من و ام اس

 چیزهای جدیدی که یادم میاید را مینویسم و آپدیت میکنم اینجا را. 

ادامه مطلب ...

پست چند روزه

شب میخواستم زود بخوابم چون زود باید بیدار میشدم و تا ۱.۵ بیدار بودم. ساعت را نگاه  میکنم که ۱۰ دقیقه به هفت را نشان میدهم و قرار بود ۶.۵ زنگ بزند که یا  زده و من نفهمیدم یا نزده! ایشان دوش میگیرد و من آماده میشوم و ظرفهای فرشته را پر میکنم و برای خودم یک لیوان آب هویج و یک لیوان آب پرتقال میریزم و ۷.۲۰ دقیقه  بعد از ایشان رفتم و ساعت ۸.۲۵ دقیقه رسیدم سر کار و کار را آغاز کردیم و دوباره میتینگهای تمام روز داشتیم با کلاینتهای دولتی. 

صبحانه ناهار و عصرانه هم دادند. با چند تا از همکارها رفتیم بعد از ناهار کافی گرفتیم و خوردیم. قرار بود  ساعت ۴.۵ تمام شود که پنج و نیم تمام شد و تازه یک بخش کار هم ماند! 

دوباره تیم بدون به پایان رساندن کار رفتند! 

 به قدری کاغذ و پوشه داشتم و دستم خیلی سنگین بود و کیف خودم و دوتا لپتاپ! از در سالن بیرون آمدم و دیدم یک ترولی جلوی در آسانسوره. از بچه های دفتر پرسیدم که گفتند میخواستیم ببریم پایین! سلسله خوش شانسی های من؛  آقایی با من بود و گفت از خدا چیز دیگری میخواستید. چند بار گفتم من خیلی خوش‌شانسم؛  من همیشه خوش شانسم. 

رفتم دو تا کرفس و کمی شیرینی و یک دسته گل هم برای خودم خریدم و ساعت ۷.۲۰دقیقه خانه بودم و ایشان هم رسید و با هم فرشته بردیم پیادهروی نیم ساعته و برگشتیم. چای دم کردم و دوش گرفتم و چایمان  را با شیرینی خوردیم. شام هم داشتیم که ۸ گرم کردم  و خوردیم و نشستیم پای تی وی.

من ساعت ۱۲.۳۰ خوابیدم و از سرما دوتا پتو با روتختی را روی خودم کشیدم! 


شنبه ایشان زود میرود و من هم کمی توی تخت میمانم. سه سری لباسشویی را روشن میکنم. ظرفها های ماشین را جا به جا میکنم. یک بطری آب سیب و کرفس و یک هم آب هویج میگیرم و با فرشته نزدیک ظهر میرویم پیاده روی. هوا بسیار خوب است و امروز قرار است فرشته دوستم تا شب پیش من باشد و دوستم گفت ساعت دو میاوردش،  ۱.۵ بود که آمد و برای من هم غذایی که دوست داشتم آورده بود.فرشته ها تا  جان در بدن داشتند آتش سوزاندند،  بعد از ظهر چرت زدم و روی سر من کشتی میگرفتند که دیدم بهتر است بلند شوم. برای فردا با دوستان قرارمان را گذاشتیم و رستوران را هم رزرو کردم. 

چای دم کردم و میوه توی ظرف گذاشتم و هندوانه و خربزه هم همینطور و با دوستم غروب رفتیم پیاده روی و فرشته ها را هم بردم و دوستم با من برگشت تا چاقو و کمی از غذای محلی که دوست  دیگرم ظهر آورده بود را دادم بهش و رفت،  ایشان هم آمده بود و چای خورد و رفت نشست سر کارش.

به ایشان گفتم فردا میروم بیرون که گفت بمان پیش فرشته تنهاست!! برای فرشته ها غذا درست کردم و زمان شامشان بود که دیدم در میزنند و دختر دوستم بود که آمده بود دنبال فرشته شان؛  غذا ش را دادم برد و رفت و خانه ساکت شد. 

برای شام خودمان هم ایشان کمی نان و پنیر و کمی از غذای دوست خورد و من هم از غذای دوستم خوردم و نشستیم سریال تماشا کردن تا  زمان خواب. 


یکشنبه ساعت ۷۰۳۰ که ایشان رفت من هم خانه را تمیز کردم و گردگیری و سرویسها و جارو را انجام دادم و دوش گرفتم و آماده رفتن شدم. گندم تمام شده و باید بگیرم برای پرنده ها. توی این چندروز نان دادم بهشان!

 هوا گرم و خوب بود جوری که یک شلوار کوتاه پوشیدم و یک بلوز نازک؛  ترافیک سنگینی بود ومن ده دقیقه دیر  رسیدم که دوستانم هم همینطور. توی تراس نشستیم و غذا خوردیم و حرف زدیم؛  همکلاس قدیمی آمد که با آن دوتا قهر بودند و با من و آن دوتا روبوسی کرد انگار نه انگار و امیدوارم و دلهاشون پاک از کینه باشد. 

یکی از دوستانم دخترکش را پیش خواهرش گذاشته بودو ساعت ۲.۱۵ رفت. من برای خانه و شام غذا گرفتم و با د دوست دیگرم رفتیم کافه و چای سبز خوردیم. آنجا گفت که برادر تازه دامادش دستهاش بی حس شدند و یک لکه  روی نخاعش هست. دستهاش قدرت نگهداری ندارند و خیلی ناراحت بود. 

کارهایی که خودم کرده  بودم را گفتم. من یکدوره وگان بودم و هیچ چیز حیوانی نمیخوردم تا از بی حسی و گز گز راحت شدم. بدن کمی کمک میخواهد و خودش  میداند چه بکند. اینروزها هم نیاز به دیتاکس کردن دارم و تنبلی میکنم! 

دلداری و دعا بود؛  از همان جا برای سالم بودن برادرش خدا را شکر کردم.انگار که از سرش گذشته و من شاکر هستم. از همانجا برادرش را  سالم دیدم؛ زمانی که دعا میکنم برای چیزی انگار نبودش را باور دارم ولی زمانی که شکرگزاری میکنم انگار هست و بودنش را باور دارم. 

کمی روشن تر؛  زمانی که برای شفای برادرش دعا میکنم انگار  باور دارم که بیمار است ولی زمانی که  سپاسگزار سلامتیش هستم انگار سلامت است و باور دارم سلامت است. هیچگاه فراموش نمیکنم که زمانی این دوستم تنها یک آشنا بود و بیماری من  عود کرده بود از یک عدوی  سبب خیری شنید و به مادرش و پدرش گفته بود برای من دعا کنند و یک شب تا اذان صبح پدر و مادرش برای من دعا خواندند. 

هرگز فراموش نمیکنم. 

همه ما سلولهای یک بدنیم و اگر یکی درد داشته باشد بقیه هم دردناک خواهند شد. 

ما همبسته و پیوسته هستیم در این دنیا و دور یک مدار باید بچرخیم. هر گریز از مرکزی به در دیوار کوبیده میشود و به خودش و دیگران را آسیب میزند. 

از دوستم جدا شدم و آدرس شیرینی  فروشی ایرانی را درآوردم و رفتم آنجا. خیابان فرعی بود که جای خوبی نبود تنها خوبیش این بود که ایرانیهای زیادی اینجا هستند. ۳.۵ بعدداز ظهر روز یکشنبه باید خلوت هم باشد. 

یک جعبه دانمارکی گرفتم و شش تا کیک یزدی؛  گفت میشود کیک  یزدی ها را توی پاکت بگذارد چون پول جعبه اش از کیکها بیشتر میشود! 

ناراحت شدم و دلم سوخت؛  الهی آنقدر بیزینست پربار باشدکه دغدغه پول جعبه نداشته باشی آقای مهربان. شیرینی  تر هم گرفتم؛  لطیفه،  ناپلئونی،  نان خامه ای و رولت از هر کدام ۳-۴ تا. فکر نمیکردم شیرینی هایش خوب باشند و لی عالی بودند،  جوری که انگار  برگشته ام به شیرینی فروشی های قدیمی که بوی هل میدادند. 

الهی بیزینست پربار باشد آقای مهربان؛  هر چی میگفتم زود میگفت چشم! هر بار میگفتم چشمتان بی بلا و زیاد هم راحت  نبودم آقایی با آن سن و سال به من چشم بگوید. 

سر راه از شاپینگ سنتر،  انگور،  هویج،  هندوانه،  انبه،  طالبی،  باقالی،  پیاز،  بلوبری،  آب گازدار،  ماست  و غذا برای کوچولو خریدم و برگشتم خانه. چای دم کردم و خریدها را جا به جا کردم و چای دم کردم و یا فرشته رفتیم  پیاده روی. از در رفتیم بیرون دیدم چیزی روی زمین خودش را میکشد و یک جوجه زخمی کوچک بود که از ترس خودش را میکشید روی زمین . یک پاش  قطع شده بود و همه جاش خونی بود. برگشتم و دور پاش دستمال  گذاشتم و یک ظرف آب برایش گذاشتم  و توی آن یکی آشپزخانه  زیر سبد روی یک پارچه  گذاشتمش. حیوان درد زیادی میکشید و من هم کاری  نمیتوانستم انجام بدهم؛  تنها همین که اینجا کسی اذیتش نمیکند و آرام دراز کشیده بود به پهلو! 


رفتیم پیاده روی با فرشته و  برگشتیم و ایشان هم رسیده بود و داشت چمنهای حیاط جلویی را میزد. 

جوجه سخت نفس میکشید و کمی آب بهش دادم و کمی بعد نفس نداشت و از دست رفت. ایشان گفت دفنش کنیم که یادش رفت.توی دستمال پیچیدم پیکر کوچولوش را تا دفنش کنم. 

چای با شیرینی  خوردیم و من خانه را طی کشیدم. دورغ چرا! من زیاد شیرینی خوردم. 

شام هم که داشتیم؛  گرم کردم و خوردیم و کمی تی وی دیدیم و من ساعت ۱ خوابیدم. 



الهی به هر کاری دست میزنید پیروز باشید و روزیتان فراوان  باشد. 


<<خدایا برای سلامتی برادر دوستم سپاسگزارم>>


بازگشت به کار

ساعت را کوک کرده بودم روی هفت و نیم و بیدار شدم و دیدم ساعت ۶.۵ هست. تا هفت توی تخت ماندم و بلند شدم.  دوش گرفتم و آمادت شدم. از شب پیش همه چیز را توی یخچال کذاشته بودم و فقط برای ایشان نان و پنیر صبحانه گذاشتم و ظرفهای فرشته را پر کردم و ایشان  هم بیدار شد و آماده رفتن شد و ساعت ۸.۱۰ رفت. یک لیوان آب هویج خوردم  و هم ظرفهای شسته شده را از  ماشین بیرون آوردم و سر جاشون گذاشتم و ۸.۲۰ از خانه رفتم بیرون. توی راه آب پرتقال و آناناس  را خوردم۱ ساعت بعد رسیدم و جایی پارک کردم و چون زمان داشتم برای فرشته از فروشگاه چیزی خریدم. پس از یک فاصله ۱.۵ ماهه رفتم سر کار. از سر صبح میتینگ بودیم و آمار و حرف و گراف و.......

چای و میوه و خشکبار ساعت ۱۱؛  ناهار و چای و شیرینی  عصر دادند  و تازه شام هم رفتیم بیرون؛  سر سه تا میز نشسته بودیم و گپ و گفتکو بود. 

برگشتن ترافیک نبود و نیم ساعته رسیدم و ۷.۲۰ خانه بودم.  در گاراژ باز بود و ایشان رسیده بود و فرشته را برد بیرون و سطلها را هم گذاشت بیرون. من هم تندی چای دم  کردم و لوبیا پلو دم کردم و تنم را شستم وساعت ۸.۱۵ شام خوردیم که من یک قاشق بیشتر نخوردم. 

و نشستم و با ایشان حرف زدیم. 

با دو دوست قرار گذاشتم ناهار برویم بیرون روز یکشنبه. 

فردا باید زودتر بروم و ساعت ۶.۳۰ بیدار شوم. 

امروز ناهار ساندویچ سبزیجات خوردم که خوب بود  و شام کاری  سبزیجات که خوب نبود! 

برای هر کسی که اینجا را میخواند از خدا میخواهم ناامیدی،  ترس و نگرانی از زندگیش پاک کند،  


<<خدایا برای درآمد بی‌پایانم سپاسگزارم>>

شادم از شادی تو

امروز ۸ بیدار شدم و برای ایشان یک سالاد درست کردم و تن ماهی هم گذاشتم که ببرد برای  ناهارش، شیرموز و کراسان هم با  نارنگی برد. 

به پرندهها غذا دادم و گوشت گذاشتم بیرون و خودم برگشتم  توی تخت تا ۹.۳۰. موبایلم یکبار زنگ خورد و بلند نشدم. مدیتیشن کردم  و کمی خواندم. امروز روز پرکاریست. نه و نیم  بلند شدم رفتم پیازها را خرد کردم و سرخ کردم توی دوتا قابلمه یکی برای مایه دلمه و یکی برای لوبیا پلو. تا ۱۱۰۱۰ دقیقه کار آشپزی را انجام دادم و آشپزخانه را تمیز کردم . صبحانه  یک لیوان آب سیب و کرفس خوردم و ناهار یک انبه با موز و بادام و برگ اسفناج با کمی آب میکس کردم و اسموتی شد و خوردم. 

 به دوست دیگری زنگ زدم و دعوتش کردم؛  تا اینجا همه گفتند میایند.  گردگیری  و سرویسها را انجام دادم. ریشه موهام را رنگ کردم و جارو کشیدم ودوش گرفتم و تستم را انجام دادم و انداختم  توی کیسه اش و رفتم بیرون و کار بانکی را انجام دادم و بنزین زدم و رفتم پاتولوژی و تست را دادم و برگشتم خانه و فرشته را برداشتم و رفتم پیادهروی و نیم ساعتی راه رفتیم. 

کلم را ورق ورق باز کردم و انداختم توی آبجوش تا نرم شود و دلمه ها را پیچیدم. برای مهمانی دلمه درست نمیکنم چون خیلی زمان‌بر وخسته کننده بود.  لبو هم درست کردم.  غذای فرشته را هم درست کردم و آب هویج و آب آناناس گرفتم  و ریختم توی شیشه برای فردا. ظرفها را شستم با دست و خانه را طی کشیدم. هوا در هم رفت و بارانی شد. چند تا قمری روی زمین در جستجوی دانه بودند و برایشان گندم ریختم.

چای دم کردم و ایشان هم زودتر آمد و چای خورد و رفت سر مطالعه. منهم لباسهای خشک شده را تا کردم و جا دادم و کیفم را بستم برای فردا. یک بطری آب و داروم را هم گذاشتم. برای فردا باید همه چیز را آماده کنم تا زود بروم. مادرم زنگ زد و با هم حرف زدیم.  ساعت ۸ شام خوردیم با 

لبو و سبزی خوردم و ماست. ایشان ظرفها  را تمیز کرد و گذاشت توی ماشین و من قابلمه ها را شستم. برای فردای ایشان کمی توت فرنگی و خیار و نارنگی توی تاپٍرور گذاشتم با یک شیشه آب هویج و دلمه کنار هم توی یخچال آماده برای فرداش. موهام را بیگودی پیچیدم و به پیام خواهرم گوش دادم. خدا را شکر چه پیام خوبی بود. 

خواهر ایشان هم زنگ زد و یک خبر خوب هم او داد که خیلی خوشحال شدم. خدایا شکرت برای این خبرهای  خوب؛  از شادی و نور زندگی دیگران شادم. 

یک چای خیلی کمرنگ برای خودم میریزم و زیر بلانکتم میخزم؛  هوا بارانیست و طوفانی،  


امیدوارم امروز شما هم یک خبر خوبی بشنوید دوستان. 

آمین

<<خدایا برای تواناییهایم سپاسگزارم>>

بای بای مرخصی

امروز صبح که بیدار شدم فکر کنم ۸ بود. برای ایشان میلک شیک درست کردم با کراسان و میوه و رفت آفیس. خودم هم ملافه و روبالشی تخت را درآوردم و انداختم توی ماشین. یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم. به پرنده ها غذا دادم و دوش گرفتم و پاکسازی کردم و ۹۰۲۵ دقیقه رفتم آرایشگاه و ابروها را سامان دادم. برگشتم خانه و یکسری دیگر لباس ریختم توی ماشین و شسته ها را بیرون پهن کردم. آرایش کردم که ریمل و  ضد آفتاب و رژه و دست فرشته را گرفتم و رفتیم پیاده روی.به دوستی نزدیک خانه بودم زنگ زد وگفت میاید برای مهمانیم.لباسهای شسته شده را بیرون پهن کردم و کیفم را برداشتم و رفتم شاپینگ تراپی! 

روبالشی سفید گرفتم،  روتختی ها را دیدم و چیزی نبود که خوشم بیاید. از سوپر کراسان و شیرینی گرفتم و از میوه فروشی یک بطری آبپرتقال تازه،  گوجه فرنگی،  دوتا فلفل،  سیر،  توت فرنگی خریدم و دو تا پرتزل فلفلی و زیتونی و قلوه  هم گرفتم و  برای من خودم یک لیوان آب آناناس گرفتم و برگشتم خانه؛  رفته بودم بنزین بزنم که اینجور شد. 

برگشتم خانه ساعت ۱ بود؛  روی تخت را کشیدم و برنج را کته کردم ، برنج از دیروز مانده را ماست زعفرانی زدم و زیر گذاشتم که بشه ته دیگ ته چینی. غذای  فرشته را هم پختم. یک دانه کیوی خوردم. 

یک تکه لباس هم توی ماشین  انداختم دوباره. 

یک قابلمه آب و نمک جوشاندم با سرکه و گذاشتم سر شود تا شورها را درست کنم. یادم آمد گوشتها را نشستم و تند شستم. بسته بندی کردم،  طبقه‌های فریزر را دستی کشیدم و کمی اسفناج پختم. ایشان رسید و ناهار خوردیم که همان قرمه سبزی بود. 

ایشان ظرفها  را تمیز کرد و توی ماشین گذاشت و من هم غذاها را سامان داد. 

۴۰ دقیقه توی آفتاب خوابیدم و مدیتیشن هم کردم. تازه پشتم را به آفتاب کردم و زدم لباسم را بالا تا کمرم  آفتاب بخورد.  تشنگی بیدار شدم و آب خوردم. 

با خواهر جانانم حرف زدم. 

هندوانه بریدم  و خیار و توت فرنگی شستم و روی میز گذاشتم. چای هم دم کردم و ایشان باغ را آبیاری کرد و پرسید یاس را کجا بکاریم. 

لباسهای شسته  شده را  جا میدهم  و برخیش را بالا پهن میکنم.  با ایشان  رفتیم پیاده روی دور دریاچه و هوا خوب بود،  هسته های سیب را بردم و کاشتم. 

برگشتیم و حیاط جلویی را چرخی زدیم و جای یاس را گفتم کجا باشد و گل هم بگیریم و بکاریم زیر درختهای حیاط جلویی. گندم برای پرنده ها میریزم. این روزها یک کلاغ یکدست سیاه بال شکسته شجاع مهمان ماست؛  خدایا شکرت.

 چای و پرتزل خوردیم و من نشستم به کشیدن کاور بالشها و دوختن سرشون. بالش عزیز راه دور راباید بندازم توی ماشین تا شسته شود. 

چای و هندوانه میخوردیم و با ایشان حرف میزدیم و فیلم و تی وی تماشا میکردیم و من کارهای فردام را توی سرم لیست میکردم.

شیشه های شور را پر کردم و آب نمک و سرکه را ریختم رویش،  شام کمی قورمه سبزی خوردیم و داستان قورمه سبزی به پایان رسید؛ چرا هر چی میمونه خوشمزه تر میشه. 

فردا باید بنزین بزنم و بانک هم بروم؛  از ترافیک این روزها هم چیزی نمیدانم. 

 فردا روز پرکاریست. 

دیر میخوابیم؛  من ۱ خوابیدم. 


هر چه کنیم به خود کنیم؛  پیشاپیش نیکی و خوبی بفرستید تا به خودتان برگردد. 


آرزوی بهترین خبر هفته را برایتان دارم. 


<<عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست>>