من اینروزها

ایشان سرما خورده و انگار پایان دنیاست. با خودش و ما و دنیا و کتری و همکار و باد بد خلقی میکند! 

برایش  سوپ سبزیجات درست میکنم و دوش میگیرم؛ موهام را درست میکنم و آرایش میکنم و به حانه دوست دیرین برای ناهار میروم. 

روز خوبیست با دو دوست دیگرم و کلی میخندیم. ۳ بلند میشوم که از ترافیک دور باشم. از شیرینی فروشی یونانی  چند رقم شیرینی خوشمزه میخرم و ساعت ۴ خانه هستم. ایشان زیرپتو اخمالوست و درد دارد. چای دم میکنم  و سبزیهای ترشی را پاک میکنم و میشورم. 

ایشان برایم چای میریزد و من ایستاده و نشسته میخورم. به آفیس ایشان میرویم چون یکی از دخترها چیزی را گم کرده و ایشان غر غر میکند؛  درست همانجا روی میز ایشان بود. برمیگردیم  خانه و میروم پیاده روی کوتاهی !

این روزها اشک دارم اما هنوزنریخته؛ بغض سفت شده دارم. هفته گذشته سر کار نرفتم  چون حس رفتن نبود ولی فقط دویدم و کارهای عقب افتاده را انجام دادم واگر کار نداشتم کار برای خودم تراشیدم. 

سرم را گرم  میکنم. یک روز آشپزخانه را میریزم  بیرون و از بیخ وبن تمیز میکنم. یک روز به سرم میزند ترشی درست کنم،  یک روز در هفته با دوستانم قرار میگذارم. یک روز تنهایی هایم را بغل میکنم و بغض میکنم. یکروز هوای رفتن دارم؛  هوای پرواز. هوای نوشتن و هوای درست کردن؛  مهمان دعوت میکنم،  ناخنهایم را فرنچ میکنم. رژیم میگیرم. فیلمهای در هم برهم نگاه میکنم. دلم یک جهش میخواهد و رفتن میخواهم. 

روزانه نویسی هم کمتر دارم مانند پیشترها! 

اینروزها وقت زیادی به بدنم  میرسم و نازش را میکشم؛  خسته است،  من خسته اش. کردم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر جمعه 5 آذر 1395 ساعت 19:42 http://banooo.gq/

سلامی به شیرینی دلتون، روزتون پر از رنگهاى قشنگ، پر از خبرهاى خوب، سرشار از انرژى مثبت و یه عالمه لبخند خیلی خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
85618

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد