فرداهای خوب


توی این خانه زندگی کم کم دارد برمیگردد سر جاش،  ایشان دو-سه  هفته ای است  که برگشته سرکار و از صبح تا ۷-۸ یکسره کار میکند و شبها خیلی خسته برمیگردد خانه. من هم کمکش  میکنم،  سفارشات  را انجام میدهم و تو کارهای دفتری کمکشون میکنم،  اینترویو میکنم،  سفارشها را برمیگردونم و... هرروز نمیروم و گاهی از خانه کار میکنم. 

زمستان آغاز شده  و از روز نخست  هوا سرد سرد شد،  جوری که من هم سردم شد. 

بیشتر روزها صبح زود بیدار میشوم ۶-۶.۵ و مدیتیشنم را انجام  میدهم تا ۷.۵. آب ولرم با لیمو  آماده میکنم برای خودم. ایشان را راهی میکنم و از ۸.۲۰ دقیقه زمان نوشتن  سپاسگزاریهام،  هدفهام،  آرزوهام هست و ۱۰ دقیقه به ۹ تا ۹ زمان یوگاست و دوش و نشستن سر کار یا رفتن  به آفیس پیش ایشان. فرشته کوچولو دوبار در روز پیاده  روی دارد و این بین نقاشی میکنم  و کتاب میخوانم.

 از ساعت ۴ آشپزخانه جان میگیرد.  صدای خرد کردن  روی تخته،  فندک گاز،  جریان  شیر آب،  قل قل کتری،  باز و بسته شدن کابینتها، صدای کفشهایم روی چوبها، سرخ شدن پیاز،  بوی ادویه،  بوی غذا، جوشیدن آب،  بوی چای،  گل سرخ،  بوی هل،  هیاهوی پرنده ها،  صدای پاهای فرشته کوچولو،  نور شمعها،  گرمای ماگ  چای سبزم که دودستم را گرم میکند،  ریز ریزاین کارهای ساده و هرروزه را به خاطرم میسپارم. خوشبختی های ریز ریز من هستند که برایشان خدا را سپاس میکنم. 

۵.۵ -۶ که میشود و هوا رو به تاریکیست با فرشته کوچولو میروم پیادهروی، آسمان پر ستاره میشود و خورشید یک خط نارنجیست که به زمین چسبیده انگار. پرنده ها جا میگیرند و چراغ خانه ها روشن هستند. خانه ها انرژی دارند و میشود فهمید خوشبختی کدامشان بیشتر است. کدام یکی بیشتر دعوا و فریاد شنیده و کدام یکی بیشتر مهربانی و دوست داشتن دیده است. 

اگر کاری نداشته باشم باز هم مدیتیشن میکنم و میز رامیچینم و سالاد درست میکنم،  به پدرو مادرم زنگ میزنم. 

دیروز یکسری خرید از آمازون داشتم که همه را با هم چهارشنبه میرسد. دیروز میخواستم بروم کاسکو که ایشان بسته داشت و من نرفتم وبسته هم نیامد. ۸.۵ دوش گرفتم وکارها روتین صبح را انجام  دادم.تا ۳.۵ خانه بودم،آبمیوه گرفتم برای خودم.  روتختی و ملافه ها   را انداختم توی ماشین و یک رنگ گرم زمستانی روی تخت انداختم،  کرم  قهوه ای و نسکافه ای! 

کمی آبرنگ بازی کردم،  و ۳.۵ رفتم برای کاری آفیس و پست و صبح هم کتابی سفارش داده بودم که برایم نگه دارند و رفتم آنرا هم گرفتم. یک قوری شیشه ای و پد آبرنگ هم خریدم. فرشته کوچولو با من بود و رفتیم  دور دریاچه  راه رفتیم و ساعت ۵ رسیدیم خانه. یک بسته  پشت در بود و لی نه آنی که باید میبود.

برای ایشان کله که گنجشکی  درست کردم و خودم هم کوکو کدوسبز. یک ظرف سالاد و یک ظرف ماست و خیار درست کردم. ساعت ۶ فرشته را بردم بیرون،  توی تاریکی باد میزد برگها را جا به جا میکرد و فرشته کوچولو پشت سرش را تند تند نگاه میکرد دلیرانه!!! 

ایشان آمد و شام خوردیم. زود سامان دادم آشپزخانه را و نشستیم پای تی وی و سریال دیدن. کتابم را باز کردم و خواندم شبی ۱۵ دقیقه کتاب میخوانم کمِ کم. شبها ۱۰.۵ توی تخت میروم و تا ۱۱ خوب هستم. بیش از هر زمان دیگری خودم را دوست دارم و به خودم سخت نمیگیرم. ایشان تا ۱۲ بیدار است و فیلم میبیند. 

امروز که جمعه باشد باشد ۷.۲۲ بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم. باید خانه را تمیز میکردم، زود دوش گرفتم که مبادا بسته بیاید و من توی حمام باشم. یک لیوان آب  و لیمو کنار دستم گذاشتم و دفترهایم را نوشتم( این کاررا خیلی دوست دارم و یکجور معجزه به همراه دارد). 

یوگا  انجام دادم.

گردگیری کردم وسرویسها را شستم؛ دوتا لیوان آب سیب وکرفس گرفتم و خوردم و کمی تی وی تماشا کردم. آشپزخانه را پاک کردم و کمی میوه خوردم. ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه خانه را جارو وطی کشیدم تا۱.

ماش و برنج قهوه ای،  عدس و کینوا گذاشتم بپزند برای آش با شام فرشته. خمیر نان برای فردا درست کردم.

۱ روی تخت دراز کشیدم و کمی کتاب خواندم،  میخواستم دکترم را کنسل کنم چون بسته نیامده بود. 

ساعت دو در زدند بسته رسید و آنی که خراب بود را بردند. آماده شدم و رفتم دکترم،  رفتم تو و گفتم من توی ماشینم و نوبتم شد زنگ بزنید. 

فرشته پرید روی پام نشست و منم کتابم را خواندم. یک جایی توی زندگی از روزگار سیلی میخوریم و آن  میشود سکوی پرش ما! 

بیست دقیقه ای نشستم و زنگ  زدند بیا،  رفتم و برگه های آزمایشم را گرفتم،  واکسن زدم و بادوستم خداحافظی کردم و رفتیم سوپر برای خریدنان! نان ساندویچی خریدم،  کمپوت گیلاس برای ایشان،  کره وگان،  اوت میل،  دامپلینگ گیاهی،  چیپس،  عسل گرفتم. توی آش اوت ریختم و اسفناج و کیل و گذاشتم جا بیافتد. برای شام ایشان هم سوسیس گذاشتم! کمپوتها را توی ظرف ریختم و روی میز گذاشتم،  گلابی که داشتیم،  گیلاس و انجیر ر ا  هم که توی آب گذاشته بودم خودم دیروز. 

میوه شستم و به فرشته گفتم پاشو برویم بیرون که یکساعتی من را راه برد. راستی امروز کارت بانکم رسید.چند روز پیش فهمیدم کارتم نیست و یک هفته پیش آخرین  بار رفته بودم بانک و جای دیگری  نرفته  بودم. گواهینامه هنوز نیامده که گم شده را توی خانه  پیداش کردم!!!کردیت کارتم هم نیامده چون همه را درخواست دادم برایم دوباره بفرستند. 

ایشان ۶.۵ زنگ زد که دارد می آید خانه و من روی تخت دراز کشیده  بودم و فرشته هم کنارم بود.بلند شدم و میز را چیدم و کمی نعناع داغ درست کردم و کشک توی آش ریختم. تا ایشان رسید شاممان را خوردیم. خسته هستم،  فردا میخواستیم جایی برویم که کنسلش کردم. خاله بازی آنهم توی این دوران را نمیخواهم. 

فردا روز خوب دیکری در زندگیم خواهد بود. 

الهی فردای شما هم خوب باشد،  بهتر از امروزتان. 

 فرداهای خوبمان توی راه هستند. 

الهی آمین

آفتاب دمید

چشمم را باز کردم و سرم را چرخاندم از لای پرده دیدم هوا روشن شده و سفیده. بلند شدم و رفتم پشت پنجره دیدم خانه ها ته کوچه بن بستی ته دنیا توی مه فرو رفتند. مه سنگینی بود و آفتاب زور میزد که خودش را جا کنه. ساعت ده دقیقه به هشت  بود، کمی میوه و یک تست پنیر برای  ایشان را آماده  کردم به همراه شیر کاکائو داغ و ایشان رفت سر کار. من هم برگشتم توی تختم و تا ۹.۵ توی تخت کمی خواندم و با دوستی در ایران چت کردم. 

یوگای صبحم را انجام دادم و انگار  بدنم جان دوباره گرفت.کمی به باغ رسیدم و تخم گلها را ریختم توی جیبم. با فرشته بازی کردیم و بدو بدو کردیم. 

شمع حمام راروشن کردم و  حوله را برداشتم که دوش بگیرم و موبایلم زنگ خورد. مهربان دوست بود که زنگ زدم بهش و گپی زدیم. مهربان دوست از خانه زده بود بیرون و من هم میخواستم بروم خرید با این همه با هم قراری  نگذاشتیم. راستش را بخواهید من از دوران  کرونا بسیار بهره بردم چون خیلی کارها انجام دادم و خیلی چیزها یاد گرفتم. دوش گرفتم و ماشین راروشن کردم، یک بشقاب میوه برای خودم گذاشتم و تی وی رار وشن کردم. از میانه یک فیلمی بود یک زن آرکیتکت که همسرش رهایش کرده بود پی غمزه بلوندی و تنها مانده بود. همسرش و بلوند غمزه ای به سفر میرفتند دست در کمر با فرزند این خانم. بلوند غمزه ای زود لب ورمیچید اگر حرفی میشنید و مرد را به محل کار خانم میفرستاد تا به او بگوید به خانواده تازه خوشبخت بلوند غمزه ای کاری نداشته  باشد! بلوند غمز ای اشاره به حلقه اش میکرد و به مادر مرد میگفت عادت به چیزهای گران ندارد  و به زن میگفت اگر تو برایش خوب و کافی بودی رهایت نمیکرد.


دلم جایی برای زن سوخت که داروهایش را میخورد با الکل و توهم پیدا میکرد. انصاف  نیست یکی زجر بکشد برای خوشگذرانی های دیگری. 

کاش میشد برخی پیوندها را از ریشه زداز ته ته.

 شسته ها را بیرون پهن کردم توی آفتاب و بلند شدم فرشته را بردم بیرون. با هم راه توی هوای گرم و آفتابی روی برگهای زرد و نارنجی راه رفتیم.

تشکهای فرشته کوچول را از توی ماشین درآوردم و انداختم توی تیغ آفتاب تا خشک بشود، دیروز هم یکی دیگر را شسته بودم با حوله و یکی از ژاکتهایش و پتوهایش! برای خودش کالکشنی داره فرشته کوچولو. 

رفتم سوپر و نان،  شیر بادام،  اوت میل،  نارنگی،  خیار،  لیموترش،  را ن مرغ،  قارچ،  لوبیا سبز،  شیرینی، قرص منیزیم، امگا -۳خریدم و یک ساعت کارم زمان برد. 

برای پرداخت ایستاده بودیم آقایی آمد جلوی ما  وول میخورد از آن وولهایی که جاباز میکنند. هر نفر باید ۱.۵ متر فضا به دیگران بدهد و ایشان جلو ایستاد و پرید رفت جلو تا پرداخت کند. خانمهایی که ایستاده بودند به او گفتند نوبتت نیست و..... آقا یک نگاه به ما کرد و یک ماچ آبدار برامون فرستاد. صدای خانمها بالاتر رفت و آقا یک " اف وورد" پرت کرد سوی ما! 

رفتیم سوپر خرید کنیم هم ماچ فرستادند برامون هم دشنام شنیدیم به راستی آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره! 

تا خریدها را پاکسازی کنم و الکل مالی کنم و جاسازی کنم نیم ساعتی زمان برد. با نان تازه یک لقمه کره و مربای به خانگی درست کردم و خوردم. شکرش کم است به گمانم! 

چهار تا ران مرغ گذاشتم کمی سرخ شوند تا برای ایشان زرشک پلو با مرغ درست کنم. خمیر نان بربری را هم درست  کردم برای صبحانه فردا. به مادرم زنگ  زدم و یکساعت حرف زدیم و من هم کارهایم را میکردم. برای پرنده ها دانه ریختم و شسته ها را آوردم توی  خانه. هنوز نم داشتند. همه اتاقها بوی نرم کننده گرفتند. 

 چای و برنج دم کردم و غذای فرشته را هم پختم و دوباره رفتیم پیاده روی. یک ماه  گرد ودرخشان توی آسمان بوددو پرنده ها سرو صدایشان بالا گرفته بود تا جا بگیرند وبخوابند. 

خواهر جانان زنگ  زد و خیلی کوتاه حرف زدیم، هر چه این چند روز شسته بودم و جا جای خانه پهن کرده بودم تا کردم و توی سبد چیدم. 

ایشان رسید و چای خورد و ساعت ۷ شام خوردیم. 

از این ساعت به بعد من مال خودم هستم،  یک وبینار دارم که فردا باید تماشا کنم! 

ایشان فردا کار میکند و من هم به کارهای خودم میرسم! خمیر بربری را نگه میدارم برای  پنجشنبه صبح! ببینم چه چیز در می‌آید!! 

کارهایم را که انجام می دهم به کتاب‌های  لوییز و سخنرانیهایش گوش میدهم،  چراغ راهم بوده همیشه. 

شب به کار هنری،  فیلم،  یک چای تلخ،  کمی انگور،گپ با ایشان  و دیدن فیلمی از زندگی در عربستان گذشت. چیزهایی نشان داده میشد که باورش سخت بود،  خیابانها و مارکت که بیشتر پاکستان بود تا عربستان!گردن زدن و کشتار دیگران (مسیحیان و شیعیان) و شلاق زدن و کتک زدن در راس دستورات دینیشان هست! خوب با همین فرمان قرنها راندند و تمدنها را از بین برده اند. 

دیروز هم ایشان رفت سر کار تا ساعت ۷ و من هم خانه را تمیز کردم،  برای شام اسپاگتی با سالاد کلم درست کردم، با فرشته یکساعت پیاده روی کردم، هوا آفتابی شد پس از چندین روز سرد و بارانی! 

فرشته کوچولو با پاهای کوچولوش همه جا همراهمه،  دیروز که چسب شده بود داشتم جارو میکشیدم روی مبل روی پا بلند میشد گریه میکرد که بغلم کن. بغلش کردم و نشستم از روی پام تکان نمیخورد. دراز کشیدم خوابید روی شکمم. به شکم دراز کشیدم خوابید رو ی کمرم و نمیگذاشت تکان بخورم. صبحها دو تا چشم تیله ای زل زل نگاهم میکنند تا بیدار شوم. 

دیروز از لیزر زنگ زدند که بیا! من که حالا حالا نمیروم! دوست پزشکم پیام داد که به یکی از بیمارانش کمک کنم چون خوب نیست. شماره آن خانم را داد تا بهش زنگ  بزنم. من نمی توانم به  کسی بگویم چه کند و تنها میتوانم برایش از آنچه کرده ام بگویم.

به پدرم زنگ زدم و از این درو آن در برایش گفتم. چه خوب است که میتوانم  درباره همه چیز با او حرف بزنم. ساعت ۶ رفتم بالا که هر چی شسته بودم را پهن کنم چون شستشوی ماشین تا ۵ داشت کار میکرد و چشمم به تشک یوگا افتاد  و یوگای شبم را انجام دادم. ایشان صبح که میرفت گفت شام سبک میخورد شب که رسید گفت چه خوب کردی شام پختی!! 

یکشنبه هوا بیش ازاندازه سرد بود که بهترین جا خانه بود. روز خانه داری بود،  روز آبمیوه بود. یخچال‌ها  را پاک کردم،  یک کیسه اسفناج  داشتم شستم و گذاشتم توی فریزر. کلم پلو درست کردم برای ناهار، مربای به درست کردم، نان چیباتا درست کردم و....... 

ایشان همچنان اخمو بودو به من چشم غره میرفت! 

گذشت این چندروز از عمرمان. 


الهی هر روز عمرتان به خوشی و شادی بگذرد.

خدایا سپاسگزارم که یادم دادی بدون وابستگی شاد و سرخوش باشم. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 




کیک سیب و دارچین


چای دم کردم و بوی سیب و دارچین توی خانه پیچیده است. هنوز باران میبارد و هوا سرداست. امروز پرنده ها کم مانده بودبیایند توی خانه. 

ایشان خوابیده! من این خواب دم غروب را نمیفهمم همین اندازه میدانم که اگر خواب باشم زمان غروب حال خوشی نخواهم داشت. 

از صبح وارمر ما روشن است و چند سری چایی میخوریم یکبار سبز،  یکبار سیاه،  یکبار دمنوش و....

دوروز هست پیاده روی نرفته  ایم و فرشته کوچولو افسرده شده ددری کوچولو! 

ساعت  ۱۱ رفتیم  یک خانه دیدیم که خیلی خیلی خوب بود،  دلم را برد!  پنجاه هزار تا بالای آنچیزیه که ما میخواستیم و اینکه کوچه پر رفت و آمدیه! 


ایشان که خوشش آمد و همین دوتا را گفت. ایشان بد اخلاق است این دوروز و زیاد حرف نمیزند. دیروز هم بداخلاقی کرد توی خانه! گذاشتمش به حال خودش! امروز ناهار درست نکردم و تا ساعت ۱ کارهای خانه را انجام دادم،  برای خودم آب پرتقال گرفتم.  یک کافی هم برای ایشان درست کردم و گذاشتم روی پله که بیاید ببرد. بیش از هرروز دیگه به پرنده ها غذا  دادم ساعت به ساعت چون هوا سرد و بارانی بود و همه خیس و گرسنه به خانه پناه  آورده بودند. 


از ساعت ۱ تا ۴ نشستم پای رنگ بازی وهمانجور که گفتم کودک دورنم درخواست دوز بالاتری از رنگ بازی دارد.حال  دلم خوب بود. ایشان آمد پایین و گفت زن هنرمند گرفتیم ناهار نداریم! پیتزا سفارش داد و خودش رفت گرفت. 

ناهار خوردیم و کیک سیب درست کردم کمی از سریال زیر خاکی را دیدیم و هوا تاریک شد و ایشان خوابید نزدیک غروب. چای دم کردم و زنگ فر نوید پخت کیک را داد. 

گذاشتم  خنک شود و ایشان هم بیدار شد. یکپچایی ریخت و مادرش زنگ زد و با دلخوری هردو خداحافظی کردند. توی خواهر  و برادرهای ایشان همه با هم  قهرند. دوره ای هم قهرند و همه با زن و شوهرهاشون خودشان هم قهرند.

مادر ایشان این میان دیگران را گناهکار میداند و اینها را دسیسه"دژمن" میداند،  سر همین ایشان عصبانی شد و دلخور شدند دوتاشون. عزیز راه دو ر بود که سالها اینجا بود و زیاد پیش ما میامد و میماند و هرروز به ایشان زنگ میزد نزدیک به یکسال است که آمده به شهر ما  و ۳۰ دقیقه رانندگیست تا خانه اش،  یادم نیست آخرین بار کی آمده و ما هم که نمیدانیم کجای این شهر هست. ایشان که گله کرد مادرش از او جانبداری کرد و ایشان بیشتر ناراحت شد. 

من سرم  را به کار خودم گرم کردم؛  با خودم فکر میکردم با خواهر جانان چه وقت دعوا کردم یادم نمیاید!

نمیدانم مادرم چطور رفتار کرد که میانه ما خوب است. 

 ایشان کم بداخلاق بود بدتر هم شد. 

برایم گله کرد که مادرش غر زیاد میزند. تنها گفتم زمانی که یک زن غر میزند تو  گوش  بده،  به دنبال را ه نشان دادن نباش. ما خودمان باهوشتر ازشماییم تنها دوتا گوش میخواهیم که سبک شویم و خودمان بهتر میدانیم چکار کنیم. 

این میان من و ایشان با همه آشتی هستیم،  نه اینکه با ما خوب باشند نه. ما هر  چی میبینیم زیر سبیلی رد میکنیم و به روی خودمان نمیآوریم. جوان که  بودم حرص میخوردم و بیخواب میشدم وهزار بلا سر خودم میاوردم. حالا انگار  فیلم تماشا میکنم و میگذرم. 

نه بدی میکنم و نه پاسخ بدی میدهم چون دستم به سیم لخت برق ۲۲۰ ولته،  هرکاری بکنم به  خودم برمیگردد. 

من نیامدم تو دنیا که دیگران را درست کنم،  من کلاه  خودم را بچسبم که خودم را از دست ندهم. 

تو همان  جوانی و خامی که خیلی آزارم میدادند با خودم میگفتم اینبار دیدمشون من هم این کار و آن کار را میکنم و به گمان خودم  تلافی کنم تا دلم خنک شود. چه نادان بودم!نه؟! خنده دار این بود که زمان تلافی من نمیشد چون آن آدم چند ماه پیدایش نمیشد و زمانی میامد که من یادم رفته بود و بار داستان از بین رفته بود! 

کم کم به خودم گفتم ببین خدا هم نمیخواهد تو پاسخ بدی و بد کنی!  رهاشون کن و همین کار را کردم. 

خدایا سپاسگزارم که راهنماییم میکنی همیشه.

سپاسگزارم که دستم راگرفتی و آوردیم اینجاو بهم آرامش دادی."  ان الله مع اصابرین"


شما کجاها پاسخ شکیباییتون را گرفتید،  بنویسیم  توی دفتری و خدا را سپاسگزار باشیم براشون. 


تویی که از اینجا میگذری از خدا میخواهم  هیچگاه کسی آزارت ندهد در زندگی. 

"دل قوی دار سحر نزدیک است"

پ.ن. یا این را آپدیت میکنم یا برای دو روز پیش را پست دیگری مینویسم. 

بیداری

 ایشان توی آفیسه و وبینار دارد و رفته است بالا. یکسره باران میبارد. قار قار یخچال کوچیکه با تیک تیک ساعت روی دیوار دست به یکی کردند تا سکوت شبم را به هم بریزند. 

از صبح یکسره باران میبارد و هوا سرد است جوریکه کلاه به سر نشسته ام زیر یک پتو نرم و گرم با ژاکت و پاهایم سرد هستند هنوز. 

با این همه من سرما را دوست دارم! 

امروز روزی بود که خانه ماندیم و پیاده روی هم نرفتیم. تنها یک نیم ساعتی رفتیم خانه ای  دیدیم که خوشمان آمد و درباره اش باید فکر  کنیم.

 فرشته را هم بردیم و نشست توی  ماشین تا ما بیاییم. همه چیز را میفهمد و تنها زبان ندارد،  آخر مهر و وفا و مهربانیست که در برابرش کم می‌آورم. هوای سرد و بارانی پرنده ها  را به خانه نزدیکتر میکند و دور تا دور خانه ام مینشینند  برای مشتی دانه. 

ایشان دیشب حالش خوب نبود و این شد که صبحانه نخورد اگر هم میخواست  بخورد نان نداشتیم. من شبها خمیررا درست میکنم و صبح نان پزی داریم آنهم یکدانه بربری که دیشب درست نکردم. یادم آمد نان تست درست کردم توی فریزره! 

یادم نیست  آخرین بار کی شله زرد درست کردم چند سال پیش بود! شله زرد هم نخوردم چند سالی میشه این شد که دومشت برنج ریختم توی قابلمه که بشود شله زرد. ناهار هم قرمه سبزی بار گذاشتم خوشمزه راحت و آسان . آب پرتقال و گریپ فروت گرفتم که شد صبحانه مون.ایشان رفت سراغ کارهاش و انجام داد برایش یک لیوان اسموتی درست کردم و چای سبز دم کردم برای خودم، رویمیز  میوه و سبزیجات  و حموص گذاشتم.  امروز پس از سالها دستشویی شلنگ دار شدیم! 

شسته ها را تا کردم و توی کشوها  جا دادم، اینروزها بیشتر توی خانه شسته ها را پهن میکنم و هوا به آنها نمیخورد،  دوست  دارم شسته ها بوی آفتاب بدهند که هوای بارانی شهر ما نمیگذارد. 

انگار  به گذشته  برگشتم،  به زمستان‌های آرام تهران به آن کوچه های پردرخت و آرام، به آن شبهای بیصدا و آرام که رهگذری بر آرامش کوچه خش میانداخت. اینروزها حال همان روزها را دارم،  شبهای بلند و زمستانی و کتاب و تی وی و یاد گرفتن. خوشبختانه با ایشان برخوردی نداشتیم که بد باشد و  بهانه جویی نمیکند و من هم سرمرا گرم میکنم. همه این سالها من بودم و خودم،  زمان و آزادیهای خودم را داشته ام ،  تنهایی هایم و دوستانم. من سال‌هاست از  ایران دورم،  با خانواده ام نبوده ام و یاد گرفته ام چطور سرم را گرم کنم. اگر هفته ها هم  از خانه بیرون نروم  برای خودم کاری دارم که انجام بدهم. 

چند هفته  پیش پد آبرنگ سفارش دادم که رسید و سرم را با کشیدن گرم میکنم. چیزهایی که از کرسم یادمیگیرم را هم میکشم. روزی دو تا طرح میزنم، این کاریست که بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارم. 

ایشان از یکی دو هفته دیگر میرود سر کار و همه کم کم  برمیگردند اگر همه چیز به خوبی  پیش برود و شمار بیماران بیشتر نشود. من این اندازه که نگران ایران هستم نگران اینجا نیستم چون اینجا سفت و  سختتر هستند.

توی آن شاپینگ سنتر بزرگ تنها بانک و سوپر و پست باز هستند و همه بستند. 

بازدید خانه را انجام دادیم و برگشتیم خانه،  پیش از رفتن ماست و  خیار درست کردم و ساعت ۴ ناهار خوردیم. تا من آشپزخانه را سامان  بدهم ایشان لباسها را برد بالا پهن  کرد و توی  اتاق مهمان خوابید! 

 چای دم کردم و دو تا پیاله کوچک شله زرد خوردم و ایشان هم بیدار شد. دور هم نشستیم تا ۷.۵ که دوباره ایشان وبینار داشت و رفت  و منم نشستم سر کارم.چای گرم ریختم و خوردم و کارم را  انجام دادم. 

امروز نازنین دوست زنگ  زد و کمی حرف زدیم. کمی خسته بود از بودن همسرو فرزندش چون از آنهایی هستند که زمانی که باشند دوستم نمیتواند با تلفن هم حرف بزند. 

روزهای زندگی ماست که میگذرد،  الهی پر از خیر و شادی باشد. الهی روزهای همگی پر از شادی باشد و تندرستی. 

صبحها که بیدار میشوم  و روی نوک پا تا دستشویی میروم و مسواک میزنم و صورتم را میشورم به خودم میگویم در این چند گام تا دستشویی چه چیزهایی داشتی که باید برایش سپاسگزار باشی. خانه ای گرم و پرنور،  تخت، تشک،  بالش،  ملافه،  پتوی گرم،  بلوز و شلوار گرم و نرم،  دو تا پا که توانایی راه رفتن دارند،  چشمهایی که باز می‌شوند و میبینند،  دستهایی که به بلند شدنت کمک میکنند، گوشهایی که نوای پرندگان و نفسهای فرشته کوچولو میشنوند، کمری که راست میشود،  آب پاکیزه،  آینه،  مسواک،  خمیر دندان،  صابون،  دستشویی،  کرم دست و کرم صورت،  روحیه خوب و آرامش،  سیستم ایمنی که آرام است و..... از تخت تا روشویی و دستشویی  من ۱۰ گام دارم و صدها چیز که برایش سپاسگزارم. 

همیشه زمانی که چشمم را بار میکنم دعا میکنم خیر و برکت از خدا میخواهم نخست برای چند نفری که آزارم  دادند سالهای سال  و پس از آن برای هر کسی که به یادمیآورم. پس از آن مدیتیشن که با این چند تا  کار ساده حال و روزم را خوب میشود

.اگر صبح زود بیدار شوم که یوگا را هم انجام میدهم و دوش میگیرم و همه این کارها روزم را میسازد و شارژ به همه کارهایم میرسم. دروغ نمیگویم که گاهی از آشپزی خسته میشوم و باآهنگی قدیمی یا کتابی گویا سرم را گرم میکنم تاآشپزی کنم. کتابهای گویای آقای بهرام ابراهیمی را دوست دارم بسیارخوب میخوانند و بسیار هنرمندانه،  بخی از خواننده ها گاهی انگار  یکدور هم نخوانده اند و پر از اشتباه است و صدایشان خسته کننده. آقای ابراهیمی گویی تئاتر رادیویی اجرا می‌کنند؛   بسیارتوانا هستند و زیباست کارشان. 

یکسری ماسک و ژل آنتی باکتریال برای ایشان خریده بودم که همه را پس دادم چون  هنوز به دستم نرسیده! چند ماهی شده! 

ایشان شام خورد و ماشین را پر کرد و من هم شام را چشم پوشی کردم.

 ساعت ۱ صبح شده و فرشته کوچولو مدل تاکسیدرمی خوابیده دست و پاهایش هواست و تنش گرم است. 

فردا ایشان سر کار میرود و خدا پشت و پناه همه آنهایی که باید کار کنند باشد. 

خدا پشت و پناه خودتان و عزیزانتان و دلتان باشد. 

الهی آمین 

با بیداری زاده از کرونا چه میکنید؟ 

پ.ن. به خاطر گل رویتان رمز را برداشتم.

روزهای زندگی

یک لیوان چای داغ کنار دستم گذاشتم  در آرامش شب در خانه آرامم که تنها صدای  تیک تیک ساعت میاید،  ایشان کتاب میخواند و من اینستا را زیرورو میکنم. به ایشان میگویم من از صبح تا غروب پر انرژی هستم و غروب که میشود دیگر انرژی ندارم. ایشان سرش را تکان میدهد؛ میدانم پاسخم را چند دقیقه دیگر میدهد چون اینجا هست و نیست. میشنود و کمی زمان میبرد تا به مغزش برسد.

ایشان تی وی راروشن میکند تا سریال ببیند،  ظرف میوه را پر میکنم و یک کاسه کوچک چیپس روی میز میگذارم و دوباره سر جایم  مینشینم. 

با این سریال  گوشمان به انگلیسی  با لهجه اسکاتیش آشنا شد.

 گفتم اسکاتیش یاد جولیا بیشاپ (وزیر امورخارجه بود)افتادم که از سفرش به تهران میگفت و دیدار با روحانی و گفتگوهایشان همراه با مترجم با حسن روحانی! خاطره این دیدارش این بود که در جایی خودشان  دو نفر بوده اند و جولیا شگفت زده شده بود از اینکه حسن روحانی با لهجه نیتیو اسکاتیش با جولیا گفتگو کرده!!! 

شماها از کجا بر سرایران و ایرانیان  آوار شدید!!

توی این چندروز صبحها هر زمان بیدار شوم که زودتر از ایشان است مسواک میزنم و موهایم را با کش میبندم و یوگا و مدیتیشنم را انجام میدهم که همه روی هم ۳۰ دقیقه میشود و اینگونه روز خوبی را آغاز میکنم. 

امروز ۹ بیدار شدم و پیش از یوگا کتری را پر کردم و روی گاز گذاشتم. کارم ۹.۵ به پایان  رسید،  چای دم کردم و ایشان هم بیدار شد و دوش گرفت. دو تا لیوان آب ولرم خوردم و تا دوش بگیرد خانه را گردگیری کردم. صبحانه خوردیم و ایشان کمی به کارهایش رسید و فرشته را برد بیرون. برگشت و رفت همه درو پنجره های چوبی را روغن زد و جلو در را هم روغن زد. برای پرنده ها غذا ریختم و تا ۱.۵ خانه را جارو  کردم و طی هم کشیدم و ۴ سری هم ماشین راروشن کردم. 

کمی هویج، گوجه گیلاسی،  ساقه کرفس با حموص روی میز گذاشتم و یک لیوان آب هویج و آب سیب هم خوردم صبح. 

سیب زمینی آب پز کردم و دوش گرفتم. ایشان همچنان داشت درو پنجره رنگ و روغن میزد. 

۲.۲۰ دقیقه دست به کار نهار شدم و مایه کوکو سیب زمینی درست کردم و پودر تخم کتان و آرد اوت و آرد سوخاری توی آن ریختم با زردچوبه  و نمک و فلفل قرمز! چند تا مغز هم پختم برای ایشان. ایشان کارش را انجام داد و رفت بیکری نان بخرد و من هم رفتم بالا را گردگیری کردم و جارو کشیدم.ایشان که آمد دوتا اتاق مانده بود که گذاشتم برای زمان دیگر. ناهارمان را خوردیم وایشان  آشپزخانه را سامان داد و من هم دوتا اتاق  را جارو کردم. تنها مانده سرویسها که گذاشتم برای فردا. 

کمی فیلم با ایشان دیدیم و به پرنده ها غذا دادم دوباره. قمری ها پیش از ۴.۵ باید دانه بخورند چون میروند و میخوابند! 

رفتیم پیاده روی، هوا توی هم بود و تاریک و باران  پودری می‌آمد. یک کلاه  روی سرم کشیدم و رفتیم بیرون چون موهایم خیس بود.

راستی نگفتم دوشنبه رفتم موهایم  را ده سانتی کوتاه  کردم! چون توی هم گره میخورد و ریزش هم زیاد شده بودخودم را سبک کردم. 

دوشنبه که خرید خانه را انجام دادم و سبزیجات و میوه خریدم برای خودم تا رژیم بهتری داشته باشم. خوشبختانه از دوشنبه  تا امروز ۹۰% گیاهی خوردم. شبها شام هم نمیخورم همان ناهار ساعت۴ میشود شام و ناهارم. 

عصرها هم کمی میوه و آجیل میخورم اگر گرسنه شوم یا همین حموص و کرفس و هویج،  کمی چیپس و پاپ کورن و چای و آب جوش 

شبها هم یکی دو ساعتی زمان میگذارم برای همان کرسی که گرفتم و هر شب تمرین میکنم. 

ایشان فردا دوباره سر کار میرود و کسی هم میاید برای کوتاه کردن موهای فرشته کوچولو. 

روز و روزگارمان جوریست که دیگر کسی ما را به هم نمی‌ریزد  و ارزش روزهایمان را میدانیم،  ارزش بودن کنار عزیزان،  بودنشان،  بودنتان و بودنمان. 

چندروز پیش کسی میگفت فلانی و فلانی درباره ما چه میگویند! آیا مهم هست چه میکنند،  این چند ماه به ما نشان نشان نداده که  از دشمنی دست برداریم و خاله زنک نباشیم. زندگی کوتاهتر از آن است که شبها با یادآوری بدیها و کنایه های دیگران به من خواب برویم. 

من هربدی یا خوبی که به شما بکنم نخست به خودم کردم. 

زمان زمانه از سر دوره کردن گذشته نیست،  زمانه ساختن آینده بهتر است. 

تویی که اینجا را میخوانی از خدا میخواهم فرداهایت بهتر و بهتر شوند و دلت پاک از گذشته و خاطرات بد آن.

الهی آمین

خدایا سپاسگزارم که راه نشانم میدهی و دستم میگیری که به بیراه نروم. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم