روبالشی های گل گلی

یک بعد از ظهر تابستانیست؛  چندتا از مهمانها توی تیاتر روم در حال گیم بازی کردن هستند و بلند بلند حرف میزنند و میخندند. یکی بالا ویدیو تماشا میکند. کتری را پر میکنم  و روی گاز میگذارم. برایشان چند تا بستنی میبرم. ایشان خواب بعد از ظهر روز تعطیلش را با هیچ چیز تاخت نمیزند. هیاهوی پرندگان بالا گرفته است. برای شام مایه لوبیا پلو درست کردم و سالاد الویه هم از ظهر مانده است. خوبی مهمانهای مجرد این است که هر چیزی درست کنی با دل و جان میخورند.

اینروزها خبری نیست تنها بدو بدو و از این  جا به آنجا رفتن که خدا را سپاس با برنامه ریزی همه چیزدرزمانش انجام میشود. 

چندتا دفترچه دارم که هر کدام برای کاریست و تند تند برگه هایشان پر میشوند. 

غروب که میشود همه میروند کنار دریا و من خانه میمانم. حتی فرشته کوچولو هم میرود و من تنها تنها میمانم و شمعهایم را روشن میکنم و کارهایم را انجام  میدهم. لوبیا پلو دم میکنم و ماست و خیار درست میکنم. خانه آرام مانند خودم نفس میکشد.به مادرم زنگ  میزنم و میگویم گله نکن،  سپاسگزار باش. هرچه از هر کسی یا چیزی بیشتر گله کنیم بیشتر گله گذاری پیش رو خواهیم داشت و هر چه بیشتر سپاسگزار باشیم بیشتر  خواهیم داشت. 

دست و پا نزنیم و به خدا بسپاریم. اعتماد کنیم،  توکل کنیم،  هر کاری انجام میدهیم. 

هرگاه هرجا ناامید شدیم،  به یاد بیاوریم زمانی که سرراهمان خداوند دری را باز کرد،  دستمان را گرفت،  آبرویمان را خرید و بدانیم دوباره همان کاررا انجام خواهد  برایمان. 

دست و پا نزنیم،  درخواست کنیم و ایمان داشته باشیم. 

بدیها را ببخشیم،  خودمان را ببخشیم و دیگران را هم همینطور. 

مهمانها شب ماندند و ایشان بر ایشان روبالشی ها گل گلی از یکجا بیرون کشید و روی بالشهایشان کشید. 

شب پیش خواب دکتر را دیدم؛  پیشانیم را بوسید و گفت از تو راضیم خیلی راضیم. 


الهی هر کاری میکنید دل خودتان و خدایتان خوشنود باشد. 


دوست دلبر من درخواست شما را انجام دادم ولی خودم گمت میکنم! 

دوست عزیز که درخواستی داشتید؛  متاسفانه نمیتوانم درخواستتان را انجام بدهم و برایتان آرزوی موفقیت میکنم. 

 


دعایم کن

آفتاب از لای پرده صورتم را نوازش میداد و ایشان تند تند میچرخید! بیدار  شدم و دستشویی رفتم. ساعت ۶.۵ بود؛  تا ساعت ۷.۴۵ دقیقه  که ساعت ایشان زنگ بزند زمان داشتم تا هیپنوتیزم و مدیتیشن روزم را انجام  بدهم. درست ۱ ساعت به درازا کشید کارم. بلند شدم برای ایشان آب آناناس درست کردم با یک ساندویچ و کمی انگور  دادم برد با خودش. خانه را گردگیری کردم و دوسری لباس شستم و دوش گرفتم و ساعت ۱۰ از خانه بیرون آمدم. یک لیوان آب پرتقال و یک لیوان آناناس خوردم. ۱۰.۵ رسیدم مارکت و مهربان دوست هم آمد؛  خریدها را انجام دادم و رفتیم  نان سنگک خریدیم و رفتیم پلازا تا مانده خریدمان  را انجام بدهیم. هنگام خرید یادم آمد هدیه مهربان دوست و سبزی قرمه و چند تا چیز دیگر را فراموش کردم برایش بیاورم.خیلی ناراحت شدم! 

توی سوپر موبایلم را چک کردم و یک پیام از آفیس ایشان بود که شیر و شکر خواسته بودند. خرید که انجام شدنشستیم با هم کاپوچینو خوردیم  و پیاده رفتیم نان لواش و کمی خرید ایرانی کردیم و رفتم صرافی و پولی را فرستادم و برگشتم  به سوی خانه. 

برای خودم ویتامین سی و منیزیم خریدم. سر راه خریدها را گذاشتم  آفیس ایشان و برگشتم خانه. خانه را جارو کردم و خریدها را جا به جا کردم و شستنیها را شستم و طی کشیدم. ایشان ۵ رسید خانه؛ کمی استراحت  کردیم. برای عصر چای دم کردم و میوه هم شستم؛ برای شام میریا قاسمی و کله جوش درست  کردم و سبزی خوردن پاک کردم و شستم. 

ایشان به باغ رسید و چای  خوردیم و به پرند هایم غذا دادم ورفتیم پیاده  روی؛  یک درخت مو کنار خیابان برای خودش غوره داده  بود؛  یادم باشد بروم بچینم. 

شاممان را خوردیم و ایشان نشست پای فیلم دیدن و من هم روی تخت دراز کشیدم و با دوستانم چت کردم. 

یک پیام هم برای آن خانمی که پول را برایش فرستادم دادم؛  با اینکه از چند سال پیش گفته بودم به کسی که نمیشناسم کمک نمیکنم. همیشه به پدرم در ایران میگفتم اگر کسی نیازمند هست به او کمک کند. آدمها کاری میکنند که اگر کسی نیازمند باشد هم باورش نکنیم.


۳ سال پیش بود که یکی از دوستانم از اروپا پیام داد کارت دارم. زنگ زد و گفت یکی هست ناراحتی قلبی دارد و مستخدم مدرسه است و ۳۰ میلیون تومان پول عمل قلبش میشود و ندارد بدهد و بچه صغیر دارد و  چند میلیون از پولش مانده که خانم خیری برایش جمع میکند.هیچ چیز نپرسیدم و شماره حساب را گرفتم و به پدرم دادم. پدرم گفت آیا مطمئنی؟ گفتم بله دوستم را که میشناسیم! 

پول ر ا دادم و به آن خانم که پول جمع میکرد گفتم نیازی به باز پرداخت نیست و من این پول را بخشیدم. یک سال پس از آن آن خانم به من پیام داد که من بایدداین پول را برگردانم؟  گفتم نه نیازی نیست. گفت که دوستم رفته ایران و به این خانم فشار آورده که پول را به دوستم  دهد چون پدر من (ایوا) از دوستم چک گرفته و دوستم میخواهد چکش را بگیرد. گفتم ۱. من آن پول را بخشیدم. ۲. پدرم چکی از کسی نگرفته و سوم اصلا دوستم  ایران نیامده که چک بدهد به کسی. 

خلاصه دعوای آن دو نفر بالا گرفت و میانه دعوایشان من فهمیدم این دو دختر خاله هستند! دوستم نمی‌دانست دختر خاله اش به من حرفهایش را انتقال میدهد که میگفت پدر ایوا چکم را نمیدهد و.....در آخر دوستم دخترخاله اش را تهدید کرده بود که پول را به حسابش بریزد وگرنه ماشین سوار به سوی دفتر کار همسرش میرودتا آبرویش را ببرد و به همسرش میگویداین  پول را برای چی گرفته و آن زن گریان به من زنگ زد. گفتم مگر شما برای درمان نخواستید خوب همسرتان بفهمد چرا میترسید. برای کار خیر بوده! که من و من کرد و حرف را پیچاند. حالا نه این از پول میگذشت و نه آن یکی از پول من چشم پوشی میکرد. به او گفتم به دوستم بگوید که من همه چیز را میدانم که گفت  و گفت پیش از آبروریزی دوستم پول را به حسابش میریزد که شماره حساب پدرم را دادم و گفتم پول را به حساب پدرم برگردانید. شما از من گرفتی و به من برگردان. دوستم وقتی فهمید من میدانم پیام می داد که نمیدانستم نیت اینهارا و شناخت نداشتم و.... به او گفتم پدرم از تو چک گرفته که چیزهایی گفت و من ادامه ندادم،  هرچه بیشتر میگفت چیز بدتری میرویید. پولم به حسابم برگشت،  آن خانم چندین بار پیام داد از من بگذر و حلالم کن و دوستم هم از من دوری میکند وخیلی کم پیام بینمان رد و بدل میشود.

از اینجا شد که گفتم هرگز به حرف کسی کمک نمیکنم. تنها جایی که میدانم درست است کمک میکنم. برای زلزله کرمانشاه به آشنای نزدیک کمک کردیم که تا ساخت مدرسه ای هم در آنجا کمک کردیم و آن خانم تک تک ویدیوها پیشرفت کاررا برای همه ما میفرستاد و من هم سهم کوچکی داشتم. 

حالا امروز به خانمی که برای هزینه درمان همسرش از هموطنانش کمک خواسته بود کمک کردم؛  به همه دوستانم آن پست را فرستادم و آنها هم تا جایی که میتوانستند کمک کردند و آنهایی که نمیتوانستند پولی بفرستند برایش دعا کردند. 

شما هم دعایش کنید و اگر دوست داشتید کمک کوچکی به هموطنتان بکنید.


<<دعایت میکنم من در میان ربنای سبز دستانم، دعایم کن سر سجاده سبزت میان بغض چشمانت، گمانم هم دعای من بگیرد هم دعای تو، دعایم کن..>>


از سپاسگزاری غافل نباشیم. 

پیچ امین الدوله

چند شاخه پیچ امین الدوله توی گلدان شیشه ای باریک و بلند روی کابینت گذاشته ام! 

ما امروز قرار یود برویم پیاده روی   و تپه نوردی با۳ تا از بهترین دوستانم. ساعت ۷.۴۵ دقیقه بیدار شدم و برای ایشان شیرموز درست  کردم به همراه لقمه نان و پنیر و سالاد و شامی از دیشب. یکسری لباس توی ماشین ریختم و برگشتم  توی تخت تا مدیتیشن کنم که نشد و ۹.۲۰ دقیقه دوش گرفتم و یکسری لباس دیگر توی ماشین انداختم و آماده شدم. یک بطری  آب  با لیموی تازه برداشتم و یکظرف انگور و خیار برای توی راهم چون صبحانه نخورده بودم. لباسها را بیرون پهن کردم و ساعت ۱۰.۳۰ از خانه زدم بیرون. ساعت ۱۱ و پنج دقیقه رسیدم و با نازنین دوست و دوست خوب دیگرم راه رفتیم. بوته های تمشک وحشی پر از تمشک سبز بودند و هنوز نرسیده بودند. قرار شد چند هفته دیگر دوباره بیاییم برای چیدن تمشک. میانه راه دوست قدیمیم(اولین دوست من در این کشور) هم آمد و تا ۱.۵ راه رفتیم و میخواستیم ناهار برویم بیرون که دوست دیگرم خانه اش در آن نزدیکی است گفت ناهار پیک نیکی درست کرده و از ما خواست برویم خانه اش. رفتیم خانه اش و رشته پلو و آش رشته درست کرده بود و خیلی زحمت کشیده بود. شرمنده مهربانی  این دوست  شدیم. ناهار خوردیم و سه مدل چای درست کرد با میوه و بستنی و فالوده و نشستیم  حرف زدیم تا ۴.۵ که خداحافظی کردیم و برگشتیم خانه هایمان. سرراه رفتم شاپینگ سنتر بزرگه و دوتا بانک رفتم و یک قوری و فنجان گلدار برای نازنین دوست  خریدم؛ یک کاسه برای فرشته کوچولو که اینقدر خوشگل بود گفتم بیشتر بگیرم برای خودم! ( شایدعکسش را بگذارم)

دوستم که پیش ایشان کار می کند را هم دیدم. یک شیشه آب پرتقال تازه و برگشتم خانه ساعت ۶ و پنج دقیقه بود. آب پاش چمنهای جلوی خانه راروشن کردم که دوستم  زنگ زد و گفت برویم با فرشته ها پیاده  روی؟  گفتم بیارش خانه من و دو دقیقه بعد دم در بودند و با فرشته کوچولو  بازی کردند  و گفتم برش می‌گردانم خانه. برنج خیس کردم برا ی سبزی  پلو  و آ ب پاشهای توی باغ راروشن کردم. لباسها را آوردم توی خانه و به سبزیجات و گلهایم آب دادم. 

برنج دم کردم و چای دم کردم و میوه شستم و سطلها را خالی کردم و ساعت ده دقیقه به هفت بود. ایشان آمد و من با فرشته ها رفتم پیادهروی و فرشته دوستم را برگرداندم خانه اش و برگشتیم خانه. 

امروز توی این گردشمان پیچ امین الدوله به درختان پیچیده بودند،  من دوشاخه آوردم بکارم،  نشستم  خواندم ببینم چطور باید بکارمشان. پیچ امین الدوله مرا به ۹ سالگیم میبرد. 

ساعت ۸ شام خوردیم؛  دوستم  آش داده بود و آش را گرم کردم با سبزی پلو و تن ماهی و شام خوردیم. لباسهای خشک شده را تا کردم و آشپزخانه را تمیز کردم همینطور دوتا یخچال ها را. کمی خواندم؛ اینترویو هم قبول شدم و ایمیلش آمد. این برای همان کرسم هست! امیدوارم  در این گام زندگیم کامیاب باشم. 

کمی ویدیو تماشا کردم و ساعت ۱۱ صورتم را شستم؛  تا شده ها را توی کشو گذاشتم و تندی سرویسها ی پایین را شستم. لیست خرید را نوشتم و کاتالوگها  را نگاهی  انداختم که ببینم چی از کجا بگیرم. 

امروز روز خوبی بود و من خیلی انرژی داشتم. فردابایدخانه را پاک و تمیز کنم و مارکت و خرید بروم. نازنین دوست هم میاید، کادویش را بدهم. امروز پرخوری کردم،  فردا یادم باشد تنها میوه و آبمیوه بخورم.

امروز سپاسگزاریم را ننوشتم،  دارویم را نخوردم،  مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام ندادم. بیست هزار گام راه رفتم! 

خدایا سپاسگزارم برای پاهایی که مرا به آسانی جابه‌جا  می‌کنند؛ برای توانایی که کارهایم را به آسانی انجام میدهم،  خدایا سپاسگزارم  برای تندرستیم، برای خوب بودن و خوب شدنم. هزاران بار سپاسگزارم. 

تویی که اینجارا میخوانی از خدا برایت تندرستی و توانایی و بی‌نیازی خواهانم. 

ایرانم

دیروز یک ایمیل از کارم آمد که برکردم سر کار! 

گفتم میخواهم شبها زود بخوابم تا امروز نه روز از ماه گذشته هنوز نتوانستم!صبح زود بلند شدم و نوای پرندهها توی اتاق میپیچید. توی تخت ماندم تا ۸ و بلند شدم و به ایشان سالاد دادم با شیر انبه و یک کره عسل و رفت سر کارش. من برگشتم  توی تخت و پیامهام را چک کردم و به دوستی پاسخ دادم که ۸.۵ زنگ  زد و حرف زدیم کمی . هیپنوتیزم و مدیتیشن انجام دادم تا ۹.۵. بلند شدم و پیلاتز را انجام دادم،  ملافه تخت را انداختم برای شستن و یک تمیز کشیدم  روی تخت. ماسک صورتم را گذاشتم و دوش گرفتم. 

صبحانه هندوانه و طالبی  و پاپایا خوردم و نشستم کمی تی وی دیدم،  سپاسگزاری هاین را انجام  دادم و به فرشته رسیدم. یک ظرف توت و تمشک و اینها خوردم. 

از دیروز نشستم پای کتابهای کرسم  و امروز به پایان رسید ساعت ۴.۵. کار چندانی نکردم و تنها نشستم پای کار خودم. از ۴.۵ تا ۵ مایه شامی درست کردم  و سیب زمینی را ورقه‌ای  برای چیپس درست کردم و توی آب گذاشتم و کاهو شستم برای سالاد. 

ساعت ۵ تا ۵.۲۰ دقیقه تلفن از لندن داشتم که یک اینترویو بود. کمی از کارشون  گفتند و من هم از کارهایی که کرده‌ام. در پایان آقا با لهجه بریتیش گفت شما چه خوب خودتون راپرزنت میکنید و برای سخنرانی  بسیار خوب هستید. قرار شد هردو فکرهامون را بکنیم و پاسخ برای آغاز کاررا بدهیم؛  خدایا تنها اگر خوب و نیک است.

برای پرندهها دانه ریختم. 

سیب زمینی ها را سرخ کردم و شامی هارا درست کردم و سالاد هم درست کردم؛  کمی میوه شستم وچای دم کردم. خواهر ایشان زنگ  زد و حرف زدیم. ساعت ۷ رفتم سراغ باغچه سبزیجاتم. کمی آب دادم و با فرشته داشتیم میرفتیم  بیرون که ایشان رسید. توی راه دوستم و فرشته اش را دیدم و با هم رفتیم پارک و فرشته ها حسابی بازی کردند. برگشتم خانه شام را کشیدم و خوردیم و تا شستم و گذاشتم توی ماشین ساعت ۱۰  دقیقه به هشت بود. 

با ایشان حرف زدیم و تی وی روشن بود و ایشان گوش  نمیداد. آخرش گفتم خاموشش کن ببینیم چه خبر است. یک ژورنال داشتم که تا حالا استفاده نکرده بودم و نشستم و توش نوشتم. 

فردا میخواهم با دوستانم برویم پیاده روی و کمی کوه نوردی یا بهتر بگویم تپه نوردی؛  بانک باید بروم  و همینطور سفارشی که دادم را بازبینی کنم. برای نازنین دوست  یک هدیه بخرم و همینطور خریدهای روز جمعه را لیست کنم. من این دوروز خانه ماندم و جایی نرفتم؛  کار چندانی  هم توی خانه انجام ندادم. جمعه هم خریددارم و هم پاک کاری خانه. 

دیروز هم خانه ماندم و سرم را به کارم گرم کردم و کار خانه  چندانی نکردم،  پیلاتز و ورزش و پیاده روی توی برنامه ام بود. خوب هم خوابیدم! شام هم زرشک پلو با مرغ درست کردم همراه با سالاد. مادرم زنگ زد و حرف زدیم. از دیروز همین یادمه!! 


خدایا برای آن مرد با آبرویی که کنار خیابان نشسته و زیر لب با خجالت و آرام میگوید واکسی دررحمتت را باز کن.

 خدایا به مردم سرزمینم کمک کن،  خدایا شر سیاه دلان را از سرشان باز کن. الهی که غم توی دل ایرانی ها نباشد. میدانم یکروز  ظالم به ظلم خودش گرفتار شود و نابود  می شود و دوباره آسمان ایران گنبد فیروزه ای میگردد. 

یکی از پررنگترین آرزوهایم دیدن شادی و آرامش ایران و ایرانیست،  ایرانی پاک از خرافه،  جهل،  عزا،  مجری عزا،  اندوه، خشم و فقر میخواهم. 


من ایرانی پرنور و درخشان میخواهم در خور ایرانیها و به این امید زنده ام. 





ایوای مدل ۲۰۱۹

ناخنهایم را پاک کردم و ازته گرفته ام. دستهایم مانند دخترمان دبستانی شده است. 

موهایم را کوتاه کرده ام و قرص آهن میخورم. 

چندتا از اکانت هایی که داشتم را بستم و پروفایل فیسبوک  را دی اکتیو کردم. تنها اینستادارم. سر خودم را خلوت کرده ام چون کارهای زیادی دارم،  چهارشنبه یک اینترویو دارم!  

پیش از بستن فیسبوکم چشمم به عکس جولز افتاد با آن دندانهای درشتش. من و جولز هم سن هستیم. جولز ادمین دانشگاه بود و همه کارهای ما روی دوشش بود،  مهربان و خنده رو و کمک رسان بود. درست هم سن من است،  دوتا دختر دارد و با یکی از دانشجوهای دانشکده خودمان ازدواج کرد. همیشه بدون کفش بود و همیشه کاری و مهربان.

عکس چند دختر در کنار استخر خندان و شاد ایستاده اند،  ۱۰-۱۱ ساله بودند. فکر میکنم من در آن سن کجا بودم! توی آن سالها خندان و شاد نبودیم، شاید درست در همان زمان در کنار پدر به رادیو آمریکا  با صدای کم گوش می‌دادیم یا شاید توی پله های خانه به سمت پناهگاه و زیرزمین میدویدیم. هر چه بودیم شاد نبودیم،  خاکستری و اشک آلود بودیم. ما با ترس بزرگ شدیم،  ترس روسری افتادن،  ترس جوراب رنگ  پا،  ترس نوار کاست،  ترس ویدیو،  مهمانی،  رادیو خارجی،  ترس اعدام  و تیرباران،  ترس اسارت،  شهادت،  بمباران، کمیته و گشت،  ترس کمبود و نبود،  ترس و ترس و ترس. من آن سالها نمیخندیدم. 

الهی هیچ کودکی نبیند آنچه نسل ما دید.

چندی پیش توی صفحه نواده یکی از انقلابیون دیدم که دخترش داشت پیانو میزد و خودش در دانشگاه استنفورد درس میخواند و کتاب مینویسد و عکس پدربزرگش را به عنوان قهرمان ملی قاب می‌کند و به ما نشان میدهد.  دوست داشتم برایش بنویسم برگرد و با آرمانهای پدربزرگت زندگی کن. تو باید برگردی و زیر یوغ دستبوسی پدربزرگت بمانی نه جوانهای بی‌گناه. 

این داغ پایانی ندارد،  این عقب گرد مردم ما،  این ارتجاع! 

امروز صبح ایشان گفت صبحانه برویم بیرون که رفتیم دوتایی و صبحانه خوبی خوردیم و بانکی رفتیم و ایشان موهایش را کوتاه کرد و دارو از داروخانه گرفتیم و ساعت ۱ برگشتیم خانه و فرشته را برداشتیم و رفتیم پیاده روی. هوا ابری و خنک بود. ساعت ۱.۴۵ برگشتیم و من رفتم سر وقت کارم. یک چرت با هیپنوتیزم زدم و  با دوستی حرف زدم. ساعت ۴.۵ کمی میوه خوردم ولی سیر بودیم هردو،  برای شام ماکارانی با سالاد درست کردم. خانه آرام بود،  چندتا پیام برای میزبانهای این چندروزم فرستادم. یک جیم پیدا کردم با ایشان برویم اگر تا فردا نه نگوید.  یوگا  و استخر تا آخر این ماه خبری نیست و خودم هم توی این دوهفته زمان نداشتم که کاری انجام بدهم. 

ایشان سریالی میبیند که درباره پولشویی و اینچیزهاست. من که دوست ندارم،  مینشینم کنارش و کارهای خودم را انجام میدهم. دوباره سپاسگزاری رااز سر میگیرم این هفته؛  دکتر باید بروم و متخصص تغذیه هم همینطور. 

کمد لباسی اوضاع درستی ندارد و باید کمی خرید کنم. تازگیها خیلی کم خریده ام و بیشتر  بخشیده ام. 

من یک باکسی دارم که اگر  چیزی را بخواهم ولی نیاز نداشته باشم نمیخرم و پولش را توی صندوقم میگذارم. حالا یکروز بشینم ببینم چقدر پول دارم، راستی خانم زنگ زد بیاید و گفتم خبرش میکنم. چندین بار گفتم بیاید که نیامد و دستم توی پوست گردو ماند. چای عصر را که دم کردم و میوه هم گذاشتم و سالاد آماده و شام روی گاز که ایشان گفت برویم دوباره پیادهروی که رفتیم. موبایل نبردیم و حرف زدیم؛  از زمانی که روی اخلاقهای خوب ایشان انرژی میگذارم خیلی خیلی بهتر شده و خودم هم بهترم. 

پیش‌از رفتن برای پرندهها دانه ریختم،  تازگیها دانه را روی زمین مانند قلب یا دایره میریزم و یک دایره یا یک قلب پرنده روی زمین مینشینند. دوست افسرده ام چندین بار به من گفت  نریز بگذار زحمت بکشند برای دانه پیدا کردن،  تنبل میشوند!! 

دوسه بار هم پاشو برد عقب و گفت دلم میخواهد به فرشته کوچولو تیپا بزنم که با نگاه تند من رو به رو شد. 

به خدا برخیها را نمیفهمم. اینها برکت خانه من هستند. روزی را چندبرابر میکنند. 

یکی دیگر از کارهایی که میخواهم انجام بدهم کم کردن رفت و آمد با برخی از دوستانه و دیگریش بستن دهان خودم و حرف نزدن درباره کارهایم و یکی از مهمترینهایش نه گفتن به آدمها سودجوست. 


ایشان امشب پرسید که خودت را دوست داری و گفتم بله خیلی. از زمانی که خودم را دوست دارم زیر بار خیلی چیزها نمیروم و نزدیکان هم جور دیگری رفتار میکنند. خودم را دوست دارم و به خودم احترام میگذارم.


دلتان شاد و پذیرای روزهای بهتر باشید؛  روزهایی که شاید تا به امروز مانند آن را ندیده اید.

من پذیرای بهترینهای خداوندم  و برای آن ها سپاسگزارم.