نیک نگه دار مرا

این پست کمی تلخ است؛  زخم ملی باز شد! 


ساعت ایشان زنگ میزند؛  ۶.۳۰ صبح است. برای ایشان شیر گرم میکنم و با عسل میدهم و ساعت ۷ میرود؛  برمیگردم توی تخت و فرشته هم خودش را جا میدهد توی بغلم. کمی میخوانم وساعت ۸.۲۰ دقیقه مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام میدهم و ساعت ۹.۲۰دقیقه بلند میشوم. موهام را روغن نارگیل میزنم و دستکشهامو دست میکنم و خانه را تمیز میکنم. یک لیوان آب میوه میخورم و کمی وبلاگ میخوانم و دوباره کارم را ادامه میدهم و حسابی خانه را تمیز میکنم؛  قرنیزها اینجا خاک و کرک میگیرند و همه را جارو کردم. یک گلابی میخورم(ویار گلابی دارم)و  دوش میگیرم.  از آفیس تلفن داشتم که زنگ میزنم و کار ی را برایشان میخواهند تا انجام بدهم که تا آخر هفته وقت میخواهم. برای خودم اسموتی درست میکنم و برای ناهارم میخورم. کمی استراحت میکنم و خانه را طی میکشم و موهام را خشک میکنم. به دوستی زنگ میزنم که جواب نمیدهد؛  یادم آمد یک پوزیشن توی آفیس برای ۶ ماه خالی هست و آن خانمی که میخواست پیش ایشان کار بگیرد و جا ندارند را بگویم رزومه بفرستد. گناه دارد خیلی دنبال کار بود. 

دوستم زنگ میزند و شماره آن خانم را میخواهم که ندارد. حالا از ایشان میگیرم.

۲.۳۰ با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی تا۳.۲۰ دقیقه؛  هوا هم خوشبختانه خوب بود،  بارانی و باد نبود. امروز خانمی را دیدم که فرشته ناتوانش را با سختی راه میبردو مدارا میکرد. در دلم چندین بار گفتم دنیا مانند تو بسیار نیاز دارد.

به خانه برمیگردیم؛  به مادرم زنگ میزنم و به پدرم که جواب نمی دهند. به آرایشگرم پیام میدهم که جمعه ظهر باید بروم؛  دوست داشتم زودتر بروم برای ابروهام که فکری هم برای روشن کردن موهام بکند که خوب نشد.

برای شب شام نمیپزم و هر چه هست میخوریم.شلغم میپزم و کتری را روی گاز میگذارم 

که ایشان زود میاید و میخوابد. من هم توی اتاق آفتابگیرم دراز  میکشم و کمی میخوانم. چای دم میکنم. مادرم زنگ میزند و با هم حرف میزنیم. 

من توی راه تخم لاله عباسی ریختم و چند تا چیز کاشتم؛  نشستم بهار برسد و سر از خاک بیرون بیاورند. تازه اگر هسته لیمو پیدا کنم هم میکارم و درختی به یادگار بماند از ما. شاه بلوط جوانه  زده هم کاشتم و امیدوارم در بیاد؛  اینجا رطوبت و بارش زیاده و همه چیز  سبز می شود. 

نارنجها و آلبالو هام هنوز توی گلدان هستند؛  انگار جای دیگر باید کاشته شوند. حس میکنم از این خانه هم میروم؛  دوست دارم جایی بروم سر تپه بدون همسایه و خانه را خودمان بسازیم. 

سوپ را گرم میکنم و کمی جو پرک و رب میزنم تا کمی جا بیافتد و آبکی نباشد. برای فرشته و ایشان فیله مرغ میپزم که برای فردای ایشان ساندویچ کنم و برای شام فرشته هم باشد. غذاها را گرم میکنم و شام ۷.۳۰ خورده میشود و چیزی نمیماند.

آشپزخانه را سامان میدهم و یک چای سبز درست میکنم و موبایلم را چک میکنم. 



خبر مرگ تو را میبینم؛  نمیدانم چطور مردی! آیا درد کشیدی! به اندازه قطع شدن دست درد کشیدی،  به اندازه حکم نا حق درد کشیدی.

به اندازه آدمهایی که کشتی مردی؟ به اندازه عزیز کشته شدگان درد کشیدی!به عدالت خدا شک نمیکنم. به اندازه تباهی یک کشور درد کشیدی!ارثیه ات را فرزندانت میبخشند به فلسطین و لبنان که تو از پول مردم بخشیدی! نقشه بخشیدن ۳ جزیره با همکاری دامادت؛  آیا فرزندانت ۱ دلار از اموالت را به اعراب دریای  فارس میبخشند که تو میخواستی کشورت را ببخشی !یک لیتر از آب خانه شان  را به کسی میدهندکه تو نفت کشور را میدادی؟  نوه هایت در آمریکا هستند و اموالت هم آنجاست و بچهای ما در ایران به دنبال یک کار و شغل و درس کفش پاره میکنند؛  کاش برمیگشتند و هفته ای مانند دیگران زندگی میکردند!

کامنتها را میخوانم؛  چه قدر مادر و پدرت ناسزا شنیدند برای به دنیا آوردن تو! یکبار به دنیا آمدی و رفتی با خودت چه بردی. به چه نام شناخته شدی! جاسوس،  خائن،  وطن فروش،  جنایت کار!

برای آن چند نفر و نسل بعدیت میترسم؛  غل و زنجیر کارهایت به دست و پایشان است. هر چند که آنها هم خودشان را نشان دادند که در خیانت و فروختن کم از پدر ندارند! انگار اینها ارثی است!

 من از مرگ هیچ کس شاد نمیشوم؛  از مرگ تو ناراحت هم شدم کاش میماندی و با فرزندان،  پدر و مادر و همسران تک تک آنهایی که کشتی رو به رو میشدی، کاش میشد حلالیت بطلبی؛  نمیشود که آدم توالت را ترک کند بدون گرفتن آب پشت گند بدبویی که زده است؛  میشود ابراهیم یزدی؟! 


ده و نیم میرویم  توی تخت  و ایشان به من میپرد که نزدیک من نیا سرما خوردگیم بدتر میشود! من سرما خوردم و ایشان هم! 

مرگ به همه ما نزدیک است؛  کاش خوب باشیم و به نیکی از ما یاد کنند. 

<<خدایا به من ظرفیت  بده که با قدرتم  هیچ موری را نیازارم و هیچ نفرینی برای پدر و مادرم نخرم>>


خام بدم

ایشان صبح زود رفت و یک شیرو عسل بهش دادم چون آنجا کیک و چای برای ساعت ۱۰ میخورند. حالش هم هیچ خوب نیست.من نخوابیدم و کمی وبلاگ خواندم واز ۸ مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام  دادم و ۹ بلند شدم. تگرگی هم زد و نیمکت باغ سفید شد. کارهای هر روزم را انجام دادم؛  پرنده ها؛  ظرفهای فرشته کوچولو،  صبحانه اش،  جوشاندن شیر برای ماست زدن،  کمی مرتب کردن،  دوش،  ماست زدن،  یک لیوان آب میوه،  دارو؛  با اینکه میخواستم زود بروم ساعت ۱۰.۴۰ دقیقه رفتم. یادم آمد یکشنبه ها ساعت ۱۱ باز میکنند. 

رفتم  و شلوار ایشان را دادم کوتاه کنند و خرید هام را انجام دادم؛  ازمیوه فروشی  نعنا،  پیازچه،  توت فرنگی، گریپ فروت،  کرفس، موز،  هندوانه،  خیار،  مانگو، شلغم و اسنو پیز خریدم.

از سوپرشیر،  غذای فرشته،  پاک کننده ظرفشویی،  تبلت برای ظرفشویی، بلوبری،نارنگی،  کراکر،  زیتون، حوله کاغذی،  تابه چدنی،  آواکادو،هویج،  خمیر هزارلا،  شیرینی نارگیلی،  نان ساندویچی و رَپ، ناگت گیاهی و گوشت گیاهی گرفتم  و یک لیوان آبمیوه هم برای خودم و برگشتم به سوی خانه و نزدیک خانه بنزین هم زدم و ساعت ۱.۴۵ دقیقه خانه بودم. خریدها را سامان دادم و ۲.۳۰ با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی تا ۳.۱۰ دقیقه. ها آفتابی و سرد بود و از باران خبری نبود. دوستم  صبح پیام داده بود که برای عصر خانه دوستی میرود(همان که نزدیک من است) و من هم بروم. که گفتم من سرما خوردم و ایشان هم ناخوش است و دیر میاید و خوش بگذرد. حتی خوب هم بودم نمیرفتم چون میزبان که من را نگفته؛  میزبان هم پیام  داد برای عصر که همان پاسخ رادادم. سبزی ها را پاک میکنم و فیلم نیمرخ را هم تماشا میکنم خوب تنها ۱۵ دقیقه چون پاک شدند همه!

یک لیوان آب هویج میخورم. و کمی نان و کالباس و پنیر و به فرشته هم چیزی میدهم بخورد. 

برای شام کلم پلو درست میکنم با ماهیچه و با آب ماهیچه هم سوپ رقیقی درست میکنم. با خواهر جانانم حرف میزنم و میپرسد کی میایی. دلم برای همه تنگ شد؛  برای همه چیز. 

چای دم میکنم و ظرف توت فرنگی  را روی میزمیگذارم و ایشان میرسد. ایشان سرفه میکند و من سرفه میکنم. 

چای با شیرینی نارگیلی میخوریم و مینشینیم پای خواندن و تماشا، ساعت ۷.۳۰ شام را میکشم و میخوریم و آشپزخانه را پاک و پاکیزه میکنم. همیشه شب قبل روزهایی که میخواهم خانه را تمیز کنم آشپزخانه را تمیز میکنم که فردا کاری به آشپزخانه نداشته باشم. 

دیشب خواب دیدم دارم میروم لندن بدون ایشان!مادر ایشان هم میخواهد بیاید با من و میگوید یک شب میماند. میگویم داریم میرویم  لندن دو شب بمان؛  میروم لندن خودم تنها در یک دانشگاه هستم و مادر ایشان هم برگشته دیگه!!

باید با آرایشکرم زنگ بزنم تا برای  ابرو بروم. 

امروز هنگام پیاده روی با خدا خلوت کرده بودم و شکر گذاری میکردم و  انگار از تنم جدا بودم. 

هنگام برگشت هم به زندگیم فکر میکردم از ۱۰ سال پیش تا امروز و اینکه چه اندازه پیش رفته ام!اینکه ام اس چه پروانگی آورد، سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


<<خدایا همه ما را به مهرت به راه بیاور>>





دُخت درون

چشمهام را باز میکنم و به ایشان میگویم یک نارنگی بردار و بیهوش میشوم تا ۹.۳۰. بلند میشوم پرنده ها را دان میدهم.برمیگردم  توی تخت و کمی میخوانم تا ۱۱ و دیگر روزم را آغاز میکنم. این منم؟  منی که از ۵ بیدار بودم برای رفتن به سر کار چند سال پیش!غذا را درست میکردم و دوش میگرفتم و بدو بدو میرفتم و می آمدم و آماده میشدم و ۶.۳۰ از خانه بیرون میزدم تا ۸.۳۰ سر کار باشم! هنر بود انگار که چی! من خیلی زن توانایی هستم! خوشحالم از آنروزها گذر کردم،  خدایا شکرت. 

زیر کتری را روشن میکنم و برای خودم یک لقمه کره و مربای آلبالو درست میکنم و غذای فرشته را هم میدهم. نگاه به آن یکی سینک میکنم. به ها و لیموها توی سبدند و باید سامانش بدهم. بیش از دو کیلو هویج دارم که آب میگیرم و توی پارچ میریزم درش را سفت میبندم و یک لیوان هم خودم میخورم چون توی پارچ جا نشد. یک کرفس میشورم و با سیبها آب میگیرم که آنها را هم توی پارچ میریزم و باز درش را سفت میبندم. پارچ را سروته میکنم؛  نه نمیریزد. 

دو تا آناناس را خرد میکنم وبا پرتقال ها آب میگیرم؛  پرتقالها را پوست میگیرم و میریزم توی آبمیوه گیری. کنار دستم هم یک کیسه بزرگ هست برای تفاله ها  و پوست و.. که میریزم توش تا توی سطل کمپوست خالی کنم. از آن آب پرتقال  و آناناس هم میخورم خودم.

به ها را گفتم بماند فردا که آخر کار گفتم بگذار کاری برای فردا نماند. به ها را خرد میکنم و میریزم  توی دستگاه؛  توی سینی ها حوله کاغذی می گذارم  و به ها را پهن میکنم و زیر هیتر میگذارم  باشد تا خشک شوند. 

ساعت نزدیک ۲ است  که پیاز فراوان سرخ میکنم و گوشتها را توی آن  میریزم. گفتم برای شام آلو اسفناج درست کنم. هرچه مانده در کیسه را توی سطل کمپوست خالی میکنم و آشغالها را هم توی سطلهای خودشان. هوا سرد است و باد شدیدی میوزد. دوش میگیرم و لباس گرم  میپوشم.

نوتری بولت را راه میاندازم و یک اسموتی با موز،  توت فرنگی،  تخم کدو و آفتابگردان،  اسفناج،  چیا سید،  کنجد و تخم کتان و شیر بادام درست میکنم و یک اسموتی خوب و سالم میخورم.

به عزیز راه دور زنگ میزنم که بداند نامه ای آمده برایش که میخواهد  نامه  را بخوانم. 

 به پرنده ها هم غذا میدهم. ماشین را هم روشن میکنم و یکسری هم با دست میشورم. با جارو شارژی خانه را یکدور میروم. موهام را خشک میکنم و با فرشته ۴.۳۰ میرویم پیاده روی؛ سخت نمیگیرم بهش این زمان تنها سهم آن از دنیای بیرونه.

۵۰ دقیقه راه میرویم و باد سردی میوزد. ۵.۱۰ دقیقه خانه هستیم. لباسهای خشک شده را روی تخت رها میکنم و اسفناج را میریزم توی گوشتها.

به مادرم زنگ  میزنم و با هم کمی حرف میزنیم و کمی  با شیرین عسل خواهرم.

کمی پفک میخورم؛  دلم نمک میخواهد!

ظرفها را جا به جا میکنم و چای دم میکنم. لباسها را جا میدهم که ایشان میرسد و حال خوشی ندارد! 

با ایشان حرف میزنم  و کلا ه ها م را توی جاشون میگذارم. کلا ه هام را دوست دارم. من را یاد بانویِ  خوشپوش و خوشنام میاندازد. 

ناراحتم برای ایشان؛ یک چای گرم میخورد و یک شغلم برایش میگذارم. من هم با چایم دو خرما و ارده میخورم ۶.۳۰ برنج دم میکنم و آلوها را توی خورشت میریزم و یک سالاد شیرازی درست میکنم. تی وی تماشا میکنیم و ۷.۳۰ شام میخوریم.اندازه ۶ تا قاشق برنج خوردم با اسفناج و آلو!

کارهایی را یادم میاید برای فردا توی لیستم مینویسم. فردا باید بروم خرید و باید صبح زود بروم چون خیلی سخت میشود جا پارک پیدا کرد. 

فرمهای پاسپورت را باید کپی بگیرم. 

ایشان تلفن دارد و صدایش در نمیآید! من هم فیلم تماشا میکنم و کراکر میخورم،  در این کراکرها آیا مواد مخدر هست!تازه روی چند تا کمی کره میمالم و مربا میزنم و میخورم! مربای آلبالو چی؟  

یک لیوان  چهار تخم هم خوردم با چای سبز دیتاکس چند لیوان. راستی هسته های به را گذاشتم خشک بشوند برای چهار تخم.

آماده خواب میشویم؛  یکدور توی خانه میزنم و هر چیز را جای  خود میگذارم؛  بلانکتها را تا میکنم و توی سبد میگذارم. روتختی و ملافه و رومبلی های خشک شده را تا میکنم ووتوی کمد میگذارم. روی میوه ها دستمال میکشم،  توت فرنگی میرود توی یخچال،  مسواک میزنم،  کرم میزنم و لباس خواب میپوشم و آنهایی که در آوردم را آویزان میکنم.  فردا کشوی جورابها را سامان بدهم.

همه اینها را میگذارم کنار و فکر میکنم خدایا سپاسگزارم که یادمی؛  داشتن تو خیلی خوبه. 


از جلوی خانه ها که رد میشوم هر کدا م نشاندهنده دارنده خانه هستند! خانه های خوشحال،  ناراحت،  فراموش شده،  بد قلق،  خشمگین ،  ریلکس و... برای هر کدام داستانی دارم. 

من دخترکی بودم که با مخزن لایروبی و پاکسازی آبی دوست بودم در کودکی و توی  راه مدرسه می ایستادم تا با هم  حرف بزنیم!

 با گربه ها و پرندها و  چرنده ها  هم همینطور. برای سربازهای سر پست دست تکان میدادم؛ حالا هم همانم. دخترک درونم  زنده است؛  گذر سن هم نمیتواند پیرش کند. با کودک درونم مهربانم. 

از خوب بودن دست نمیکشم؛  با سر انگشتانم دعای خیر روانه میکنم برای هر خانه ای که میبینم،  برای هر بیزینسی،  هر کودکی،  هرچیزی که سرراه من است برایش درخواست بهترین ها را دارم.


<<امروزاز تک تک یاخته های بدنم سپاسگزارم>>


روز خوب

جمعه صبح از خواب بیدارشدیم  ساعت ۷ و ایشان کمی دیرش میشد و زود دوش گرفت و رفت. برخی روزها از ابتدا فریاد میزنند که روز خوبی هستند و جمعه هم یکی از آن روزها بود. تا ۹ توی تخت بودم. مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام دادم. میخواستم بروم برای گواهینامه که دیدم بیشتر از یکماه زمان دارم خوب چرا بروم. یک ملافه تمیز کشیدم روی تخت و دوبار ماشین را روشن کردم. فرشته کوچولو  دیشب  حالش بد شد و بالا آورد. من هم زیر روی تخت را شستم هرچند بیچاره کاری به تخت نداشت اما تا صبح توی بغلم چمباتمه زده بود. 

فرشته کوچولو را بردم راه برود. صبحانه که نمیخورم و فقط میوه خوردم آنهم گلابی و رفتم به شاپینگ سنتری که دوستم گفت شاید بتوانم پیدا کنم لباس را  که هیچ چیز چشمگیری نبود تنها یکی بود که پسندیدم و رنگش سفید بود! خوب من هم به جاش یک نوتری بولت گرفتم برای درست کردن اسموتی و میوه خواریم! این شاپینگ سنتر کوچک که همیشه جای پارک هست؛  چندین سال پیش وقتی خانه ام در این نزدیکی بود زیاد میامدم.

ازآنجا یه یک شاپینگ سنتر دیگر رفتم و چند تا چیز دیدیم که خوب بودند هرچند  درست شبیه آنها را دارم چون من  زیاد به دنبال لباسهای فلاشی نیستم و ساده میپوشم. یک لیوان آبمیوه تازه خریدم با یک سوشی و سر گیجه هم داشتم! اینجا روزگاری یکی از جاهایی بود که من زیاد میامدم و حالا یادم نمیامد پست کجا بود!!نامه هارا پست کردم و دو تا قاب موبایل خریدم انگار از ناف هنر ایرانی برخاسته بودوبرگشتم به سوی خانه. توی راه داشتم فکر میکردم یک بیزنس دوزندگی بزند یکنفر میگیرد. این دیزانرهای لباس چه میکنند!! 

برگشتم خانه و از خریدن لباس هم پشیمان شدم،  یک مشکی ساده میپوشم. من که مشکی میخرم و من که ساده میپوشم! ولی کفش باید بگیرم. دنبال یک تاپ میگشتم و توی لباسهای تابستانی میگشتم. فرشته کوچولو اسباب بازیش را آورد و میانداخت جلوم و من نمیفهمیدم. دست آخر انداخت توی لباسها که بیا بازی کنیم. کمی دنبال بازی کردیم و چای دم کردم و کمی میوه چیدم. امشب ایشان گفته بود میرویم بیرون که آمد بیمار بدجور. برایش شلغم پختم و شام هم آش داشتیم گرم کردم  و یک رول  قارچ و کالباس و پنیر توی گریل گذاشتم و شد شام ما! 

من گرسنه بودم و یک لقمه کره و مربای آلبالو خوردم. و یک لیوان بزرگ چهار تخم هم درست کردم و خوردم برای خودم. 

عصر هم که رسیدم خانه با فرشته نشستیم روی کاناپه و یک پاکت کراکر گذاشتم جلوم و با هم خوردیم. من بیشتر!دو تا ورق کالباس هم خوردم! در این میان توت و بادام و مویز هم خوردم؛  همچین خوب نخوردم امروز. 

امروز خیلی خوب بود چون خوب بود. 


<<خدایا سپاسگزارم>>

برای خودمم

از دیشب گفتم فردا را به فرشته کوچولو میدهم این بود که ایشان ساعت ۸.۱۵ میرود و تنها ملافه تمیز روی تخت میکشم و فرشته را ۸.۲۰ دقیقه میبرم بیرون. برای ایشان شیر و عسل درست میکنم با کراسان کره و عسل برای صبحانه و۳ تا نارنگی و یکظرف استامبولی برای ناهارش میدهم.

۱ ساعت راه میرویم و فرشته کوچولو خوشحال است. سرراه برگشت دوستم  را با فرشته اش میبینیم و میرویم توی پارک و تا ۱۰ و خرده ای بازی میکنندو می خواهیم برگردیم خانه که فرشته دوستم سرش را پایین میاندازد و به سمت خانه ما میاید. دلم میسوزد و میاورمش خانه و با فرشته تا ۱۲ظهر بازی میکنند.خانه را زیر و رو میکنند ولی میگذارم هر کاری میخواهند بکنند.دوستم دوازده میاید و فرشته اش را میبرد. کمی پس از آن کیت میاید تا کارهای  فرشته را انجام دهد. من هم پایین را تمیز میکنم و رو مبلیهای تمیزرا روی مبلها  میکشم.کار کیت ۱.۳۰ تمام میشودو تنها باید دوش بگیرم و پایین را طی بکشم. لباسشویی را ۳ سری روشن میکنم و بیرون  پهن میکنم که باران میگیرد و دوباره میاورم تو،  با دوستی در ایران  حرف میزنم و طی هم میکشم. یک ربع به سه میروم دوش بگیرم که دوست دیگرم پیام داده  که اگر بیدارم زنگ بزند که میگویم ۱۵ دقیقه دیگر هستم. دوش میگیرم و کرمهام را میزنم و دوستم پیام میدهد که برایش  مهمان آمده و بعدا زنگ میزند. 

به پدرم زنگ میزنم که پاسخ نمیدهد.لباسها را بالا پهن میکنم و خشک شدهها را تا میکنم و به خواهر جانانم زنگ میزنم و مادرم هم آنجاست و حرف میزنیم با هم. مادرم گفت پدرت برای کارهاش جایست  که موبایلش را نمیتواند جواب دهد واینکه مدارکی را پیدا کرده و برده برای رودرویی با گرگهای سیری ناپذیر. مادرم میگفت که با پدرم چه حرفهایی زده تا از پیش رفتن باز داردش ولی میشود آیا!

دوستم زنگ زد و با هم کمی حرف زدیم. دوباره دوست دیگری  از ایران زنگ زد و کمی حرف زدیم. 

برای شام مرغ درست کردم  و برنج خیس میکنم تا خورش بادمجان با مرغ ایشان بخورد.آش گوشت هم درست کردم.

یکی از دوستان خوبم زنگ زد از ایران و ۴۰ دقیقه ای حرف میزنم تا خداحافظی کردم دوست  نازنین دیگری از  ایران زنگ زد و با او هم ۳۰ دقیقه ای حرف میزنم. از این روزها هر چند سال یکبار روی میدهد که همه زنگ میزنند و حرف میزنیم. گاهی هیچ کسی پیدایش نیست. 

ایشان ۶ خانه است و میگوید فقط آش میخورد و من هم  مرغها را برای  فردای فرشته کوچولو میگذارم و کمی نعنا داغ درست میکنم و میگذارم آشم جا بیافتد. راستی دخترک هم ایمیل زد و چیزی را پرسیده بود که پاسخش را میدهم. با ایشان چای میخوریم  و کمی بعد آشمان را و حالمان انگار بهتر میشود. 

امروز چند بار به پرندهها دان دادم؛  این روزها نزدیک به بهار کارشان بیشتر است و هوا هم بالا و پایین دارد. گاهی ایشان میگوید زیر باران به این تندی نرو که میگویم حتما خیلی گرسنه هستند که زیر باران به این تندی نشستند و چشمشان به در است. 

با ایشان در تی وی روم مینشینیم و کمی سریال مستند نگاه میکنیم. من برای خودم آبجوش میریزم و برای  ایشان چای کمرنگ. 

ایشان چند تا چند تا نارنگی میخورد و من آبجوش.

صورتم را ماساژ میدهم.

با هم حرف میزنیم ووایشان چند روز سمینار دارد و من کاری ندارم و همه روز برای خودم هستم از فردا.

خدایا سپاسگزارم که آدمهای خوب پیش رویم  هستند همیشه.


<<به هر کجا میروم دوست دارم و دوست داشته میشوم>>