بهار نارنج

ساعت ۱۲.۳۰ شبه و من آرام به صدای تیک تیک ساعت گوش میدهم. ایشان با عزیز راه دور رفتند به دنبال مسافر.

دورروز فقط کار کردم و ایشان تنها منرا تماشا کرده؛  روی دور تند بودم. حالا دوش گرفته و خسته ام! ناهار فردا را درست کردم  و امروز خرده کاری داشتم. شیشه های ترشی را پر کردم و سرکه ریختم. یک شیشه اضافه امد که با تخم کتان و چای سید پر کردم تا روزها ۱قاشق به صبحانه م اضافه کنم. هلیم برای فردا صبح یا باید گفت امروز صبح  درست کردم. 

با عزیز راه دور رفتیم خرید که برای مهمان کمی کرم و لوازم بهداشتی بخرم. ایشان هم رفت آفیس برای کاری۲ ساعته و ۴ ساعت بعد برگشت. از آفتاب استفاده کردم و لباسها را به باد و آفتاب سپردم که همه خوشبو و تا شده جا داده شده در جای خود. یادم آمد جانماز را برای مهمان بگذارم روی تختش. با پدرم و مادرم حرف زدم و با خواهر جانانم. عکسهای موبایل قدیمی را تماشا میکنم با تاریخ و جایگاهش!

الان ایشان زنگ زد که مهمان رسید؛  زیرهلیم را روشن میکنم و چای درست میکنم. ۱ ساعت دیگر خانه هستند. در تمام این آمدو رفتها عصر پیاده روی هم میروم،  میدیتیشن هم میکنم و میخوابم. 

دیروز رفتم ایکیا برای خریدن شیشه برای ترشی خانگی؛  یک ظرف دردار شیشه ای تپل خریدم  که از ابتدا گفتم جای بهار نارنجهام!شیشه را با دستمال حوله ای خشک میکنم  تا پس از شستن قطره آبی نباشد و بسته بهار نارنج را باز میکنم و خالی میکنم؛  لب به لب پر میشود انکار مادرم میدانست از پیش که گنجایش این ظرف چه قدر هست و یا دیزانر میدانسته برای بهار نارنجهای ایوا چه سایزخوب است؛  یک جور خوبی همه چیز باهم میخواند و هماهنگ است. 

دیروز گفتم ابتدا ایکیا و پس از آن خرید نان و سبزیجات و خانه؛  تمیزکردن خانه برای شنبه. 

خوب اینطور شد؛  ایکیا؛  نان سنگک،  ناهار ایشان،  مارکت برای میوه،  سبزیجات،  سیب زمینی،  گوشت و مرغ،  آفیس ایشان،  خانه و تمیز کردن خانه بالا و پایین!!! و آماده کردن اتاق مهمان و جا دادن وسایل مامان و بابا و.........

ایشان چای دم کرد و برای من ریخت؛  حالا بماند این بین تیرامیسو درست کردم و سبزیجات ترشی را هم خرد کردم و یک فیلم ایرانی هم تماشا کردم. سوخت موشک داشتم انگار دیروز. 

گفتم گوشت و مرغ برای فردا ولی باز ماهیچه و مرغها و گوشتهای فرشته کوچولو را شستم و بسته بندی کردم و تنها گوشتهای خورشتی ماند برای شنبه؛  زور داره خودت گوشتخوار نباشی و اینهمه سر پا باشی! ساعت ۱۱ عزیز راه دور رسید و از ظهر غذا مانده بود که خورد و من به تخت رفتم و تا صبح خوابیدم. 

امروز صبح بیدار  شدم و صبحانه درست کردم و گوشتهای خورشتی را شستم. ماشین را خالی کردم و پسرها بیدار شدند. ناهار امروز و فردا و هلیم را درست کردم و دوش گرفتم و با عزیز راه درو رفتیم بیرون و خریدهامون را انجام دادیم؛  سرراه بستنی خوردیم و گاراژ سیل هم دیدیم که چیز به درد من بخورد نداشت! به خانه برگشتیم و سالاد درست کردم و ناهار خوردیم.

ساعت ۱.۴۰ دقیقه است؛  کمی دیگر خانه پرهیاهو میشودو همه میرسند. چراغ جلوی در را روشن میکنم و سفره قلمکارم را روی میز پهن میکنم و کاسه های لعابی را میچینم. با لبخند به شیشه بهار نارنج دست میکشم؛  انگار انگشتانم  به درونم میکشند آن بوی دلپذیر را.

خدایا سپاسگزارم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد