خوب باش

در چهار هفته گذشته ۱ روز در هفته با دوستانم و گروهای مختلف  بیرون رفته ام و این هفته قرار شد با دو تا از آنها به رستوران ایرانی برویم اما من هوس آلو پراتا ی هندی دارم! شاید فردا درست کنم برای اولین بار! 

خانه سابی میکنم اینروزها چون مهمان از ایران میآید! که با این حساب در ۱۲ ماه گذشته من ۹ ماه مهمان داشته ام ۲۴/۷! 

برای مهمان یک لباس خواب تابستانه خریدم و باید یک بلوز و شلوار خواب هم بخرم همینطور اسباب حمام و بهداشتی و کمی بالا را مرتب کنم. این چند روزه که تمییز کردم و مرتب؛  حالا باید دراور اتاقمهمان را تمیزو مرتب کنم و چند کیسه هم برای چریتی دارم. یک بسته پستی به ایران و خرید خانه و سبزیجات و میوه. 

و اما ایشان که روی دستم افتاده با یک بیماری کشنده به نام سرما خوردگی که باید ناز و آه جمع کنم. امروز به من میگفت من با تو همیشه MRI آمدم. توی این چند سال ۳-۴ بار همراهم بوده ولی به چشمش زیاد آمده. خدا را شکر خودم از پس کارهام بر میام وگرنه هیچ گله ای از ایشان ندارم چون میتوانست یا شرایط من خیلی راحت منراترک کنه. 

شب آب گریپ فروت و آب هویج و آب هندوانه گرفتم و تو سه شیشه گذاشتم توی یخچال که هر زمان گرسنه شدم راحت باشم و ایشان هم آبمیوه تازه خورد. 

خانه ای سر کوچه بن بست  ماست که پنجرههای قدیش  رو به پارک است؛  انگار جایی در این خانه زندگی کرده ام. شهری کوچک و خلوت؛  جایی مانند دلیجان یا اقلید. جایی در ایران که خانه ها از سرما و هوای پاک تمیزند و درختهای سپیدار با پنجرهها عشقبازی میکنند و خورشید میانه شان را بهم میزند و من جایی در این خانه زندگی کرده ام. 

 اگر جایی هر جانداری سر راهت قرار گرفت و به کمک نیاز داشت  دو دستت را رو به آسمان بگیر و خدا را شکر کن که انتخاب شدی؛  سپاس از اینکه من را قابل دانستی تا وسیله تو باشم. سپاس از اینکه من را انتخاب کردی و من چه خوشبختم  که روی من حساب کردی،  

خدایا سپاسگزارم برای بودنت. 

روزی روزگاری

روزگاری بود در سرزمین ما  که همه چیز کوپنی بود و همه کمابیش در یک سطح بودند. خیلی چیزها نبود یا کم بود. 

زمستانها بی برقی،  بی گازوییلی و بی گازی بودو همه خانواده توی یک اتاق دور هم بودند تا هم گرم بشوند و هم غذا پخته شود و هم بچه ها مشقهاشون را بنویسند. توی همان سوی کم شبهای سرد زنهایی بودند که تند تند کلاه و شال گردن و پلیور میبافتند تا برای سربازان شجاعشان بفرستند. انگار مادر و خواهر همه سربازان بودند و آنها هم انگار پسر و برادر همه زنها بودند. نسل تکرار نشدنی بودند که باید قلع و قمع میشدند تا موی دماغ پنهان شدگان فرصت طلب نباشند. 

اینروزها فکر میکنم کاش آن زنها هنوز بودند و در این سرمای کشنده میبافتند برای کارتن خوابها و کودکان خیابانی؛  درسته که ارزشها ضد ارزش شدند ولی انسانها که بی ارزش نشدند. 

هنوز آیا هستند نسلی که نان از روی زمین بر میدارند و می بوسند؛  کاش کمرنگ نشود این آداب مهربانی با نعمتهای خدا. 

آرامم

پرسیده بودی چطور میتوان آرامش را دعوت کرد به زندگی. 

راهکارهای من تا آنجا که یادم هست. 

خدایا به دنیای ما آرامش ببخش. همه موجودات زنده سزاوار زندگی کردن هستند تنها ما نیستیم؛  هر جانداری سزاوار احترام و نگه داری و نوازش است. برخی از آنها چند روزی ساکن سیاره هستند و برخی سالها؛  همه ما به هم نیاز داریم برای زیستن. کار خداوند بی حکمت نبوده پس با خرافات  مردمی دیگر ارزش آفریدهای خداوند را زیر سوال نبریم. شوم بودن؛  نجس بودن؛  بی چشم و رو بودن و از این حرفهای بی پایه اقوام دیگر را قرقره نکنیم. 

ساعتی در هفته در طبیعت بگذرانیم،  زیر درختی بنشینیم با چشم بسته و پاهای برهنه را روی زمین بخشنده بگذاریم. به حیوانی غذا بدهیم. 

گرسنه ای را حتا با یک لقمه نان و پنیر و گردو و خرما که کمترین است سیر کنیم. 

یکماه از خرج بیجایمان بزنیم؛  از آنها که بدون آن زنده می مانیم و با پولش دل کسی را شادکنیم،  به هم کمک کنیم؛  دری را برای  هم باز کنیم. با احترام حرف بزنیم. به دوستان اجازه بدهیم خودشان بگویند تا ما بپرسیم. 

خدا را  خودمان بشناسیم ؛  نه از راه دلالان و کاسبان  دین. 

ازگوشهایمان یشتر استفاده کنیم؛  پیشداوری نکنیم. الکو های اشتباه گذشته را دور بریزیم. 

مهربانی کنیم با همه چیزو همه کس؛  با همه ذرات هستی. 

با خودمان خلوت کنیم. همه چیز را مرتب کنیم؛  شلوغی اطراف و خانه و آفیس سبب پریشانی ذهن میشود. 

ایمان مطلق به خدا که کلید دار و نگه بان فقط اوست بی واسطه و تمام و کمال. 

با همه جانداران مهربان باشید و رسیدگی کنید؛  کمک به حیوانات آرامش و برکت زیادی برای ما می آورد. 

برای هم دعا کنیم؛  از به کار بردن واژه هایی چون لعنت و مرگ بر این و آن پرهیزکنیم چون بار منفی به زندگیمان باز میگردد. 

موزیک بی کلام و آرام  و کلاسیک گوش دهیم. 

سپاسگزاری هر زمان و هر جا حتی در ناراحتی سپاسگزار داشته هامون باشیم. 

خودمان را به خدا بسپاریم و با لبخند وارد شویم. 

من اینروزها

ایشان سرما خورده و انگار پایان دنیاست. با خودش و ما و دنیا و کتری و همکار و باد بد خلقی میکند! 

برایش  سوپ سبزیجات درست میکنم و دوش میگیرم؛ موهام را درست میکنم و آرایش میکنم و به حانه دوست دیرین برای ناهار میروم. 

روز خوبیست با دو دوست دیگرم و کلی میخندیم. ۳ بلند میشوم که از ترافیک دور باشم. از شیرینی فروشی یونانی  چند رقم شیرینی خوشمزه میخرم و ساعت ۴ خانه هستم. ایشان زیرپتو اخمالوست و درد دارد. چای دم میکنم  و سبزیهای ترشی را پاک میکنم و میشورم. 

ایشان برایم چای میریزد و من ایستاده و نشسته میخورم. به آفیس ایشان میرویم چون یکی از دخترها چیزی را گم کرده و ایشان غر غر میکند؛  درست همانجا روی میز ایشان بود. برمیگردیم  خانه و میروم پیاده روی کوتاهی !

این روزها اشک دارم اما هنوزنریخته؛ بغض سفت شده دارم. هفته گذشته سر کار نرفتم  چون حس رفتن نبود ولی فقط دویدم و کارهای عقب افتاده را انجام دادم واگر کار نداشتم کار برای خودم تراشیدم. 

سرم را گرم  میکنم. یک روز آشپزخانه را میریزم  بیرون و از بیخ وبن تمیز میکنم. یک روز به سرم میزند ترشی درست کنم،  یک روز در هفته با دوستانم قرار میگذارم. یک روز تنهایی هایم را بغل میکنم و بغض میکنم. یکروز هوای رفتن دارم؛  هوای پرواز. هوای نوشتن و هوای درست کردن؛  مهمان دعوت میکنم،  ناخنهایم را فرنچ میکنم. رژیم میگیرم. فیلمهای در هم برهم نگاه میکنم. دلم یک جهش میخواهد و رفتن میخواهم. 

روزانه نویسی هم کمتر دارم مانند پیشترها! 

اینروزها وقت زیادی به بدنم  میرسم و نازش را میکشم؛  خسته است،  من خسته اش. کردم.