه و بتونم به عنوان میز برای نشیمن بالا استفاده کنم. آنهم چون جای کتاب خواندن خودمه برای کتابهام و فنجان چای یا لیوان آبی کنار دستم باشه. چیزی نبود و یک ظرف کوچک ماست یخزده گرفتم که کمی سس توتفرنگی روش بود و رفتم دنبال خریدهای خانه. 

گندم,  بلغور,برنج, ماهیچه, گردو, توت, نعنا خشک از یکجا خریدم و پنیربز, نان پراتا, نعنای تازه و سس باتر چیکن از جای دیگر و بانک هم رفتم ; برای خودم یک رول پنیر و اسفناج خریدم. ۲ تا کاموا و میل بافتنی را بلاخره خریدم. و از آخرین مغازه سوسیس پنیر, خرما و کلوچه فومن و گردو با پوست  خریدم و به سمت خانه برگشتم. خریدها را جا به جا کردم و شام مرغ با بامیه و سیب زمینی برای ایشان و برای خودم هم خوراک سبزیجات به شکل هندی با نان هندی! با مادرم حرف زدم.

سالاد زیاد هم دست کردم. چای دم کردم, طالبی برش زدم با کلوچه فومن روی میز گذاشتم. ایشان رسید و با هم رفتیم پیادهروی, برای مرغابی ها غذا بردم. 

نزدیک به ۴۵ دقیقه راه رفتیم. 


برگشتیم و چای خوردیم. کمی در آرامش غروب نشستیم. شام مهیا کردیم و خوردیم. ایشان  از غذای من خوشش آمد. تی وی تماشا کردیم, حرف زدم. من بیشتر دوست ایشانم تا زنش. خانه ریخت و پاش را رها کردم و کمی کتاب خواندم و خوابیدم. 



دور تند زمان

 سه شنبه بیدار شدم, صبحانه را رو به راه کردم و رفتم سر کار. یک مسیر ۱۰ دقیقه ای نزدیک به نیم ساعت طول کشید و کآرم هم یک نصفه روز. بعد از کار رفتم شاپینگ سنتر و کمی میوه و سبزیجات خریدم.  یک شلوار مخمل کبریتی فیلی برای خودم خریدم. 

یک لیوان بزرگ آب سبزیجات هم برای خودم که ناهارم شد. برگشتم خانه و خانه را تمیز کردم. چند تا سیبزمینی گذاشتم بپزه و ماشین را خالی کردم و بعدش رفتم پیاده روی. مواد کتلت را آماده کردم, سبزیها را پاک کردم و میوه چیدم و یک چای دم کردم. با پدرم و مادرم حرف زدم, با خواهر جانانم حرف زدم. کتلتها را سرخ کردم و برای خودم بادمجان و گوجه درست کردم. رفتن دوش گرفتم و بعدش شام خوردیم. با همکارم برای روز چهارشنبه هماهنگ کردم که بیاد دنبالم. جواب آمد ماشین نداره و تازه من باید بروم دنبالش ایستگاه. 

شب تا ساعت ۴ خوابیدم و بقیه را بیدار بودم. 

کمی خواندم و دوباره چشمام را بستم تا پنج دقیقه به هفت که بلند شدم و چای دم کردم. به همکارم اس ام اس که گفت ترن چند ایستگاه قبل از مقصد ایستاده و تا ایستگاه نزدیک به محل کارمون نمیاد. خودش را با تاکسی رسوند به ایستگاه و منم ۱دقیقه بعداز رسیدنش رسیدم و با هم رفتیم سر کار. تا ۳ آنجا بودیم. فقط میانه روز رفتیم کافه, من یک کیک پرتقال و بادام, یک چای لاته با ساندویچ فلافل خریدم و با هم برگشتیم سر کار. وقت ناهار من توی لآنج نشستم و آن پیاده رفت بیرون. 

کآرمان که تمام شد رسوندمش تا ایستگاهی که ترن حرکت میکرد و خودم سر راه نان سنگک و اسنک خریدم. پرتقال تو سرخ, طالبی, کرفس, کمی رطب و یک دسته گل سنبل و ۲ دسته  نرگس برای خودم خریدم.یک میل چوبی بافتنی دیدم با کامواها رنگی رنگی, گفتم برگردم میخرم, برگشتم و فراموش کردم. 

 حالم خوب نبود. آمدم خانه و چای دم کردم, گلها را در گلدان گذاشتم. یکی روی میز راهرو و یکی روز میز نشیمن مهمان. 


شام که درست نکردم. نان تازه داشتیم با بورک پنیر و گوشت. رفتم پیادهروی ولی  به درو دیوار میخوردم. باران گرفت, رسیدم خانه. یک لیوان آبجوش ریختم, کمی زعفران و عسل و بهار نارنج خشک و گل محمدی خشک داخلش ریختم. بلانکتم را دورم کشیدم و روی مبل استراحت کردم. حالم کمی جا آمد. ایشان رسید و کمی بعد شام مختصری خوردیم. صورتم راشستم و خوابیدم. یکبار میانه خواب پریدم ولی دوباره تا ۷ خوابیدم. 

۷ بیدار شدم, در اتاق افتابگیرم نشستم و مدیتشن صبحم را انجام  دادم. بیقرارم! 

ایشان چای را گذاشت و صبحانه با هم خوردم. اسموتی درست کردم برای خودمان و یک لیوان هم ایشان  برد با یک بورک پنیر. موهام را روغن زدم, دستهامو کرم مالی کردم و دستکشهای یکبار مصرف دست کردم و خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم, تمیز برق افتاده! کرکره سنگین جیم افتاد پایین, حالا یک رولر ساده باید  بخریم. با همکارم برای هفته آینده حرف  زدیم.

برای ناهار هم که ایشان نبود. کمی قیمه داشتیم با برنج برای شام و کمی هم حلیم بادمجان درست کردم. چندین سری لباس شستم و در هوای ابری سرد بیرون پهن کردم. نزدیک ۲ رفتم حمام و ساعت ۳ ایشان ر سید.

امروز میان کارهام دیوان شمس را در آوردم و چند غزل با صدای بلند خواندم برای خودم. 

رفتم تو آفیس و کارهام را انجام دادم یک ساعتی و ریپورتها را فرستادم. بک آمد و همسر بدون اینکه به من بگه کار را بهش سپرد. وقتی فهمیدم دویدم پایین که بهش بگم چی کار کنه که کار ازکار گذشته  بود.

ایشان که اصلا از بک خوشش نیامد و گفت دیگه  نیاد.

کمی بعد اش رشته گرم کردم و خوردیم, ایشان فوتبال نگاه کرد و ما بسی مسرور شدیم از برد  ایران. ایشان رفت پیاده روی و من موهام  را خشک کردم. لباسها را آوردم تو و چای دم کردم با خرما,کراکر, دیپ بادمجان, پنیر زیره و حموس روی میز گذاشتم. شمعها را روشن کردم. 

یک لیوان آبجوش برای خود  ریختم. ایشان برای خودش چای ریخت. خوردیم و حرف زدیم. بعد هم من فقط استراحت کردم. کمی تی وی دیدم, کمی خواندم. شام خوردیم, جمع کردم. دوباره آبجوش بعد از شام و جسته گریخته این سو و آنسو را خواندم. با ایشان کرکره سنگین را در گاراژ گذاشتیم. 

وقت خواب  است,ایشان زیر کتری را خاموش میکند, مسواک میزند و به خوابگاه میرود. من در تنهایی دوست داشتنی خودم آرام میگیرم و به صدای ثانیه های عمرم گوش  میدهم. دلم ساعت پاندول در میخواهد که سر ساعتی چند ضربه  مینواخت, مانند ساعت دیواری مادربزرگم. 

به فکرم رسید یک رادیو رترو چوبی هم  بخرم.

پ.ن. جمعه ماهه, آرامشه.