ایمان به تو

ساعت ۱۰.۴۵ دقیقه شب است. صدای تیک تیک ساعت برآرامش نشیمن خش میاندازد. ایشان روبه روی من نشسته و فرشته هم کنارش دراز کشیده است. شمع وارمز خاموش شدهوقوری کج روی وارمر نشسته است. دانه تمشک را زیر دندانم فشار میدهم. بلند میشوم و لپتاپ و دفترم را میبرم توی آفیس میگذارم و توی کشوهای میز به دنبال دفتر کوچکی هستم که توی کیفم جاشود و یادداشتهایم را بنویسم. یک دفتر سیمی پیدا میکنم،  سفید است انگار. چندبرگ آن نوشته است. یادداشتهای پدرم هستند از مبارزاتش برای میهنش. دفتررا توی کشو میگذارم و از توی کتابخانه یک دفتر چه کوچک سیمی پیدا میکنم که خودم در آن کمی نوشته ام. رنگش بنفش  است، یادم نیست از کجا خریده ام. از ایران خریده بودم،  چند سال شد که نرفته ام؟  

امشب سر شام به ایشان گفتم ۲۰ و چند سال شد،  باورت میشود؟  ایشان گفت نه بابا! 

 خودم هم باورم نمیشود! بالا و پایین و سختی و دعوا و قهر و آشتی و تنفر و دوست داشتن داشتیم و با هم ماندیم. 

توی دفترچه ام یادداشت ها و کارهای فردایم را مینویسم. 

یادم باشد فردا به آرایشگرم زنگ بزنم برای ابروهایم و موهایم. دلم میخواهد موهایم راروشن کنم چون کم کمک سفیدها  دارند نمایان میشوند. فردا استخر  هم میروم. 

برای خانه میخواستیم کاری انجام  بدهیم که به ما گفتند با ۱۵۰۰ دلار آنرا انجام میدهند،  امروز با ۴۷۰ دلار و یک روز زمان به دست خودمان انجام شد. صبح که ایشان دوش گرفت لباس بیرون  پوشید و گفتم کجا؟  گفت مگر دیشب نگفتی برویم خرید! این شد که صبحانه یک اسموتی آناناس و توت فرنگی  درست کردم و برای ایشان دوتا  نیمرو و چای. به پرندها کمی غذا دادم، هوا سرد است هنوز و پشت پنجره مینشینند چشم به راه چندتا دانه. 

دوش گرفتم و رفتیم. ناهار هم بیرون حالا خوردیم،  کارمان انجام شد و شیر و کراسان خریدیم و برگشتیم خانه. هیپنوتیزم را انجام  دادم و خوابیدم، بیدار که شدم کمی کتابم را خواندم. یادم هست یک کتاب از تونی رابینز داشتم درباره غذا! هرچه میگردم نیست! 

شما هم چیزی گم میکنید؟! 

ایشان در پی درست کردن چیزی بود،  روی دسکتاپ  هم آنتی وایروس گذاشت و تنها مانده لپتاپ که من برای کرسم به آن نیاز دارم. عزیز راه دور زنگ  زد و گفت آخر هفته میاید که گفتم  شنبه نیستیم و یکشنبه شاید بیاید. امروز یه کازم ایمیل زدم وگفتم من را از دایره کار بیرون کنند. زمان رفتن به فاز دیگری از زندگیست.  خدایا میدانم پیش پیش راهم را هموار میکنی،  به تو ایمان دارم.

برای ایشان چای دم کردم، یک هفته است چای نخوردم و زنده ماندم! آب را روی توتها گرفتم و میوها را شستم. کمی میوه خوردم و چند لیوان آب. بوته های خیارم جان گرفتند،  دو تا از دیزیهای آفریقاییم دارند خشک میشوند. شاید فردا صبح از خاک بیرون آوردمشان و توی گلدان کاشتم. 

به فرشته گفتم  بیا برویم بیرون که دیگر من را ول نمیکرد؛  ایشان گفت باهم میرویم. برای پرندها دانه ریختم روی زمین و توی ظرفشان و رفتیم بیرون. دوست دوستی به ایشان پیام داده بود و ایشان به او زنگ  زد. 

دم غروب همسایه با فرشته اش دم خانه ما ایستاده بودند،  دررا باز کردم تا فرشته ها با هم بازی کنند. آقای همسایه آمد نشست روی دک خانه با ایشان حرف زدند و فرشته ها کمی بازی کردند و هردو رفتند. 

هرچه دیروز کار خانه کردم امروز برای خودم کار کردم،  ۳ ماه کرسم هست و پس از آن هم باید کارهای دیگرم را انجام بدهم. 

کاش میشد پیش از نوروز  ایران بروم، فرشته کوچولو را چه کنم! شام سوسیس و کالباس بود که آماده کردم با کاهو و خیار شور و گوجه فرنگی! ایشان ظرفهایش را شست و توی ماشین گذاشت. یک دمنوش گل سرخ درست  کردم.   نشستنیم  در دل آرامش یک شب تابستانی سرد و بارانی و به کارهایمان  رسیدیم. از  خیلی از گروهایی که در فیسبوک دنبال میکردم بیرون آمدم. 


صورتم را پاک کردم،  شمع روی میز را فوت کردم،  نان بیرون گذاشتم از فریزرو مسواک زدم. شمع اتاق خواب راروشن کردم و نوشتنم را درتاریکی دنبال کردم. 


یکشنبه ایشان باید می رفت آفیس چون کارگرها میامدند که چیزی را برایشان نصب کنند،  گفته بودند ۷ صبح میایند که دوباره پیام دادند ۱۰ می‌آیند این شد که ایشان کمی بیشتر خوابید. دروغ چرا من بیدار باشهای زود را دوست دارم. ۹.۱۵ داشت دوش میگرفت و گفت تنها کافی میخورد که شیر نداشتیم! چای و نان وپنیر و گردو و مربا خورد. من هم اسموتی برای خودم درست کردم. ایشان ۹.۴۵ دقیقه رفت و من پایین را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم. لوبیا ها را با خرد کن دستی خرد کردم،  باقالی پاک کردم!! شاید بیست سالی میشد دوپوست پاک نکرده بودم! بادمجان و کدو هم سرخ کردم و برای ایشان مرغ درست کردم با پلو. خانه را جارو کردم. طی هم کشیدم و برنج دم کردم با ته دیگ سیبزمینی و بادمجان و گوجه فرنگی کنار مرغ گذاشتم. ایشان زنگ زد و گفت کارگرها یکساعت دیر آمدند و ساعت ۳.۵ -۴ میاید خانه. 

ساعت ۲ دوش گرفتم و بلوز شلوار گرم و راحت پوشیدم و موهایم را کرم زدم و نشستم به تماشای ویدیو های آموزشی. ایشان ۴ آمد و ناهار خوردیم. من دراز کشیدم تنها و نخوابیدم. 

باران تندی میگرفت و همه جا را خوب خیس میکرد و میایستاد و دوباره از نو میبارید. به پرندهای گرسنه غذادادم. برای عصرمان برنامه چای و میوه بود،  خیلی وقته شیرینی نمیخرم و کیک  هم درست نمیکنم. عصرها با خرما و ارده سر میکنم. ایشان هم قند و توت و مویز. غروب هوا یهتر یود و رفتیم پیاده روی،  شام پرندها را دادم. 

نزدیک به یکساعتی راه رفتیم،  زمانی که برگشتیم من هدفون زدم و نشستم سر کرسم و ایشان با مادر و خواهرش حرف زد. 

شام ایشان بادمجان با نان خورد و من میوه. باقالی و لوبیا و بادمجانها را بسته بندی کردم و گذاشتم توی فریز. شب ساعت ۱۱.۵ خوابیدیم. 

روزهای خوب پشت سر هم ایستاده اند و خودشان را نشان میدهند، خدایا سپاسگزارم که خودم را در دستهای امنت رها کرده ام. خدایا سپاسگزارم که به من پناه دادی. باتو نه درد هست و نه رنج،  نه غم هست و نه نگرانی ؛  با تو عشق است و امیدو مهربانی و آرامش. با تو کهکشانیست ازدوست داشتن و دوست داشته شدن. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


از خدا میخواهم امروز،  همین دم  امید،  عشق،  مهربانی و آرامش بودنش را نشانت دهد. ایمان داشته باش،  تنها خدا! 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهامین سه‌شنبه 13 آذر 1397 ساعت 13:22 http://notbookman.blogsky.com

نوشتن برنامه ها هرچند کوچیک و معمولی را منم دوست دارم و میپسندم
*.*

خیلی کار خوبیه و روز هدفدار میشود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد