کیک سیب و دارچین


چای دم کردم و بوی سیب و دارچین توی خانه پیچیده است. هنوز باران میبارد و هوا سرداست. امروز پرنده ها کم مانده بودبیایند توی خانه. 

ایشان خوابیده! من این خواب دم غروب را نمیفهمم همین اندازه میدانم که اگر خواب باشم زمان غروب حال خوشی نخواهم داشت. 

از صبح وارمر ما روشن است و چند سری چایی میخوریم یکبار سبز،  یکبار سیاه،  یکبار دمنوش و....

دوروز هست پیاده روی نرفته  ایم و فرشته کوچولو افسرده شده ددری کوچولو! 

ساعت  ۱۱ رفتیم  یک خانه دیدیم که خیلی خیلی خوب بود،  دلم را برد!  پنجاه هزار تا بالای آنچیزیه که ما میخواستیم و اینکه کوچه پر رفت و آمدیه! 


ایشان که خوشش آمد و همین دوتا را گفت. ایشان بد اخلاق است این دوروز و زیاد حرف نمیزند. دیروز هم بداخلاقی کرد توی خانه! گذاشتمش به حال خودش! امروز ناهار درست نکردم و تا ساعت ۱ کارهای خانه را انجام دادم،  برای خودم آب پرتقال گرفتم.  یک کافی هم برای ایشان درست کردم و گذاشتم روی پله که بیاید ببرد. بیش از هرروز دیگه به پرنده ها غذا  دادم ساعت به ساعت چون هوا سرد و بارانی بود و همه خیس و گرسنه به خانه پناه  آورده بودند. 


از ساعت ۱ تا ۴ نشستم پای رنگ بازی وهمانجور که گفتم کودک دورنم درخواست دوز بالاتری از رنگ بازی دارد.حال  دلم خوب بود. ایشان آمد پایین و گفت زن هنرمند گرفتیم ناهار نداریم! پیتزا سفارش داد و خودش رفت گرفت. 

ناهار خوردیم و کیک سیب درست کردم کمی از سریال زیر خاکی را دیدیم و هوا تاریک شد و ایشان خوابید نزدیک غروب. چای دم کردم و زنگ فر نوید پخت کیک را داد. 

گذاشتم  خنک شود و ایشان هم بیدار شد. یکپچایی ریخت و مادرش زنگ زد و با دلخوری هردو خداحافظی کردند. توی خواهر  و برادرهای ایشان همه با هم  قهرند. دوره ای هم قهرند و همه با زن و شوهرهاشون خودشان هم قهرند.

مادر ایشان این میان دیگران را گناهکار میداند و اینها را دسیسه"دژمن" میداند،  سر همین ایشان عصبانی شد و دلخور شدند دوتاشون. عزیز راه دو ر بود که سالها اینجا بود و زیاد پیش ما میامد و میماند و هرروز به ایشان زنگ میزد نزدیک به یکسال است که آمده به شهر ما  و ۳۰ دقیقه رانندگیست تا خانه اش،  یادم نیست آخرین بار کی آمده و ما هم که نمیدانیم کجای این شهر هست. ایشان که گله کرد مادرش از او جانبداری کرد و ایشان بیشتر ناراحت شد. 

من سرم  را به کار خودم گرم کردم؛  با خودم فکر میکردم با خواهر جانان چه وقت دعوا کردم یادم نمیاید!

نمیدانم مادرم چطور رفتار کرد که میانه ما خوب است. 

 ایشان کم بداخلاق بود بدتر هم شد. 

برایم گله کرد که مادرش غر زیاد میزند. تنها گفتم زمانی که یک زن غر میزند تو  گوش  بده،  به دنبال را ه نشان دادن نباش. ما خودمان باهوشتر ازشماییم تنها دوتا گوش میخواهیم که سبک شویم و خودمان بهتر میدانیم چکار کنیم. 

این میان من و ایشان با همه آشتی هستیم،  نه اینکه با ما خوب باشند نه. ما هر  چی میبینیم زیر سبیلی رد میکنیم و به روی خودمان نمیآوریم. جوان که  بودم حرص میخوردم و بیخواب میشدم وهزار بلا سر خودم میاوردم. حالا انگار  فیلم تماشا میکنم و میگذرم. 

نه بدی میکنم و نه پاسخ بدی میدهم چون دستم به سیم لخت برق ۲۲۰ ولته،  هرکاری بکنم به  خودم برمیگردد. 

من نیامدم تو دنیا که دیگران را درست کنم،  من کلاه  خودم را بچسبم که خودم را از دست ندهم. 

تو همان  جوانی و خامی که خیلی آزارم میدادند با خودم میگفتم اینبار دیدمشون من هم این کار و آن کار را میکنم و به گمان خودم  تلافی کنم تا دلم خنک شود. چه نادان بودم!نه؟! خنده دار این بود که زمان تلافی من نمیشد چون آن آدم چند ماه پیدایش نمیشد و زمانی میامد که من یادم رفته بود و بار داستان از بین رفته بود! 

کم کم به خودم گفتم ببین خدا هم نمیخواهد تو پاسخ بدی و بد کنی!  رهاشون کن و همین کار را کردم. 

خدایا سپاسگزارم که راهنماییم میکنی همیشه.

سپاسگزارم که دستم راگرفتی و آوردیم اینجاو بهم آرامش دادی."  ان الله مع اصابرین"


شما کجاها پاسخ شکیباییتون را گرفتید،  بنویسیم  توی دفتری و خدا را سپاسگزار باشیم براشون. 


تویی که از اینجا میگذری از خدا میخواهم  هیچگاه کسی آزارت ندهد در زندگی. 

"دل قوی دار سحر نزدیک است"

پ.ن. یا این را آپدیت میکنم یا برای دو روز پیش را پست دیگری مینویسم. 

نظرات 5 + ارسال نظر
شکوفه چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 15:38

سلام..وقتتون به خیر و شادی.
دو تا سوال دارم.. من وقتی یه عکس العملی می بینم نمی تونم جواب بدم ولی تا ماهها و حتی یک دوسال اون حرفها یا کارهای فرد توی مغزم رژه میرن..از درون حرص میخورم و بدوبیراه بهش میگم..از افکارم خلاصی ندارم..چه کنم؟ خودمو مشغول می کنم ولی موقته یا اثر نداره.
سوال دومم اینه وقتی کسی به ما نسبت ناروایی میده یا حرفی میزنه اگه جوابش رو ندیم؛ اون فرد فکر می کنه که حق با او بوده و من واقعا فلان کار رو انجام دادم..نباید از خودمون دفاع کنیم؟ اگر چه دفاع کردن فایده نداره ولی اگه حرفی هم نزنیم آدم رو بی زبان و محکوم می بینن..درسته؟

شکوفه جان برایت نوشتم

زری سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1399 ساعت 01:44 http://maneveshte.blog.ir

واقعا باهات موافقم. دقیقا همینه هر حرفی را نزنی و بیخیال بشوی خودت راحتتری. من هم جدیدا از دوستی خیلی دلخور شدم بخاطر اینکه یه اتفاقی را در مورد من که شاهدش بوده بود برای دیگران با جزییات و با قضاوت احمقانه ی خودش تعریف کرده بود حالا من اوتقدر بنظرم شنیع نیومد بودها اما ایشون با برداشت خودش تعریف کرده بود. اول میخواستم به صراحت بهش بگم بعد فکر کردم بابا ول کن الان نصف روز وقتت را گرفته حالا بهش بگی نصف روز دیگه هم وقتت را میگیره تازه فایده ای که نداره! پس ولش کن و اگر دلخوری رابطه ات را محدود کن

زری جان رها کردن بهترین کار است. بِگذر و بُگذر

دینا یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 21:16

نقاشی ات رو دیدم در اینستا زیبا بود

دینا جانم

دینا یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 21:15

نمیدانم شاید اون پیچش مو در دهه چهل باعث میشه آدم به این مرحله که میگی برسد من برای آزار ندادن دیگران در برابر بدیهایی که در حقم کردند سالها خودم رو آزار دادم سالیان سختی بود سوختم و دوباره از پیله در اومدم شخصیت الانم رو دوست دارم

دینا جان من هم از اینی که شده ام خیلی خیلی خوشنودم

Taraaaneh شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 23:37 http://Taraaaneh.blogsky.com

منهم اصلا حوصله این قهر وآشتیها رو ندارم. برعکس همسر سابقم که با فامیل خودش و من با همه حداقل یکبار قهر کرده بود. بد اخلاقی همسرت هم با توجه به این شرایط قابل درکه. آدمها ظرفیت یکسانی برای تحمل سختی ندارن. مواظب خودت باش تا سالم بمونی و از فرشته کوچولو و پرنده ها مواظبت کنی

ترانه جانم تو هم خیلی مراقب خودت باش. من قهر بلد نیستم، زمانی که کسی آزارم میدهد از او دوری میکنم تا کمتر آسیب ببینم
خانواده ایشان چرخشی با هم قهرند از روز ی که من به این خانواده پیوستم. خیلی بده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد