دلشادم

سه شنبه صبح زود بلند میشوم و ایشان راهی میشود،  حالم کمی بهتر از شب قبل شده. چهارشنبه با دوستی قرار دارم برای ناهار  و فکر میکنم با این حالم بهتر است بهتره که قرار فردا را کنسل کنم. دوستم زنگ میزند و با هم کمی حرف میزنیم. فردا کنسل شد. 

خانه را تمیز میکنم و منتظر دوستی هستم که برای  کاری قرار  بود کمکش کنم. ۹۰۳۰ پیام  داد که امروز نمیتواند  و برای من بهترهم  شد. ساعت ۱۱.۳۰ دوش میگیرم و بیرون میروم،  چند تا پس دادنی دارم  و کارهای آفیس ایشان هم هست. پست هم میروم و کمی برای  مادرم خرید میکنم. اپیلاسیون هم میروم. از صبح تنها آبجوش و  لیمو خوردم. برای ناهار چیزی نمیگیرم به جاش میروم کافه دوست داشتنی و چای لاته میخورم باشیرینی های مخصوصش. تنها کافه رفتن هم دنیایی دارد. ۲.۳۰ بر میگردم خانه و  وسایل را جا به جا میکنم. کمی گوجه فرنگی پوره میکنم. پیاز داغ فراوان درست میکنم و فیله مرغ را میریزم توش با گوجه فرنگی؛ و سیبزمینی و هویج هم اضافه میکنم. دلم گوجه پلوهای مادرم را میخواهد.بامادرم تلفنی حرف  میزنم. غذای فرشته  کوچولو را هم میپزم و کتری را پر میکنم و همه رار وی دمای کم میگذارم و با  فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. هوا سرد و تاریک است و ما به خانه برمیگردیم. ماشین ایشان را میبینم که میپیچدسمت خانه. فرشته کوچولو میدود و میرسیم خانه. چای دم میکنم و برنج هم دم میکنم. شام  ورژن دستکاری شده استامبولیست! با ماست موسیر و ماست لبو و ایشان ترشی میخواهد. زود شام میخوریم و

 ایشان میرود تی وی روم تا فوتبال ببیند و منم توی نشیمن سریال خودم را تماشا میکنم و مقدار زیادی آبجوش مینوشم. شب خوب نمیخوابم و کمبود خواب هم  دارم.


 

چهارشنبه صبح پس از رفتن ایشان به تخت بر میگردم تا بخوابم؛  صدای زنگ موبایلم بلند میشود. اسم ایشان را میبینم؛  ایشان وسایلی که لازم دارد را فراموش کرده و کارش بدون آنها انجام نمیگیرد. ۸۰۴۵ دقیقه است،  یکسری لباس هم توی ماشین میریزم و دوش میگیرم و راهی میشوم و کمی آجیل هم برایشان میبرم،  ایشان در اتاق دیگر است. وسایلش را روی میز کارش میگذارم و آجیلها را توی کاسه ای خالی میکنم و روی میز آشپزخانه میگذارم. آفیس نیاز به تمیزکاری دارد و کلینر نمی آید! 

بر میگردم خانه؛  لباسها را بیرون پهن میکنم. به دوستم زنگ میزنم و میپرسم اگر دوست  دارد بروم دنبالش برویم ایکیا که بله میگوید. 

فرشته کوچولو را میبرم بیرون که دوست دیگرم ث و فرشته اش را میبینم و هر دو در پارک با هم بازی میکنند و ما هم حرف میزنیم. نیم ساعتی هستیم و من برمیگردم خانه و فرشته را میگذارم و با ماشین دنبال دوستم میروم. توی راه دوست دیگری  که مدتهاست بیخبرم ازش زنگ میزند. ۱۰ دقیقه از خانه دور  شده ایم که به دوستم میگویم فکر کنم در گاراژباز مانده. برمیگردیم خانه در بسته است!

این شماره ۱! 

توی راه میرویم و جایی میبینم خروجی را رد کرده ام  و دارم به سمت کار میروم. این شماره ۲!!

خریدمان خیلی زود انجام میشود،  من شمع و کلاه آباژور میخواهم و کمی وسیله برای آفیس ایشان و دوستم میز تحریر برای فرزندش و بر میگردیم خانه؛  سر راه نان تافتون میخریم و اینقدر حرف شیرینی میزنیم که دم سوپر  میاستیم و  خامه،  تخم مرغ و شکر میخریم تا شیرینی درست کنیم! بنزین هم میزنم و بدون بستن در باک میروم که حساب کنم. این شماره ۳.

 ۳.۱۵ خانه هستیم. ناهار نخوردیم و تنها رول دارچینی خوردیم.  برای شام میت بال گرفتم که با پوره سیبزمینی و سالاد بخوریم. 

خریدها  را جا به جا میکنم و لباسها را میاورم  داخل خانه؛  کمی پنیر و گردو با نان تازه میخورم. چند تا سیبزمینی میپزم و سالاد پرو پیمانی هم درست میکنم. نانها را برش میزنم. بیس ناپلئونی را توی فر میگذارم. میت بالها را روی حرارت کم میگذارم و پوره سیبزمینی را درست میکنم.

به یکی  از دستشویی ها میروم  و میبینم سیفون را کامل نزدم . این حال به هم زن شماره ۴.  

فراموشی های من یا از مشغله زیاد است،  یا خستگی  و یا چیییز! 

با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی،  دوستش را میبیند و گریه زاری میکنند. در تاریکی  بر میگردیم خانه. خامه با شکر را مخلوط میکنم و زیر همزن میگذارم تا فرم بکیرد. چای دم میکنم و با خواهر جانان حرف میزنم. ایشان دیر میاید. ناپلئونی ها را درست میکنم و برش میزنم و داخل یخچال میگذارم. 

شمعها را روشن میکنم. ایشان میرسد،  چای با ناپلئونی میخورد و کمی بعد شام. عاشقانه را میبینیم و من از خستگی ۱۰.۳۰ توی تختم. یاداشتهای روزانه ام را مینویسم و به خواب میروم. ساعت باید ۳ باشد که از خواب بیدار میشوم  چون شمعها هنوز روشن هستند! شمعها ۴ ساعته میسوزند،  چشمهام را میبندم و ذهنم را در افکار خوب غرق میکنم. فرشته روی پاهام  خوابیده و زیاد تکان نمیخورم. 

موبایلم را میآورم و یک ریلکسشن  چندساعته  گوش میدهم. پرنده ها کم کم میخوانند و هوا کم کم روشن میشود و من از زمان مکان جدا میشوم. 

ایشان بیدار میشود و من هم همینطور.راهیش میکنم و برمیگردم به تخت،  هرچند خوابم نمیبرد ولی توی تخت میمانم. ۱۰ دوستم زنک میزند و با فرشته کوچولوها میرویم پیاده روی و آنها با هم کلی بازی بازی می کنند. برای دوشنبه یا سه شنبه دوستم برای ناهار دعوتم کرده خانه اشان. 

۱۱ برمیکردیم خانه و فرشته اش را میاورم با خودمان. کلی خرابکاری و ریخت و پاش میکنند. با اینکه روز تمیزکاریم نیست ولی این کار را میکنم،  فقط جارو  را میگذارم برای وقتی که میخوابند. 

بسته ایران را سامان میدهم و وزن میکنم؛  خواهرم دو تکه چیز دیگر میخواهد که فردا میخرم و شنبه پست میکنم. گلدانها را توی آلاچیق میچینم و ریحانهای خشک شده را بیرون میگذارم تا شنبه از ریشه در بیاورمشان. کرفسم یک عالمه بچه داده! ولی نعناها همانقدری مانده اند. آلبالوها خزان کرده اند و لی پرتقال و لیمو سبزند.

 یک آینه دورنگ خریدم برای اتاق مهمان که ایشان باید به دیوار نصب کند. 

کمی با دوستی که قرارمان این هفته مان به هم خورد صحبت کردم،  برای شنبه هفته آینده دعوتشان کردم که جایی دعوتند. برای دوستم که چند سالیست زندگی جدید و آرامی تشکیل داده شادم. 

به فرشته ها غذا ی تازه میدهم، صورتم را ماسک و موهام  را روغن میزنم و دوش میگیرم و خانه را جارو میزنم. برای شام مرغ با سبزیجات درست میکنم. شیشه های کامبوچا را چک میکنم؛  کاملا آماده هستند و باید داخل شیشه های کوچک بریزم برای داخل  یخچال. 

ساعت ۵.۱۵ دختر دوستم میاید و فرشته اشان را میبرد؛  خانه آرام آرام  میشود. به فضای  دنج کتابخوانیم میروم و کتابم را میخوانم،  مادرم زنگ میزند و با پدرم هم صحبت میکنم. یک دمنوش بابونه و عسل درست میکنم و روی کاناپه لم میدهم. 

کمی به تنم استراحت میدهم،  لباسهایی تا شده را پایین میاورم و برنج و چای دم میکنم و قرصها یم را میخورم و میروم سر کتابم. خانه آرام و تمیز است،  گردسوزها و شمعها روشنند و اجاق گرم. ایشان میرسد و کمی بعد شام میخوریم. سریالی میبینم و فیلم مادر چینی. 

 تن خسته ام  اما دلشادم. 

قرص قبل از خوابم را میخورم و امشب خوب میخوابم. 

پ.ن. تو بیخوابی دم سحر برای همه دعا کردم؛  برای هرکی میشناختم. برای همه شما هم دعا کردم.  

سگ نماد عشق

بیشتر صبحها بعد از دستشویی رفتن غذای پرنده ها را میدهم. عادتم شده سالها. دوشنبه به تخت بر نمیگردم و اول صبح یک پیاز داغ درست میکنم و گوشتها را توش سرخ میکنم با زردچوبه  و سبزی را هم میریزم توش و سرخ میکنم. یک لیمو عمانی و قرمه سبزی میرود که آرام آرم جابیافتد. چای دم میکنم ولباسها ی شسته شده را تا میکنم. یکی از چیزهایی که بهم حس خوبی میدهد لباسهای تاکرده تازه شسته شده است که بوی نرم کننده میدهند. قرار شد ظهر برویم پارک قبل از نهار. صبحانه میخوریم  و ماسک صورت درست میکنم و میگذارم روی صورت و گردنم و موهام را روغن میزنم و کمی بعد دوش میگیرم. برنج میشورم و آماده میگذارم برای دم کردن. 

۱ به دارم که مربا باید بشود  امروز؛ به را خرد میکنم و توی یک قابلمه کوچک میگذارم. تا شب وقت داری  قرمز شوی"به خانم".

کلاه بافتنی سرم میکشم و با ایشان میرویم پارک با فرشته کوچولو. باران پودری گرفته؛  از آن بیصداها که با حوصله خیست میکند. 

یاد برفهای تهران به خیر؛  یکباره میدیدی کوچه آرام شده و صدایی نیست، پنجره. باز میکردی میدیدی ستاره های سفید  آرام آرام زمین را دارند رنگ میکنند.هیچ وقت نفهمیدم چرا هر وقت برف میبارد صدایی دیگر نیست؛  دنیا ساکت میشود انگار. هر بار ما برای باریدن برف دعا میکردیم مادرم میگفت فکر آنها را کنید که سقف ندارند،  سقفشان ریخته،  خانه ندارند و... مادرم انگار مادر دنیاست. چند روز پیش هم به پدرم گفتم که هیچ وقت کنار شما رفتار نژاد پرستانه،  آزار و اذیت زیر دست و حیوان آزاری یاد نگرفتیم که هیچ بلکه یاد گرفتیم با مهاجر و حیوان و زیردست مهربان باشیم و هوا شون را خیلی داشته باشیم. هیچ کسی به نظر ما دهاتی و ازپشت کوه آمده نیست؛  هرگز ندیدیم پدر و مادرم کسی را به خاطر نداشته هاش مسخره و تحقیر  کنند. عجب شانسی داشتم که توی این خانه منزل کردم.  

کمی در آن پارک راه رفتیم و گفتیم برویم نزدیک خانه خودمان؛  یک دور دور زمین فوتبال زدیم و برگشتیم خانه. خانه ام بوی خانه مادربزرگها را میدهد؛  بوی به،   قرمه سبزی و گرمای  خانه به ما میگویند خوش آمدید. 

برنج دم میکنم.  بورانی کدو با موسیر و نعنا درست میکنم. کمی  هم به خودم میرسم؛ احساس سرما دارم. ناهار میخوریم و کمی میخوابم.صدای اسمسها بیدارم میکند.خودم را زیرلحاف پنهان میکنم ولی باز احساس سرما دارم. هیتر را زیاد میکنم؛  ایشان سرمایی میگوید هلاک شدم از گرما

و کمش میکنم. 

هوا  تاریک شده! ۶ تا لبو میگذارم تا بپزند  و یک تکه نبات توش میاندازم. ایشان  غر میزند که سرو صدا نکن. 

کمی بعد ایشان را صدا میکنم که شب خوابت نمیبرد؛  لحافش راجمع میکند و چای درست میکند. چای میخوریم وتی وی تماشا میکنیم.  چه قدر آمار جنایت بالارفته؛  بارها شدت بود در گارژمان باز مانده بود و ما  تا خود صبح نفهمیده بودیم،  نه اینکه قفل نشده باشد؛  چهارتاق(طاق) باز بود و تازه سوییچ ماشینها همیشه روشان هست! در گاراژبه خانه هم که قفل نبوده! یعنی جان و مال و ناموس همه در دسترس ولی هیچ اتفاقی نیافتاده ولی حالا کم کم هفته ای  دو سه بار توی اخبار خبر حمله دزدها را میدهند! 

فیلم و سریال دیدیم و شام هم که گفتیم سبک بخوریم؛  نان و پنیرو گردو و کره و مربای به.از ساعت ۱۰  کمی دلدرد داشتم،  

آشپزخانه را تمییز میکنم و گاز  را که فردا  کار نظافت آشپزخانه نداشته باشم. 

مسواکی  میزنم ،  صورتم را هم پاک  میکنم و دردم کمی بیشتر میشود و بیشتر و بیشتر،  شکمم بااااد میکند گویی ۴ماهه باردارم!!

دوازده و نیم بلند میشوم  و کمی نعنا دم  میکنم  با نبات؛  دو قلپ میخورم و حالم بد است. آرام از تخت پایین میاییم و به دستشویی دیگر میروم که ایشان و فرشته کوچولو بیدار نشوند.در را روی هم میگذارم  و حالم بهم میخورد؛ حالم خیلی بد است. احساس میکنم کسی پشت در نفس میکشد. صدای گریه اش میایدو در را با بینی عروسکیش باز میکند. دستشویی را تمیز میکنم؛  یک جفت چشم دکمه ای نگران دوروبرم میچرخد. 

ای وفاتو بنازم فرشته. 


آرام میگیرم و او هم آرام میگیرد و بیرون میرود و یکدور میچرخد. به تخت برمیگردم و لرز کرده ام. ایشان میپرسد چی شدی که میگویم چی شدم. پشتش را میکند و میخوابد. تشک برقی را روشن میکنم. فرشته کوچولو میپرد و روی زانوهای من سرش را میگذارد؛  کمی نگاهم میکند و آرام چشمهایش را میبندد و من خدا را شکر میکنم که تو را دارم دلبندم. 

شب سختی بود و خوب نخوابیدم. 

با خودم میگویم؛  سگ نجس نیست. سگ فحش نیست. سگ نهایت عشق است. 

پ.ن. توهین به خداوند است وقتی شاهکارهایش  را نجس،  موذی،  بی چشم و رو،  شوم و... نام مینهیم. 


انسان همه را به کیش خود پندارد. 

سوپ جو

یکشنبه صبح که بلند میشوم توی تخت کتابم رامیخوانم؛  کمی بعد بلند میشوم و صبحانه را آماده میکنم و پرتقال آب میگیرم و توی شیشه دردار میریزم. ایشان دوش میگیرد و صبحانه میخوریم. ایشاپ میرود پیاده روی و من هم کمی مرتب میکنم و دوسری ماشین را روشن میکنم و دوش  میگیرم و آماده بیرون رفتم میشوم؛  با ایشان قرار داریم برویم بیرون. نزدیکهای ۱۱ میرویم بیرون؛  شاپینک سنتر نزدیک محل کارم. اورکت ایشان و یکی از پلیورهاش و همینطور یکی از پلیورهای خودم و لباس فرشته کوچولو پس دادیم و به جاش ایشان یک اورکت دیگری برداشت با یک پلیور برای پدرم و خودم هم یک شلوار کتان صورتی خیلی  کمرنک و یک بافت بلند و سرراه کمی شیرینی برای عصرمون میخریم   و  میرویم به سمت شاپینگ سنتر نزدیک خانه. ایشان باید برود سلمانی و میرود،  با هم خرید شیر و موز،  نارنگی و پیتزا رول،  کراسان،  ماست میوهتی و غذابرای فرشته کوچولو را انجام میدهیم. با هم ناهار میخوریم،  یک برگر ایشان میخورد و یک وجی برگر هم من. ایشان به طور معجزه آسایی خوب شده است شکر خدا. ایشان هیچ غری نمیزند و من را شگفت زده میکند. یک لباس برای فرشته با غذای دلخواهش میخریم و بر میگردیم به خانه ساعت ۴.۱۰ دقیقه. 

تا ۴.۳۰ خریدها را جا به جا میکنم و کتری را پر میکنم و روی شعله کم میگذارم و ۴.۳۰ دست فرشته کوچولو میگیرم و میروم با هم پیاده روی. 

چهل دقیقه با مظهر عشق و وفاداری  راه میروم و به خانه بر میگردم میبینم ایشان ماشین خودش و من را تمیز کرده. آب هم جوش آمده  و چای دم میکنم. کمی سریال  و فیلم میبینیم. کمی کتاب میخوانم و تصمیم میگیرم برای شام سوپ جو درست کنم که خودم دوست دارم و ایشان دوست ندارد،  یادم نیست آخرین بار کی بوده ولی درست میکنم. به دستور مادرم دور  غذا میچرخم تا خوشمزه شود که خوشمزه هم میشود و ایشان خیلی هم خوشش آمده! 


با مادر و خواهر ایشان صحبت کردیم؛  خدا را شکر خوب بودند،  

شب آرامیست مانند بقیه شبها. تا ۱۲.۳۰ توی تخت کتابم را میخوانم. ایشان و فرشته کوچولو  کنارم  آرام نفسهای عمیق میکشند و من هزاران بار سپاسگزار تو هستم. 

نگین آسمان

حتی روز تعطیل هم ساعت ۷ بیدار میشوم؛  فرشته کوچولو سرش را فرو کرده توی پهلوم و خروپف میکند. آب میخورم  و دستشویی میروم و یک دور توی خانه میزنم،  هیتر را زیاد میکنم و برمیگردم  توی تخت. کتابم  را میخوانم  و کم کم ایشان بیدار میشود. تا ساعت ۸.۳۰ توی تختم. ایشان کتری را پر میکند و زیرش را  روشن و میرود دوش بگیرد. بلند میشوم و چای دم   میکنم و بعد از ایشان دوش میگیرم. ایشان تخت  را جمع کرده و صبحانه  را آماده و منتظر من. گفتم من صبحانه نمیخورم و موهام را مرتب میکنم و آرایش میکنم. لباسهام را ردیف میکنم روی تخت. امروز جایی ناهار دعوتیم. ساعت ۱۰.۱۰ دقیقه آماده هستم ولی ده و نیم از خانه بیرون میزنیم. راه طولانی داریم؛ سر راه کمی توراهی میخریم برای میزبان؛  من رانندگی میکنم. روز زمستانی آفتابیست؛  مزرعه ها و مرتع ها با نور خورشید عشقبازی میکنند.

به شهر کوچک قدیمی میرسیم؛  ایشان میگوید یک مزرعه بخریم برای بازنشستگی. مدتهاست به دنبال خانه ای هستیم برای اجاره دادن حالا ایشان میگوید اینجا بخریم ولی نو بخریم. من دوست دارم قدیمی بخریم و بعد از چند سال تبدیل به چند خانه کنیم. اصلا دوست دارم خانه بخرم و بازسازی کنیم. میگوییم  ما که یک مزرعه بزرگ اینجا داریم. حالا این پروژهها توی ذهن ما  غلت میزنند. 


میزبان  بسیار زحمت کشیده و خیلی به همه خوش میگذرد. غروب میرویم کمی راه میرویم و بعد راهی خانه میشویم. 

یک ماه زیبای بزرگ که آسمان جاده را تسخیر کرده میبینم. به ایشان نشان میدهم حتی سر بر نمیگرداند. جلوتر مهی غلیظ پایین آمده روی مزرعها و زمین را در آغوش گرفته و من تمام راه زیر لب و در دلم خدا را شکر میکنم. امشب  زمان خواب بهترین اتفاق شکرگزاری روزم همین ماه،  همین نگین درشت آسمان خواهد بود،  سرراه ایشان از آفیسش چیزی بر میدارد و به خانه بر میگردیم. 

چای دم میکنم و شمعها را روشن میکنم؛  کمی میوه میشورم و شب نشینی ساکتی برای خودم میگیرم. قندان را هم پر قند کردم؛  یاد رفتگانی میکنم که قند حبه دوست نداشتند و قند کله میخوردند. روحشان شاد.

 چه مراسمی بود قند خرد کردن؛  حس شیرینی در خانه جاری میشد. خانه شیرین میشد. کمی مویز و گردو و بادام و توت توی ظرفی میریزم و در ظرف دیگری انجیر خشک. چند لیوان چای کمرنگ مینوشم.

شام حاضری میخوریم؛  من کره و عسل و ایشان هم نان و پنیر و گردو. 

۵۰ کیلو  آلبالو هم نصفه کاره ماند. شاید فردا مهمان داشته باشم یا شاید با ایشان برویم خرید.

پ، ن نگین آسمان الهی؛  ممنونم که رخ نمودی و خوشحالم که در این شب و آن ساعت در جایی بودم که به دور از هیاهوی نور شهر تو را ببینم. خدایا ممنونم.

قوری سبز

۵ شنبه صبح کارهام را تند تند انجام میدهم. ایشان  در کمال آرامش کارهاش را انجام میدهد؛  شیر و غذا ومیوه  و میلک شیک و کراسانش و آجیلش  را توی ساکی میگذارم. بلاخره ایشان دوش میگیردو من هم میپرم و دوش میگیرم. ساعت ۹ از خانه بیرون میزنم؛ یک ترافیک لایتی هست و ۱۰ دقیقه زودتر میرسم. هوس چای لاته کردم  و سر راه به کافه میروم. کمی میایستم تا سفارش دهم؛  هیچکس نمیاید بگوید چی میخواهی. سرم را پایین میاندازم و از خواسته ام چشم میپوشم و میروم سمت آسانسر. امروز خودم تنها کار میکنم؛  شارژرم نیست. دخترک برداشته و شماره  زده. خیلی عشق این کارها  را دارد؛  اگر وقت کند ماراهم شماره میزند. 

 شارژر همکارم را بر میدارم؛  میآید آنرا میخواهد. مال خودم را روی میز میگذارد. خوب چرا از اول بردی! 

تا یک ونیم کار میکنم. کمی کتلت و نان سنگک میخورم پشت میزم و بعد میزنم بیرون برای هوای تازه؛  سر از فروشگاه دیروزی در میآورم و برای خودم ۳ تا پلیور  و دو شلوار دیگر میخرم. قسمت مردانه میروم و برای ایشان سه تا پلیور میخرم. دیگروقت ندارم و بر میگردم سرکارم. کارم ۳.۵ تمام میشود و تا جمع کنم یک ربع به چهار  است. دوباره میروم فروشگاه و برای ایشان یک اورکت میخرم به اضافه شلوار و دستکش اسکی برای شیرین عسل خواهر. همینطور دو تا تکه چیز برای فرشته کوچولو و یک کلاه زرشکی برای خودم. 

باران ریز و تندی میبارد؛  سر راه نانوایی می ایستم و نان تازه میخرم،  صف طولانی است.

پنج و ربع خانه هستم ولی بیرون نمیرویم چون هوا بارانیست. برای ایشان زرشک پلو با مرغ درست میکنم و برای خودم سبزیجات.خانه ام ریخت و پاش و کثیف شده. تنم را میشورم و نانها را برش میزنم و بسته بندی میکنم. 

شام زود آماده میشود؛  یک ماست و خیار هم درست میکنم و چای دم  میکنم تا ایشان برسد. 

ایشان از خریدها  خیلی خوشش آمده و همه را امتحان میکند. یکی ازپلیورها را نمیخواست که باید پس بدهم ولی قرار شد یکشنبه با هم برویم.

شب آرام و سردیست؛  پارس دورادور فرشته ای سکوت را میشکندو دوباره شب در سکوت فرو میرود. 

شام میخوریم و ایشان سریال ماه رمضانی میبیند و من به ریا و دروغ و خودبرتربینی مذهبیون فکر میکنم. 

چای سبز درست میکنم در قوری سبزم تا با ایشان بخوریم قبل از خواب. هرشب قوری سبز روی میز لم میدهد انگارمیگوید دنیا را ولش؛  همین دم را ببین. 

درها را چک میکنم و مسواک میزنم و شمعهای اتاق خوابم را روشن میکنم و میخوابم.