امید به خدا

پنجشنبه ایشان رفت سر کار ساعت ۸.۱۵،  براش شیرموز درست کردم با میوه و ساندویچ سوسیس و رفت. خودم برگشتم توی تخت،  ابتدا هیپنوتیزم و مدیتیشن و مدیتیشن و مدیتیشن جوری که ۱۱ از تخت بیرون  آمدم. امروز را به خودم  آف دادم. این بود که روی عروسکهای فرشته راه میرفتم. پتوهاش  و حوله هاش را انداختم توی ماشین و یک لیوان آب میوه خوردم با خرما و کمی بادام و مویز.با فرشته رفتیم بیرون و ۵۰ دقیقه ای راه رفتیم. موهام را رنگ کردم  یکدست قهوه‌ای چون دوست نداشتم  تن قهوه ای رنگارنگ و پر رنگ و کمرنگ باشد. دوش گرفتم و توی اتاق  آفتابگیرم  خوابیدم و هیپنوتیزم را انجام دادم.به مادر و پدر زنگ  زدم که جواب  ندادند و به خواهر  جانان زنگ زدم و با هم خیلی حرف زدیم. لباسهای خشک شده را تا میکردم حرف میزدیم،  شام پختم حرف میزدیم و حرف میزدیم. خانه عشقش را نشانم داد و خیلی خوشحال شدم و برایش دعا کردم. گفت با وجود فرشته توی آپارتمان زندکی کمی سخته،  کاش میتوانستم خانه  حیاط دار بخرم ویلایی. از ته دل چندین بار گفتم  الهی  آمین،  چرا که نه،  به امید خدا میخری. ساعت نزدیک ۶ بود که با فرشته دوباره رفتیم پیاده روی ۶.۳۰ خانه بودیم و برنج دم کردم و سالاد و سبزیجات هم پختم و ایشان  رسید و چای و شام و دیگر استراحت. ایشان هم برای کاری با وکیلش تلفنی حرف میزد و بعد هم  توی آفیس تا کارش را انجام بشود.

  تولد دوستی بود که فراموش کردم و فردا زنگ میزنم. 

شب  خوب خوابیدم تا ۸ صبح؛  از تخت خواب خوبم سپاسگزارم. 


<<اگر همه دنیا برای من بدی بخواهند من آرامم و به راهکارهای  تو ایمان دارم چون تو بد نمیخواهی >>

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد