ایران سوخت

  من هم سوختم؛ ایران سوخت. 

  هنوز سال آتشنشانها نرسیده است. هنوز معدنچی ها را فراموش نکرده ایم. هنوز زخم کرمانشاه روی تن ایرانم دل دل میکند. 

چه شد که این سرزمین این چنین شد! 


و ایران 

نام زنیست که 

هرروز به یک زبان

در داغ فرزندانش مرثیه می سراید. 


خدایا به زمین ما تنها مهربانیت  را بتابان. خدایا ایران و مردمانش را نگهدار. 



چشمان سیاهت

جمعه ایشان که رفت بهش دوتا ساندویچ کوچولو دادم و کمی میوه و کراسان کره عسل و شیر موز؛  ۸.۵ با فرشته رفتیم راه رفتیم و برگشتیم ۹ و خرده ای. باغ را آب دادم؛  ساعت ۱۱ باید میرفتم آرایشگاه. بین کارهام و یوگام مانده بودم که گفتم بگذار کارهای خودت را انجام بدهی اول. این شد که یوگا را انجام دادم و کمی ورزش هم کردم. کتاب هم  خواندم. دوش گرفتم و تخت را جمع کردم و رفتم آرایشگاه. دوباره برگشتم خانه و  ماشین را خالی کردم و وسایل را برداشتم و رفتم سوی آفیس ایشان. شیر را دادم دخترها و رفتم شاپینگ سنتر،  بانک و پست رفتم. رفتم فروشگاهی و برای خودم یک تیشرت  خنک برای خواب خریدم و چند تا لباس خوشگل بچه گانه و اسباب بازی برای فرشته، همینطور کاغذ برنامه ریزی هفتگی و روزانه برای آفیس خانه و آهنربا. برای خودم یک لیوان آبمیوه گرفتم و دلم یک چیز تند میخواست. 

رفتم برای داروم که گفتند باید بروم یک داروخانه دیگر!از شاپینگ سنتر بیرون آمدم و از پت شاپ برای فرشته  دوتا لباس خریدم و وسایل خیریه را هم دادم بهشون. دوباره رفتم آفیس ایشان و چیزی را چک کردم که کار کرد و برگشتم سوی خانه. یادم رفت داروم را بخرم. راستی یک کتری خوشگل خریدم.

از سوپر نزدیک خانه  کاهو،  لوبیا سبز،  نخور فرنگی،  سبزیجات میکس فریزری،  کره،  دو مدل نان،  تخم مرغ،  ظرف غذا برای ایشان خریدم و ۵.۱۵ بود که خانه بودم. خریدها را جا به جا کردم و کمی استراحت کردم و روی کاناپه دراز کشیدم. فرشته پرید  بغلم و نگاهم میکرد؛ بهش گفتم سرتو بگذار روی سینه ام که آرام گذاشت و نگاهم میکرد. چشمهام را بستم و خوابم برد؛  چشمهام را باز کردم و دیدم سرش هنوز روی سینه ام هست و هنوز نگاهم میکنه. من چه خوشبختم خدا که یک جفت چشم سیاه دارم که با عشق نگاهم میکند. 

صورتم را شستم و موهام را درست کردم. آرایش هم کردم؛  ایشان ساعت ۶.۱۵ آمد خانه؛  باغ را آب داد و کمی استراحت کرد و ۷.۳۰ رفتیم خانه دوستم و کنارشان بودیم. پیش غذا دلمه و قارچ و فلفل تو پر بود با هوموس و دیپ آواکادو شام کباب کوبیده و برنج و سالاد کلم که بسیار خوشمزه بود. بعد از شام هم دسر کیک سیب و بستنی،  دومدل چای و میوه و هندوانه هم بود که من کیک و چای خوردم فقط. من برایش شکلات و بستنی،  دیپ زیتون و پنیر و کراکر بردم. ساعت ۱۲ برگشتیم و صورتم را شستم و آماده خواب شدیم. خوابم نبرد تا ۴ صبح و نشستم برای کارهام تحقیق کردم. ساعت۴ تا ۸.۵ خوابیدم و بیشتر نتوانستم. 

رفتم باغ را آب دادم چون روز بسیار گرمی را در پیش داشتیم. هوا از صبح گرم بود. دستی به شیشه های نشیمن کشیدم و صبحانه را روبه راه کردم. ایشان بیدار شد و از سر صبح غر میزد! ملافه تخت و روتختی را همه را انداختم توی ماشین و دو دور روشنش کردم. ناهار دلمه داشتیم و تنها یک کاسه بزرگ آبدوخیار درست کردم. کمی ویدیو گوش دادم و کارهای خودم را انجام دادم. ایشان هم توی آفیس بود و کارهاش را انجام میداد. هوا خیلی گرم بود و احساس فشار روی چشمانم داشتم. دوستم پیام داد که غذای فرشته را جا گذاشتم که گفتم شب میایم و میگیرم. 

دوش گرفتم و ناهار خوردیم و من خوابیدم چون داشتم بیهوش میشدم. مدیتیشن را هم انجام دادم.

ایشان هم خوابیدتا ۴.۵ و بلند شد و آماده شد و رفت خانه دوستش؛  من هم برای خودم میوه گذاشتم روی میز و نشستم پای تی وی. کمی  مقاله آموزنده خواندم؛  به مادرم و خواهر جانان زنگ  زدم. داشت برف میبارید؛  دلم برای تهران تنگ شده است.

ساعت ۷ بلند شدم باغ را آب دادم و شسته ها  را جمع کردم و با فرشته رفتیم که راه برویم. 

از خانه دوستم سر درآوردیم و آن‌هم همراهما ن شد و تا تاریکی هوا راه رفتیم. برگشتیم بافرشته و گلهای جلو خانه را آب دادم و به فرشته غذا دادم. صورتم را ماساژ دادم. کمی چیپس و ماست و موسیر خوردم. برنامه دوست داشتنیم را تماشا کردم. روتختی تمیز کشیدم روی تخت؛  چای سبز درست کردم برای خودم. یوگا شبانه انجام دادم و یک شب آرام و بی دردسر برای خودم داشتم. 

آخر شب یک برش نان تست را کره و مربای آلبالو خوردم  و مسواک زدم و آماده خواب شدم و ایشان هم آمد خانه و خوابیدیم. 


خوشحالم که ایشان یک شب با دوستانش گذراند؛  گاهی نیاز دارد که برود و از ما دور باشد. 

شب خوبی داشتم خودم هم. 


افکار منفی هم به من حمله میکنند ولی سالهاست با آنها برخورد بد نمیکنم  و نمیجنگم. به آنها اجازه میدهم بیایند و بروند و تنها شاهد آنها هستم تا گذر کنند. زمانی که طوفان میشود تنها پنجره را میبندیم تا طوفان گذر کند.


دوستانم ایمان داشته باشید که از خدا تنها خوبی میرسد و بس.

<خداوندا برای آرامشم سپاسگزارم؛  برای ایمانی که به من بخشیدی سپاسگزارم. >

نگهدارش باش

امروز سحر نشده بود بیدار شدم و کمی شکرگزاری را انجام دادم و برای هر کسی در فکرم آمد دعا کردم. کم کم که خورشید  بالا آمد و آواز پرندگان بلند شد خوابم برد. ساعت ایشان زنگ و چشمام را باز کردم. دلم میخواست توی تخت بمانم  ولی یادم آمد امروز خانمی برای کمک میاید این شد که بلند شدم و ایشان رفت به همراه کمی میوه و سالاد ماکارونی و کراسان کره عسل و آب پرتقال. لباسم را عوض کردم و یک لیوان آب خوردم و کابینت‌های آشپزخانه را ریختم بیروم و از بیخ و بن تمیز شون کردم و کارم ۹ تمام شد!خانم ساعت ۹ آمد و خوشبختانه با فرشته مشکلی نداشت. تا ساعت ۱۲ میتوانست بماند و کارش را شروع کرد. آلبالوها را توی حیاط شستم و کمد خودم را گردگیری کردم.دوتا در شیشه‌ای  توی خانه را تمیز کردم.   همه آشپزخانه را تمیز کردم خودم و ۳ سری امروز ماشین را روشن کردم. کار خانم ساعت ۱۲ تمام  شد ولی کار خانه نه؛  تنها یکی از سرویسهای پایین را تمیز کرد و اتاق خواب خودم را تنها گردگیری کرد  و طی هم  که نکشید. بالا را هم خودم تمیز کردم! خوب اینجوری برای من فایده ای ندارد چون بیشتر  کار را خودم انجام دادم.

حالا اگر  هفته آینده بیاید گردگیری را خودم  انجام میدهم  و بقیه کارها را به آن خانم میدهم. چون من میخواهم خودم کمتر کار کنم. تجربه ای بود. تا ۳ کار میکردم و دوش گرفتم.یک لقمه نان و پنیر و کره و مربا درست کردم برای خودم.  یک چرت زدم چون خیلی خسته شدم؛  توی آفتاب 

روی زمین دراز کشیدم. جورابم را درآوردم و روی  شکمم گذاشتم.داشت خوابم میبرد که حس کردم فرشته آمد و خیلی آرام جورابم را برداشت و فرار کرد. همه خستگیم از بین رفت با این شیرین کاریش.خوابیدم و ساعت ۴.۵ بیدارشدم و حسابی خستگیم دررفت. دوستی صبح زنگ زد و دعوت کرد برای  فرداشب که میرویم. 

آلبالوها را بسته ی بندی کردم و کمی فریزر را مرتب کردم و  جا دادم. مایه شامی برای شام درست کردم و سالاد هم درست کردم. چای هم دم کردم. لباسها را جمع کردم از روی بند و کشوهای یخچال‌ها  را تمیز کردم و آشغالها را یکجا کردم و ریختم بیرون. آلبالو،  قطره طلا و انگور شستم و روی میز گذاشتم.  سیبزمینی آب پز کردم برای پوره  و شامی ها را سرخ کردم. چای سبزبرای خودم درست کردم و باغ را هم آب دادم و سطلها را بیرون بردم و ۷.۵ فرشته رابردم بیرون چون حوصله اش سررفته بود. نیمه راه دوستم را دیدم  با فرشته اش و رفتیم پارک نشستیم و فرشته ها بازی کردند. ۸.۵ خانه بودم و ایشان هم رسیده بود و داشت حقوق کارکنان را میداد و گفت ساعت ۹ شام بخوریم. من هم کاری نداشتم. شامی را روی کم گذاشتم و ۹ کشیدم و خوردیم. سریال دیدیم و ایشان شیشه سرکه را انداخت و شکست و کف آشپزخانه سرکه ای شد. 

ظرفها را توی ماشین جا دادم و نشستم. امروز نه یوگا و نه ورزش و نه تمرین شکرگزاری را انجام  دادم!!

الان ساعت ۱۱ شب برای خودم چای سبز درست کردم و نشستم. ایشان پی برنامه نود است و من از احوال ایرانم خبر میگیرم.

 به آرایشگرم پیام دادم که فردا بروم  برای ابروهایم که گفت بیا. 

 

خدایا مردم کشورم را نگهدار باش. 

خدایا  دنیا را از تعصبات دینی،  فرقه ای،  قومی و ملیتی نجات بده. 


<خداوندا سپاسگزارم برای روزهای خوب و خوبتری که میبینم.> 

آرزو میکنم شما هم هرروزتان  بهتر و زیباتر از روز پیش باشد.



دو روز گذشته را بنویسم. 


پریروز که سه شنبه باشد ایشان قرار بود از زندگیش  لذت ببرد این بود که صبح بلند شد و دست و رویش را شست و رفت بیرون و چهترچوبهای چوبی را رنگ زدن!! ساعت یک ریع به نه بیدار شدم و چای دم کردم. صبحانه را آماده کردم؛  دیدم ایشان نمیاید این شد که رفتم سراغ یوگام و انجامش دادم.آخراش بودم که ایشان آمد و صبحانه خوردیم. کار چندانی نداشتم،  برای ناهار کباب آماده کرده بودم،  تنها برنج خیس کردم. به ایشان گفتم برویم باغ آلبالو گفت فردا خودت برو! 

آمدم حرص بخورم که به خودم گفتم خوب حتما نباید بروم امروز! این شد که دستکش پوشیدم و چندین گلدان با خاک آوردم و ۶ تا نهال کوچک لیمو را در گلدان زدم و همینطور ۲ تا گلدان حسن یوسف زدم. 

بعد هم دو تا میز رنگ زدم؛  برنج دم کردم. ۲.۵ ایشان آتش به پا کرد و کبابها را درست کرد و ۳ ناهار خوردیم. بعد هم بادمجانها رار وی ذغال چیدم تا کبابی شود و ایشان چکشان میکرد و آخر سر آوردشان تو،  

مدیتیشن کردم و خوابیدم؛  بیدار شدم کمی آب و کیک خوردم البته جدا جدا؛  خربزه و هندوانه با گیلاس گذاشتم و چای دم کردم. ایشان باغ را آب داد و غروب یک پیاده روی طولانی رفتیم. شام میوه خوردیم و ۱۲ شب گرسنه بودیم و گردو و بادام خوردیم! ایشان فتوا داد هفته‌ه ای یکبار پلو بخوریم شبها و اگر میشود غذاها نانی و بدون گوشت. دست آخر گفت تورا خدا هفته ای یکبار پلو خورشت باشد!! 


دیروز چی کارکردم؟  

صبح رفتم پیاده روی و برگشتم خانه و یوگا و نرمش انجام دادم. گلهام را هم آب دادم. حسن یوسفم کم بیجان است.برنامه داشتم  بروم آلبالوهام را بگیرم صبح. ساعت ۱۰ بود دوستم زنگ زد که بروم  پیششان که در جا گفتم میایم. دوش گرفتم و آرایش کردم و رفتم. یک بسته زعفران برای خودش و یک خوراکی برای  فرشته اش بردم و با فرشته کوچولو پیاده رفتیم خانه اشان  ساعت ۱۲.۵ و نشستیم و حرف زدیم. 

نزدیک دو خداحافظی کردم و برگشتم خانه و آدرس را زدم توی گوگل مپ و رفتم سراغ باغ آلبالو. 


هوا داغ و صدای سیرسیرکها بلند بود. توی این جاده ها هیچ ماشینی نبود و من بودم و سر نترسم. درختهای کوچک کاج برای کریسمس سال آینده توی خاک جا گرفته بودند. خانم مزرعه دار توی سوله بزرگش با یک ترازو در انتظار مشتری بود. موهایش مدل پارسال  بود هنوز ولی رنگش را مشکی کرده بود. هنوز چتری هم داشت؛  همان صورت  آفتاب سوخته که خورشید چروکهایش را بیشتر کرده بود. کارشان  کاشت و برداشت است؛ کار شیرین و سختی است. لب تپه میایستم و به دره سبز نگاه  میکنم؛  حصارهای مزرعه ها توی سبزی دره رد گذاشته اند. 

چه دلنواز است این شاهکار خدا. هیچ صدایی جز نسیم نوازشگر و پرنده ای تک خوان نیست.بعد از ظهر داغ تابستانی میان مزرعه ها و سر این تپه سبز تک و تنها ایستادم و احساس خوشبختی دارم.  

در سوله قژ قژی میکند و خانم با جعبه آلبالوهای گوشتی میاید. ۱۵ کیلو میخرم و اسمم را توی لیستش پیدا می‌کند و خط میزند. 


برمیگردم  سوی خانه؛  همیشه راه برگشت نزدیکتر است! سرراه شاپینگ سنتر میروم؛  یک تاپ و شلوار آناناسی برای خوابم میگیرم. از میوه فروشی هندوانه،  آب پرتقال تازه،  طالبی،  قطره طلا و انگور،  اسفناج و سالاد میکس میخرم و از سوپر هم مایع ظرفشویی و دستشویی  خوراکی برای فرشته،  اسفنج،  اسکاچ معمولی،  چیپس،  آدامس،  میخرم و ۵.۱۵ میرسم خانه. خریدها را جا به جا میکنم و چند سیبزمینی میپزم برای سالاد. به پدر و مادر زنگ میزنم و حرف میزنیم. پدر از اوضاع شاکیست و میترسم چون سر نترسی دارد. همیشه مرد شجاعی بوده است.

آلبالوها را پاک میکنم و میگذارم کنار. چند کیلو هم برای خوردن میگذارم توی یخجال. میوه میشورم و روی میز میگذارم.  کاش بیشترآلبالو  خریده بودم! 

چند تا تخم مرغ هم میپزم. مواد را خرد میکنم با کرفس و خیارشور و ما کارونی  فرمدار و توی یخچال میگذارم. با فرشته میرویم پیاده روی و بر میگردیم. ایشان کمی بعد میرسد خانه؛  سس سالاد را میزنم وشام ساعت ۸ میخوریم. بعد از شام کمی تی وی میبینم و ساعت ۱۱ توی تختم. در حالی که لرز کرده ام و خسته ام.

 زود خوابم میبرد. 


روزگارتان خوش!

طلب خیر

یکسال گذشت. امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشد این دنیا. 

صبح دوست داشتم بیشتر بخوابم ولی ۸.۵ فرشته دوستم  بیدارم کرد. تا نه چشمام  را میبستم ولی رو به من نشسته بود و صورتم را نگاه میکرد. لبخند میزدم حرکت دمش تندتر میشد و میخندیدم میپرید روی من که تو را خدا یک بوس بده. کمی در اینستا گشتم و از ایران خبر گرفتم. 

خدایا نگهدار همه باش. 

بلند شدم و کتری را پر کردم. ایشان هم بیست دقیقه به ده بیدار شد و نیمرو درست کرد و صبحانه را آماده کرد و من هم گردکیری کردم. صبحانه خوردیم و دوستم زنگ زد و قرار شد ده ونیم بیاد دنبال فرشته اش،  داشتم با شلوار گشاد چهار خانه بنفشم توی خونه میچرخیم که در زدند. موهام را بالای سرم نامرتب جمع کرده بودم . پریدم با همون شکل در را باز کردم؛  یک همسایه جدید با یک کادو  برای تبریک سال نو را پشت در بود. در را که باز کردم فرشته ها دویدند بیرون و بچه های  خانم هم با مادرشان آمده بودند را دنبال کردند و بچه ها جیغ زنان فرار کردند و من با همان شلوار گشاد بنفش  و پای برهنه دنبال فرشته ها بودم درست مانند فیلم کمدی! 

از خانم تشکر کردم و کارش برایم خیلی جالب بود چون اینجا کمتر میبینیم. برخی آدمها به دلم مینشینند و این خانم هم از همان برخی ها بود.

کمی بعد دوستم با همسرش آمد تا فرشته اش را ببرد؛  لباسم را عوض کردم و یک لباس رنگین کمانی پوشیده  بودم؛ مدل موهام را دست نزده بودم!! فرشته خودشان  را بردند.  ۵ سری ماشین را روشن کردم و سبزیها را خرد کردم و توی خرد کن ریختم؛ ایشان هم توی باغ میچرخید. با انگشت زد به شیشه که برویم بیرون. گفتم ساعت دو میتوانم که گفت برای  ناهار دیر میشود اگر دو بیرون برویم؛  مگر چه کاری داری یا کردی از صبح!! شروع کرد غر زدن. 

گفتم دیروز  تو کار  داشتی من به تو غر زدم؟   دیروز تو کار داشتی ناهار ساعت ۵ خوردیم من حرفی زدم؟  ایشان آدم بدی نیست و فقط نمیفهمد. تنها خودش و کارهایش مهم هستند و بقیه کارها آبدوخیاری هستند. دست خودش هم نیست یاد نگرفته! تنها یاد گرفته خودم مهم هستم و تنها خودم و خودم. 

من روی مود بیرون رفتن نبودم اگر برای گردش است چرا اینقدر استرس باید داشته باشیم! ساعت رفت و برگشت بزنیم! 

یک بسته ماهی بیرون گذاشتم و خانه  را جارو کشیدم. ساعت ۲.۱۵ برنج دم کردم و ماهی ها را روی دمای کم گذاشتم و رفتم دوش بگیرم. ساعت ۳ ناهار خوردیم سبزی پلو با ماهی و ترشی و سبزی خوردیم. آشپزخانه را تمیز کردم و ظرفها را جا دادم توی ماشین. 

مدیتیشن انجام دادم و خوابم برد؛  از صدای تلفنم بیدار شدم که عزیز راه دور بود.ساعت ۵.۱۰ دقیقه بود.کتری را پر کردم و هندوانه و خربزه گذاشتم و خودم یک برش کیک خوردم. طی هم کشیدم. به عزیز راه دور زنگ زدم. برای پرنده ها غذا ریختم. 

ایشان بیدار شد از خواب.  رفت توی باغ و من هم نشستم به حلوا خوردن!! لباسها را از روی بند برداشتم و هوا خنک و پاییزی بود. سبد را توی اتاق آفتابگیر گذاشتم تا آخرین زور آفتاب لباسها را خشکتر کند. 

چای ریختم و ایشان برایم کیک آورد و خیلی مهربان بود. چای خوردم با کیک و این هوس چای و  شیرینی از بین نمیرود تا این پریود بیاید که نمیاید! از دوستانم و بستگانم در تلگرام هیچ خبری نیست. 

ساعت ۸ با ایشان رفتیم پیاده روی و نزدیک ۵۰ دقیقه را ه رفتیم. از اینجا به بعد رفتیم در کار ریلکسیشن و تی وی تماشا کردن. من موبایلم را کنار گذاشتم. مادر ایشان زنگ  زد و ایشان بیرون توی باغ بود؛ خدارا شکر همه خوبند.

برای شام آش گرم کردم با کمی سبزی پلو و ماهی و خوردیم و دوباره نشستیم پای تی وی و حرف با ایشان. روزهایی که به یاد ایشان میاورم من چه کردم تو چه کردی بیش از اندازه مهربان میشود،  زشت نیست من یادآوری کنم به ایشان؛  خودش نباید بفهمد و ببینید!

 قرار شد فردا برویم بگردیم حالا بببینیم میرویم یا نه.

سریالی که می بینیم داستانسیت از یک ورشکسته که دورباره میخواهد روی پایش بایستد؛  زمانی که تلاششان را میبینم به ایشان میگویم خدا کند کارشان بگیرد! برمیگردم به کودکیم،  به خانه مادربزرگم  و آن تلویزیون مبله شارپ لورنسش که درست رو به رویش مینشست و بافتنی میبافت.فیلم میدید،  سریال میدید و سرش توی بافتنی و گوشش به تلویزیون  بود. اگر بازیگران حرف از خرید خانه میزدند با سادگی کودکانه ای میگفت "ایشالله که میخرید،  خدا یا کمکشان کن"،  یا "ایشالله که دامنتون سبز بشود" یا " خدا را شکر که...را خریدید" جوری که انگار آن آدمها هستند و آن نیازها و خواسته ها را دارند. من بچه نخودی میخندیدم از سادگی مادربزرگم ولی حالا میفهمم چه انرژی قدرتمندی پشت خوب خواستن برای دیگران نهفته است. پشت طلب خیر برای دیگران. 

مادربزرگ من نگار مکتب نرفته بود. 

پیش از خواب دعا میکنم برای هر آنکه یادش به سراغم میاید و همینطور بعد از بیداری صبح. 


الهی دلتان پر باشد از شادی داشتن هر چیز خیری که میخواهید. شما که از اینجا گذر میکنی برایت طلب خیر دارم. 

خدایا سپاسگزارم برای هر خیری که سرراهم گذاشتی. 

خوش آمدی ۲۰۱۸

چهارشنبه ایشان رفت سر کار و برای ناهارش نان و پنیر و خیار دادم و یک لیوان شیر انبه و کراسان؛  ما هم برنامه پیاده روی را اجرا کردیم. هوا بدک نبود؛  گلهام را آب دادم و بادوستانم چت کردم. خدا را شکر به خیر گذشت. رفتم مت یوگا را پهن کردم و نیم ساعتی کار کردم. بعدش هم نرمش کردم و به پرندهها غذا دادم. یک یک ظرف آب تازه هم گذاشتم برایشان. باید یکروز سرحال باشم و دستهام را خاکی گلی کنم  و نهال هام را توی گلدان بزرگ بزنم. باید یکروزدر موود باغبانی باشم. باید خرید میرفتم چون چند تا چیز نیاز داشتیم هوا خیلی گرم بود؛  از آن گرمهایی که انگار خورشید توی زمینه تا توی آسمان. یکدور ماشین راروشن کردم. 

به خاطر داروم باید میرفتم چون یک هفته آن تمام شده بود و برای هفته دوم باید میخریدم. ولی رفتم سراغ آبمیوه گیری! آب هویج گرفتم و همینطور سیب و کرفس و تا ظهر سرگرم بودم. دیگر حتما باید میرفتم چون کرفس تمام شد. کرفس اگر توی  خانه نباشه من انگار چیزیگم کرده ام. نزدیک ۱ دوش گرفتم و کمی کارهای خانه را انجام دادم و ۲.۵-۳ رفتم  سراغ خریدهام.  پیشترها از هر چیزی چندتا میخریدم ولی حالا بیشتر یکی میخرم و تا تمام شدنش نمیگیرم. رفتم سوپر و چیپس و کراکر،  روغن زیتون، کراسان،  پنیر،  قارچ،  پنیر ورقه ای،  خامه کم چرب،  سس مایونز،  دیپ زیتون،  زیتون،  کلینر  دستشویی،  نان باگت  گرفتم و از میوه فروشی یک هندوانه،  دوتا کرفس،  سیبزمینی،  خیار،  آبپرتقال، سیب،  خریدم. از داروخانه هم داروم،  شامپو،  تلفست چون حس آلرژی بدی دارم. برای خودم دامپلینگ خریدم و خوردم. پنج و نیم برگشتم خانه و به پدرو مادرم زنگ  زدم. با یک دوست قدیمی نزدیک به دو ساعت  تلفنی حرف زدم. برای شام سالاد الویه درست کردم و آفتاب که پایین آمد آب پاشهای حیاط را زدم  و گلهام را آب دادم.  ۷.۴۵ با فرشته رفتم  پیاده روی و فرشته همسایه با فرشته کوچولو بازی کرد. ایشان هم آمد خانه؛  برگشتن دوباره دوش گرفتم تا خنک بشوم و ساعت ۸.۵ شاممان را خوردیم. نمیدانم چرا دستم نمک ندارد؛ غذاهام همه کم نمکند! 

با ایشان یک سریال  جدید ایرانی به نام سایه بان تماشا میکنیم. داستان گرفتاری و بی‌پولی مردم!


پنج شنبه به فرشته گفتم دیر برویم بیرون و سرش را به چپ و راست تکان میداد که نگرفتم چی گفتی! این شد ساعت ۹ رفتیم و هوا با اینکه ابری بود گرم بود! قرار بود باران ببارد ولی نمیدانم کجا جا مانده بود!؟  یوگا و ورزشم  را انجام دادم و با فرشته بازی کردم. خانه را باجارو شارژی یک دور کشیدم. دوش گرفتم. به دوستی زنک زدم که بگویم برای مهمانیش نمیایم. خانمی که قرار بود برای تمیز کردن بیاید خبری ازش نبود پیام دادم و زنگ زدم که جواب نداد. ماشین ظرفشویی را روشن کردم.

به دوست دیگرم که از ایران برگشته زنگ زدم. 

باید میرفتم بانک و پست برای کارهای ایشان و بلاخره ساعت دو همت کردم و رفتم؛  آن خانم زنگ زد که نمیاید. کارها  را انجام دادم.برای خودم سوشی هم خریدم! و ۳.۵ خانه بودم و خانه را تمیز کردم تا ۵.۵ چون خیلی کثیف و بد شده  بود. خانه تمیز شد و حالم خوب شد؛  در یخچال را باز کردم و  دیدم بطری آب هویج درش باز شده و یک طبقه یخچال نارنجی شده!!حالا یکروز باید طبقهای یخچال را اساسی بشورم؛  از پاک کردن با دستمال خوشم نمیاید. با خواهر جانان هم حرف زدم. ؛  برای شام اسپاگتی درست کردم و سالاد!چای هم دم کردم. 

۸ فرشته را برداشتم و رفتیم راه برویم؛ برگشتن با همسایه کمی حرف زدم. سطلها را هم بیرون گذاشتم.باران نم نم گرفت و هوا کمی خنکتر شد. شاممان را ۸.۵ خوردیم و تا جمع شد و شسته شد ساعت ۹.۵ بود با ایشان سریال تماشا کردیم. 

یک پیام از عزیزتر از جان داشتم! 

لیست خرید فردا را مینویسم؛  دوستم پیام میدهد که میتواند فرزندش را فردا بیاورد که میگویم بله و قرار شد ۸.۵ بیاید و من ۱۱ که میروم خرید بگذارمش آفیس ایشان پیش مادرش. 


جمعه ایشان ۸.۱۵ رفت و تنها دو تا کراسان دادم با آبمیوه تازه.

ساعت ۸.۵ دوستم آمد و فرشته کوچولو از خوشحالی چند بار طول خانه را دوید! با هم کمی بازی کردند و اسباب بازیهاش را برای فرزند دوستم میاورد. من هم نه پیاده روی رفتم و نه ورزش و نه یوگا انجام دادم. به جاش با دوستانم  چت کردم! ورزش ذهنی بود خاطره بازی کردن. 

۱۰.۵ خداحافظی کردم و دوش گرفتم و ۱۱.۵ رفتیم سوی آفیس ایشان. همه سر کار خودشان بودند؛  من توی یکی از دفترها رفتم که چیزی روی میز ایشان بگذارم و ایشان در اتاق دیگر داشت کار انجام میداد،  شاگرد ایشان از اتاقش آمد بیرون و توی اتاقی که ایشان بود داشت سرک میکشید و همان موقع من از اتاق ایشان بی‌هوا  آمدم بیرون و رو در رو شدیم؛  جا خورد من را دید. سلام کرد و رفت توی اتاقش! 

رفتم به سوی مارکت؛  توی را دوستی که دو ماه پیش با هم ناهار رفتیم بیرون زنگ زد بعد از دو ماه؛  گرفتار جا به جایی بزرگی  در زندگیش است. خدا کمکش کند. 

از مارکت  بلاخره سبزی پلویی خریدم! 

بادمجان،  هویج،  بامیه، لیمو  هم خریدم؛  از فروشگاه قیسی،  برنج،  رب گوجه فرنگی پودر کاری سحرخیز، فیله  مرغ و گوشت چرخکرده و سوسیس خریدم  و از نانوایی هم  نان لواش. 

دوباره بانک و پست رفتم و برای ایشان سوشی خریدم و برای خودم سمبوسه سبزیجات که رفتم  آفیس ایشان تا بچه دوستم را ببرم خانه که مادرش گفت با خودش برمیگردد. ناهار ایشان  را روی میز کارش گذاشتم و خودم برگشتم خانه. باران گرفت و همه جا خیس و دم کرده  شد. انگار شمال ایران عزیزم! 

دغدغه شام نداشتم؛  تنها خریدها را جا به جا کردم. یک پیام از دایی نازنینم داشتم. نانها را که برش میزدم یک فیلم ایرانی دیدم از مردسالاری و تعصب و....! 

بعد هم فیلم آذر را گذاشتم و نشستم به سبزی پاک کردن که ایشان آمد ساعت ۴.۵ و رفت  خوابید  تا ۶!فیلم را ندیدم کامل! 

قوری را پر میکنم و روی وارمر میگذارم! گیلاس هم میشورم و یک طالبی هم برش میزنم.با ایشان غروب توی نم نم بارون رفتیم پیاده روی و حرف زدیم از کار و بیزینس و.. ایشان دوست دارد جمعه ها من بروم آفیس! 

ایشان شام اسپاگتی خورد و من هم کمی خوردم. 


شنبه ایشان رفت سر کار و من رفتم  پیاده روی و یوگا را انجام دادم با ورزشم و حس میکنم حالم خوبتر میشود. هوا خنک و خوب بود و برای ناهار آش رشته درست کرد م  با کوکو سیب‌زمینی؛  همینطور حلوا که سری اول آردش سوخت. سرس دوم آرد نداشتم و آرد کیک رسختم که خوب نشد پس از حلوا درست کردن پشیمان شدم.  ایشان ۴ آمد و ناهارمان را خوردیم. غروب  رفتیم  جنگل نزدیک خانه  و از جلوی مزرع ها رد شدیم۰؛ صدای  طبیعت مستم میکند. عمه نازنینم برایم پیام داده و همینطور مادر  ایشان. گاهی اوقات هیچکس نیست و گاهی همه با  هم هستند. 

ایشان گفت  فردا برویم آفیس را کمی پاکسازی کنیم و بعد ناهار برویم بیرون. زیاد روی حرفهای ایشان حساب باز نمیکنم چون آخرش را میدانم. 

شب چند قسمت سریال را باهم تماشا میکنیم. 


یکشنبه  بیدار شدم و خانه را تمیز  کردم که کار بیهوده ای بود؛ نه  پیاده روی رفتم و نه یوگا  ونه ورزش!سبزیها را شستم.  کارهام ۱۰.۳۰ تمام شد و دوش گرفتم و رفتیم آفیسش ایشان. قرار بود کاغذها را بررسی کنیم و باکس‌های  اضافی را بریزیم دور ولی کارمان جور دیگری شد و از بیخ و بن همه چیز را زیرورو کردیم. پرینترها و اسکنرهای اضافی را گذاشتیم توی انباری حتی تغیر دکوراسیون دادیم و تمیز هم کردیم!! چندین کیسه آشغال و کاغذ ریختیم بیرون و همی چیز مرتب شد. دستور کار برای دخترها پرینت کردم و برایشان گذاشتم روی میزهاشون و طبقات اتاق را مرتب کردم با برچسبها ی بزرگ که بدانند چی کجاست و ساعت شده بود ۴ و خرده ای و من فکر میکردم هنوز  ۲ است ! یک دنیا چیز هم آوردیم خانه جا بدهیم! 

برای سال جدید آماده اند. امیدوارم سال پرباری برایشان باشد و همه موفق باشند. دوستم زنگ زده بود که فرشته اش را بیاورد که گفتم بیاورد.  

آمدیم بیرون و ایشان گفت باید بروم خرید باتری! گفتم برویم ناهار چون من گرسنه هستم،  تعجب کرد!گفت اول خریدم  را بکنم ؛  گفتم  نه اول ناهار و خرید من و بعد خرید باتری قلمی شما. 

۵ بود و من دوتا برش پیتزا سبزیجات گرفتم که سرد بود و سمبوسه هندی هم گرفتم. ایشان یک نصف مرغ با سیب‌زمینی و کوکا. 

از سوپر برای آفیس ایشان شیر و سفیدکننده خریدیم و برای خانه آرد،  شوینده،  کراسان،  ماست،  دستکش،  اسکاچ خریدیم و همینطور باتری برای ایشان از جای دیگر برای ایشان. خسته برگشتیم خانه  و دوش گرفتیم چون گرد و خاکی بودیم و استراحت کردیم.   ایشان فکر میکند من سوپر وومن هستم!!  برای خودم حلوا درست کردم. 

چای دم کردم و طالبی و خربزه  هم گذاشتم روی میز؛  دوستم ۷.۵ آمد و فرشته اش را گذاشت و یک کیک خوشمزه هم برای من آورد. زلزله توی خانه ام به پا شد و خانه به هم ریخت.هیچ چیز سر جایش نبود. با مادر و پدرم،  خواهر جانان،  قند عسل خواهرکم و خواهر ایشان تلفنی حرف زدم. 

 

شام درست نکردم و ایشان میوه خورد و من چند تا گردو؛  حالا از کیک و چایی هایی که خوردم و تنقلات هیچی نمیگویم!! تا ۱.۵ بیدار بودیم چون آتش بازی شب سال نو بود و فرشته ها هراسان. ما آدمها  برای لذت خودمان حیوانا ت و موجودات دیگر دنیا را آزار میدهیم!! 

تا ۲.۵ ایشان غر زد تا خوابش ببرد و نبرد و فرشته ها دعوا میکردند. آخر سر ایشان رفت توی اتاق مهمان و ما کنار هم راحت خوابیدیم. 


تعطیلات که تمام شود میروم برای تستم! دکتر را هم دوست دارم عوض کنم باید یک دکتر بهتر پیدا کنم.  

کی پاییز میاید؛  دلم روزهای کوتاه و شبهای بلند میخواهد! 

دلم برای شوریدگی پاییز تنگ شده است! 


دعا میکنم توی این روزهای سخت و پر تنش خودتان و عزیزانتان و عزیزان همه خوب باشند. دعا میکنم حال ایران و ایرانی خوب باشد. دعا میکنم دوستی و مهربانی میانمان جریان  داشته باش و روزهای بهتری را در کنار هم ببینیم با هر باوری که هستیم. با هم مهربان باشیم چون فردا را کسی ندیده؛  جوری باشیم  که بعد از دهه ها از ما هم  به خوبی یاد کنند! 

خدواندا امروز و هرروز برای این دنیا و مردمانش و موجوداتش و ذراتش  آرامش درخواست میکنم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار که تو راضی و ما رستگار.


در پناه خدای مهربان باشید.