لوییز هی نازنین


دارم عکسها را نگاه میکنم و عکس تو هم آنجاست. تاریخ تولد و یک تاریخ دیگر! تند برمیگردم بالا که ببینیم درسته یا نه. تاریخ دیروز خورده؛  در خواب در سن ۹۱ سالگی دنیا را ترک کردی. 

توی کتابفروشی دنبال کتاب برای یکی از بهترین استادهام بودم که بگیرم. دستم خورد به کتابی و کشیدمش بیرون؛  از اسمش خوشم آمد و خریدم. توی راه برگشتم  هر بار پشت چراغ قرمز برمیداشتم و ورق میزدم. کتاب جالبی بود و خوشم آمد و خوشحال شدم که این کتاب را خریدم و پست کردم برای استادم. برای روز تولدم یک بسته داشتم؛ باز کردم و دیدم همان کتابه با فیلمش. تماشا کردم و کتاب را خواندم نه یکبار؛  چندین بار. توی برنامه های روزانه ام بود که از تو چیزی گوش  کنم یا بخوانم؛ اگر امروز اینجا ایستاده ام و توانا هستم تنها به خاطر گوش دادن و خواندن و به کار گرفتن گفته های تو بود. برای هر دوستی و عزیزی یکی میخرم و هدیه میدهم. 

کتابهای انتشاراتت را دوست دارم،  چنل رادیوت را دوست دارم. سمینارهات را دوست  دارم. زنی که دبیرستان را تمام نکرده بود و یک زندگی سخت داشته چطور برترین و بهترین آموزگار زندگی و مادر معنوی  در دنیا شد! زندگی من زیر رو شد با آشنایی با آموزه هات، خوش به حالت که   چه عمر پرباری داشتی. 

در آرامش رفتی و در آرامش بمانی لوییز هی مهربان. برخی بدنیا میآیند تا دنیا را به خون بکشند و برخی به دنیا میایند که خرابیها را درست کنند. کاش گروه دوم بیشتر شوند.  


من شاگردی در این راه زیاد کردم؛  راهکارهای تو ساده و آسان اما بهترین بودند. 




بهترینها در راهند

امروز ایشان رفت ساعت ۸.۲۰ دقیقه و من هم گفتم زود خانه را تمیز کنم. بلند شدم و یکی از سمینار های لوییز را انداختم  روی تی وی  و کارهام را آغاز کردم و ۱۲.۱۵ کارهام تمام شد. سه سری لباسشویی را روشن کردم. هوا آفتابی و خوب بود. ملافه تخت  و روکش مبلها را هم انداختم. 

با دوستی تلفنی حرف زدم برای تولدش   و دوش گرفتم. آرایشگرم گفت ۱۰ بیا که گفتم نه و گفت ۱۱.۳۰ بیا برای جمعه. ۱ ساعت با فرشته رفتیم پیاده روی و روی نیمکتی نشستم و چشمهام را بستم و به صدای طبیعت گوش دادم. فرشته را گذاشتم خانه و رفتم شاپینگ سنتر که باتری ساعتهامون را نو کنم.باتری ۳ تا ساعت شد ۸۰ دلار! تازه یکی گفت برای ساعت ایشان ۶۰ دلار میگیرم و یکی گفت ۳۰ تا! از سوپر غذا برای فرشته و پیاز و شیشه پاکن خریدم و برای آفیس ایشان هم دستمال کاغذی و بردم دادم بهشون و دخترها گفتند حولت کاغذی هم میخواهند! سرر اه برگشت خریدم و ۶ بود که رسیدم خانه. رختها را آوردم توی خانه پهن کردم بالا چون آفتاب که پایین میرود دوباه نمدار میشوند. برنج خیس کردم و ماهی بیرون گذاشتم و با فرشته رفتیم یکدور زدیم و از راه جنگلی هم رفتیم. برگشتن هم فرشته دوست دیگرش را دید و تا خانه تاخت از خوشی. سطلها را هم بیرون گذاشتم و جلوی خانه  را هم تمیز کردم. 

برنج را دم کردم و ایشان رسید و شام خواست. سالاد از دیشب داشتم و ماهی ها را سرخ کردم و شام خوردیم. کارهام را انجام دادم و نشستم. تی وی هیچی ندارد؛  بلانکتم را روی پا انداختم و فرشته کوچولو سرش را گذاشت روی پام و خوابید. تن گرمش را نوازش میکنم و خدا را شکر میکنم برای داشتنش. 

همه راه پیاده روی شکرگزاری میکنم و گفته های مثبت را زیر لب بارها و بارها میگویم؛  هر آدمی را میبینم برایش خوبی خواهانم، برای خانه ها شادی و آرامش خواهانم،  برای هر ذره عشق  و نور خواهانم. 

فردا نخستین روز بهاره و امروز آخرین روز زمستان بود. دلهایتان بهاری و سبز هر کجای این دنیا هستید. 


<<ایمان دارم هرروز بهتر از دیروز است و بهترینهای خدا در راهند>>

امید به خدا

پنجشنبه ایشان رفت سر کار ساعت ۸.۱۵،  براش شیرموز درست کردم با میوه و ساندویچ سوسیس و رفت. خودم برگشتم توی تخت،  ابتدا هیپنوتیزم و مدیتیشن و مدیتیشن و مدیتیشن جوری که ۱۱ از تخت بیرون  آمدم. امروز را به خودم  آف دادم. این بود که روی عروسکهای فرشته راه میرفتم. پتوهاش  و حوله هاش را انداختم توی ماشین و یک لیوان آب میوه خوردم با خرما و کمی بادام و مویز.با فرشته رفتیم بیرون و ۵۰ دقیقه ای راه رفتیم. موهام را رنگ کردم  یکدست قهوه‌ای چون دوست نداشتم  تن قهوه ای رنگارنگ و پر رنگ و کمرنگ باشد. دوش گرفتم و توی اتاق  آفتابگیرم  خوابیدم و هیپنوتیزم را انجام دادم.به مادر و پدر زنگ  زدم که جواب  ندادند و به خواهر  جانان زنگ زدم و با هم خیلی حرف زدیم. لباسهای خشک شده را تا میکردم حرف میزدیم،  شام پختم حرف میزدیم و حرف میزدیم. خانه عشقش را نشانم داد و خیلی خوشحال شدم و برایش دعا کردم. گفت با وجود فرشته توی آپارتمان زندکی کمی سخته،  کاش میتوانستم خانه  حیاط دار بخرم ویلایی. از ته دل چندین بار گفتم  الهی  آمین،  چرا که نه،  به امید خدا میخری. ساعت نزدیک ۶ بود که با فرشته دوباره رفتیم پیاده روی ۶.۳۰ خانه بودیم و برنج دم کردم و سالاد و سبزیجات هم پختم و ایشان  رسید و چای و شام و دیگر استراحت. ایشان هم برای کاری با وکیلش تلفنی حرف میزد و بعد هم  توی آفیس تا کارش را انجام بشود.

  تولد دوستی بود که فراموش کردم و فردا زنگ میزنم. 

شب  خوب خوابیدم تا ۸ صبح؛  از تخت خواب خوبم سپاسگزارم. 


<<اگر همه دنیا برای من بدی بخواهند من آرامم و به راهکارهای  تو ایمان دارم چون تو بد نمیخواهی >>

منِ خوش شانس

سه شنبه ایشان رفت سر کار و من هم تا ۹.۱۵ دقیقه توی تختم بود. مدیتیشن و هیپنوتیزم و وبلاگ خوانی از ساعت ۷.۳۰ تا ۹۰۱۵! 

به ایشان کراسان و شیر گرم دادم برای صبحانه توی راهش که تو ترافیک بخوره؛  ناهار هم فیله مرغ با آواکادو و پنیر و خیارشور و سس مایونز و یک بطری آب. بلند شدم و رفتم سراغ بالا و یک خانه تکانی حسابی کردم؛  کرکره ها را پاک کردم و گردگیری و شستن سرویسها و وان و بالکن بالا و جارو و پاک کردن قرنیزها! سه سری هم ماشین را روشن کردم چون هوا آفتابی بود. کارم ۱۱.۱۰ دقیقه تمام شد. 

یک آینه دارم که ایشان باید بزند توی یکی از اتاقهای مهمان.

من آماده بهارم؛  تنها شیشه های پایین مانده که باید شسته بشوند چون اینقدر باد و باران بوده که هیچ چیز جز فشارشو پاکشون نخواهد کرد و تازه خیلی هم آسان است. شنبه هفته آینده مهمان دارم و این مهمان داری ها  ادامه دارند. 

دوش گرفتم و یک لیوان آب هویج خوردم و با فرشته ۱۱.۴۰ رفتیم پیاده روی و ۱۲.۳۰ برگشتیم. خودم هم رفتم شاپینگ سنتر ببینم لباس بخرم. 

سرراه رفتم آفیس ایشان تا لیست کنم خریدهاشون را.

دوستم آنجا بود و پرسید که لباس گرفتی و گفتم نه. گفت تو چه خونسردی! گفتم پیدا میشود. 

رفتم شاپینگ سنتر و لباس فروشی ها را از سر دیدم؛  چند تا پرو کردم که خوب نبودند. رفتم یکجایی که لباس دیده بودم گفتم بپوشم! 

پیراهن سادهای  بود که دور یقه اش خیلی کم کار شده بود؛  رنگش هم آکوا بود. بد نبود توی تنم و گفتم همین  را میگیرم. ۴ تا پیراهن مشکی هم برداشته بودم که دو تاش را نپوشیدم و یکی پوشیدم خیلی خوووووب بود توی تنم. خیلی  زیبا و خوشدوخت بود و همان را گرفتم. برای پرداخت رفتم و بهای کمی برای آن پیراهن پرداختم چون آف خورده بود همه چیز! تنها ۲۴ دلار! 

رفتم دپارتمان کفش و دنبال کفش مشکی ساده بودم. یکی را برداشتم و از خانم خواستم اندازه پای من را بیاورد؛  خیلی خوب و راحت بود. بها ی روی کفش ۱۵۰ دلار بود که میخواستم بگیرم خانم گفت بگذار ببینیم چند شده! همه آف خوردند و چک کرد؛  شده ۷۰ دلار و من آنرا خریدم. 

برای ایشان هم از مردانه دو تا پیراهن برداشتم که روی هم شد ۱۰۰ دلار هرچند هر دو روی هم میشدند ۱۵۰ دلار؛  آفهای خوبی داشت این فروشگاه گران.

 دلخوش که کارهام همه سر زمانش انجام شدو یک انگشتر هم برای خودم از آنجا  خریدم که آنهم خیلی  آف خورده بود شده بود دو دلار!! 

برای فرشته هم چیزی گرفتم و از سوپر برای آفیس شیر گرفتم و یک کارت و یک لیوان بزرگ آبمیوه تازه که زمان پرداخت گفتند برای شما امروز مجانیست. 

دوتا بلوز برای توی خانه گرفتم،  زرد و سرمه ای و زمان پرداخت آفش را زد و شد ۱۲ دلار!

 کراسان پنیری گرفتم یک بسته  ۵ دلار و دو بسته بهم دادند ۸ دلار! 

شلوار ایشان را هم  گرفتم و داروهام را هم گرفتم  و رفتم آفیس ایشان و شیر را گذاشتم توی یخچال و شیر مانده راریختم تو سینک و رفت.

برگشتم خانه وومیخواستم دوباره با فرشته بروم بیرون که سرد شده بود و نرفتم.چای دم کردم و میوه ها گذاشتم روی میز. ایشان رسید و فرشته را برداشت و رفتند بیرون. برای شام میخواستم سبزی پلو یا ماهی درست کنم که ایشان گفت یک چیز ساده درست کن و آخرگفت سوسیس میخورد که ماهی را برگرداندم توی فریزر. 

دیگر کاری نداشتم و نشستم پای تی وی و پایان روز آرامی داشتم. برای خودم ناگت گیاهی توی فر گذاشتم  و ایشان چیپس و پنیر هم خواست که درست کردم با سوسیس و آب پرتقال تازه و شاممان خوردیم. با ایشان  زود رفتیم توی تخت و ایشان زود خوابید و من کمی دیرتر.

ایشان تا خود صبح غر زد! 

همیشه با آرامش گام بر میدارم و ایمان دارم که کارهایم سر زمانش انجام میشود؛  هر دربسته من را به سوی دروازه خوش شانسی هدایت میکند. 

اگر چیزی در زمانی که من میخواهم انجام نمیشود باور دارم زمانش نیست چون تو بهتر میدانی زمان هر چیز  را. 

<<خوش  اقبالی مادرزادی دارم و سپاسگزارم >> 


 



شاید به کار آید

هنگامی که استرس چیزی یا کاری را دارم  زیر لب میگویم و تکرار میکنم و جانم آرام میگیرد

  • همه چیز خیلی خوب است و من از هر گزندی ایمن هستم. سپاسگزارم
  • هر چیز بدی یک خوبی درش نهفته است؛  دستانم در دست خداوند است. سپاسگزارم
  • من کاری دارم خوب ،  در جایی خوب،  با افرادی خوب و درآمد خوب سپاسگزارم
  • هیچ بیمی ندارم؛  خداوند پیش پیش راه ها را هموار کرده است و سپاسگزارم
  • پیش رویم هیچ در بسته ای نیست؛ خدایا سپاس سپاس سپاس
هر وقت استرس دارم تنها چند دقیقه چشمانم را میبندم و روی دم و بازدم تمرکز میکنم تا آرام شوم؛  با اینکار با هوشمندی خداوند که در ما نهاده و به ما نفس دا ده یکی میشویم و آرامش پیدا میکنیم. 

من هم مانند دیگران با استرس دست و پنجه نرم میکنم؛  ایشان بسیار  استرسیست و من سطل زباله ایشان هستم. همه را یکباره روی من خالی میکند؛  پیشترها خیلی آزار میدیدم و حالا بهتر کنترل میکنم. ایشان داشت من را مانند خودش میکرد ولی خدا کمکم کرد. 

برخی از این جملات را بارها  و بارها تکرار کردم  در یک روز تا در من نهادینه شد و اثرات جملات منفی از بین رفت. 

همه ما یک دیالوگ درونی داریم که همیشه ایراد گیر و غرغروست و خود زنی میکند؛  میشود جای آنها را با حرفهای خوب پر کرد. من برای همین مدیتیشن میکنم که آن صدای درونم آرام بگیرد و حرفهای خوب  بزند؛  بهترین  بهترین مدیتیشن برای آرامش نماز اول وقت است. خدا وند هرچیزی را که از ما خواسته تنها برای خودمان است وگرنه خودش  بی‌نیاز دو دنیاست. 

بزرگترین درس؛  برای داشتن چیزی پافشاری نمیکنم؛  درخواست میکنم و میسپرم به خداوند( ادعونی استجب لکم). درخواست،  ایمان و دریافت!

از دست و پای خدا هم کنار میروم و راهکار نمیدهم و خودم هم فکر نمیکنم چطور برسم؛  ایمان دارم که میرسم. درست مانند ایمانی که به خلبان دارم؛  با کاکپیت کاری ندارم؛  نمیپرم بین کارشون و چند تا دکمه فشار بدهم که صد در صد میخوریم زمین،  از سفر لذت میبرم؛  چیزهای خوب تماشا میکنم،  خوشمزه جات میخورم تا برسم. 

هر کاری را ۲۱ روز انجام بدهیم در ما نهادینه میشود و برخی میگویند ۴۰ روز!