یکشنبه صبح که بلند میشوم توی تخت کتابم رامیخوانم؛ کمی بعد بلند میشوم و صبحانه را آماده میکنم و پرتقال آب میگیرم و توی شیشه دردار میریزم. ایشان دوش میگیرد و صبحانه میخوریم. ایشاپ میرود پیاده روی و من هم کمی مرتب میکنم و دوسری ماشین را روشن میکنم و دوش میگیرم و آماده بیرون رفتم میشوم؛ با ایشان قرار داریم برویم بیرون. نزدیکهای ۱۱ میرویم بیرون؛ شاپینک سنتر نزدیک محل کارم. اورکت ایشان و یکی از پلیورهاش و همینطور یکی از پلیورهای خودم و لباس فرشته کوچولو پس دادیم و به جاش ایشان یک اورکت دیگری برداشت با یک پلیور برای پدرم و خودم هم یک شلوار کتان صورتی خیلی کمرنک و یک بافت بلند و سرراه کمی شیرینی برای عصرمون میخریم و میرویم به سمت شاپینگ سنتر نزدیک خانه. ایشان باید برود سلمانی و میرود، با هم خرید شیر و موز، نارنگی و پیتزا رول، کراسان، ماست میوهتی و غذابرای فرشته کوچولو را انجام میدهیم. با هم ناهار میخوریم، یک برگر ایشان میخورد و یک وجی برگر هم من. ایشان به طور معجزه آسایی خوب شده است شکر خدا. ایشان هیچ غری نمیزند و من را شگفت زده میکند. یک لباس برای فرشته با غذای دلخواهش میخریم و بر میگردیم به خانه ساعت ۴.۱۰ دقیقه.
تا ۴.۳۰ خریدها را جا به جا میکنم و کتری را پر میکنم و روی شعله کم میگذارم و ۴.۳۰ دست فرشته کوچولو میگیرم و میروم با هم پیاده روی.
چهل دقیقه با مظهر عشق و وفاداری راه میروم و به خانه بر میگردم میبینم ایشان ماشین خودش و من را تمیز کرده. آب هم جوش آمده و چای دم میکنم. کمی سریال و فیلم میبینیم. کمی کتاب میخوانم و تصمیم میگیرم برای شام سوپ جو درست کنم که خودم دوست دارم و ایشان دوست ندارد، یادم نیست آخرین بار کی بوده ولی درست میکنم. به دستور مادرم دور غذا میچرخم تا خوشمزه شود که خوشمزه هم میشود و ایشان خیلی هم خوشش آمده!
با مادر و خواهر ایشان صحبت کردیم؛ خدا را شکر خوب بودند،
شب آرامیست مانند بقیه شبها. تا ۱۲.۳۰ توی تخت کتابم را میخوانم. ایشان و فرشته کوچولو کنارم آرام نفسهای عمیق میکشند و من هزاران بار سپاسگزار تو هستم.