فرداهای خوب


توی این خانه زندگی کم کم دارد برمیگردد سر جاش،  ایشان دو-سه  هفته ای است  که برگشته سرکار و از صبح تا ۷-۸ یکسره کار میکند و شبها خیلی خسته برمیگردد خانه. من هم کمکش  میکنم،  سفارشات  را انجام میدهم و تو کارهای دفتری کمکشون میکنم،  اینترویو میکنم،  سفارشها را برمیگردونم و... هرروز نمیروم و گاهی از خانه کار میکنم. 

زمستان آغاز شده  و از روز نخست  هوا سرد سرد شد،  جوری که من هم سردم شد. 

بیشتر روزها صبح زود بیدار میشوم ۶-۶.۵ و مدیتیشنم را انجام  میدهم تا ۷.۵. آب ولرم با لیمو  آماده میکنم برای خودم. ایشان را راهی میکنم و از ۸.۲۰ دقیقه زمان نوشتن  سپاسگزاریهام،  هدفهام،  آرزوهام هست و ۱۰ دقیقه به ۹ تا ۹ زمان یوگاست و دوش و نشستن سر کار یا رفتن  به آفیس پیش ایشان. فرشته کوچولو دوبار در روز پیاده  روی دارد و این بین نقاشی میکنم  و کتاب میخوانم.

 از ساعت ۴ آشپزخانه جان میگیرد.  صدای خرد کردن  روی تخته،  فندک گاز،  جریان  شیر آب،  قل قل کتری،  باز و بسته شدن کابینتها، صدای کفشهایم روی چوبها، سرخ شدن پیاز،  بوی ادویه،  بوی غذا، جوشیدن آب،  بوی چای،  گل سرخ،  بوی هل،  هیاهوی پرنده ها،  صدای پاهای فرشته کوچولو،  نور شمعها،  گرمای ماگ  چای سبزم که دودستم را گرم میکند،  ریز ریزاین کارهای ساده و هرروزه را به خاطرم میسپارم. خوشبختی های ریز ریز من هستند که برایشان خدا را سپاس میکنم. 

۵.۵ -۶ که میشود و هوا رو به تاریکیست با فرشته کوچولو میروم پیادهروی، آسمان پر ستاره میشود و خورشید یک خط نارنجیست که به زمین چسبیده انگار. پرنده ها جا میگیرند و چراغ خانه ها روشن هستند. خانه ها انرژی دارند و میشود فهمید خوشبختی کدامشان بیشتر است. کدام یکی بیشتر دعوا و فریاد شنیده و کدام یکی بیشتر مهربانی و دوست داشتن دیده است. 

اگر کاری نداشته باشم باز هم مدیتیشن میکنم و میز رامیچینم و سالاد درست میکنم،  به پدرو مادرم زنگ میزنم. 

دیروز یکسری خرید از آمازون داشتم که همه را با هم چهارشنبه میرسد. دیروز میخواستم بروم کاسکو که ایشان بسته داشت و من نرفتم وبسته هم نیامد. ۸.۵ دوش گرفتم وکارها روتین صبح را انجام  دادم.تا ۳.۵ خانه بودم،آبمیوه گرفتم برای خودم.  روتختی و ملافه ها   را انداختم توی ماشین و یک رنگ گرم زمستانی روی تخت انداختم،  کرم  قهوه ای و نسکافه ای! 

کمی آبرنگ بازی کردم،  و ۳.۵ رفتم برای کاری آفیس و پست و صبح هم کتابی سفارش داده بودم که برایم نگه دارند و رفتم آنرا هم گرفتم. یک قوری شیشه ای و پد آبرنگ هم خریدم. فرشته کوچولو با من بود و رفتیم  دور دریاچه  راه رفتیم و ساعت ۵ رسیدیم خانه. یک بسته  پشت در بود و لی نه آنی که باید میبود.

برای ایشان کله که گنجشکی  درست کردم و خودم هم کوکو کدوسبز. یک ظرف سالاد و یک ظرف ماست و خیار درست کردم. ساعت ۶ فرشته را بردم بیرون،  توی تاریکی باد میزد برگها را جا به جا میکرد و فرشته کوچولو پشت سرش را تند تند نگاه میکرد دلیرانه!!! 

ایشان آمد و شام خوردیم. زود سامان دادم آشپزخانه را و نشستیم پای تی وی و سریال دیدن. کتابم را باز کردم و خواندم شبی ۱۵ دقیقه کتاب میخوانم کمِ کم. شبها ۱۰.۵ توی تخت میروم و تا ۱۱ خوب هستم. بیش از هر زمان دیگری خودم را دوست دارم و به خودم سخت نمیگیرم. ایشان تا ۱۲ بیدار است و فیلم میبیند. 

امروز که جمعه باشد باشد ۷.۲۲ بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم. باید خانه را تمیز میکردم، زود دوش گرفتم که مبادا بسته بیاید و من توی حمام باشم. یک لیوان آب  و لیمو کنار دستم گذاشتم و دفترهایم را نوشتم( این کاررا خیلی دوست دارم و یکجور معجزه به همراه دارد). 

یوگا  انجام دادم.

گردگیری کردم وسرویسها را شستم؛ دوتا لیوان آب سیب وکرفس گرفتم و خوردم و کمی تی وی تماشا کردم. آشپزخانه را پاک کردم و کمی میوه خوردم. ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه خانه را جارو وطی کشیدم تا۱.

ماش و برنج قهوه ای،  عدس و کینوا گذاشتم بپزند برای آش با شام فرشته. خمیر نان برای فردا درست کردم.

۱ روی تخت دراز کشیدم و کمی کتاب خواندم،  میخواستم دکترم را کنسل کنم چون بسته نیامده بود. 

ساعت دو در زدند بسته رسید و آنی که خراب بود را بردند. آماده شدم و رفتم دکترم،  رفتم تو و گفتم من توی ماشینم و نوبتم شد زنگ بزنید. 

فرشته پرید روی پام نشست و منم کتابم را خواندم. یک جایی توی زندگی از روزگار سیلی میخوریم و آن  میشود سکوی پرش ما! 

بیست دقیقه ای نشستم و زنگ  زدند بیا،  رفتم و برگه های آزمایشم را گرفتم،  واکسن زدم و بادوستم خداحافظی کردم و رفتیم سوپر برای خریدنان! نان ساندویچی خریدم،  کمپوت گیلاس برای ایشان،  کره وگان،  اوت میل،  دامپلینگ گیاهی،  چیپس،  عسل گرفتم. توی آش اوت ریختم و اسفناج و کیل و گذاشتم جا بیافتد. برای شام ایشان هم سوسیس گذاشتم! کمپوتها را توی ظرف ریختم و روی میز گذاشتم،  گلابی که داشتیم،  گیلاس و انجیر ر ا  هم که توی آب گذاشته بودم خودم دیروز. 

میوه شستم و به فرشته گفتم پاشو برویم بیرون که یکساعتی من را راه برد. راستی امروز کارت بانکم رسید.چند روز پیش فهمیدم کارتم نیست و یک هفته پیش آخرین  بار رفته بودم بانک و جای دیگری  نرفته  بودم. گواهینامه هنوز نیامده که گم شده را توی خانه  پیداش کردم!!!کردیت کارتم هم نیامده چون همه را درخواست دادم برایم دوباره بفرستند. 

ایشان ۶.۵ زنگ زد که دارد می آید خانه و من روی تخت دراز کشیده  بودم و فرشته هم کنارم بود.بلند شدم و میز را چیدم و کمی نعناع داغ درست کردم و کشک توی آش ریختم. تا ایشان رسید شاممان را خوردیم. خسته هستم،  فردا میخواستیم جایی برویم که کنسلش کردم. خاله بازی آنهم توی این دوران را نمیخواهم. 

فردا روز خوب دیکری در زندگیم خواهد بود. 

الهی فردای شما هم خوب باشد،  بهتر از امروزتان. 

 فرداهای خوبمان توی راه هستند. 

الهی آمین

نظرات 2 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 27 خرداد 1399 ساعت 09:42

الهی روزگار شما هم خوش باشه... چقدر همه چیز با نوشته هاتون قشنگه...

محدثه مهربان برای خودت هم همینطور

ترانه جمعه 23 خرداد 1399 ساعت 20:36 http://taraaaneh.blogsky.com

مثل همیشه ایوا جان زندگیت چه ریتم زیبا و آرامشبخشی داره.
اگر همسایه بودیم میومدم با هم مینشستم و چای سبز مینوشیدیم و فرشته کوچولو رو میبردیم پیاده روی...
برای تو و "ایشان"و فرشته کوچولو همه کسانی که دوستشون داری آرزوی سلامت و آرامش پایدار دارم.

ترانه جان حتی تصورش هم خیلی خوبه
الهی دل مهربانت آرام باشد ترانه جان و تندرست و سربلندتر باشی بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد