گرمای تابستانی

باد خنک کولر روی تخت میوزد،  پاهای خیسم  را رها کردم روی تخت تا خنک شوند. انگار همه گرمای بدنم از پاهایم بیرون میزند. پاهای خسته ام،  پاهای همراهم.

ساعت ۱۲.۳۸ دقیقه است،  تا همین ۳۸ دقیقه پیش مهمانها آخرین بوسه ها و قهقهه ها را زدند و رفتند. ظرفهای بستنی را توی ماشین جا دادم و آشپزخانه را تمیز کردم و طی  هم کشیدم. گلدان بزرگ گل رز را روی میز راهرو گذاشتم. امروز میخواستم گل بخرم که فراموش کردم و دوستم برایم آورد. خدایا سپاسگزارم. امروز هوا بی اندازه گرم بود،  ایشان از سر کار که آمد ناهارش را خورد و خوب خوابید. غروب آب پاشهای باغ را روشن کرد و من هم کارهایم را تند تند میکردم و نگاهش میکردم.دلم میخواست توی حیاط بشینیم که دیدم هوا خیلی گرم است. شب هم گرم بود و چون  خیلی گرم بود امروز  یوگا نرفتم. صبح خانه را گردگیری کردم و سرویسها  را شستم و دوش گرفتم و دو سری رختشویی را روشن  کردم. به نازنین دوستم زنگ زدم برویم  ایکیا و گفت میآید. آب پرتقال خوردم و ساعت ۹.۴۰ رفتم بیرون و ۱۰.۱۵ رسیدم. خریدهایم را کردم و بانک رفتم و یک کادو هم خریدم برای مهمانی فرداشب و شیرینی هم خریدم و برگشتم خانه و ساعت شده بود ۲.  خانه را جارو کردم  و ایشان ۳ رسید و ناهارش که  همان شام دیشب بود خورد. من هم طی کشیدم،  میوه شستم و سبزی خوردن پاک کردم. ماست و خیار و کدو و کیل درست کردم. برنج را ۶.۵ دم کردم و میوه ها را چیدم روی میز و شیرینی هم  توی ظرف گذاشتم و یک ای هم دم کردم. دوش گرفتم و آماده شدم و ایشان هم پی باغ و باغجه و رسیدگی بود. ساعت ۷.۵ جوجه ها را کباب کرد و توی پیرکس گذاشتم توی فر که مهمانها رسیدند با یک دسته بزرگ گل رز. چای ریختم و خودم تازه نشستم! شاممان را خوردیم و دوباره جا به جا کردیم و نشستیم پای دسر که کیک خامه ای بود  و بستنی. 

مهمانها ساعت ۱۲ رفتند، فرشته کوچولو به چراغهای کریسمس همسایه غرش میکرد نیمه شبی. ماشین را روشن کردم و سیخها را ایشان آورد و شستم و آشپزخانه را کمی پاک کردم و توی تخت دراز کشیده و گرما آزاردهنده بود برایم. 

ازروز چهارشنبه چه چیزهایی یادم هست؟  صبح ۹.۵ رفتم یوگا و ۱۰.۵ برگشتم. موهایم را رنگ کردم و دوش گرفتم و رفتم برای مانیکور ناخنهایم. دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زد و گفت تا۲.۵ بیکار است و زنگ زده اگر هستم ببینیم هم را. پرسیدم چیزی نیاز دارند در آفیس  که گفت دستمال توالت.

ساعت ۱.۵ کارم انجام شد و رفتم خرید. یادمه دستمال توالت خریدم و برای خانه دوتا گلدان و لیوان کریستال و حوله کاغذی،  خیار،  خوراکی برای فرشته،  برنج،  شکلات کشمشی و آب پرتقال خریدم.  رفتم آفیس ایشان و زودی برگشتم خانه. 

برای شام سبزی پلو با ماهی میخواستم درست کنم که دوست غمگینم زنگ زد میاید خانه ما. چای دم کردم و میوه شستم و داشتم  برنج دم میکردم که رسید و برایم یک کیک و یک کاسه آورده بود. با همسر و پسرش آمده بود. برنج را دم کردم و رفتیم پیادهروی با هم. برگشتیم  خانه و ایشان  رسیده بود.آمدند توی خانه و چای خوردیم و میوه و تا ۹ نشستند و رفتند. ماهی ها را نتوانستم سرخ کنم و تن ماهی گذاشتم برای شام. 

چیز دیگری از چهارشنبه یادم نیست! 

پنجشنبه بلند که شدم از خواب و هرچی پتو و روتختی و لحاف و روبالشی و ملافه بود ریختم  سری به سری شستم و رفتم سراغ گلهایم و از توی خاک درآوردمشان و کاشتم توی گلدان. سیب‌زمینی‌هایم از خاک بیرون زده اند. 

کاهوها پر شده اند و بوته خیار خودش را گرفته هرچند که راه زیادی دارد تا میوه دادن! رفتم سراغ آشپزخانه و توی کابینتها را تمیز کردم و راحت شدم.

تا ۱ کارهایم را کردم و دوش گرفتم و رفتم سراغ خرید،  از میوه  فروشی سبزی  خوردن، توت فرنکی،  شاه توت،  بلوبری،  پاپایا،  هندوانه،  طالبی،  گیلاس،  کرفس  

خریدم و گوشت مرغ و خورشتی و کالباس خریدم با نان لواش و تافتون. برگشتم خانه و ساعت را نگاه کردم و ۱۰ دقیقه به شش بود. ۴ تا سیب زمینی با ۱ تخم مرغ آبپز کردم و خریدها را جا به جا کردم. سالاد ماکارانی درست کردم وبا مادرم و پدرم حرف زدم. سس سالاد را زدم و گذاشتمش یخچال و با فرشته رفتیم  پیادهروی.

کارهای جمعه  را مینیوسیم،  به وبینارهای کرسم گوش میدهم و از شبهای بلند بهره‌برداری خوبی میکنم. 

این شبها بانوی عمارت را تماشا میکنیم که من  دیالوگهایش  را دوست دارم، خیلی بهتر از شهرزاد است. 

یکجوری واقعیست. چیزی نوشتم که پاکش  کردم.

توی همه اینروزها که گذشت فراموش نکردم شکرگزاریهایم را،  غذای پرنده ها را و مهربان ماندن را.


امیدوارم توی روزهای پر هیاهوی زندگیت ، دلت به عشقی گرم باشد.

خدایا سپاسگزارم که دلم همیشه  به عشقت گرم است. 

بهارنارنج

دستهایم بوی بهار نارنج میدهند،  همه اتاق خواب بوی بهار نارنج میدهد. کرمم را میزنم و شمع اتاق خواب راروشن میکنم خودم را توی تخت جا میدهم. ایشان نشسته و به کارهایش میرسد. 

برنامه فردا و پس فردایم را مینویسم،  اینکه چه باید بخورم را هم مینویسم. دیشب خوب نخوابیدم و شاید تا سه بیدار بودم. صبح نور خورشید از لای کرکره ها روی تخت جاخوش کرد و بیدار شدم. نزدیک ۸ بود که بیدار شدم،  هنه شب باران آمده‌بود،  ربدشام صورتیم را پوشیدم وکتری را پر کردم و روی گاز گذاشتم. یک ساندویچ کالباس برای ایشان درست کردم و کراسان کره و عسل با شیرموز و ایشان ۸.۲۰ دقیقه رفت. یک لیوان آب ولرم و لیمو خوردم. بوته های دیزی را از خاک درآوردم و پشت پنجره اتاق خواب کاشتم. فرشته کوچولو توی کوچه دوری زد. برگشتم توی تخت مدیتشن کردم و ساعت ۸.۴۵ دقیقه بلند شدم و یک  لیوان آب پرتقال تازه خوردم  و دو سری لباس توی ماشین ریخته بودم از صبح زود و بیرون پهن کردم. به آرایشگرم زنگ زدن و ساعت ۳ زمان داد. دوش گرفتم و کیف استخر و کیف خودم را برداشتم و رفتم استخر و توت و تمشکم را خوردم. توی راه برگشتن به دوست افسرده ام زنگ زدم  و گفتم آماده باشد برویم بیرون. دوتا موز و یک سیب خوردم و ۱۲ برش داشتم،  گفت شنبه میاید خانه ما که گفتم شنبه شب جایی مهمانم و جمعه بیاید یا یکشنبه. 

برای خودم یک ماگ گردولی گرفتم و یک قوری کوچک  برای زعفران و یک اسفند دود کن( برای چای هست و برای من جای اسفنددود کن کار میکند)،  یک ساس پن لعابی و دوتا بورک اسفناج و پنیر و کمی گیلاس و موز  و کدو و آب پرتقال تازه خریدم. 

دوستم دو تا  گردنبند  برداشت و اصرار میکرد یکی هم برای من بخرد و چون پول نداشت من پرداخت کردم. آرایشگاه را کنسل کردم وفردا میروم. 

چند جای دیگر سر زدیم و ۳.۵ دوستم رارساندم  خانه اش و برگشتم خانه،  یک بسته گوشت بیرون گذاشتم و ظرفهای شسته را توی کابینت جا دادم. به پدرومادر زنگ زدم که نبودند. برای سیم کارتم پنج بار زنگ  زدم! بار آخر یکی پاسخم را داد و شماره ام را گرفتم.

مادرم زنگ زد و با پدر و مادرم حرف زدم. برای شام کباب  تابه ای درست کردم با برنج و سالاد. شسته هار ا آوردم توی خانه، برای پرندهها غذا ریختم و رفتم پیاده روی،  هوا خوب بود.

خواهر جانان زنگ زد و باهم حرف زدیم، 

۷.۱۵ دقیقه خانه بودیم و کباب را روی گاز گذاشتم و چای دم کردم. 

همچنان با خواهر جانان حرف میزدم و ایشان هم رسید. ساعت ۸ شام خوردیم و من تنها سالاد خوردم و برای فردایم ماند. فردا صبح باید موهایم رارنگ کنم،  یوگا بروم  و آرایشگاه هم دارم. این میان مانیکور هم باید بروم و پنجشنبه  خرید دارم چون به دوست افسرده گفتم جمعه شب بیاید خانه ما. پنجشنبه هوا گرم  است و لحافها را میشورم،  برای جمعه باید عصرانه درست کنم،  گفتم سمبوسه،  سالاد الویه،  ساسج رول درست کنم پنج شنبه چون جمعه خیلی گرم است هوا. خرید هم دارم و خانه را باید پاکیزه! کنم. 

تازه جمعه یوگا هم دارم! یک هفته هایی کاری ندارم و یک هفته هایی اینجور است. 

دو تا سریال دیدیم با ایشان.  شب چای  سبز خوردم و آبجوش و کمی میوه. خستگی دیشب به تنم مانده و ۱۱ آماده خواب شدم.


دوباره سپاسگزاری را از سر میگیرم،  دوره میکنم و دوره میکنم. تسبیحی به دور کمر زمین برایم کم است خدایا. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

تویی که اینجارا میخوانی،  الهی شمار داشته هایت و خوشیهات از دستت در برود. 

پیام خصوصی

سلام عزیزم 

هر سوالی دارید بپرسید. تنها یک راه من بگذارید تا پاسختان را بدهم یا یک کلمه که رمز بگذارم تا پاسختان را خودتان بخوانید.

ایمان به تو

ساعت ۱۰.۴۵ دقیقه شب است. صدای تیک تیک ساعت برآرامش نشیمن خش میاندازد. ایشان روبه روی من نشسته و فرشته هم کنارش دراز کشیده است. شمع وارمز خاموش شدهوقوری کج روی وارمر نشسته است. دانه تمشک را زیر دندانم فشار میدهم. بلند میشوم و لپتاپ و دفترم را میبرم توی آفیس میگذارم و توی کشوهای میز به دنبال دفتر کوچکی هستم که توی کیفم جاشود و یادداشتهایم را بنویسم. یک دفتر سیمی پیدا میکنم،  سفید است انگار. چندبرگ آن نوشته است. یادداشتهای پدرم هستند از مبارزاتش برای میهنش. دفتررا توی کشو میگذارم و از توی کتابخانه یک دفتر چه کوچک سیمی پیدا میکنم که خودم در آن کمی نوشته ام. رنگش بنفش  است، یادم نیست از کجا خریده ام. از ایران خریده بودم،  چند سال شد که نرفته ام؟  

امشب سر شام به ایشان گفتم ۲۰ و چند سال شد،  باورت میشود؟  ایشان گفت نه بابا! 

 خودم هم باورم نمیشود! بالا و پایین و سختی و دعوا و قهر و آشتی و تنفر و دوست داشتن داشتیم و با هم ماندیم. 

توی دفترچه ام یادداشت ها و کارهای فردایم را مینویسم. 

یادم باشد فردا به آرایشگرم زنگ بزنم برای ابروهایم و موهایم. دلم میخواهد موهایم راروشن کنم چون کم کمک سفیدها  دارند نمایان میشوند. فردا استخر  هم میروم. 

برای خانه میخواستیم کاری انجام  بدهیم که به ما گفتند با ۱۵۰۰ دلار آنرا انجام میدهند،  امروز با ۴۷۰ دلار و یک روز زمان به دست خودمان انجام شد. صبح که ایشان دوش گرفت لباس بیرون  پوشید و گفتم کجا؟  گفت مگر دیشب نگفتی برویم خرید! این شد که صبحانه یک اسموتی آناناس و توت فرنگی  درست کردم و برای ایشان دوتا  نیمرو و چای. به پرندها کمی غذا دادم، هوا سرد است هنوز و پشت پنجره مینشینند چشم به راه چندتا دانه. 

دوش گرفتم و رفتیم. ناهار هم بیرون حالا خوردیم،  کارمان انجام شد و شیر و کراسان خریدیم و برگشتیم خانه. هیپنوتیزم را انجام  دادم و خوابیدم، بیدار که شدم کمی کتابم را خواندم. یادم هست یک کتاب از تونی رابینز داشتم درباره غذا! هرچه میگردم نیست! 

شما هم چیزی گم میکنید؟! 

ایشان در پی درست کردن چیزی بود،  روی دسکتاپ  هم آنتی وایروس گذاشت و تنها مانده لپتاپ که من برای کرسم به آن نیاز دارم. عزیز راه دور زنگ  زد و گفت آخر هفته میاید که گفتم  شنبه نیستیم و یکشنبه شاید بیاید. امروز یه کازم ایمیل زدم وگفتم من را از دایره کار بیرون کنند. زمان رفتن به فاز دیگری از زندگیست.  خدایا میدانم پیش پیش راهم را هموار میکنی،  به تو ایمان دارم.

برای ایشان چای دم کردم، یک هفته است چای نخوردم و زنده ماندم! آب را روی توتها گرفتم و میوها را شستم. کمی میوه خوردم و چند لیوان آب. بوته های خیارم جان گرفتند،  دو تا از دیزیهای آفریقاییم دارند خشک میشوند. شاید فردا صبح از خاک بیرون آوردمشان و توی گلدان کاشتم. 

به فرشته گفتم  بیا برویم بیرون که دیگر من را ول نمیکرد؛  ایشان گفت باهم میرویم. برای پرندها دانه ریختم روی زمین و توی ظرفشان و رفتیم بیرون. دوست دوستی به ایشان پیام داده بود و ایشان به او زنگ  زد. 

دم غروب همسایه با فرشته اش دم خانه ما ایستاده بودند،  دررا باز کردم تا فرشته ها با هم بازی کنند. آقای همسایه آمد نشست روی دک خانه با ایشان حرف زدند و فرشته ها کمی بازی کردند و هردو رفتند. 

هرچه دیروز کار خانه کردم امروز برای خودم کار کردم،  ۳ ماه کرسم هست و پس از آن هم باید کارهای دیگرم را انجام بدهم. 

کاش میشد پیش از نوروز  ایران بروم، فرشته کوچولو را چه کنم! شام سوسیس و کالباس بود که آماده کردم با کاهو و خیار شور و گوجه فرنگی! ایشان ظرفهایش را شست و توی ماشین گذاشت. یک دمنوش گل سرخ درست  کردم.   نشستنیم  در دل آرامش یک شب تابستانی سرد و بارانی و به کارهایمان  رسیدیم. از  خیلی از گروهایی که در فیسبوک دنبال میکردم بیرون آمدم. 


صورتم را پاک کردم،  شمع روی میز را فوت کردم،  نان بیرون گذاشتم از فریزرو مسواک زدم. شمع اتاق خواب راروشن کردم و نوشتنم را درتاریکی دنبال کردم. 


یکشنبه ایشان باید می رفت آفیس چون کارگرها میامدند که چیزی را برایشان نصب کنند،  گفته بودند ۷ صبح میایند که دوباره پیام دادند ۱۰ می‌آیند این شد که ایشان کمی بیشتر خوابید. دروغ چرا من بیدار باشهای زود را دوست دارم. ۹.۱۵ داشت دوش میگرفت و گفت تنها کافی میخورد که شیر نداشتیم! چای و نان وپنیر و گردو و مربا خورد. من هم اسموتی برای خودم درست کردم. ایشان ۹.۴۵ دقیقه رفت و من پایین را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم. لوبیا ها را با خرد کن دستی خرد کردم،  باقالی پاک کردم!! شاید بیست سالی میشد دوپوست پاک نکرده بودم! بادمجان و کدو هم سرخ کردم و برای ایشان مرغ درست کردم با پلو. خانه را جارو کردم. طی هم کشیدم و برنج دم کردم با ته دیگ سیبزمینی و بادمجان و گوجه فرنگی کنار مرغ گذاشتم. ایشان زنگ زد و گفت کارگرها یکساعت دیر آمدند و ساعت ۳.۵ -۴ میاید خانه. 

ساعت ۲ دوش گرفتم و بلوز شلوار گرم و راحت پوشیدم و موهایم را کرم زدم و نشستم به تماشای ویدیو های آموزشی. ایشان ۴ آمد و ناهار خوردیم. من دراز کشیدم تنها و نخوابیدم. 

باران تندی میگرفت و همه جا را خوب خیس میکرد و میایستاد و دوباره از نو میبارید. به پرندهای گرسنه غذادادم. برای عصرمان برنامه چای و میوه بود،  خیلی وقته شیرینی نمیخرم و کیک  هم درست نمیکنم. عصرها با خرما و ارده سر میکنم. ایشان هم قند و توت و مویز. غروب هوا یهتر یود و رفتیم پیاده روی،  شام پرندها را دادم. 

نزدیک به یکساعتی راه رفتیم،  زمانی که برگشتیم من هدفون زدم و نشستم سر کرسم و ایشان با مادر و خواهرش حرف زد. 

شام ایشان بادمجان با نان خورد و من میوه. باقالی و لوبیا و بادمجانها را بسته بندی کردم و گذاشتم توی فریز. شب ساعت ۱۱.۵ خوابیدیم. 

روزهای خوب پشت سر هم ایستاده اند و خودشان را نشان میدهند، خدایا سپاسگزارم که خودم را در دستهای امنت رها کرده ام. خدایا سپاسگزارم که به من پناه دادی. باتو نه درد هست و نه رنج،  نه غم هست و نه نگرانی ؛  با تو عشق است و امیدو مهربانی و آرامش. با تو کهکشانیست ازدوست داشتن و دوست داشته شدن. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


از خدا میخواهم امروز،  همین دم  امید،  عشق،  مهربانی و آرامش بودنش را نشانت دهد. ایمان داشته باش،  تنها خدا! 

یاور

صبح ۷.۵ بیدار شدم. 

خواب میدیدم که توی فرودگاه  هستم و به آفیسر  چند تا حرف بد زدم و روی کاغذ هم چند تا نوشتم. آفیسر هم کاغذ را به سوپروایزرش نشان و ویزام را کنسل کردند. حالا تو خواب داشتم میگفتم باید برگردم خانه و اگر دوباره خواستم بیایم آمریکا راهم نمیدهند! به خودم گفتم راه ندهند بهتر! آمریکای جهانخوار!!!! بیدار شدم و گفتم آخیش حالا میتوانم بروم آمریکا! 

هوا آفتابی بود و یک دور  توی خانه چرخیدم. نور خورشید  روی درختها میرقصید. زمینها هنوز خیس بودند.از این زیباتر؟  

بلند شدم و پیامهایم را چک کردم،  برای ایشان آب آناناس درست کردم و یک موز و کراسانش. ناهار ندادم چون میامد خانه. خودم هم آب پرتقال خوردم . نم آبی به گلهایم دادم. دو سری لباس توی ماشین  ریختم وساعت ۹.۲۰ دقیقه رفتم یوگا. گرم بود هوا و ۱۰.۳۰ برگشتم خانه،  برای پرنده ها دانه ریختم و کاسه آبی هم برایشان گذاشتم. یکسری دیگر لباس ریختم و شسته ها را بیرون پهن کردم. یک لیوان آب آناناس برای خودم  درست کردم و دوش گرفتم و آماده شدم و ساعت ۱۱.۱۰ دقیقه رفتم بیرون. به نازنین دوست هم زنگ زدم و شاپیگ سنتر بود. هم را کوتاه دیدیم و هردو رفتیم به دنبال خریدهایمان. کاهو،  تمشک،  موز،  گوجه گیلاسی،  پاپایا، ملون،  طالبی،  بلوبری،  شاهتوت،  بادمجان،  لوبیا سبز،  آب پرتقال تازه،  خربزه، هلو،  شلیل،  آلو قرمز خریدم و ۱۲.۲۰ دقیقه با دوستم رفتیم کافه. تا ۱ نشستیم و دوستم با استرس رفت میتینگ کاریش. من هم رفتم پی خرید توت فرنگی، گیلاس،  فلفل تند،  نان ساندویچی و دوباره تمشک. 

از مغازه هم گوشت چرخکرده،  سوسیس و کالباس،  گردو،  بادام،  خرما،  مربای بهار،  خیارشور،  لوبیا  قرمز و از نانوایی هم نان لواش گرفتم و برگشتم خانه. توی راه به ایشان زنگ زدم و گفت که ناهار برگر میخورد که خریدم. رسیدم خانه و ایشان هم کمی زودتر رسیده بود. ناهار خوردیم و خریدهارا شستم و جابه جا کردم و آشپزخانه را سامان دادم. 

توی آفتاب دراز کشیدم و مدیتیشن کردم ۳۰ دقیقه و خوابیدم.ایشان داشت میرفت بیرون و بیدار شدم. به پرنده ها غذا دادم، شسته ها را آوردم  تو. هوا سرد شده بود. 

کتاب  خواندم و با مادرم حرف زدم. ساعت ۷.۵  با فرشته رفتیم پیادهروی تا ۸.۱۵. به باغم رسیدم و  خیار و کاهو و سیب زمینی ها را کاشتم به امید خدا.

۹ بود که آمدم توی خانه و شمعها راروشن کردم و در خانه را باز کردم تا هوا و انرژی جریان پیدا کند. کمی از کرسی که نام نوشتم خواندم. تی وی تماشا کردم،  با فرشته پاپایا خوردیم و میوه. غذایش را دادم و ساعت ۱۰ بود ایشان آمد و شام هم نخورده بود. برایش کره  و پنیر و نان تازه گذاشتم و خورد. ظرفها رفت توی ماشین و ساعت ۱۱ خوابمان گرفت.

جایی مهمان شده بودیم که دوست نداریم برویم،  میزبان سه بار به ایشان امروز زنگ زد که باید بیایید. مادوست نداریم رفت و آمد کنیم و آنها برا ین رفت وآمد پافشاری میکنند. ایشان گفت اگررفتیم مهمانشان نمیکنیم. امروز با دوستم که پیش ایشان کار می‌کند و آن یکی دوستم که رفته ایالت دیگر تلفنی حرف زدم. 

گلهایی که چندی پیش کاشته بودم گل دادند. ایشان میگفت گل نمیدهند. من پایشان نشستم تا گل دادند. 

من پای همه چیز مینشینم تا بار بدهد. 


شب هنگام خواب سرگیجه گرفتم  که دستم را روی چشمانم گذاشتم و انگار دنیا دور سرم میچرخید. چند دقیقه بیشتر نبود و زود خوب شدم.


صبح شنبه  ساعت ۹.۱۵ بیدار شدم و کتری را گذاشتم  روی گاز. رفتم توی باغ سراغ کاشته هایم. بوته کوچولو خیار شل ول بود. بردمش جای دیگرگذاشتم. نم آبی بهشان دادم. چای دم کردم تا ایشان دوش بگیرد یک پیاز خرد کردم و تفت دادم توی قابلمه مسی و گوشت را تفت دادم تا قرمه سبزی درست کنم. ایشان نان و پنیر و مربای بهار  خورد. برای خودم اسموتی انبه درست کردم و خوردم. قرمه سبزی را بار گذاشتم و ماشین ظرفشویی راروشن کردم. ایشان به پرنده ها غذا داد. یکسری هم ماشین را روشن کردم و بیرون پهن کردم. یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم. آشپزخانه را سامان دادم و ساعت ۱۱.۱۰ دوش گرفتم و آماده شدم. ۱۲ برنج را دم کردم و رفتیم با ایشان بیرون. فرشته کوچولو را هم بردیم و گرم بود و سخت بود. یکدانه موز  خوردم. 

ایشان چند جا رفت و ماشین دیدیم و بانک رفتیم و برگشتیم خانه. سالاد شیرازی درست کردم و ماشین را خالی کردم و ناهارمان را خوردیم. دو قاشق برنج و آب قرمه سبزی خوردم!! لغزش!! 

ایشان غذا را جا داد و من ظرفهارا توی ماشین گذاشتم و از ساعت ۳ تا ۴ مدیتیشن کردم  و خوابیدم.خیلی تشنه بودم و از تشنگی بیدار شدم. طالبی و خربزه و هندوانه و پاپایا برش زدم. آب طالبی درست کردم و میوه شستم و توی ظرف گذاشتم و چای دم کردم. رفتم برای پرنده ها غذا ریختم و دیدم ایشان بیدار شده و چمنها را میزند. باغبانی کرد و من هم شسته ها را آوردم تو. بوته خیارم پلاسیده شد! آب بهش دادم،  ایشان هم آب پاشها را باز کرد و چمنها خیس شدند. توی باغ گشتم و قربان صدقه گل و گیاههام  رفتم. 

همسایه ای در پی زیباسازی خانه اش برای کریسمس بود.

کمی میوه خوردم و ساعت ۷.۳۰ رفتیم پیاده روی تا ۸.۲۰ دقیقه، موبایل‌ها را خانه میگذاریم و میرویم.برگشتم دیدم دوست غمگینم زنگ زده بود  که زنگ زدم و چیزی گفته  بودم برایم بگیرد و اسمش را دوباره میخواست. 

از آن پس هم نشستم پای کُرسم تا ساعت ۱۰ که خیار خوردم و ایشان شامش را خوردو ظرفها رفت توی ماشین و فرشته هم شسته ها را از توی سبد  برمیداشت و میریخت توی اتاقها! لباسها را جا دادم و پس از آن مسواک و کف پا و صورت شستن و کرم زدن و توی تخت نشستن ونوشتن.

ایشان هم توی اینستاگرام رستورانهای تهران را میبیند و آب دهانش را قورت میدهد. 

فرشته کوچولو هم سرروی خرسش گذاشته  و خوابیده  است.  برای مهمانی آخر سال به دنبال رستوران هستم. 

دلم برای ایران تنگ شده است. 


خدایا سپاسگزارم  که همیشه همراهمی یاور من. 

الهی همیشه دست در دست خدا باشید.