نیک نگه دار مرا

این پست کمی تلخ است؛  زخم ملی باز شد! 


ساعت ایشان زنگ میزند؛  ۶.۳۰ صبح است. برای ایشان شیر گرم میکنم و با عسل میدهم و ساعت ۷ میرود؛  برمیگردم توی تخت و فرشته هم خودش را جا میدهد توی بغلم. کمی میخوانم وساعت ۸.۲۰ دقیقه مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام میدهم و ساعت ۹.۲۰دقیقه بلند میشوم. موهام را روغن نارگیل میزنم و دستکشهامو دست میکنم و خانه را تمیز میکنم. یک لیوان آب میوه میخورم و کمی وبلاگ میخوانم و دوباره کارم را ادامه میدهم و حسابی خانه را تمیز میکنم؛  قرنیزها اینجا خاک و کرک میگیرند و همه را جارو کردم. یک گلابی میخورم(ویار گلابی دارم)و  دوش میگیرم.  از آفیس تلفن داشتم که زنگ میزنم و کار ی را برایشان میخواهند تا انجام بدهم که تا آخر هفته وقت میخواهم. برای خودم اسموتی درست میکنم و برای ناهارم میخورم. کمی استراحت میکنم و خانه را طی میکشم و موهام را خشک میکنم. به دوستی زنگ میزنم که جواب نمیدهد؛  یادم آمد یک پوزیشن توی آفیس برای ۶ ماه خالی هست و آن خانمی که میخواست پیش ایشان کار بگیرد و جا ندارند را بگویم رزومه بفرستد. گناه دارد خیلی دنبال کار بود. 

دوستم زنگ میزند و شماره آن خانم را میخواهم که ندارد. حالا از ایشان میگیرم.

۲.۳۰ با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی تا۳.۲۰ دقیقه؛  هوا هم خوشبختانه خوب بود،  بارانی و باد نبود. امروز خانمی را دیدم که فرشته ناتوانش را با سختی راه میبردو مدارا میکرد. در دلم چندین بار گفتم دنیا مانند تو بسیار نیاز دارد.

به خانه برمیگردیم؛  به مادرم زنگ میزنم و به پدرم که جواب نمی دهند. به آرایشگرم پیام میدهم که جمعه ظهر باید بروم؛  دوست داشتم زودتر بروم برای ابروهام که فکری هم برای روشن کردن موهام بکند که خوب نشد.

برای شب شام نمیپزم و هر چه هست میخوریم.شلغم میپزم و کتری را روی گاز میگذارم 

که ایشان زود میاید و میخوابد. من هم توی اتاق آفتابگیرم دراز  میکشم و کمی میخوانم. چای دم میکنم. مادرم زنگ میزند و با هم حرف میزنیم. 

من توی راه تخم لاله عباسی ریختم و چند تا چیز کاشتم؛  نشستم بهار برسد و سر از خاک بیرون بیاورند. تازه اگر هسته لیمو پیدا کنم هم میکارم و درختی به یادگار بماند از ما. شاه بلوط جوانه  زده هم کاشتم و امیدوارم در بیاد؛  اینجا رطوبت و بارش زیاده و همه چیز  سبز می شود. 

نارنجها و آلبالو هام هنوز توی گلدان هستند؛  انگار جای دیگر باید کاشته شوند. حس میکنم از این خانه هم میروم؛  دوست دارم جایی بروم سر تپه بدون همسایه و خانه را خودمان بسازیم. 

سوپ را گرم میکنم و کمی جو پرک و رب میزنم تا کمی جا بیافتد و آبکی نباشد. برای فرشته و ایشان فیله مرغ میپزم که برای فردای ایشان ساندویچ کنم و برای شام فرشته هم باشد. غذاها را گرم میکنم و شام ۷.۳۰ خورده میشود و چیزی نمیماند.

آشپزخانه را سامان میدهم و یک چای سبز درست میکنم و موبایلم را چک میکنم. 



خبر مرگ تو را میبینم؛  نمیدانم چطور مردی! آیا درد کشیدی! به اندازه قطع شدن دست درد کشیدی،  به اندازه حکم نا حق درد کشیدی.

به اندازه آدمهایی که کشتی مردی؟ به اندازه عزیز کشته شدگان درد کشیدی!به عدالت خدا شک نمیکنم. به اندازه تباهی یک کشور درد کشیدی!ارثیه ات را فرزندانت میبخشند به فلسطین و لبنان که تو از پول مردم بخشیدی! نقشه بخشیدن ۳ جزیره با همکاری دامادت؛  آیا فرزندانت ۱ دلار از اموالت را به اعراب دریای  فارس میبخشند که تو میخواستی کشورت را ببخشی !یک لیتر از آب خانه شان  را به کسی میدهندکه تو نفت کشور را میدادی؟  نوه هایت در آمریکا هستند و اموالت هم آنجاست و بچهای ما در ایران به دنبال یک کار و شغل و درس کفش پاره میکنند؛  کاش برمیگشتند و هفته ای مانند دیگران زندگی میکردند!

کامنتها را میخوانم؛  چه قدر مادر و پدرت ناسزا شنیدند برای به دنیا آوردن تو! یکبار به دنیا آمدی و رفتی با خودت چه بردی. به چه نام شناخته شدی! جاسوس،  خائن،  وطن فروش،  جنایت کار!

برای آن چند نفر و نسل بعدیت میترسم؛  غل و زنجیر کارهایت به دست و پایشان است. هر چند که آنها هم خودشان را نشان دادند که در خیانت و فروختن کم از پدر ندارند! انگار اینها ارثی است!

 من از مرگ هیچ کس شاد نمیشوم؛  از مرگ تو ناراحت هم شدم کاش میماندی و با فرزندان،  پدر و مادر و همسران تک تک آنهایی که کشتی رو به رو میشدی، کاش میشد حلالیت بطلبی؛  نمیشود که آدم توالت را ترک کند بدون گرفتن آب پشت گند بدبویی که زده است؛  میشود ابراهیم یزدی؟! 


ده و نیم میرویم  توی تخت  و ایشان به من میپرد که نزدیک من نیا سرما خوردگیم بدتر میشود! من سرما خوردم و ایشان هم! 

مرگ به همه ما نزدیک است؛  کاش خوب باشیم و به نیکی از ما یاد کنند. 

<<خدایا به من ظرفیت  بده که با قدرتم  هیچ موری را نیازارم و هیچ نفرینی برای پدر و مادرم نخرم>>


نظرات 2 + ارسال نظر
مازیار سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 14:51

۳۷ سال پیش ‏ابراهیم یزدی تمام تلاشش را کرد تا شاه نتواند برای مداوای سرطان در امریکا بستری شود و امریکا به ایشان ویزا نداد برای مداوای سرطانش.
دست خالخالی را از پشت بسته بود مرتیکه کثافت. خدا لعنت کنه خودشو و خونوادشو و کس و کارشو. لعنت لعنت لعنت بر مادرش که زاییش و بر باباش که نطفه اش را ساخت.

هر چیزی که بکاریم درو خواهیم کرد. خلخالی بیسوادی بود که سابقه آزار و اذیت داشت و جز حوزه جای دیگر ندیده بود ولی این کسی بود که با پول نفت مردم بورسیه شد و دکتر شد و بازپرداختش به مردم خیانت به ایران و ایرانی بود.

تارا دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 19:30

من یزدی رو نمیشناسم .سرچ کردم چیز زیادی راجبش دستگیرم نشد .حتی لینک زیر خبر مرگش رو تکذیب کرده بود


http://www.eghtesadnews.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%B1-%D8%B1%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7-61/178992-%D8%AF%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85-%DB%8C%D8%B2%D8%AF%DB%8C-%D8%AA%DA%A9%D8%B0%DB%8C%D8%A8-%D8%B4%D8%AF

بهتر که نمیشناسیش؛ همانی است مردم میگویند بر مسببش لعنت. همان مسببه و مامور سیا و قاتل نظامیان و سران ایران در اول انقلاب. پرونده سیاهی دارد پر از خیانت وجنایت؛ به نوعی پدر داعش ایران بود. خبر را از یکی از نزدیکان خودش شنیدم و در ازمیر فوت کرده.
در یوتیوب فیلم محاکمه ها ی انقلابیش هست؛ حیف از زمین که وجود ناپاکش را باید در خودش جا بدهد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد