آرامش جاودانی

به ایشان و فرشته کوچولو نگاه میکنم که روی مبل کنار هم نشستند و تی وی تماشا میکنند و با همه وجوداحساس خوشبختی میکنم. 

خدایا سپاسگزارم.

ایشان سریال ماه رمضانی نگاه میکند و من یک دمنوش درست کردم که شیرینی زولبیا و بامیه را پاک کند؛  حس میکنم دارم بلور میزنم!

صبح دوش می گیرم؛  لباسها را توی ماشین میریزم و بیرون میروم تا کارهای بانکی ایشان را انجام بدهم،  سر راه یک شیر و تابه دردار لعابی بزرگ میخرم.

خانه را تمیز میکنم؛ پیاز را درشت خرد میکنم و گوشتها را به آن اضافه میکنم. ادویه گوشت میزنم و خانه بوی  پخت و پز مادرم را میگیرد. برنج و لپه و سبزی؛  انگار مادرم آشپزی میکند در جسم من،  

روزنامه را روی زمین پهن میکنم. پلاستیک را خالی میکنم. کشهای دور دسته ها را باز میکنم. فکر میکنم قدیمها مردم زنبیل به دست چه خدمتی به محیط زیست میکردند. همینطورسبزی فروشها  که دسته های سبزی را بین روزنامه بزرگ میپیچیدند برای کمک به  جا به جایی و پاک کردن. حالا هزار لایه هم لفافه اش باشد باز روزنامه سرور است. کاش برگ سیر هم بود؛  سبزی پلو بدون سیر انگار یک لبخند دندان شکسته است. 

توی تابه لعابی   فلفل و گوجه پر شده  را میچینم و زیرش را کم میکنم. 

سینک را پر آب میکنم  و از پنجره به گلهای باغ نگاه میکنم. چرا توی سرما گل میدهند!؟  گلهای صورتی بزرگ و خوشبو. پیازچه ها جوانه زدند؛  باید سیر هم بکارم. سیر ترشی هم باید درست کنم.  کاش آن یکی آشپزخانه و سینکش هم رو به باغ بود. 

موهایم  را بیگودی میپیچم. 

راستی نگفتم که زمستان  هم آغاز شد!همین چند روز پیش؛  اول ماه. اول ماهی که  باید یادم باشد دارویی را بخورم. داروی فرشته کوچولو را هم به خاطر داشته باشم و یادم باشد مایع شستشوی ماشین ظرفشویی را. 

کمی سبزی خوردن میشورم. خانه را جارو میکشم. موهایم را باز میکنم؛  قرار گذاشتم با خودم موهایم را کوتاه نکنم. 

به اتاق آفتابگیرم میروم و روی صندلیم دراز میکشم. کمی مدیتیشن و صدای در که میگوید ایشان آمده؛ فرشته کوچولو می پرد و میرود توی کوچه کنار ایشان. 

ساعت ۴ شده؛  ایشان ناهار میخورد. میخندد و میگوید برای پخت هر غذایی ظرف مخصوصی داری. کمی میخوابم. 

پیاده روی میرویم در تاریکی با ایشان و فرشته کوچولو شادان جلو جلو میرود. وقتی با همیم خیلی شادتره. 

چای دم میکنم با ایشان میخوریم. کمی کتاب میخوانم. فرشته کوچولو را شانه میکنم.

ایشان امروز گفت برو ایران؛  هنوز دلم نیست بروم. تازه آرام گرفتم.

امروز یک کیسه لباس جمع کردم برای خیریه. 

شام درست نمیکنم و کمی  نان و پنیر و گردو میخوریم. 

فردا روز خوب دیگریست؛   روز باغبانی،  روز نارنجی و قرمز  و درختان لخت. روز توی باغ گشتن و نفس کشیدن و خدا را هزاران بار شکر کردن. 

آرامش به آسانی به دست نیامد ولی جاودانی است. 

پ.ن.دیروز توی سوپر بودم که همکارم زنگ زد که ایوا اگر ممکنه بیا که دستمان توی پوست گردو مانده. حالا از ابتدای این هفته سر کار میروم.

پ.ن. یک دفتر کوچک میخرم با مداد تا خواسته هایم و دغدغه هایم را لیست کنم. 





نظرات 3 + ارسال نظر
ترانه پنج‌شنبه 18 خرداد 1396 ساعت 16:25

ایوا خانم یک کتابی خواندم جالب بود. رفیق آیت الله بخونین شاخ در میاره آدم.
دست داعش هم از تو آستین جمهوری اسلامی زد بیرون که.حالا ذوق کنن برن مدافع حرم بشن.

چه تشبیهی عزیزم .
اتفاقا دوستی فرستاده اما هنوز دست نبردم،

یارا پنج‌شنبه 18 خرداد 1396 ساعت 08:19 http://mororroz.blogfa.com

چه جالب . فرشته کوچولو متوجه با هم بودن آدمها و شادمانی میشه .
ولی خیلی از انسان ها نه ...!!!!

حیوانها و بچه ها چون از منبع مهریانی جدا نشدند برای همین درک بالاتری دارند.
بزرگسالی خیلی چیزها میاره ولی خیلی چیزها را میگیره از آدم.

تارا شنبه 13 خرداد 1396 ساعت 18:29

خوشحالم خوبی و اومدی نوشتی. نمیدونی چه لذتی میبرم با تک تک جملاتت. آرامش ناشی از وجودت و زندگیت به ما هم منتقل میشه با خوندن پست ها

ممنونم از مهربانی تون. این نظر لطف شماست تارا جان. خوشحالم که حسم را انتقال میدهم و خوشحالتر م که شما خواننده من هستید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد