خورشید بازگرد

ای روشنی صبح به مشرق برگرد



خیر خدا

جمعه آشپزی نداشتم ولی تا دلتون بخواهد خانه تمیز کردن داشتم. به ارایشگرم زنگ زدم  که وقت بگیرم. 

تمام زیر و روی تخت را ریختم توی ماشین؛  هوا آفتابی بود و لحافها و رو بالشی و زیر و رو و ملافها را شستم و توی باد و آفتاب پاییزی بیرون پهن کردم. خانه را تمیز کردم. دوستم پیام داد که اگر خواستی بری آرایشگاه باهات میام؛  هنوز هم خبری از آرایشگرم  نبود! ساعت ۱ جواب داد که فردا بیا ساعت ۱۰.۱۵. پرسیدم که دوستم هم میتونه بیاد که میدانستم رفت تا ساعت ۵ بعد از ظهر. ریشه موهام را رنگ کردم و دوش گرفتم  و نشستم کمی تا آرام بگیرم که ایشان رسید. غذاها را گرم کردم با ماست و سبزی و خوردیم و جمع کردیم و کمی استراحت کردیم. من خوابیدم و غروب با ایشان رفتیم  پیاده روی. به دوستی که  دیروز زنک زده بود زنگ زدم؛  برای شبی قرار شام گذاشتیم که برویم بیرون با افراد جدید که من و ایشان نمیشناسیم. آرایشگرم جواب داد که دوستم هم میتونه بیاد. به دوستم خبر دادم که گفت شاید نتونه بیاد چون پسرش حال نداره. 

هوا خیلی خوب بود و تاریک بود که برگشتیم. کمی فیلم دیدیم و برای شام اسپرینگ رول درست کردم و خودم نان و پنیر خوردم. شب خیلی راحت توی  تخت خوشبو و تمیزم خوابیدم. خدایا شکرت،  

شنبه صبح ایشان رفت سر کار؛  منن یک ماسک درست کردم و روی صورتم گذاشتم. یک معجون عسل و روغن نارگیل هم روی موهام گذاشتم و کمی خانه را مرتب کردم و ماشین را خالی کردم. فرشته  کوچولو از روی تخت تکان نمیخورد و تخت را جمع نکردم. دوش گرفتم و موهام را زیر کلاه گذاشتم و لیست خرید و یکی از پلیور ها را برداشتم و رفتم سمت آرایشگاه. سر ساعت آنجا بودم و خانم آرایشگر را دیدم که یک کاسه رنک تازه درست کرده که روی سر مشتری بگذاره. گفت باید بشینی که گفتم من به کارها ی دیگه ام میرسم. برگشتم خانه و موهام راخشک کردم و درست کردم و رفتم شاپینگ سنتر. دو تا بانک رفتم. رفتم آرایشگاه  و ابروهام را مرتب کرد خانم بدون هیچ دغدغه ای و راحت. برای آفیس ایشان دوتا طی خریدم. برای خانه اسکاچ. پلیورم را پس دادن و از سوپر موز،  کراکر،  شیر و انگور خریدم و سیبزمینی. برای ایشان سوشی و رول اسفناج و پنیر خریدم و برای خودم یک لیوان آبمیوه و رفتم آفیسش. کارم انجام شد و با هم برکشتیم خانه. سوشی را ناهار خورد و در کنارش املت قارج و اسفتاج درست کردم و خوردیم  و من مسکنی خوردم و خوابیدم. برای عصر شلغم و لبو درست کردم؛  به طرز عجیبی ولع لبو دارم. 

مشغول کوفته درست کردن بودم که مادرم زنگ زد؛  مادر من روزها دیروقت بیدار میشود و ساعتی که من به پایان روز نزدیکم روز مادرم آغاز شده. همیشه من بی انرژی و خسته ام و مادرم نگران من. خداحافظی کردم  و سس کوفته ها را درست کردم و گذاشتم تا جا بیافتد. کمی سبزی هم شستم با ترشی برای ایشان. شام خوردیم و فیلمی دیدیم  و رفتیم که بخوابیم. ایشان انگار پاسبان شهره؛  همش غر میزنه بس که بدخوابه و عصبی میخوابه. 

یکشنبه روز پاکسازی  باغ و کارهای حیاط و آلاچیق بود. ایشان رفت خرید و من هم  صبحانه را رو به راه کردم باران میامد و هوا سرد بود.پرنده ها را غذا دادم ولی  ناهار درست نکردم چون کوفته از شب قبل مانده بود. ایشان برگشت و صبحانه خوردیم و کار را شروع  کردیم. پروژه شیشه از همه بدتر بود چون شنها و سیمان چسبیده بود و باغ هم گل آلود بود. تا مچ پا توی گل بودیم و به هر مشقتی بود کارهای  باغ تمام شد حالا باید در انتظار روزهای آفتابی بود تا گلها خشک شوند و چمنها رشد کنند. ایشان ۲ بار دیکر رفت بیرون چون وسیله کم آوردیم. 

۳ بود که کارمان تمام  شد و دوش گرفتیم و ناهار خوردیم و ایشان همچین لب و  لوچه اش آویزان شد چرا که دوست داشت میان اون همه کار من ناهار هم بپزم. کمی زیر کرسی خوابیدم و هوا سردتر و سردتر میشد. غروب کوتاه رفتیم پیاده روی و کمر وبدن هردو مان درد میکرد. چای دم کرد ایشان و خوردیم. کمی ویفر و بیسکوییت چایی توی باکس فلزی بیسکوییت  ریختم و خودم چندتا خوردم. برای شام  ایشان بیفتک درست کردم و برای خودم گراتن سبزیجات به سبک جیمی الیور. و یک ظرف بزرگ سالاد کاهو و کلم و زیتون  و لبو هم درست کردم؛  همینطور سالاد تن ماهی برای فردای ایشان.ایشان  با مادر و خواهرش حرف زد؛  امروز به عزیز راه دور فکر میکردم که زنگ زد و خوشحالم کرد. 

شام ۸.۳۰ خوردیم و توی اتاق گرم خانه نشستیم  به قول ایشان شاه نشین خانه. چای سبز درست کردم و کمی از کرسُ   خواندم و هم چنان به رویام فکر میکنم.  تی وی دیدیم و کمی تنقلات ایشان خورد. دوستی در کانادا دارم که امروز  بعد از مدتها خبری از خودش داد به ما. 

توی تختم نشستم و فرشته کوچولو  کنارم خر خر میکند. کم کم آماده مدیتیشن قبل خواب میشوم. فردا ایشان خانه میماند اکر خدا بخواهد. 

پ.ن. خدایا خیر تو و خیر تو. 

پ.ن. ملتی را میبینم که حافظه تاریخی ندارند و میان بد و بدتر برای داشتن بد دست و پا میزنند. 

بغض دارم

یک هفته ای میشه که کارگران مشغول به کارند و هرروز میگم فردا کارشون به پایان میرسد ولی نمیرسد! 

دوشنبه کمی به کارهای آفیس ایشان رسیدم و یکسری فایل فرستادم. کارهام را انجام دادم و برای شام کتلت درست کردم با سالاد فراوان و غروب با فرشته کوچولو رفتم پیادهروی. مادر دوستم هم زنگ زد و به سلامتی رسیده بود. اینروزها بیشتر تی وی تماشا میکنم. 

سه شنبه روز نظافتم بود که بالا و پایین را تمیز کردم،  با مادرم حرف زدم. باران شدیدی میبارید و هوا سرد سرد بود. دلم پتوی گرم و خواب میخواست که ظهر چرتی زدم. یک قسمت از باغ را گفتم برام جور دیگه درست کنم که خیلی خوب شد. برای شام مرغ توی فر درست کردم با سیبزمینی و هویج و چغندرو پیازو کدو حلوایی زیرش گذاشتم با سالاد فراوان و زرشک پلو؛  خوب ایشان فقط غذای ایرانی و به سبک ایرانی دوست داره و اینجوری براش عجیبه. لیست خرید نوشتم برای چهارشنبه که صبح قبل از آمدن کارگرها بروم خرید. ایشان هر شب همه شمعهای خانه را  روشن میکند و تا صبح اتاق خواب نورانیست. صبحها ساعت ۵ بیدارم و در تخت مدیتیشنم را انجام میدهم. 

چهارشنبه صبح ۸.۳۰ از خانه بیرون رفتم و خریدهام را انجام دادم. برای خودم ۳ تا پلیور هم خریدم! و یک دست لباس خواب برای ایشان. میوه و خریدهای سوپری هم برای خانه و هم برای آفیس ایشان انجام دادم و سرر اه برگشت یک لیوان آب سبزیجات از مغازه دختر دوستم خریدم و ۱۰.۱۵ خانه بودم و کارگرها نزدیک ۱۱ آمدند. وقت نکردم بانک بروم تازه پست هم باید  میرفتم که نشد. خریدها را جا به جا کردم و به کارهای خودم رسیدم. ابروهام شدید نیاز به پاکسازی داره اما وقت ندارم بروم. این دو سه هفته به خاطر درد ورزش نکردم و خودم خیلی ناراحتم. سه سری لباس شستم و بیرون پهن کردم که باران گرفت و تند تند جمع کردم و خودم خیس شدم. زیر باران برای پرنده ها دانه ریختم تا توی سرما دغدغه نان نداشته باشند. 

شام خورشت مانند کرفس درست کردم  با سالاد شیرازی و رفتم پیاده روی و دوستم را دیدم و فرشته ها با هم حسابی بازی کردند و هوا تاریک شده بود که برگشتیم خانه؛  در را که باز میکنم بوی خوشبختی را حس میکنم. شبها خانه ام گرمه و دلم روشن و شاکرم. 

ایشان رسید. شام زود میخوریم اینروزها؛ بین ۷ تا ۷.۳۰. یکی از همکاران قدیمیم توی فیسبوک من را اد کرده که قبولش کردم. حالا پیام میده کجایی چه میکنی و من هم با تاخیر پاسخ میدهم چون زیاد با فیسبوک کار نمیکنم. 

رسیدیم به پنجشنبه که امروز بوده و ایشان دیر میرفت سر کار. کارگرها قول دادند کارشان را امروز تمام کنند. هوا خیلی خوب بود و یکسری لباس تیره شستم. کمی نقاشی کردم و موزیک آرامی گوش دادم. برای خودم شعر میخواندم و هر نفس شکر میکردم. یک برش نان بربری برای ناهار با نان و پنیر و گردو خوردم و برای شام  مایه لوبیا درست کردم. با مادر دوستم و مادر خودم و خواهر جانانم حرف زدم.

کار را تحویل دادندخیلی تمیز ولی حاشیه کار بسیار کثیف. با فشارشو باید دورتادور ساختمان و شیشه هارا شست که روز یکشنبه و با ایشان این کار را انجام میدهیم ولی خیلی آشغال و شن وارد خانه شده که باید تمیز بشود.

به دوستم زنگ زدم تا هم را ببینیم و راه برویم. چه خوبه که یکی را تصادفی میبینی و تصادفی دوست میشی و دوستی خوبی شکل میگیره. فرشته ها عامل دوستی من و این خانم شدند و البته کار خدا بود. خدایا شکرت. ایشان دیر آمد و شمعها خاموش ماندند. فرشته را تمیز میکنم و لوبیا پلو را دم میکنم  با ته دیگ سیب زمینی. چای دم میکنم و با هم میخوریم. نامه ای دارم که تکسم را پرداخت نکرده ام و اخطار دوم است. من اخطار اول را نگرفته ام. حسابدار جدیدمان سرش با دمش بازی میکند. اینهمه سال اینجا بودم تنها یکبار ۵۰۰۰ دلار از تکسم را برگرداندند

و من همیشه بدهکارهم هستم؛  مازاد  بر تکسی که از حقوقم کم میشود خودم هم باید تکس بدهم. خدایا شکرت. 

امروز یک کُرس حسابداری نام نویسی کردم برای کارهای  بیزینس ایشان و قرار شد هفته ای یکروز هم کمکش کنم و بروم آفیس.  


از صبح بغض میکنم و از صبح اشک میریزم و تصویر چشم انتظاران جلوی چشمم میاید،  خدایا مردم من بسشان نیست؛  کم تاوان ندادند. خدایا چرا سقف ظلم فرو نمیریزد و بنیادش نابود نمیشود. خدایا کمک کن؛  بگذار آرامش،  اعتبار و ارزش به کشورم باز گردد. مردم من سزاوار این زندگی و بدبختی نیستند. کمکمان کن تا شوربختی رخت بر بندد از ایران. کمکشان کن. 

ایشان شو آقایان  را تماشا میکند؛  باور من این است که نه دستمال  بنفش کاری میکند و نه دستمال سبز و نه سید خندان و نه محمد باقر؛  تنها میدانم سگ زرد برادر شغال است.(حیف سگ؛  حیف شغال)


پ.ن. کاش به جای چالش مانکن  و هزار مسخره بازی دیگر؛  چالش یکروزه انسان بودن داشتیم. مهربان بودن و راستی و درستی. 

پ.ن. پدرم برای کفران نعمت  زمزمه میکند 

ما که در سایه خورشید معذب بودیم 

چشممان کور سزاوار همین شب بودیم




خبر خوب

از هفته گذشته چیزی ننوشتم چون حالم اصلا خوب نبود و درد زیادی دارم. تمام مفاصلم  دردناکه و از کف پا تا سر درد دارم. 

دکتر نرفتم و واکسن هم نزدم. فقط دلم خواب میخواهد ولی با اینکه خانه هستم استراحت  ندارم. برای کار یکماه دیگر مرخصی گرفتم تا بهتر بشوم. کارهای آفیس ایشان را از خانه انجام میدهم. 

از هفته گذشته تیمی به خانه آمده برای زیرو رو کردن باغ و من از خانه بیرون نمیروم. تنها غروبها با فرشته کوچولو راه میرویم. 

ایشان دوشنبه رفت سر کار و من خانه ماندم. برای سه شنبه هلیم درست کردم و خانه را تمیز کردم. سه شنبه تعطیل بود و ایشان خانه بود. ناهار بیرون رفتیم.اینروزها بیشتر از پیش غذای تند و ادویه دار خواهانم ولی با ایشان رفتیم رستوران ایرانی که بریانی هندی داشت. خدا را هزار بار شکر کردم که کسی را مامور کرد و غذا را برای آنروز تهیه و درست کند. خدایا شکرت که حرف دلم را میخوانی. 

ایشان  زیاد از غذا ی ایرانی خوشش نیامد. هوا بارانی و آفتابی بود و دلپذیر. 

بقیه روزها من خانه بودم و کار  چندانی هم نمیتوانستم انجام بدهم. 

چهارشنبه کلی بورک درست کردم و گذاشتم فریزر که غروبها به جای شیرینی بخوریم. برای کارگرها درست کردم و گرم با کافی بهشون دادم. هوا سرد و بارانی بود. کیک پرتغالی هم درست کردم. با مادر و پدر و خواهر جانانم حرف زدم. شام ماکارونی به سبک ایرانی درست کردم. 

پنجشنبه کمی به خودم رسیدم و استراحت کردم. شام آش رشته درست کردم  و چند تا بورک توی فر گذاشتم برای شام. با مادر ایشان حرف زدم. 

جمعه خانه را تمیز کردم و کلی لباس شستم. شب شام پیتزا سبزیجات گرفتیم برای من و برای ایشان مرغ بریان با چیپس. 

شنبه رفتم خرید چون نه نان داشتیم و نه  مرغ و گوشت چرخکرده و کلی چیز دیگر نیاز داشتم. نان بربری هم پخت داشتند و خریدم. یک دسته گل شب بو و پنکیک خریدم برای خودم. آنشب برای ایشان املت درست کردم و خودم نان و پنیر و گردو خوردم. تا آخر شب گوشت و مرغها را بسته بندی کردم و خیلی خسته شدم. تازه پریود هم شدم. یکشنبه صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم.  ایشان کمی خانه را مرتب کرد و برای ناهار خورشت کدو بادمجان با مرغ درست کردم و دوش گرفتم و با ایشان رفتیم پارک جنگلی نزدیک خانه و یکساعت راه رفتیم و کلی گردو جمع کردیم. برگشتیم خانه و برنج دم کردم و ناهار خوردیم. غروب دوستم آمد دم خانه و با فرشته کوچولو  رفتیم پیاده روی؛  شام ایشان سوسیس خواست که چون آلاچیق زیرورو شد باربیکیو قابل استفاده نبود برای همین داخل خانه درست کردم و برای فردای ایشان هم گذاشتم. پروژه باغ و آلاچیق کارم را زیاد کرده. فرشته کوچولو گلی و کثیف میاد تو و  باید خودش و خانه را تمیز کنم. نه یکبار که کم کم ۳-۴ بار! 

چند  تا خبر خوب

خواهر جانانم خانه اش را گرفت و وسائلش را برد به خانه جدیدش.

یکی  از آشناها از بیماریش دیگر هیچ نشانی نیست و انگار نه انگار که وجود داشته. 

برای هر دو خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم و خدا را هزار بار شاکر. 

هر کسی که اینجا را میخواند برایت دعا میکنم "الهی هر چی در بسته پیش روت باز بشه،  هر چی غمه از دلت شسته بشه و دلت آرام بگیره. هرچی درد پاک بشه و بره و تنت و دلت پر از نور خدا باشد. "

پ.ن. خدایا سپاسگزارم 


مزرعه نیکی

۸ صبح که بیدار شدم به دوستم پیام دادم که اگر میخواهند بروند بیرون اون بچه خانه تنها نمونه و بیارنش اینجا تا با فرشته کوچولو بازی کنه. در جا قبول کرد و قرار شد ۱۰.۳۰ -۱۱ بیان که برای منم خوب شد و کادوی  مامانش را گذاشتم روی میز تا بهشون بدهم. 

صبحانه را آماده کردم و یک بسته گوشت و مرغ برای ناهار گذاشتم بیرون. صبحانه خوردیم و جمع کردیم. ۱۰ دوش گرفتم و دوستم با مادرش و همسرش و پسرش ۱۰.۳۰ آمدند و فرشته را دادند و کادو را دادم و به سلامت رفتند. پیاز توی میکسرریختم  و زعفران  دم کردم. مایه جوجه کباب  و کباب درست کردم و برنج خیساندم. ایشان برای کاری بیرون رفت و من هم خانه را طی کشیدم. این دو تا هم آتیش میسوزاندند. 

وقت دکتر گرفتم برای فردا؛  دوشنبه هم باید دستی به خانه بکشم و هم کار اداری دارم. ایشان برگشت و کارهای عمرانی را کرد. منهم فرشته دوستم  را بردم توی حیاط و برس کشیدمش. برنج را یک دم کردم و ایشان کمی بعد آتش درست کرد. کمی ریحان چیدم از با نعناع و شستم. کمی کره و پیاز هم گذاشتم و کبابها را سیخ کشیدم با گوجه  و سیخ سبزیجات. دوغ هم درست کردم و ایشان بادزنان با فرشته ها حرف میزد. 

ناهار خوردیم و من کمی استراحت کردم و مدیتیشن را انجام  دادم. 

تلاش امروزم برای کمک به یک حیوان بیزبان بیهوده نبود و به ۵ جا زنگ  زدم و تنها یک نفر حاضر به کمک شد بقیه هم چون آخر هفته بود نمیتوانستند نیرو پیدا کنند. وقتی خواستم دستمزدش را بدهم از من نگرفت و گفت دوست داشتم من هم سهمی تو این کار خوب داشته باشم و کمک انجام شد. حالا اسم و آدرسش را گرفتم برای یک هدیه که پست کنم یا ببرم براش. یک قدم من برداشتم و خدا از آنطرف دستی به دستم داد تا اینکار انجام شود. 

سپاس سپاس سپاس سپاس سپاس خدایا،  چطور شکرت را بکنم وقتی اینقدر شنوای درخواست های منی. من بذر میکارم توی دلم و تو آبیاری میکنی و نور و باران میفرستی. 

غروب به دوستم گفتم برویم پیاده روی که فرشته را ببرد خانه و ماهم را هبرویم. آمد دم خانه و با هم رفتیمو تا تاریکی کامل هوا راه رفتیم. 

قبل از رفتن چای دم کردم و برگشتم و دیدم ایشان دارد چای میخورد و منم یک لیوان بزرگ ریختم برای خودم با مویز و انجیرخوردم و چند لیوان آبجوش هم خوردم. 

با خواهر جانانم حرف زدم و داستان را تعریف کردم. گفت همسر یکی از همکارانش مانند توشده و اگر اشکالی ندارد با تو حرف بزند و کمکش کنی که قبول کردم شماره ام را بدهد. خدا کمکش کند؛  روحیه در این سفر خیلی مهمه. ‌

کمی تی وی تماشا کردیم و یک خرمالو خوردم با فندق و پسته. امروز عصر داشتم مقاله مخواتدم که ویتامینهای بدن از چه خوراکیهایی تامین میشود. کرُسی هم که نام نویسی کردم درباره خوراکیها و سلامت انسانه. خوب من  بدون برنامه اولین کرُسی را که دیدم اتنخاب کردم بدون  اینکه برام مهم باش. فقط میخواستم کاری کنم تا مغزم فعالتر بشود. یک کُرس پراجکت  منجری  هم بو د  که برای من چندان کمک نبودچراکه کارمه و روتینه. من چیز متفاوت میخواستم هر چند باور دارم که بی‌دلیل  انتخابش نکردم. درست مانند گذاشتن یک کلمه بیربط در سرچ بار از سر استیصال و پیدا کردن شغل الانم. همه چیز به سوی بهتر شدن پیش میرود. 

شام  هم از ظهر بود و ایشان گرم کرد و خوردند و کم کم آماده هفته دیگری میشویم.

یه امید خدا هر خیری هست سر راه همه  قرار بگیره. 

الهی آمین 

پ.ن. خدایا کمکم کن در کاشت و برداشت خوبیها