انسان باش

سه شنبه ۸.۴۵ دقیقه بیدار شدم ووایشان را راهی میکنم و میرود. آبمیوه تازه با کراسان بهش میدهم. پرسیدم ناهار آبگوشت میخورد یا هلیم بادمجان که دومی را می‌خواهد. گوشتش را میگذارم بپزد و آبمیوه تازه میخورم برای صبحانه.  با فرشته میروم پیاده روی و هوا خوب است. کمرم گرم میشود از تابش آفتاب،  برمیکردم خانه و با دستگاه ها ورزش میکنم و دوش میگیرم و به خانه کمی رسیدگی  میکنم و ناهار را آماده میکنم. برای فرشته غذا میپزم. زنگ زدم وقت بگیرم  برای دکترم  که اشتباه  یکجای دیگر زنگ زدم و ده دقیقه داشتند دنبال من تو ی سیستم میگشتند! 

به دکترم زنگ زدم  که گفتند یکشنبه هست که یکشنبه باید زنگ بزنم. هفته پیش دو تا از قرصهام را نخوردم و یادم نیست ویتامین دی را میانه ماه خوردم یا نه!!

به دوستی که از این ایالت رفت زنگ میزنم و با هم خیلی حرف  میزنیم؛ ما با هم خیلی پیادهروی میرفتیم و هر جمعه کافی بیرون بودیم و خیلی هم متفاوت بودیم ولی دوست بودیم. 

برمیگردم  خانه ماست درست میکنم وتوی فر میگذارم تا خودش را بگیرد. 

ناهار میخوریم و استراحت میکنیم و من مدیتیشن میکنم. با ایشان میرویم پیاده روی و برمیگردیم چای دم میکنیم و با شیرینی میخوریم. من میروم بالا و لباسهام را اتو میکنم و شهرزاد تماشا میکنم. کارم تمام میشود و میایم پایین و تی وی تماشا کنم. ایشان لپتاپ به دست دور خانه میچرخد. میگویم اتو خوب کار نمیکند! زود یک تفال آنلاین میخرد!! 

بعد هم میپرسد میوه خشک کن  میخواهی؟توستر میخواهی؟  گفتم میوه خشک کن برق زیاد مصرف میکند و توستر هم داریم! سرخ کن تفال که با روغن کم سرخ میکند که نداشت!راستش من هم زیاد استفاده نمیکنم! به ایشان میگویم میخواهم برای خیرات چیزی درست کنم و بیرون بدهم. ایشان میگوید اینجا همه سیرند و گرسنه نیست. یه گروههای غذارسانی حیوانات در ایران بده خیراتت را. با خواهر جانان  چت کردم و گفت که همیشه اینکار را انجام  میدهد و برای من میخرد و میدهد. حالا به پدرم باید بگویم  که به حسابش پول بریزد. 

برای شام ایشان نان و پنیر و گردو خواست و منم کمی هلیم بادمجان و کمی  نان و پنیر خوردم.  

آشپزخانه را تمیز میکنم و کمی بعد میخوابیم. فردا دوستم برای ساعت ۱۰ باپسرش میاید که برویم پیادهروی. 


چهارشنبه ساعت ۷.۴۵ دقیقه بیدار میشوم و برای ایشان شیرموز توت‌فرنگی درست میکنم با کراسان  پنیری و میوه و یک ساندویچ مرغ. 

لباسم را عوض میکنم و ساعت ۸.۳۰ دوستی میاید که فرشته اش را پیش ما بگذارد برای  چندروزی. خرما و آب پرتقال میخورم و کمی دور خودم میچرخم که دوستم میاید و میرویم پیاده روی و یکساعت را ه میرویم با فرشته ها و برمیگردیم و من چای دم میکنم و چای میخوریم. دوش میگیرم و دوستم باید میرفت آفیس ایشان؛  خودش را میرسانم و با پسرش میرویم شاپینگ سنتر لوبیا سبز و نخود فرنگی،  بروکلی و اسکاچ میخرم و با پسر دوستم ناهار میخوریم و برمیگردیم خانه. برای شام میخواستم لوبیا پلو  درست کنم که نکردم. دراز کشیدم توی آفتاب برای  مدیتیشن که جنگ فرشته ها برای خوابیدن توی بغلم خرابش کرد و بلند شدم! پیاز داغ درست میکنم و گوشتها را توش میریزم  تا آلو اسفناج درست کنم! شوهر دوستم میاید و پسرش را میبرد. به دوستی قدیمی  در ایران زنگ میزنم؛ بچه هاشون همسن هم هستند وهمه با هم دانشگاه قبول شدنددرست مانند خودمان که دانشگاه قبول شدیم و با هم دوست شدیم و دوست ماندیم، چه زود گذشت!

برنج دم میکنم با ماستی که خودم  درست کردم و سبزی خوردن و شامم آماده است. برای فرشته ها هم غذا درست میکنم. هوای پرندهها  را هم دارم. به مادرم زنگ  میزنم که دارند میروند بیرون با پدرم. چای دم میکنم و ایشان میرسد و خسته است؛  چای میخورد و کمی بعد شام! ایشان بشقابها و لیوانها و پیاله ها را تمیز میکند و توی ماشین میچیند و قابلمه ها را با دست میشورد!

چای سبز درست میکنم و میخوریم  و تی وی تماشا میکنیم.  ایمیل کاری که فرستادم مانند همیشه بیجواب مانده است! میخواستم کار ایشان را انجام بدهم که ایده ای به فکرم نرسید. امروز خیلی خسته شدم بدون اینکه بدانم چرا! شاید دنبال فرشته ها بودم که کارخرابی نکنند. 

شب بیدار میمانم و دنبال جایی هستم که بروم پدیکور و ماساژ! 


پنج شنبه روزیست که خیلی کار دارم؛  فرشته دوستم ساعت ۶ من را با یک توپ بیدار میکند که بازی کنیم. میخوابونمش  و نازش میکنم. توی خواب و بیداری دستهام شل میشوند و با دست کوچولوش میزنه به دستم که ناز کن! تا ۷.۳۰ توی تختم و بلند میشدیم همه. برای  ناهار ایشان  یک لقمه نان و پنیر وگردو و یک اسموتی با کراسان و خامه عسل و بطری آب و میوه میدهم ببرد. گوشت چرخکرده و مرغ بیرون میگذارم. لیست کارهام را مینویسم. 

برای خودم یک موز را با آناناس و بلوبری و اسفناج میکس میکنم و کمی سید و بادام رویش میریزم و میشود صبحانه من. 

بادمجانها را با رنده حلقه حلقه میکنم و سرخ میکنم. مرغها را توی ظرف بزرگ میگذارم و پیاز خرد میکنم و نمک میزنم با آبلیمو و زعفران دم میکنمو میریزم روش و میگذارم  توی یخچال تا مزه دار شود. مایه دوغ را درست میکنم. مایه ماکارانی با قارچ و فلفل دلمه درست میکنم. پنیرها را توی رنده برقی میریزم و رنده میشوند. سیبزمینی ورقه میکنم و گوشه انگشت شستم میرود! خون زیادی میرود و زود میبندمش! 


غذا را درست میکنم و سس بشامل هم میزنم و تنها پنیرش مانده که میرود توی یخچال برای فردا. مایه دوغ را درست میکنم،  برنج پیمانه میکنم و توی قابلمه میریزم و درش را میگذارم و توی آن یکی آشپزخانه میگذارم. میوه ها را میشورم و توی ظرف میچینم و یک پارچه میکشم روش و جای خنک و سر میگذارم. دوستم  زنگ میزند که میاید برویم پیادهروی.   گردگیری میکنم و سرویسها را تمیز میکنم  و دوسری لباس توی ماشین میریزم. 

دوستی قدیمی زنگ میزند و می‌خواهد  بداند چطور آلبالو پلو مجلسی درست کند! ساعت ۲ دوستم  پیام میدهد یک ساعت دیگر میرسد؛ خانه را غروب جارو میکنم که برای  فردا تمیز بماند. دوش  میگیرم  و میروم روی تخت دراز میکشم  و فرشته ها هم دوسوی من میخوابند. مدیتیشن میکنم و خوابم میبرد و با صدای ضربه‌ای به در بیدار میشوم. دوستم رسیده  و میرویم پیاده روی؛  هوا هم سرد است! برمیگردیم خانه و چای میخواهم درست کنم که دوستم نمیخورد و کمی دیپ و کراکر و بیسکوییت میگذارم روی میز و کمی بعد میروند. اصرار میکرد سالاد درست کند یا جارو کند! 

خودش هم شنبه مهمان دارد؛  دلم میخواست وقت داشتم و برایش تیرامیسو درست میکردم. حالا شاید کردم. پیام میاید  که داروم آماده است که بگیرم و شنبه میروم. 

با مادرم حرف میزنم که قرار است برای خیرات که به قول پدرم سیرها سیرترند این‌روزها پول بدهد به نیازمندان که گفتم برای ما هم از حسابمان بدهد. خانه را جارو میکنم و طی میکشم. 

به مادر ایشان و خواهرش زنگ زدم که جواب ندادند. به مادر  همین دوستم که میرویم پیادهروی زنگ میزنم و حرف میزنیم و همینطور بهوعزیز راه دور زنگ میزنم.  

برای شام دمی باقلا درست میکنم؛  سطلها را بیرون میبرم. فردا یادم باشد به ایشان بگویم جلو در را طی بکشد از بیرون. 

شام  میخوریم و آشپزخانه را تمیز میکنم؛  تی وی تماشا میکنیم با ایشان و چای میریزم. فرشته ها آرامند و میخوابند. 

موهایم را روغن میزنم و به فیلمی از رضا کیانیان فکر میکنم که به مردم بی احترامی میکرد.  


گره های زندگی تان  در دست خدا؛  شکیبا باشید که با دقت باز میکند. تنها شکیبا باش! 


<<خداوندا برای تندرستی  بدن مهربانم سپاسگزارم >>


پ.ن. به امید خدا امسال محرم نبینیم ظرف غذای پر توی سطل زباله؛  اگر  خودت نمیخوری  بده به انسان یا حیوان گرسنه ای. خداهم  ازت راضیتره. 

خدا تنت را سالم نگه داره؛  آشغالات را روی زمین نریز. سطل که همه جا هست بنداز توی سطل. بهتره یک دعا برای پدرومادرت بخری تا یک لعنت. 

یادت هم نرود در دین هیچ اجباری نیست و همه نباید با معیارهای "تو" جور دربیایند. این برای آنهاست که در شب احیا و عاشورا در حال بررسی دیگرانند و فاصله آدمها را تا جهنم و بهشت متر می‌کنند. بله شما! از فردای خودت خبر داری!؟ ‌‌ 

شما هم  که پیرو مکتب حسینی و خودت را فدایی حسین میدانی؛   دهانت را نگهدار،  در افشانی جنسی نکن! 

پیامبر اگر در برابر مخالفان مانند شما بود یک مسلمان در دنیا نبود؛  دین برای کمال است نه برای سقوط. انسان باش! 

حیف شده

ساعت ۸۰۱۵ بیدار میشوم و یک ایمیل کاری میزنم. پیام‌ها را چک میکنم. دوستم پیام داده بوددیشب که پسرش را میاورد خانه ما؛  گفتم من هستم و شاید برای خرید بیرون بروم که گفت ظهر میاورد. کتری را میشورم و چای دم میکنم  و ماشین را خالی میکنم؛  تنها جاکره و پنیری را روی میز می گذارم . ایشان نان گرم میکند  و دوتا پیشدستی می گذارد که من آب پرتقال تازه میخورم و یک لیوان آب. خودش تنها میخورد  و تنها جمع میکند. من سرم را به تمیز کردن خانه گرم میکنم و برای ناهار هم سبزی پلو با ماهی و کوکو در برنامه دارم. ایشان میرود پی باغبانی و من هم دوسری ماشین را روشن میکنم. کمی گشنیز و جعفری میشورم. یک لیوان دیگر آبمیوه میخورم و دارو را. خانه  را تمیز میکنم و دوش میگیرم. باران گرفته و تتد تند لباسها را از روی بند برمیدارم. برنج دم میکنم و کوکو را سرخ میکنم. ماهی ها را روی حرارت کم سرخ میکنم و کمی شور میگذارم؛  ایشان هم کارش  تمام  میشود وماشینش را هم میشورد! بچه دوستم میاید. 

ایشان فرشته را حمام میدهد و خودش هم دوش میگیرد و حمام را تمیز میکند. ناهار میخوریم و بچه دوستم نمیخورد و میگوید خورده است؛  ایشان میگوید دروغ میگی نخوردی!!به ایشان میگویم  برای چی دروغ بگوید!؟   بچه قیافه ملتمسی می‌گیرد و به خدا قسم میخورد که خورده است. نمی‌دانم  ایشان کجا بزرگ شده است و مادرش چه کرده است! 

این کارش برای این بوده که میخواسته بچه غذا بخورد و بیشتر آسیب میزند تا محبت. خیلی خوشحالم  بچه ندارم وگرنه با این اخلاق ایشان بچه  در سن بلوغ دنبال نیم متر طناب میگشت که خودش را حلق آویز کند. 

من تند تند تمیز میکنم و سامان  میدهم و میروم بانک و پول را به حساب میگذارم  و از سوپر پودر لکه بر،  غذای فرشته،  شیرینی،  نان لواش،  پاستیل،  پد،  کراکر،  اسپرینگ  رول،  تخم مرغ،  شیر،  نرم‌کننده  لباس،  شستشو دهنده دستشویی،  خامه،  پنیر،  کیوی،  کراسان،  شلوارک برای ایشان گرفتم و برگشتم خانه. به پسر دوستم بستنی دادم و پاستیل هم خواست. خریدها را جا به جا میکنم و ایشان خواب است. من هم چرت میزنم و هوا سرد شده است.هندوانه و دستمبو برش میزنم و شیرینی  ها را هم میچینم. همسر دوستم  میاید دنبال پسرش و میرود؛  من چای دم میکنم و کمی میخوانم. کمی تی وی تماشا میکنم و ایشان با دو تا لیوان چای میاید و چای میخوریم. 

میروم بالا و کتاب میخوانم و ایشان هم کار می‌کند. کاری به کار هم نداریم چون ایشان غر غرو مرثیه خوانی میکند و من هم یک گوشم در است و یکی دیگر دروازه. برای  شام سبزی پلو با ماهی  گرم میکند و میخورد و خسته است و جمعه هم مهمان دعوت کرده برای ناهار. 

دوستم پیام میدهد و تشکر میکند که امروز از کودکش نگهداری کردم. ایشان میگوید دیگر  اینجا  نیاید و جواب نمیدهم. 

آخر  شب پیش از خواب به ایشان میگویم به مادرت باید میگفتی که من همان دختری را میخواهم که قدش کوتاه است و از من بزرگتر است و فقیر است (دلایل مادرشوهرم)؛  که  در کنارش خوشبخت می بودی  چون دنبال دلت رفته بودی. ایشان میگوید تو حرف من را نمیفهمی من منظورم این نبوده؛ من  از زندگیم ناراضیم. 

خوب من چه کنم که تو با همه چیزهایی که داری باز هم ناشکری؛  بزرگترین نمود ناشکری ایشان در درآمدش بوده که از سال پیش نیم شده است و دیگر چاله هایی که هرروز برسر راهش پدید میایند.

 مادر ایشان که اینجا بود میگفت باید ایشان را بکشی بالا تا از این منفی بافی رهایی پیدا کند!! 

- ایوا! چای  اینجوری  درست کردی؟ سرطان‌زاست! 

-ایوا! سوزن نره تو چشمت  کور بشی!

-ایوا! کرم میزنی پوستت چروک میشود!

-ایوا!من مطمئنم تو دیابت میگیری!

-ایوا! اینجوری غذا درست میکنی سرطان زاست. 

-ایوا! فشار خون میگیری! 

-ایوا!با این پله‌ها  آرتروز زانو  میگیری! 

اینها پاره ای از صحبتهای مادر ایشان با من بود؛  شاید گردی از محبت توی این حرفها  باشد ولی بار منفی خیلی بیشتر است. 

کلا من باید ریشه منفی بافی را پیدا  می کردم  که کردم؛  سالهای سال تلاش میکردم برای  کمک به ایشان ولی حالا دیگر نه. گفتنی ها گفته  شده و دیگر خودش میداند ولی در کل خودش را حیف شده میداند. 




خوب از خدا چه خبر؟  هنوز دل را گرم میکند و روز را نورانی؛  تکیه گاه من است در زندگیم و تنهایم نمیگذارد. چقدر بودنت خوب است،  

<<خدایا برای  بودنت سپاسگزارم >>













بد نباشیم

  یکشنبه صبح ۸ بیدارم میشوم و توی تخت میمانم تا ۹.۳۰؛ ایشان بلند میشود و دوش میگیرد و من صبحانه را آماده میکنم.کره وپنیرو مربای آلبالو و هویج و تخم‌مرغ  آب پزبا نان سنگک و لواش. امروز ایشان باید با همکارانش ناهار میرفتند بیرون که خبر داد نمیرود. ایشان بافرشته کوچولو رفتند پیادهروی و من دوش میکیرم و و آماده میشوم و میرویم بیرون. برای آفیس ایشان آب میخریم و منگنه و از شاپینگ  سنتر هم جاروبرقی و دفتر میگیریم. برای خانه هم قاب موبایل،  کاغذ برای  پرینترو صابون بدن میگیریم. از داروخانه هم پماد چشم و صابون صورت و رنگ میگیریم و سرراه میرویم آفیس ایشان،  من انبار را چک میکنم و هر چیز تمام شده را پرمیکنم و لیست چیزهایی که باید سفارش داده بشود را برمیدارم. جاروی قدیمیشان راچک میکنم  که رفتنی است  و همین روزهاست که از کار بیافتد! در راه برگشت به خانه ایشان کل کلش را از سرمیگیرد! حالش خراب میشود اگر آرامش داشته  باشد و حرفهای بی‌ربط میزند. به ایشان میگویم به جای تشکر برای کارهایی که برات میکنم که میگوید نباید تشکر کرد فقط باید ایراد گرفت تا پررو نشوی! گیر  ایشان به من چرا درس نمیخوانی!

گفت من تورا آوردم به این سرزمین!!!فراموش کرده به گمانم که  ایشان با مدرک من مهاجرت کرد و اقامت گرفت و مدرک د..ازیکی بهترین دانشگاه‌های ایران به کار نیامد! 

بهترین راه پاسخ ندادنه به ایشان؛  از خیابان به سوی خانه سرازیر میشویم و دو سوی خیابان درختان پر از شکوفه سفیدند انکار برف آمده. نمیگذارم عقده های ایشان لذت دیدن این صحنه زیبا را از من بگیرد و با ایشان حرف نمیزنم دیگر. حتی جوابش را نمیدهم؛  سالهای سال پیش انتظاراتم از ایشان را دفن کردم!  غذا میگیریم و میایم خانه؛  حالا هی سیب زمینی توی دهان من میگذارد، حالا حرف میزند و من هیچی نمیگویم. 

غذام که تمام میشود بلند میشوم و آنهم بشقابها را توی ماشین میگذارد و غذاهارا جا میدهد  توی یخچال. هرجا هستم میاید کنارم و من میروم دنبال کار دیگر؛  یاد گرفتم از آدمهای  سمی دوری کنم! چرتی میزنم و چای دم میکنم و  به مادرم زنگ میزنم و با پدرم صحبت میکنم،  ایشان هم همینطور. خواهر جانانم زنگ میزند و با هم حرف میزنم. سبزیها را کاردی  میکنم وتوی سبزی خردکن میریزم و بسته بندی میکنم. همه چیز را توی سینک رها میکنم و بالا میروم و کار میکنم و کتاب میخوانم و به این فکر میکنم مادر ایشان چه زحمتی برای بچه هایش کشیده است و چه خدمتی به جامعه کرده است!  

ایشان میاید بالا و من میروم پایین و به کارهایم میرسم؛  فیلم نگاه میکنم،  پیتزا دو برش میخورم و غذای فرشته کوچولو را میدهم. ایشان دوتکه نان میخورد و کمی بعد دو تا تکه پیتزا. فیلمی میبینیم که من به قدری خسته ام که میروم توی تخت و آباژور را خاموش میکنم و میخوابم. 

ایشان هم میایدو من بیهوشم. 

یادم باشد به ایشان بگویم یک بیسوادی برای کشورش دانشگاه میسازد و یک دکتر متخصصی( ابراهیم یزدی) تا ته خیانت به سرزمینش میرود! 



بد نکنیم،  بد نگوییم و بد نباشیم ! 

از حرفهای ایشان ناراحت نشدم چون هر کنایه ای شنیدم شد پله بالا رفتنم؛  خدا را شکر کردم و در انتظار هدیه های  خداوندم. 


<<تا تو هستی همه هیچند>>





سپاسگزارم

از خواب بیدار میشوم و از تشنگی بیتابم. یک لیوان آب پر میکنم و میخورم. خدایا شکرت! 

ایشان امروز هم میرود سر کار،  دیشب به من گفت برای بیزینس کاری کن! کمی سرچ کردم و از خدا میخواهم راه را نشانم دهد. 

برای ایشان دو تا لقمه کره و عسل درست میکنم با آبمیوه تازه و راهی می شودو میرود. پرنده ها را غذا  میدهم  و  توی تخت میمانم . تلفنی از ایران دارم! کمی در دنیای هستنما(مجازی) میچرخم و ۹.۴۵ دقیقه بلند میشوم. ملافه تخت را برداشته  و یک تمیز میکشم و ماشین راروشن میکنم. سبزیها را توی آب میگذارم  و خانه را کمی دست میکشم  و یکسری دیگر لباس توی ماشین میریزم . ۱۰.۳۰ با فرشته میرویم   پیاده روی و هوا گرم و خوب است. ۴۰دقیقه بیرون هستیم و هوا تابستانی شده! 

لباسها را بیرون پهن میکنم و خودم دوش میگیرم  و لباس مشکی میپوشم با کفشهای تو خانه زرد رنگم را. آخرین سری را توی ماشین میریزم . آب سبزی را میریزم و همه حواسم باید میبود که روی مورچه ها نریزم. ۱۲ ناهار را درست میکنم  یک  خورشت کرفس مانندی؛ چون ایشان دیر میاید من هم دیر آغاز کردم. به دوستی زنک میزنم و حرف میزنیم. هندوانه و دستمبو قاچ میکنم و توی ظرف میگذارم توی یخچال. دوتا آناناس خرد میکنم و آب میگیرم  و توی یخچال میگذارم. امروز یک لیوان آب آناناس و آب سیب و آب و یک گلابی خوردم و دوتا دانمارکی. ماست و خیار هم درست میکنم و برنج را خیس  میکنم و میروم توی هال بالا و کتاب میخوانم و پاکسازی میکنم. خوابم میاید و نمیخوابم! لباسهای  شسته شده به کمک هوای گرم خشکند و از روی بند برمیدارم و آخرین سری را پهن میکنم. باد خنکی کردم میوزد. برنج را ۲.۴۰دم میکنم و روی حرارت بسیار کم میگذارم. 

غذای فرشته کوچولو را درست میکنم و مدیتیشن را انجام میدهم و خوابم میبرد. تا پیش از آمدن ایشان ۲ بار دیگر به پرندهها غذا میدهم. 

سبزی ها را برای بار آخر آبکشی میکنم و توی سبد بزرگ میریزم و رویش را پارچه می کشم تا فردا خرد کنم. کمی سالاد الویه میخوریم! کمی استراحت میکنم و برنا مه ای میبینم. هوا کم کم خنک میشود ولباسها را میارم تو وبالا پهن میکنم. ایشان  ده دقیقه به پنج  میرسد و ناهار شام یکی میشود کمی هم برای شبش مانده. ظرفشوی را پر میکنم و میروم توی اتاق آفتابگیرم و چرت میزنم. 

سردم میشود و لباس تابستانی را در میاورم و بلوز شلوار میپوشم. سبد لباسی را روی تخت برمی‌گردانم  و لباسهارا تا میکنم و سر جایشان میگذارم. مادرم زنگ میزند و با هم حرف میزنیم. 

خسته هستم. وانرژی ندارم و مادر میپرسد حالت بد شده،  چرا انرژی نداری؟  خوب هر بار باید یادآوری کنم اینجا پایان روز است و شما آنسوی دنیا  تازه روزتان را آغاز کردید.

مادرم میگوید ایوا تو همیشه از دوست خوش‌شانسی  و دوستهای خوبی داری!  میگویم  من توی همه چیز خوش شانسم. 

از حال خواهرجانانم میپرسم و مادر میگوید بهش گفته ام فرشته اش  را بدهد برود! گفتم انگار من را میدادی به کسی بروم! میتوانستی آیا!؟

چای دم میکنم و شمعها را روشن میکنم. دو تا پشت شیشه در خانه،  دو تا روی میز راهرو، دوتا توی لاله ها،  یکی هم توی سنگ نمکم.  با هندوانه و دستمبو و یک ظرف دانمارکی توی تیاتر روم میروم و تی وی را روشن میکنم. 

موبایل ایشان ایراد پیدا کرده و سرش به آن گرم است. فردا همکاران ایشان با هم ناهار بیرون میروند و ما هم بنا  بود برویم که ایشان گفت نمی‌خواهد برود و نمیرویم. 

به مادرش زنگ میزند و حرف میزند. من هم با تلفن خودم زنگ میزنم و جواب نمیدهد و خودش  زنگ میزند. دعایمان میکند و در آخر میگوید ایوا دعا میکنم صاحب یک بیزنس خوب و موفق بشوی! 

خداحافظی میکنیم ومن  دوتا فیلم هالیودی پشت هم میبینم و چای میخورم و آبجوش و هندوانه و دستمبو.تمرینات سپاسگزاری را از نو میخوانم و میخواهم دوباره  از سر بگیرم هرچند که نهادینه شدند و  زمانی که توی خواب و بیداری هستم میانه شب هم زیر لب میگویم. 

 ایشان شام گرم میکند و میخورد و آشپزخانه را تمیز میکند. زباله را بیرون میبرد و سوسکی را آزاد میکند. 

ومن  مانند مرغ کرچی زیر بلانکتم هستم. فرشته پیدایش نیست و میبینیم رفته توی تخت و خوابیده! لباس خوابم را میپوشم و مسواک میزنم و زیر پتویم میخزم. نور شمع روی دیوار میرقصد! 


خدایا برای همه داده  ها و نداده هایت سپاسگزارم. 


شمایی که امروز کارت را آغاز کردی برایت آرزوی بهروزی و پیروزی و روزی فراوان دارم. 


<< همه را  دوست  دارم و همه من را دوست دارند>>

جنگ

۳۷ سال پیش در یک همچین روزی ایران رفت که ۸ سال جنگ را ببیند؛  چه سربازانی که به خاک و خون کشیده شدند، زندگی ها و خانواده هایی  که نابود شدند و زخمی که تا ابد بر تن ایرانیان باقی ماند. 


مسخره تر از لقب "دوست و برادر" تا به حال نشنیده  بودم و بعدها فهمیدم دوست و برادر کی بودند!