آفتابم

هشت شده بود که بیدار شدم و ایشان دوش گرفت و رفت. شیرموز و بلوبری برد با کراسان و دو تا نارنگی؛  شیر و بیسکوییت هم براشون خریده بودم که برد. من برگشتم توی تخت و کمی خواندم. دوستی زنگ زد و بلند شدم و با هم صحبت کردیم؛ نزدیکهای ۹ بود! 

برای ناهار قیمه درست کردم و دوش گرفتم و دوسری لباس توی ماشین ریختم. صبحانه برای خودم اسموتی موز،  بلوبری، بادام،  ماست میوه ای و اسفناج درست کردم و سیب زمینیها هم خلال کردم و سرخ هم کردم.  دو کیلو هویج هم آبگرفتم برای خودم! داروم را خوردم و ویتامین دی را همینطور. هندوانه برش زدم و گذاشتم توی یخچال.  کمی خانه را راست وریست کردم  و هوا  به قدری خوب و گرم بود و آفتابی. کلاهم را برداشتم و دستکشهامو دست کردم و رفتم باغبانی. 

هسته لیموها را کاشتم توی فلاور باکس و بقیه را خاک گلدان مناسب نداشتم و نشد. گذاشتمشون روی کفشم! کمی هم آبیاری کردم. نهالهای آلبالو بود که ایشان میگفت خشکه و بندازیم دور؛  امروز دیدم جوانه زده و خیلی خوشحال  شدم و خدا را شکر کردم که رشد میکنند و بوسیدمش چندین بار. 

 باید گلدانهام را صفا بدهم و حسابی گلکاری کنم. یک حسن یوسف بزرگ دارم که میخواهم قلمه بزنم و توی یک گلدان کوچک بکارمش و  توی گلدانش شیپوری بکارم و بیرون بگذارم چون به درد بیرون میخورد گلدانش. شما گلدانهاتون را روی میز میگذارید یا روی زمین. روی زمین خوشگلترند؟ 

پستچی یک بسته آورد امروز؛  همانی که ایشان سفارش داده بود. 

به سه تا از دوستانم زنگ زدم و هیچ کدام نبودند؛  به یکی پیام دادم چون میخواستم ببینم که برای آخر این ماه چه روزی میتواند که برای ناهار بیایند اینجا که تاریخش را گفت  و حالا باید با دیگر  دوستان هماهنگ کنم. از حالا منو هم آماده کردم و شما نازنینان هم بگویید خوب  است یا نه. 

یکی از دوستانم زنگ زد و با او هم حرف زدم. 

ایشان آمد و  سبزی و شورو ترشی هم گذاشتم؛ دوغ هم بود و ناهار خوردیم و جمع کردم،  ایشان غذاهارا ریخت توی قابلمه و شستشو با خودم بود. رفتم توی اتاق آفتابگیرم و مدیتیشن مردم و از دنیا جدا شدم؛  آفتاب هم تنم را گرم گرم کرد. کمی کتاب خواندم. 

ایشان بیدار شد و باغ را آبیاری کرد. 

آبمیوه گیری را سر هم کردم و توی ظرفهای روی میز را که صبح خالی کرده بودم و شسته بودم  گز و پاستیل ژله ای شکری (اسمش همین بود)ریختم و کتری را پر کردم و با ایشان رفتیم پیاده روی،  هسته ها بود روی کفشم گذاشته بودم را برداشتم و توی راه جنگلی زیر خاک در چند جا کاشتم چون خاکش غنی تره و بهتر رشد میکنند. کارهای من برای  ایشان خنده داره! 

درختهایی که به امید خدا در خواهند آمد لیمو،  پرتقال خونی و سیب خواهند بود. چند تا از سیبها جوانه زده بودند! 

به امید خدا.

دم در فرشته ها را دادم ایشان و خودم صندوق پست را چک کردم؛  یک نگاهی به جلو خانه انداختم. توی راه گفتم یک یاس یا مو یا اقاقیا بکارم و نگاه کردم ببینم کدام بهتر خواهد شد. ایشان که سازش همنوا نیست و خودم باید بخرم و برایم با ناز بکارد! 

آمدم تو دیدم ایشان دوتا لیوان جای ریخته! من که دم نکرده بود و قوری روی وارمر را صبح نشسته بودم! از چای دیشب ریخته بود،  چای دم کردم  و لباسها را آوردم تو. مادرم زنگ زد و با پدر و مادرم حرف زدم. چای ریختم و خوردیم و ایشان رفت  بالا برای کارهایش و من هم لباسها  را بالا پهن کردم. کمی تی وی و کمی خواندم. 

ویدیوی مادر پیری که به دیدن فرزند بیمارش میرود را چندین  بار دیدم و چندین بار گریه کردم. به چه سختی راه میرفت ولی خوش اخلاق و مهربان بود. 

الان ده شبه و ما شام نخوردیم،  من هندوانه خوردم و ایشان قیمه خواهد خورد. 

برای مهمانیم میخواهم قیمه یا قورمه،  دلمه کلم یا کوفته و غذای گیاهی درست کنم،

 پیش غذا آش یا کشک بادمجان و  دسر تارت میوه ای درست کنم و از بیرون کیک پرتقال و بادام بگیرم. 

کنار غذا هم سبزی خوردن و برانی اسفناج و ترشی باشد. 

اگر  شیرینی  که میخواهم پیدا کردم که هیچ،  اگر نه پاپیونی و سیب و دارچین درست کنم. 

خوبه آیا؟مهمانهایم ۱۰ نفرندو شاید بیشتر هم شدند. 


امروز آفتاب به من گفت هیچ ابری سرراه مرا نمیگیرد؛  زمانی که باید میتابم و با نورم شاخه خشکیده ای جان میگیرد.  خدایا  سپاسگزارم برای همه چیز. 

درخت پیر تن من دوباره سبز میشود

هرچه تبر زدند مرا 

زخم نشد 

جوانه شد. 


برای شما که اینجا را میخوانی؛    آرزو میکنم امروز با آدمها ی مهربان و دوست داشتنی روبه رو بشوی. 


<<همه روزهایم پر نور و گرم است و بهاری،  خدایا سپاسگزارم>>

مهربان من

دوشنبه نزدیک نه بیدارشدیم و ایشان دوشش را گرفت و رفت توی باغ مقداری باغبانی کرد و به پرنده ها غذا داد. صبحانه را رو به را کردم و خوردیم و من خانه را تمیزکردم. ناهار که داشتیم و من تنها خانه  را تمیز کردم چون فرشته ها آتش میسوزانند و همه چیز زیروروست،  یک لیست خرید داشتم  و میخواستم سر ظهر بروم که به خودم گفتم عصر هم میتوانی بروی. دوش گرفتم و غذا را گذاشتم گرم بشود. 


دوباره ایشان گیر داد! آیفون خراب بود و دیروز داشت درستش میکرد و یکجاش درست میشد و یکجای دیگرش  کار نمیکرد. 

به من گفت امتحانش کن و کردم و گفتم چیزی نشان نمیدهد. یک دفعه پرید و نگاه کرد و گفت زدی داغونش کردی!!دوباره افتاد روی دور پرت و پلا گفتن و خسته  شد وساکت شد. چند بار بهش گفتم این خراب بود و فقط حرف خودش را می‌زد  که تو خرابش کردی؛  من هم دیدم این نمیفهمه چی میگویم و ساکت شدم. 

در هر ماجرایی دنبا ل گناهکار و مجازاته تا راهکار پیدا کردن! 

حالا ناهار میخواست وگفت ماست هم بگذارم. گفتم میخوری بگذار برای خودت و خودم نخوردم. گفت چرا هر حرفی بهت برمیخورد! بیا ناهار بخور.گفتم نمیتوانم غذا بخورم و برای سلامتیم هم خوب نیست. گفت چه قدر فکر خودتی گفتم چون کسی را ندارم که دلش برای من بسوزد و اگر از پا بیافتم  کسی یک لیوان آب دست من نمیدهد. همینجور غر میزد و منم آرام بودم. 

غذای فرشته ها را دادم و کمی بعد خودم خوردم. خوابیدم و پوستم برق میزد  وقتی بیدار شدم. به پرند ها گندم دادم و نزدیک ۴ رفتم به شاپینگ سنتر. از داروخانه دارو، رنگ مو،  کرم صورت گرفتم. سبد لباس هم از فروشگاه گرفتم. بعد رفتم سوپرموز،  شیر،  غذای فرشته، کراسان،  ماست میوه ای،  شامپو بدن، بورک پنیر و اسفناج،   گل کلم،  شیرینی،  پاستیل ژله ای،  تخم مرغ،  کراکر، بادام هندی باربیکیویی،   دستمال آنتی باکتریال،  چای سبز و نان لولش   بیسکوییت و شیر و دستمال آنتی باکتریا ل هم  برای آفیس ایشان گرفتم.   از بیکری نان همبرگری هم گرفتم،  توی سوپر بادام هندی و پاستیل ژله ای ای را باز کردم و خوردم و از خواب هم که بیدار شدم یک اسنیکر خوردم. دلم  بیشتر  شیرینی جات  میخواهد این روزها. 

ایشان هم زنگ زد که میخواهد برود بیرون با فرشته ها و چیزی را پیدا نمیکردکه گفتم کجاست. ۶ بود که برگشتم خانه و ایشان چای دم کرده بود و خوردیم. 

خریدها را جا به جا کردم و برای ایشان را توی یک کیسه گذاشتم  تا ببرد فردا. ایاشن گردسوزها و من هم شمعها را روشن کردم. 

شام که خودم نان و پنیر خوردم و ایشان هم غذای ظهر راگرم کرد و خورد. شهرزاد را دیدیم ولی خودم دوست دارم دوباره ببینم. 

فرشته ها هم کشتی میگرفتند با هم! 

شب توی تخت برنامه  ریختم دوستانم را برای ناهار بگویم بیایند و چند تا دستور غذا هم دیدم. 

چند تا پکیج هالیدی هم دیدم و به ایشان گفتم که گفت نه. از اینها بود که یک هفته جایی میروی که آرام است و کنار آب و استخری و ماساژ،  یوگا . سونا، مدیتیشن  در برنامه است و از خرید و شلوغی خبری نیست. 

خیلی خوب بود که گفت نه. 



شمایی که از اینجا گذر میکنی؛  امروز جلوی آینه تو چشمان خودت نگاه کن و چند بار به خودت بگو "دوستت دارم".


<<خدایا تو نامهربان نیستی و تو مرا دوست داری و برای من همین بس>>


پ.ن. 

برای شناخت یک جامعه مدنی 

به رفتار مردم آن جامعه با حیوانات دقت کنیم! 

 یادمان نرود که همه آدم کشها (روانی) در کودکی و نوجوانی حیوان آزاری میکردند و اگر دیدیم در نزدیکانمان باید در پی راهکار درست باشیم. 

زیباترین سپتامبر

 ساعت ۹ بود که بیدار شدم. نه نبود هشت قدیم بود. ایشان بیدار شد که برود برای کاری و دوش گرفت و صبحانه نخورده رفت. من هم بلند شدم. یک ماست میوه ای خوردم  و کمی به خانه رسیدم. کمی وبلاگ خوانی کردم؛  وبلاگ تارا جان را خواندم و گفتم برای ناهار قیمه درست کنم. یک پیاز آوردم و دیدم  دلم  غذای تند میخواهد این شد که میگو پلو درست کردم. سیر را با فلفل و زردچوبه کوبیدم و  تفت دادم و سبزی هم تفت دادم  و گذاشتم کنار. چندروز بود دلم آلو پراتا میخواست؛  چند تا قاشق آرد با نمک و کمی روغن قاطی کردم و کمی آب ریختم و ورزش دادم دو سه  دقیقه  و گذاشتم کنار. یک دانه سیبزمینی آبپز کردم و کمی  از سبزی هم گذاشتم که قاطی کنم با سیبزمینی. خوب من گرم ماسالا نداشتم و یادم باشد بخرم.  یک پارچ آب پرتقال گرفتم و با گریپ فروت و  ویدیو های کرسم را هم تماشا کردم. هندوانه و طالبی برش زدم و گذاشتم روی میز ناهارخوری. یکسری ماشین را روشن کردم.

کمی سبزی خوردن هم شستم و ایشان هم آمد و  لباسها را بیرون آویزان کردم و برنج را دم کردم و دوش گرفتم. 

ایشان  با فرشته ها رفتند بیرون پیاده روی و من هم سیب زمینی و سبزی و فلفل قرمز خشک و تند را قاطی کردم  و دو تا توپ درست کردم  و خمیر را دو چانه کردم و کمی پهن کردم و توپها را میانش گذاشتم و سرش را بقچه پیج کردم. بعد آرام با وردنه پهنش کردم تا تخت بشود. یکجاهایی خمیر سکسی شد و سیبزمینی ها زد بیرون که درستش کردم. بار دیگر خمیر بیشتری درست میکنم و اگر ماند چند تا نان تازه درست میکنم. توی تابه داغ انداختم  تا نانها بپزد و ایشان هم آمده بود. میز را چیدیم با ماست و سبزی و دوغ و آلو پراتا هم گرم گذاشتم سر میز. به دومی که داغ بود کمی کره زدم که خیلی خوشمزه تر شد. ایشان که مانند همیشه ادا درآورد و نخورد و گفت از نانی که توش چیزی باشد خوشم نمیاید!!

سر ناهار ایشان فیلمی گذاشت(بوفالو) و با اینکه دوست داشتم همه فیلم را ببینم نرفتم کنار ایشان بعد از ناهار! خوشش نمیاد چه اصراریه! 

غذاهام تند بود ولی نه آن تندی که من میخواستم کامم سر شود! 

یادم آمد چند سال پیش کامم چهار روز سر بود،  انگار  دندانپزشکی  رفته بودم. خدایا شکرت که آنروزها گذشت. چند روز هم نوک بینیم سر بود و مدتی هم پیشانیم سر بود و گز گز میکرد و همینطور سرم. 

لرزش دست هم داشتم یک زمانی،  پاهام هم سر بود تا کمر مدتی،  ضعف عضله هم بود و اینها هر کدام دوره ای بودند و خستگی هم که همیشگی. خداراشکر که حالا هیچ کدام نیستند. 

دوست ایشان پیام داده  بود که برایمان نذری بیاورد. به قدری خانم کدبانویی دارد که می‌دانستم  بهترین زرشک پلو عمرم را میخورم. 

من خوابیدم کمی و فرشته ها دوره ای کنارم دراز کشیدند و رفتند و جان گرفتم.

 از دو سه سال پیش خواب بعد از ظهر دارم روی زمین هم میخوابم. پیش از آن هرگز! اینجوری نروهام استراحت میکنند و آرام میشوند. 

به پرنده ها غذا دادم. گلدانها را برای کاشت آماده کردم و لباسها را آوردم توی خانه و آویزان  کردم تا خشک بشوند. 

ایشان کتری را پر کرد و گذاشت روی اجاق و افتاد به جان آیفون. گفتم برای عصرمان شیرینی درست کنم و زبان و پاپیونی درست کردم و گذاشتم توی فر که همراه چایمان بخوریم که خوردیم. با ایشان  عصر رفتیم نیم ساعت پیادهروی با فرشته ها چون نمیتواند هردو را باهم ببرد! 

باغ ما تنبل است؛  تازه درختان شکوفه داده اند. امروز که کار میکردم توی آشپزخانه؛  چشمم به باغ بود و پرواز شکوفه ها را میدیدم. انگار برف میبارید؛  خدایا سپاسگزارم این  زیباترین سپتامبریست که دیدم. 

برنامه های دوست داشتنیم را نگاه کردم و چندین لیوان آبجوش خوردم. 

فرشته دوستم  به من بسیار وابسته شده و همه جا همراهمه حتی پشت در توالت مینشیند یا روی جلودری حمام. شبها وقت خواب زیر پای من میخوابد و بهش میگویم بیا بالا با شک و ترس نگاهم میکند و دستم را دراز میکنم و میاید و میگذارمش پایین تختم و همان جا تا صبح میخوابد، توی بغلم مینشانمش وقتی تی وی میبینم و تا جایی که می‌توانم محبت میکنم.  میدانم وقتی برود من همه خانه را  از زیر و رو باید بسابم و موکتها را بشورم و رولر بکشم،  کف خانه را با برس بشورم و  همه  لحافها  و رویه تشک و بالش را زیر و رو بشورم، همه لباسهام را رولر بکشم و بشورم و.....با این حال بهش اجازه میدهم که همه جا کنارم باشد. سر گذشت سختی داشته و اسباب بازی آدمهایی بوده که یکباره گفتند نمیخواهیمت! حالا هم صاحب مهربانی ندارد تنها  یک خانه دارد! بسیار مظلوم و کم توقع است و حرف گوش کن و با کمترین خوشنود است. فرشته خودم حسادت میکند و زود میپرد روی پاهایم مینشیند و از هر سو این بیچاره میخواهد بیاید خودش را پهن میکند که جا نیست برو!! 

ایشان یک کاسه چیپس به من داد با یک لیوان دیگر آبجوش و خودم نارنگی خوردم با چند تا مویز و فندق و شیرینی! 

چندروزیست از خانه بیرون نرفتم و ایشان هم که برنامه ای نمیگذارد و پای برنامه ای هم نیست! 

باید لیست خرید بنویسم؛  هفته ای چهار روز ایشان خانه است که خوب ناهار میخوریم و شام نه! 


با لبخند زیباتری،  لبخند بزن زیبا. 


<<من زیبا،  تندرست و سرشار از نور خدا هستم،  خدایا سپاسگزارم>>




مفتاح راه

پیشاپیش برای بار منفی پست پوزش میخواهم. 


امروز ساعت ۷.۴۵ دقیقه بیدار شدم و توی تخت ماندم و کتاب خواندم. باران میبارید،  آفتاب میتابید و نوای قمری هم پس زمینه بود. بلند شدم و فرشته هارا بردم توی حیاط کارهاشون راانجام  بدهند و خودم کارهای بی سرو صدا را انجام دادم. صبحانه را درست کردم و ماشین را خالی کردم و ایشان ۱۰ بیدار شدو رفت دوش بگیرد. نانها را تست میکردم که آمد و شروع کرد که من خیلی کار دارم و باید بروم (پستخانه باید میرفت)دیرم شده و کارم مهمه و...!

گفتم خوب خوابیده بودی! گفت خوابیده بودم که خوابیده بودم چه ربطی دارد تا هر وقت بخواهم میخوابم. تو میخواهی من نخوابم و زد به صحرای کربلا. اینقدر غر زد و پرت و پلا گفت که از کوره دررفتم و گفتم تو برو به من چه کار داری؛  از زندگیم  برو و بگذار من نفس راحت بکشم. جواب داد تو برو که مثل کنه به من چسبیدی!! همه عمرم با یک آدم روانی زندگی کردم(من را میگفت). 

گفتم تو دکتر برو ببین مشکلت چیه و دوباره روز تعطیل مارا خراب میکنی و رفتم توی اتاق خواب و همینجور میگفت روانی روانی روانی!! تو روانی هستی،  روانی!!

زیر دوش میلرزیدم و حالم بد بود و بغضم ترکید؛  احساس میکردم توی قلبم خالی میشود و ضربان قلبم منظم نیست! لباس پوشیدم و لبه تخت نشستن و نفس کم میاوردم و فرشته ها هراسان دورم میچرخیدند. 

تورا خدا نگید  کسی از سگ کمتره ؛  به خدا مرتبه اش از انسان بسیار بسیار بالاتر است. خیلی میخواهد که انسان به  سگ برسد! 

گریه کردم و آرام آرام حالم بهتر شد. هیچ صدایی توی خانه نبود! شاید رفته بود،  کرمهام را زدم و موهام را شانه کردم. لباس توی ماشین ریختم و ظرفهای فرشته هارا پر کردم و صبحانه را که ول کرده بود جمع کردم. 

زنگ زدم به دکترم تا وقت بگیرم که صدایم در نمیامد و گفتم دوباره  زنگ میزنم. 

جارو را آوردم تا خانه را جارو بزنم که آمد و پرسید نمیایی!!! گفتم نه و رفت. ساعت ۱۱.۳۰ بود!

خانه را جارو زدم و لباسها رابیرون پهن کردم. دوباره به دکترم زنگ زدم که برای پنجشنبه وقت دادند.

آماده شدم بروم پیادهروی که برگشت خانه! 

 با فرشته ها رفتم و روی نیمکتها توی راه چندبار نشستم و زیر آفتاب تنم گرم شد. بودن در طبیعت و گردش با فرشتهها حالم را هزار  برابر بهتر کرد.

توی راه فکرکردم دیدم ایشان دوست ندارد با من باشد و وقتش را با من بگذراند و اینها ترفندهاشه. من هزار چیز در زندگیم دارم که دلخوش باشم؛  رنگینکمان هفت رنگ،  صدای قمری،  دیدن شکوفه ها،  صدای خنده کودکی،  نفس فرشته کوچولو،  شادی مردم،  دیدن دلداده ها،  بوی کیک سیب و دارچین،  نشانه های خدا،  دوستان مهربان، زمین باران خورده،  چمن خیس،  خانواده خوب و هزاران چیز ریز و درشت هست که سرپا نگهم میدارد و ایشان همیشه مسخره ام میکند برای همین چیزها.  ایشان یک دنیا چیز دارد و با هیچکدام دلخوش نیست.

برگشتم خانه و ایشان  رفت توی باغ به سمپاشی و مرتب کردن کارها و خانه  را طی کشیدم.  یک سیب و گلابی خوردم و ایشان آمد توی اتاق که ناهار نمیخوریم. گفتم من میوه  خوردم. خودش رفت غذا را گرم کرد و من تنها غذای فرشته ها را دادم و خودم خوابیدم چون ضعف داشتم. فرشته  کوچولو من را بوسید  و از خواب بیدارم کردو یکی اینورم خوابید و یکی آنورم روی زمین اتاق آفتابگیرم و کمی بعد رفتند. بلند شدم و موزاکا توی فر گذاشتم گرم شود و خوردم. یک شکلات خوردم و چای درست کردم و گاز را تمیز کردم. لباسها را آوردم تو و بالا پهن کردم و خشکها را جمع کردم. 

و رفتم و برنامه دوست داشتنیم را تماشا کردم. کمی دیپ و کراکر خوردم. شمعها را هم روشن کردم ووایشان برای خودش چای ریخت و رفت نشیمن دیگر و من هم مبلم را تخت کردم و تی وی نگاه  کردم و چای خوردم. 

کم کمک پیدایش شد و آمد کنار من،  ساعت ۷.۳۰ غذای فرشته ها را دادم. ایشان پرسید شام چی. گفتم توی یخچال هست گرم کن و بخور. 

خودم موزاکا خوردم و ویدیو های کرسم را نگاه کردم و از جایم بلند نشدم زیاد. ایشان شام خورد و تمیز کرد و آمد توی نشیمنی که نشسته بودم. از این کانال میزد به آن کانال. کمی از این و کمی از آن فیلم. 

من هم پی تحقیق خودم بودم و نمی دیدم  چه میکند. دفتر بزرگ نقاشیم توی سبد کنار مبلم بود. طرح هام را کشیدم و اسم هم گذاشتم برایشان. 

فرشته ها اتاق آفتابگیررا به هم ریختند و حسابی  کثیف کردند. 

مسواک،  نخ دندان،  لباس خواب وماساژ صورت و آب خوردن کارهای آخر شبمه.


تو مبین که بر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح  راه


<<خدایا همیشه کمک حال من بودی،  سپاسگزارم>>


پ.ن ۱ دیروز حرف یکی از دوستان بود که از بیماری  سرطان بسیار رنج میبرد و به دنبال کارهای  یوتانایز هست و خانمش گفته که او هم همین کاررا میکند در حالیکه سالم است. ایشان میگفت ببین چه وفادار،  گفتم ببین آن چه شوهری بوده که زنش این کار را میخواهد انجام بدهد. 


پ.ن ۲ ساعت ۱ صبح است؛  ویدیویی دیدم کوتاه از مردی که در اتوبوس شال میفروخت و زنی به ترکی بهش اعتراض میکرد انگار برای فارسی حرف زدن که اینجا آذربایجانه(برداشت من بود) و خانم جوان چادری رو به آقا گفت ما همه ایرانی هستیم و چه فرقی میکند. آن خانم همچنان ترکی حرف میزد! تو غرور آدمی را خرد میکنی که نیازمنده و دستفروشی میکند برای یک تعصب! هیچوقت نفهمیدم فاشیستها و نژادپرست ها را؛  چه خودمان را نسبت به ملیتهای دیگر و چه قومیتهای دیگر نسبت به ما. در خانواده ما آدمها انسان بودند جدا از قوم و ملیت و لهجه! 


روزی شما هم جایی خواهی افتاد که همین رفتار با شما میشود!

 کاری که در حق دیگران میکنی  ابتدا به خودت کرده ای. 

امروز دوست سنی کردی نوشته بود که درد حسین اما درد دیگریست و به احترام همه دوستهای شیعه اش عکس پروفالیش را هم عوض کرده بود. با تفاوتها هم را دوست داشته باشیم و به هم احترام بگذاریم و  مهربان باشیم. تنها یاد و نام از ما میماند. 

تو آنی

۷ صبحه که بیدارم. فرشته کوچولو قهره و هرچی باهاش حرف میزنم از من دوری میکند حسود کوچولو،  با فرشته دوستم میرویم توی باغ برای اجابت مزاجش.برمیگردم توی تختم  و فرشته کوچولو روش را میکند آنور که قهره!! 

کمی وبلاگ دوستان را میخوانم تا ۸ و بلند میشوم و کتری را پر میکنم و ظرفهای شسته شده را از  ماشین درمیآورم و جا میدهم. 

صبحانه  را آماده میکنم و وسایل سالاد را میآورم و میشورم. کاهو،  کلم قرمز،  کلم سفید و همینطور سبزیجات برای دور مرغ،  هویج،  کلم بروکسل،  بروکلی.  ظرف شیرینی را پر میکنم. ایشان دوش میگیرد و فرشته ها را میبرد توی حیاط تا مرتبشان کند.

 صبحانه میخوریم و ایشان ظرفهایی که کثیف کردم توی ماشین میچیند و سینک را تمیز میکند. رویه مبلها را توی ماشین میاندازم و روفرشی را که ایشان پهن میکند بیرون و خودش می‌رود و پیادهروی و زود برمیگردد؛ چمنهای جلو خانه را میزند و جلو خانه را طی میکشد. سالاد درست میکنم با ماست و خیار و توی یخچال میگذارم. یک ظرف چیپس هم روی میز میگذارم و هندوانه هم برش میزنم و میگذارم توی یخچال. مرغها را میگذارم بپزند و زعفران بیشتری میزنم. زرشک هم میشورم و سرخ میکنم. برای فرشته ها غذا میپزم. اجاق کثیف شده است! ساعت ۱۱.۱۵ دوش  میگیرم  و موهام را فر میکنم و لباس گرمی میپوشم و آرایش میکنم. ایشان کارش تمام شده و کتری را  پر میکند و من هم آب برنج را میگذارم.  مرغهای پخته شه را داخل پیرکس میگذارم و فویل میکشم سبزیجات را میپزم. موزاکا را توی فر میگذارم. برنج آبکش کرده و چای دم نکرده  مهمانها میرسند!  ته دیگ سیب زمینی میگذارم و چای دم میکنم و برنج میرود برای دم کشیدن. چای میریزم و با شیرینی و شکلات برای مهمانها. ایشان دوغ را آماده میکند و  ساعت ۲ ناهار میخوریم و از بودن مهمانها لذت می‌بریم و می گوییم و میخندیم.

ایشان ظرفها را میشورد و تمیز میکند! ۱ ساعت بعد از ناهار بستنی شکلاتی میاورم و دسر را توی فر میگذارم و کتری را پر میکنم. دو مدل چای دم میکنم،  چای سبز و چای سیاه با رز و بهارنارنج و دسر گرم را با چای می خوریم با بقیه خوراکیها. 

کم کم مهمانها میخواهند بروند  و ساعت ۶ عصر است. ایشان خوابش میاید و دلش می‌خواهد بروند که میروند، ایشان میگوید  برویم پیاده روی که میگویم خسته ام و هوا سرد است.ایشان شسته شده‌ها را جمع میکند و من خانه را تمیز میکنم و رویه‌ها را میکشم و کمی استراحت میکنم. 

شمعها را روشن میکنم و خانه پرنور میشود. 

خوراکیها را جمع میکنم و برای خودم چای میریزم و تی وی تماشا میکنم. ایشان هم میاید و حرف نمیزند؛  چندتا چای کمرنگ میخورم. 


یک فیلم دیدم که زنی بعد از چندسال عشقش را میبیند. 

 یادم باشد فردا زنگ بزنم دکترم و داروم را بگیرم. خانه را هم باید جارو برقی بکشم. کمی پفک میخوریم. 

فرشته ها را غذا میدهم،  دوبرش هندوانه و ماست و خیار میخورم و ایشان سالاد میخورد و فیلمی دیگر میبیند. صورتم را میشورم و کرم میزنم. 

ساعت ۱۲.۴۰دقیقه است و من خمیازه میکشم.فرشته ها آرام توی تخت هاشون خوابیده اند و باد میوزد و باران تندی میبارد. 

شمع اتاق را روشن میکنم و به تختم میخزم.


سالهاست از آدمهایی که بدی میکنند دوری میکنم هرچند زمانی که میبینمشان خوب رفتار میکنم از ته دل. 

بد را بد جواب نمیدهم و برای بدها دعا میکنم چون باورم این است هرچیز بفرستم به سویم برمیگردد. بدی بفرستم باز میگردد و خوبی بفرستم هم بازمیگردد. 

دانه هایت را بکار و در انتظار باران خدا باش تا سبز شوند. 


گر در طلب گوهر کانی،  کانی 

گر در هوس لقمه نانی،  نانی 

این نکته رمز اگر بدانی،  دانی 

هر چیز که در جستن آنی،  آنی


<<خدایا دیدگانم  را گشودی؛ سپاسگزارم >>