آفتاب دمید

چشمم را باز کردم و سرم را چرخاندم از لای پرده دیدم هوا روشن شده و سفیده. بلند شدم و رفتم پشت پنجره دیدم خانه ها ته کوچه بن بستی ته دنیا توی مه فرو رفتند. مه سنگینی بود و آفتاب زور میزد که خودش را جا کنه. ساعت ده دقیقه به هشت  بود، کمی میوه و یک تست پنیر برای  ایشان را آماده  کردم به همراه شیر کاکائو داغ و ایشان رفت سر کار. من هم برگشتم توی تختم و تا ۹.۵ توی تخت کمی خواندم و با دوستی در ایران چت کردم. 

یوگای صبحم را انجام دادم و انگار  بدنم جان دوباره گرفت.کمی به باغ رسیدم و تخم گلها را ریختم توی جیبم. با فرشته بازی کردیم و بدو بدو کردیم. 

شمع حمام راروشن کردم و  حوله را برداشتم که دوش بگیرم و موبایلم زنگ خورد. مهربان دوست بود که زنگ زدم بهش و گپی زدیم. مهربان دوست از خانه زده بود بیرون و من هم میخواستم بروم خرید با این همه با هم قراری  نگذاشتیم. راستش را بخواهید من از دوران  کرونا بسیار بهره بردم چون خیلی کارها انجام دادم و خیلی چیزها یاد گرفتم. دوش گرفتم و ماشین راروشن کردم، یک بشقاب میوه برای خودم گذاشتم و تی وی رار وشن کردم. از میانه یک فیلمی بود یک زن آرکیتکت که همسرش رهایش کرده بود پی غمزه بلوندی و تنها مانده بود. همسرش و بلوند غمزه ای به سفر میرفتند دست در کمر با فرزند این خانم. بلوند غمزه ای زود لب ورمیچید اگر حرفی میشنید و مرد را به محل کار خانم میفرستاد تا به او بگوید به خانواده تازه خوشبخت بلوند غمزه ای کاری نداشته  باشد! بلوند غمز ای اشاره به حلقه اش میکرد و به مادر مرد میگفت عادت به چیزهای گران ندارد  و به زن میگفت اگر تو برایش خوب و کافی بودی رهایت نمیکرد.


دلم جایی برای زن سوخت که داروهایش را میخورد با الکل و توهم پیدا میکرد. انصاف  نیست یکی زجر بکشد برای خوشگذرانی های دیگری. 

کاش میشد برخی پیوندها را از ریشه زداز ته ته.

 شسته ها را بیرون پهن کردم توی آفتاب و بلند شدم فرشته را بردم بیرون. با هم راه توی هوای گرم و آفتابی روی برگهای زرد و نارنجی راه رفتیم.

تشکهای فرشته کوچول را از توی ماشین درآوردم و انداختم توی تیغ آفتاب تا خشک بشود، دیروز هم یکی دیگر را شسته بودم با حوله و یکی از ژاکتهایش و پتوهایش! برای خودش کالکشنی داره فرشته کوچولو. 

رفتم سوپر و نان،  شیر بادام،  اوت میل،  نارنگی،  خیار،  لیموترش،  را ن مرغ،  قارچ،  لوبیا سبز،  شیرینی، قرص منیزیم، امگا -۳خریدم و یک ساعت کارم زمان برد. 

برای پرداخت ایستاده بودیم آقایی آمد جلوی ما  وول میخورد از آن وولهایی که جاباز میکنند. هر نفر باید ۱.۵ متر فضا به دیگران بدهد و ایشان جلو ایستاد و پرید رفت جلو تا پرداخت کند. خانمهایی که ایستاده بودند به او گفتند نوبتت نیست و..... آقا یک نگاه به ما کرد و یک ماچ آبدار برامون فرستاد. صدای خانمها بالاتر رفت و آقا یک " اف وورد" پرت کرد سوی ما! 

رفتیم سوپر خرید کنیم هم ماچ فرستادند برامون هم دشنام شنیدیم به راستی آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره! 

تا خریدها را پاکسازی کنم و الکل مالی کنم و جاسازی کنم نیم ساعتی زمان برد. با نان تازه یک لقمه کره و مربای به خانگی درست کردم و خوردم. شکرش کم است به گمانم! 

چهار تا ران مرغ گذاشتم کمی سرخ شوند تا برای ایشان زرشک پلو با مرغ درست کنم. خمیر نان بربری را هم درست  کردم برای صبحانه فردا. به مادرم زنگ  زدم و یکساعت حرف زدیم و من هم کارهایم را میکردم. برای پرنده ها دانه ریختم و شسته ها را آوردم توی  خانه. هنوز نم داشتند. همه اتاقها بوی نرم کننده گرفتند. 

 چای و برنج دم کردم و غذای فرشته را هم پختم و دوباره رفتیم پیاده روی. یک ماه  گرد ودرخشان توی آسمان بوددو پرنده ها سرو صدایشان بالا گرفته بود تا جا بگیرند وبخوابند. 

خواهر جانان زنگ  زد و خیلی کوتاه حرف زدیم، هر چه این چند روز شسته بودم و جا جای خانه پهن کرده بودم تا کردم و توی سبد چیدم. 

ایشان رسید و چای خورد و ساعت ۷ شام خوردیم. 

از این ساعت به بعد من مال خودم هستم،  یک وبینار دارم که فردا باید تماشا کنم! 

ایشان فردا کار میکند و من هم به کارهای خودم میرسم! خمیر بربری را نگه میدارم برای  پنجشنبه صبح! ببینم چه چیز در می‌آید!! 

کارهایم را که انجام می دهم به کتاب‌های  لوییز و سخنرانیهایش گوش میدهم،  چراغ راهم بوده همیشه. 

شب به کار هنری،  فیلم،  یک چای تلخ،  کمی انگور،گپ با ایشان  و دیدن فیلمی از زندگی در عربستان گذشت. چیزهایی نشان داده میشد که باورش سخت بود،  خیابانها و مارکت که بیشتر پاکستان بود تا عربستان!گردن زدن و کشتار دیگران (مسیحیان و شیعیان) و شلاق زدن و کتک زدن در راس دستورات دینیشان هست! خوب با همین فرمان قرنها راندند و تمدنها را از بین برده اند. 

دیروز هم ایشان رفت سر کار تا ساعت ۷ و من هم خانه را تمیز کردم،  برای شام اسپاگتی با سالاد کلم درست کردم، با فرشته یکساعت پیاده روی کردم، هوا آفتابی شد پس از چندین روز سرد و بارانی! 

فرشته کوچولو با پاهای کوچولوش همه جا همراهمه،  دیروز که چسب شده بود داشتم جارو میکشیدم روی مبل روی پا بلند میشد گریه میکرد که بغلم کن. بغلش کردم و نشستم از روی پام تکان نمیخورد. دراز کشیدم خوابید روی شکمم. به شکم دراز کشیدم خوابید رو ی کمرم و نمیگذاشت تکان بخورم. صبحها دو تا چشم تیله ای زل زل نگاهم میکنند تا بیدار شوم. 

دیروز از لیزر زنگ زدند که بیا! من که حالا حالا نمیروم! دوست پزشکم پیام داد که به یکی از بیمارانش کمک کنم چون خوب نیست. شماره آن خانم را داد تا بهش زنگ  بزنم. من نمی توانم به  کسی بگویم چه کند و تنها میتوانم برایش از آنچه کرده ام بگویم.

به پدرم زنگ زدم و از این درو آن در برایش گفتم. چه خوب است که میتوانم  درباره همه چیز با او حرف بزنم. ساعت ۶ رفتم بالا که هر چی شسته بودم را پهن کنم چون شستشوی ماشین تا ۵ داشت کار میکرد و چشمم به تشک یوگا افتاد  و یوگای شبم را انجام دادم. ایشان صبح که میرفت گفت شام سبک میخورد شب که رسید گفت چه خوب کردی شام پختی!! 

یکشنبه هوا بیش ازاندازه سرد بود که بهترین جا خانه بود. روز خانه داری بود،  روز آبمیوه بود. یخچال‌ها  را پاک کردم،  یک کیسه اسفناج  داشتم شستم و گذاشتم توی فریزر. کلم پلو درست کردم برای ناهار، مربای به درست کردم، نان چیباتا درست کردم و....... 

ایشان همچنان اخمو بودو به من چشم غره میرفت! 

گذشت این چندروز از عمرمان. 


الهی هر روز عمرتان به خوشی و شادی بگذرد.

خدایا سپاسگزارم که یادم دادی بدون وابستگی شاد و سرخوش باشم. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 




نظرات 7 + ارسال نظر
یک خانم چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 17:28

سلام ایوا خانم.
خوب هستید؟دلمان تنگ شده در این مدت که ننوشتید.امیدوارم همه چیز خوب باشد.

سلام خانمپمهربان. شرمنده مهربانی شما شدم

وینا شنبه 10 خرداد 1399 ساعت 11:38

وقتایی که وبلاگتو می خونم تمام وجودم پر از ارامش میشه خوبه که میتونی حال خودتو خودت خوب کنی باید ازت یاد بگیرم

وینا جان خوشحالم بتوانم کمکی کنم

کهکشانى سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1399 ساعت 16:43

خیلى خوشحالم که دوباره مى نویسید
قلمتون مانا

کهکشانی جانم خوشحالم که هستی و اینجا را میخوانی

سارا وحشی جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 18:25 http://www.sararamsar.blogsky.com

ایوا جان
خوشا به حال کسایی که لینک من هستند از غم دوجهان کشککی جستند گرچه از دست بی اف و جی افهای خود خستند ولی دل به وب با حال من بستند دست و روی خو را بشستند شبانه روز تو وب من نشستند گرتو هم خواهی ببینی روی آسایش و خوشی را حرف الکی نزن و لینک بکن سارای موش موشی را منتظر جواب لینکت هستم پیشاپیش از خرید رژ لب و پنکک مست مستم

سارا خانم خیلی بامزه مینویسید

محدثه دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 09:01

حیف که ایشان هر روز صبح شما رو بغل نمیکنه یک دور دور خونه بچرخه... حیف... من دیدم ها، خدا به شما عمر با عزت بده ولی بعد خیلی حسرت خواهند خورد....

محدثه جان برای دوست داشتن دیگران و دیدن کارهایشان باید نخست خودمان را دست داشته باشیم که بدبختانه خیلی ها این توانایی را ندارند
الهی همیشه شاد باشی گل دختر

بهار شیراز یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 13:17

ایشان تو هم لنگه پسر عمو هستاااااا...تو روح جفت شون که حیفی شدن

ایوای دوست داشتنی

پسشون بفرستیم به مبدا؟ والا

ترانه سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1399 ساعت 20:18 http://taraaaneh.blogsky.com

چه حس عجیبیه که اونجا فصلها برعکسن.
ایشان خیلی خوشبخته که تو اینقدر خوب از همه چیز مواظبت میکنی. خیلی خانم کدبانوی تمام عیاری.
امیدوارم این روزها هم زود بگذره و ایشان دوباره سر حال و خوش اخلاق بشه.

دنیا خیلی زیباست ترانه جان،
خودش که فکر میکنه حیف شدهخیلی هم حیف شده
الهی آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد