نگین آسمان

حتی روز تعطیل هم ساعت ۷ بیدار میشوم؛  فرشته کوچولو سرش را فرو کرده توی پهلوم و خروپف میکند. آب میخورم  و دستشویی میروم و یک دور توی خانه میزنم،  هیتر را زیاد میکنم و برمیگردم  توی تخت. کتابم  را میخوانم  و کم کم ایشان بیدار میشود. تا ساعت ۸.۳۰ توی تختم. ایشان کتری را پر میکند و زیرش را  روشن و میرود دوش بگیرد. بلند میشوم و چای دم   میکنم و بعد از ایشان دوش میگیرم. ایشان تخت  را جمع کرده و صبحانه  را آماده و منتظر من. گفتم من صبحانه نمیخورم و موهام را مرتب میکنم و آرایش میکنم. لباسهام را ردیف میکنم روی تخت. امروز جایی ناهار دعوتیم. ساعت ۱۰.۱۰ دقیقه آماده هستم ولی ده و نیم از خانه بیرون میزنیم. راه طولانی داریم؛ سر راه کمی توراهی میخریم برای میزبان؛  من رانندگی میکنم. روز زمستانی آفتابیست؛  مزرعه ها و مرتع ها با نور خورشید عشقبازی میکنند.

به شهر کوچک قدیمی میرسیم؛  ایشان میگوید یک مزرعه بخریم برای بازنشستگی. مدتهاست به دنبال خانه ای هستیم برای اجاره دادن حالا ایشان میگوید اینجا بخریم ولی نو بخریم. من دوست دارم قدیمی بخریم و بعد از چند سال تبدیل به چند خانه کنیم. اصلا دوست دارم خانه بخرم و بازسازی کنیم. میگوییم  ما که یک مزرعه بزرگ اینجا داریم. حالا این پروژهها توی ذهن ما  غلت میزنند. 


میزبان  بسیار زحمت کشیده و خیلی به همه خوش میگذرد. غروب میرویم کمی راه میرویم و بعد راهی خانه میشویم. 

یک ماه زیبای بزرگ که آسمان جاده را تسخیر کرده میبینم. به ایشان نشان میدهم حتی سر بر نمیگرداند. جلوتر مهی غلیظ پایین آمده روی مزرعها و زمین را در آغوش گرفته و من تمام راه زیر لب و در دلم خدا را شکر میکنم. امشب  زمان خواب بهترین اتفاق شکرگزاری روزم همین ماه،  همین نگین درشت آسمان خواهد بود،  سرراه ایشان از آفیسش چیزی بر میدارد و به خانه بر میگردیم. 

چای دم میکنم و شمعها را روشن میکنم؛  کمی میوه میشورم و شب نشینی ساکتی برای خودم میگیرم. قندان را هم پر قند کردم؛  یاد رفتگانی میکنم که قند حبه دوست نداشتند و قند کله میخوردند. روحشان شاد.

 چه مراسمی بود قند خرد کردن؛  حس شیرینی در خانه جاری میشد. خانه شیرین میشد. کمی مویز و گردو و بادام و توت توی ظرفی میریزم و در ظرف دیگری انجیر خشک. چند لیوان چای کمرنگ مینوشم.

شام حاضری میخوریم؛  من کره و عسل و ایشان هم نان و پنیر و گردو. 

۵۰ کیلو  آلبالو هم نصفه کاره ماند. شاید فردا مهمان داشته باشم یا شاید با ایشان برویم خرید.

پ، ن نگین آسمان الهی؛  ممنونم که رخ نمودی و خوشحالم که در این شب و آن ساعت در جایی بودم که به دور از هیاهوی نور شهر تو را ببینم. خدایا ممنونم.

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت 17:40

خودتون گلید

کشک و بادمجون دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت 15:23 http://rbc.blogfa.com

همیشه شاد باشین و سلامت

شما هم همینطور؛ اسم وبلاگتون خیلی خوبه. آفرین به سلیقه تون.

زهرا دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت 03:56

پشت نوشتهات یه زنیه که همیشه آراسته هست و خونش پره نوره درسته؟

بله درسته زهرا جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد