خوشبختی من

سه شنبه ایشان ۹ صبح باید برود تا کسی  را اینترویو کند. شیرموزش را میدهم و میرود. خودم برمیگردم  توی تخت و وبلاگ خوانی میکنم تا ۱۰.۳۰. کار چندانی ندارم امروز. یک ایمیل کاری برایم زدند که جواب نداده ام. 

برای صبحانه آبمیوه با بادام و توت میخورم؛  دستی به آشپزخانه میکشم. پرنده ه را غذا میدهم و برای ناهار اسپاگتی با سالاد درست میکنم. مچ دست راستم درد زیادی دارد و بیشتر با دست چپ کار میکنم. نزدیک ۲.۳۰ ایشان میرسد و ناهار میخوریم و ایشان فیلمی میبیند. هوا گرفته  و بارانیست. 

دیروز که برای چشمم رفتم خانمی که آنجا کار میکرد گفت زیاد مطمئن نباش که حالت خوبه؛  حمله یکباره میادو دید چشمت کم میشود ولی درد ندارد!!خوب برخی اینجوری هستندو توی بار دیگر اینجا نخواهم رفت. 

به دوستی پیام میدهم   برای پاکسازی خودم و هیپنوتیزم را انجام میدهم و نزدیک ۱.۱۵ در خوابم؛  پماد به مچ دستم میزنم  و بانداژمیبندم. امروز استراحت میکنم و غروب با ایشان به پیاده  روی میرویم ؛  موبایلم را یادم میرود.  زمانی که برمیگردم ۳ تا میس کال دارم. یه دوستم زنگ میزنم که میگوید میخواسته فرزندش را بیاورد با فرشته بازی کند! گفتیم  روز دیگر. 

پیش از رفتن چای دم میکنم و از سرمای غروب به خانه گرم میاییم و چای میخوریم با شیرینی و بیسکوییت. 

مینشینم و دستنوشته های چند سال پیش را میخوانم! چه روزهای سختی بودند؛  چه شبهایی را گذراندم؛  پر از خشم و اشک وحسرت  بودم! 

دور نبود آنروزها،  همین ۵-۶ سال پیش  بود. خدایا سپاسگزارم برای گذار؛  برای گداختن و ساختن؛  برای اینکه دستم را رها نکردی. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

۱۵ دقیقه با دستگاه ورزش میکنم میخواهم یک روز درمیان  بیشترش کنم. 

ایشان شام یک لیوان شیر میخورد با نان و پنیر و من هم کمی نان و کره و مربا! 

کمی خانه سازی میبینم و به و زعفران و بهار نارنج  دم میکنم و میخوریم. امروز به اندازه آب نوشیدم. ایشان  هم یک سریال دنبال میکند که خون و خونریزیست!

فردا با دوستی قرار دارم که برویم بیرون و خانه  را هم باید تمیز کنم.




<<خوشبختی برابر است با یاد تو هردم>>


دستنوشته ها

دستنوشته  های چند سال پیش را میخوانم؛ چهار سال پیش مقاله ای خواندم و اینها را لیست کردم؛  امشب پیداش کردم و دارم میبینم تا چه اندازه در زندگیم پدیدار شدند. من تنها اینها را لیست کردم و گوشه ای نگاه داشتم. برایم جالب است که خیلی از اینها برنامه روزانه من شده‌اند؛  من حتی یادم نبود که اینرا نوشتم! 

خدایا سپاسگزارم.



 صبح دیدم که وین دایر یک مقاله نوشته که برایم  جالب بود. راههای ساده  کردن زندگی است؛ یک انرژی ذهنی وجود داره که ما را به بالا و پایین و عقب و جلو هدایت میکند و با  پیچیده کردن زندگی ما سدی بر سر راه انرژی می گذاریم و جریان زندگی آزاد  نیست.  

راهکارها 

۱. چیزهایی  را که استفاده نمیکنید دور بریزید،  به کسی ببخشید یا بفروشید. دور خودتان را خلوت کنید. 

٢. تقویم تان را خالی کنید از مهمانیها و تجمعات اجتماعی. برنامه هایی مانند مهمانی برای خیریه و شلوغیهایی با اهداف نمایشگرانه.

٣. زمان آزادتان را آزاد بگذارید. کآری برای شادی  خود انجام بدهید ، تماشای فیلم با خوانواده، نامه نوشتن به دوستی، کتاب خواندن. 

٤.برای یوگا و مدیتیشین،  نیایش بیست دقیقه در روز زمان بگذارید

٥. با طبیعت خلوت کنید. کنار چشمه ای، درختی، تماشای ابری در آسمان، دریایی و رودی....

٦. از افرادی که از جنس شما نیستند دوری کنید. آدمهایی که آزارتون میدهند را با یک لبخند و یک تشکر کنار بگذارید و برایشان دعا کنید. 

 ٧.بدن شما یک معبد مقدسه که همه  عمر همراه شما خواهد بود. اندازه غذا و خوب بودن آنرا فراموش نکنید. 

٨. بازی کنید. درست مثل بچه ها زمانی را برای بازی کردن بگذارید . از همنشینی با بچه ها پرهیز نکنید. 

٩.آهسته و آرام. برای لحظه ای آهسته کن، آرام و آهسته  نفس بکش، آرام حرف بزن  ، آهسته بخوان و سرعت  ذهنت و سرعت هر آنچه که در زندگیت هست را کاهش بدهید. 

١٠. بدهی ها را صاف کن. بدهی استرس زیادی همراه داره واز زمانهای دلپذیر زندگیت باید بزنی  برای داشتن چیزی که با نبودنش هم میشود زندگی کرد. 

١١. پول هدایتگر شما نبآشد در آنچه که دارید  یا میخواهید  داشته باشید.  آن کاری را انجام بدهید که دوست دارید.

١٢.  جان وجودتان را به یاد داشته باشد. زمانی که زندگی پر از بالا و پآیین و  پر شتاب یا پیچیده است به وجودتون فکر کنید. شما به سویی میروید  که سر شآر از الهامات، آرامش و سادگیست؛  که با تمام موجودات در هارمونی و هماهنگی هستید.در ذهنتون به آنجا بروید  به خود  یاد آوری کنید که دنبال چه هستید. 

چشمهایم

امروز صبح پس از یک خواب خوب نزدیک ۹ بیدار شدم؛  ایشان ۹ با وکیلش قرار داشت. رفت توی آفیس و من هم چای دم کردم،  به پرنده ها غذا دادم. یک آناناس را خرد کردم و ریختم توی دستگاه برای خودم و یک پارچ آب پرتقال و گریپ فروت گرفتم. ظرفهای  ماشین در میاورم و جا میدهم. به پرنده ها غذا میدهم. 

هوا ابریست و زیاد سرد نیست؛  ۴ تا لحاف میاندازم توی ماشین با یک گلیم و یکسری لباس مشکی. ماشین عزیزم ۵ بار میشورد،  ممنونم از تو یار قدیمی. گفته  بودم من با وسایلم هم حرف میزنم و از شون همیشه سپاسگزارم! 

ایشان ۱۰ کارش  تمام شد و صبحانه خودش را آماده  کرد و خورد و من هم آب میوه تازه خوردم  با یک گاابی. برای ناهار هم میخواهم سبزی پلو با ماهی و سبزیجات درست کنم. 

آشپزخانه را تمیز میکنم و دوش میگیرم و ناهار را آماده میکنم. ایشان وسیله ورزشی من را درست میکند و دوباره میتوانم استفاده کنم. موهام را خشک میکنم؛   باران ریزی گرفته و لحافها را میاورد تو. ساعت ۲ ناهار میخوریم و من ۲.۳۰ آخرین سری لباس را بیرون آویزان میکنم و به خدد میسپارم تا باران خیسش نکند. ایشان میز و ظرفها  را سامان میدهد و من میروم  برای تست چشمم. ماشینم را پارک میکنم و تلفنم زنگ میزند. ۵ دقیقه زود رسیدم که  میگویند وقتت ۱۰ دقیقه پیش بود. پیامها را چک میکنم و میبینم زودتر از وقتم رسیدم و به دختر خانم نشان میدهم اس ام اسی که فرستاده بودند که دید درست میگویم. کمی مینشینم و برای تست میروم. همه چیز خوب و نرمال است حتی از بار پیش بهتر است. خدا را هزار بار سپاس،  هزار بار و هزار بار. 

حالم خوش است و برای هر کسی که از کنارم میگذرد آرزوی خوب بودن میکنم؛  از قلبم انرژی میفرستم به هر کس رو در روی من است و چه حس خوبیست. 

نامه ایشان را پست میکنم و دارو و شامپو و روغن نارگیل میخرم. برای خودم دو تا تی شرت آستین بلند میخرم زرد و صورتی هر دو چرک! 

از سوپری توی برای فرشته کوچولو وماست میوه ای میخرم و خریدها را توی ماشین میگذارم و میروم بیکری که کراسان بخرم که ندارند و میروم سوپرو کراسان بر میدارم؛  چشمم دنبال قوطی بیسکوییتی بود که برای مادرم خریدم و دیگر  نداشت. به خودم گقتم دوتا خریدم و یکیش را میدهم به مامان که به خودم نهیب زدم مامان از همه چیزش میگذره برای ما خوب حالا این را میدهم بهش. یکباره قوطی بیسکوییتی که دنبالش بودم را میبینم و هزارباره خدا را شکر میکنم. 

 شاید داشتن  یک قوطی چیز مهمی نباشد ولی نیروی پشت آن مهمه؛  نیرویی که در انتظار خواستن است و برآورده میکند.

یکی از همکاران قدیمی پیام داده که باید زنک بزنم. 

از میوه فروشی موز میخرم  و برمیگردم خانه؛  ایشان با فرشته رفته  بیرون. لحافها را آورده توی خانه؛  لباسهای تیره را می آورم توی خانه  پهن میکنم. به همکارم زنگ میزنم و کمی حرف میزنیم. 

چای دم میکنم و به مادرم  زنگ میزنم و حرف میزنیم. ایشان هم میرسد. شمعها راروشن میکنم و گردسوزها را؛  لباسهای خشک شده  را تا میکنم و میاورم  پایین و توی کشو ها جا میدهم. برای خودم یک لیوان چای کمرنگ میریزم و توی مبلم فرو میروم. ایشان میاید و میگوید برایش بریزم. تنها نگاهش میکنم و خودش میریزد! 

چای میخورم  و پشت آن آبجوش؛ کمی میخوانم.با فرشته بازی میکنم و قهقهه میزنم از بامزگی و کارهاش. تی وی نگاه میکنیم و ایشان کمی به کارهایش میرسد. 

برای شام عدسی درست میکنم و استراحت میکنم. کمی پیاز داغ درست میکنم که توش و روش بریزم. شاممان را میخوریم با نان سنگک و کمی رطب هم میخورم. ایشان ظرفها را تمیز میکند  و توی ماشین میچیند و زباله ها را بیرون میبرد.

به با بهار نارنج و کمی زعفران دم میکنم و ایشان برایم میریزد. 

یک روز دیگر از عمرم به پایان رسید و خدا را هزار بار سپاس. 


<<هر روزم روز خوبیست،  خدایا سپاسگزارم>>

مهربانترین

عزیز راه دور ناهار نمیماند چون خرید دارد برای همین ۸.۴۵ دقیقه بیدار میشوم و قورمه سبزی درست میکنم تا ببرد. چای دم میکنم و رو مبلی ها را توی ماشین میریزم و بیرون پهن میکنم. 

صبحانه را آماده میکنم و روتختی و ملافه تخت را در میاورم و توی ماشین میاندازم؛  خانه را گردگیری میکنم و همت بردی صبحانه میایند. میخوریم و آنها جمع میکنند؛  سرویسها را تمیز میکنم و عزیز راه دور آهنگ رفتن میکند، قورمه سبزی برایش میکشم؛  نان سنگک و شیرینی و آجیل میگذارم برایش و لازانیا را از توی فریزر آخر سر در میاورم تا ببرد و میرود. لباسهای فرشته و زیراندازش را توی ماشین میاندازم. میس مال از دوستی دارم که باید زنگ بزنم.  خوشبختانه هوا بارانی نیست. دوش میگیرم و جارو میکشم نیم خانه را  چون ایشان کار دارد و من مقداری از کارم را  انجام میدهم. یکسری دیگر  لباس توی ماشین میریزم. برنج هم دم میکنم و میرویم  پارک جنگلی؛  کمی توی آفتاب مینشینیم و تنمان گرم میشود. 

ایشان خرده خریدی دارد و انجام میدهد و مادرم زنگ  میزند توی را ه و کوتاه حرف میزند و برمیگردیم خانه؛ من دو تا اتاق را جارو میکشم و سالاد شیرازی را درست میکنم و ایشان سبد پیاز و سیبزمینی را مرتب میکند و کمی در باغ کار میکند. ناهار ۲.۴۵ دقیقه میخوریم  و خانه را طی میکشم و استراحت میکنم. هیپنوتیزم را هم انجام میدهم. ایشان رفته توی باغ و دارد باغبانی میکند. به دوستم زنگ میزنم  و حرف میزنیم؛ میان  حرفمان میگویم ایشان دارد باغبانی میکند اکر قلمه میخواهی برایت بیاورم که میگوید میاید و میبرد. چای را روی وارمر میگذارم  و بیسکوییت میچینم. یک بسته آلبالو از فریزر درمیاورم و توی کاسه خالی میکنم و توت فرنگی  میشورم و روی میز میگذارم. یک ظرف پسته و میوه میگذارم و نیم ساعت بعد میایند؛  دوستم از باغشان یک دسته کل نرگس خوشبو برایم آورده است که توی گلدان  میگذارم و تا ۹ مینشینیم و حرف میزنیم. ایشان  صندوقشان را پر از قلمه میکند و من هم یک نهال میدهم به آنها و همینطور بهار نارنج. 

به مادرم زنگ میزنم که مهمان دارد و خیلی خسته است و حرف میزنیم با هم. 

میروم بالا و کمی پاکسازی  برای مادر و خواهر جانان و خانوا ده اش انجام میدهم. 

ما هم یک شب آرام داریم؛  شام ایشان کمی قورمه سبزی که از ناهار مانده میخورد و من هندوانه و کمی  پنیر میخورم. آشپزخانه را مرتب میکنم و ایشان سریال میبیند و دیر به تخت میرویم. 


خوابی مانند مرگ خواهم داشت امشب چون خیلی خسته ام. 



<<سپاسگزارم برای مهربانانی که سر راهم قرار میدهی ای مهربانترین مهربانان>>

روزهای بلند

روزها بلند شدند و هوا که روشنه من بیدارم؛  همین امروز توی تخت ماندم و کمی شکرگزاری کردم و انرژی فرستادم اینسو و آنسو و بلند میشوم میبینم ساعت ۱۰ دقیقه به هفته. یکدور توی خانه میزنم و برمیگردم  توی تخت ویا فرشته کوچولو حرف میزنم و دوباره استراحت میکنم. 

۹ دوش میگیرم که عزیز راه  دور میرود برای کاری بیرون؛  ایشان هم دوش میگیرد و صبحانه را آماده میکنم. ایشان میگوید نمیخورد و عزیز راه دور هم نیست. ساعت ۱۰ همه سر نیز صبحانه هستیم. بعد از صبحانه آب پرتقال میگیرم با گریپ  فروت و میخوریم همگی و آنها همه چیز را سر جایشان میگذارند.  پرنده ها را دان میدهند. 

ایشان کارهاش را انجام میدهد و ۱۱ میگوید برویم زودتر بیرون. موهام را خشک میکنم، بیگودی  میپیچم و درست میکنم. آنها بانک میروند و فرشته را هم میبرند و من آماده میشوم ؛  در یک هفته گذشته رژیم خوبی نداشتم. بر میگردند و با هم میرویم و کمی میگردیم هرچند که چیزی نمیخریم. توی راه  ایشان با یکی از دوستان قدیمیش حرف میزند و قرار است که هفته آینده بیایند خانه ما. برای ناهار میرویم رستوران ایرانی. وسط غذا دوستم  زنگ میزند که برنمیدارم؛  شاگرد ایشان زنگ میزند تا بگوید چیزی را پیدا نمیکند و ایشان بیاید و پیدایش  کند. از شیرینی فروشی یونانی ۳ رقم  شیرینی میخرم . 

ساعت ۴.۳۰ برمیگردیم خانه و من توی ماشین چرت میزنم و نزدیک خانه به دوستم زنگ میزنم و برای ساعت ۵ هم را در پارک میبینیم و کمی فرشته ها بازی میکنند و ما هم حرف میزنیم. فرشته ها را میاورم خانه و حسابی بازی میکنند. چای دم میکنم،  

 از باران صبح هنوز چمنها  خیسند و با دست وپای گلی خانه را کثیف میکنند. غذا درست میکنم برایشان و دست و پاشون را میشورم. دختر دوستم میاید و فرشته شان را  میبرد و من همه رومبلی و روفرشی را برمیدارم و تمیز میکشم. جای پاهای کوچولوشون روی چوبها مانده و من برای بودنشان خدا را شکر میکنم. ایشان و عزیز راه دور پای ایکس باکسند. 

برای شام ایشان سوسیس روی برابیکیو درست  میکند و هوا  خیلی سرد است. من هم برایشان مغز درست میکنم و شام میخوریم و ایشان ظرفها را میشورد و من آشپزخانه را تمیز میکنم برای فردا. 

یک فیلم ترسناک ایرانی میبینیم و کمی به دم میکنم با بهار نارنج و زعفران و میخوریم. 

فیلم در زمان جنگ بود و من فکرمیکنم آیا همیشه بد صدای آژیر به زیرزمین میرفتیم؟  همیشه  برقها قطع میشد؟؟ صدای  انفجارها میامد و نیمه شب بود؛ برق نبود،  گازوییل نبود،  گاز نبود. بیشتر زمانها خانواده ها یکجا میخوابیدند؛  توی یک اتاق،  یک راهرو. چه روزگاری بود؛  هر چه بود خوب نبود. تازه ما در تهران بودیم وای به روزگار لب مرزی ها! 

دیروقت میخوابیم.


تنش بین مسلمانان و بودایی ها از سال ۱۹۶۲ آغاز شد و سال ۱۹۹۷ بیشتر شد و از ۲۰۰۱ کشتن آنها آغاز (بیشتر)شد؛ دلوا پسان  جوری برخورد میکنند انگار هفته  پیش آغاز شده است؛  تا به حال کجا بودید؟  

در همین  راستا  طالبان برای اعتراض به بودایی ها مجسمه های بودا  بامیان را از بین برد! 

گفتم نشود اندوه لبنان کشت مارا!

کسی حرف از نکشتن برای اعتقاد بزند که خودش اینکار را نکرده  باشد!  



<<خداوندا سپاسگزارم چون هستی در کنارم>>