نگهدارش باش

امروز سحر نشده بود بیدار شدم و کمی شکرگزاری را انجام دادم و برای هر کسی در فکرم آمد دعا کردم. کم کم که خورشید  بالا آمد و آواز پرندگان بلند شد خوابم برد. ساعت ایشان زنگ و چشمام را باز کردم. دلم میخواست توی تخت بمانم  ولی یادم آمد امروز خانمی برای کمک میاید این شد که بلند شدم و ایشان رفت به همراه کمی میوه و سالاد ماکارونی و کراسان کره عسل و آب پرتقال. لباسم را عوض کردم و یک لیوان آب خوردم و کابینت‌های آشپزخانه را ریختم بیروم و از بیخ و بن تمیز شون کردم و کارم ۹ تمام شد!خانم ساعت ۹ آمد و خوشبختانه با فرشته مشکلی نداشت. تا ساعت ۱۲ میتوانست بماند و کارش را شروع کرد. آلبالوها را توی حیاط شستم و کمد خودم را گردگیری کردم.دوتا در شیشه‌ای  توی خانه را تمیز کردم.   همه آشپزخانه را تمیز کردم خودم و ۳ سری امروز ماشین را روشن کردم. کار خانم ساعت ۱۲ تمام  شد ولی کار خانه نه؛  تنها یکی از سرویسهای پایین را تمیز کرد و اتاق خواب خودم را تنها گردگیری کرد  و طی هم  که نکشید. بالا را هم خودم تمیز کردم! خوب اینجوری برای من فایده ای ندارد چون بیشتر  کار را خودم انجام دادم.

حالا اگر  هفته آینده بیاید گردگیری را خودم  انجام میدهم  و بقیه کارها را به آن خانم میدهم. چون من میخواهم خودم کمتر کار کنم. تجربه ای بود. تا ۳ کار میکردم و دوش گرفتم.یک لقمه نان و پنیر و کره و مربا درست کردم برای خودم.  یک چرت زدم چون خیلی خسته شدم؛  توی آفتاب 

روی زمین دراز کشیدم. جورابم را درآوردم و روی  شکمم گذاشتم.داشت خوابم میبرد که حس کردم فرشته آمد و خیلی آرام جورابم را برداشت و فرار کرد. همه خستگیم از بین رفت با این شیرین کاریش.خوابیدم و ساعت ۴.۵ بیدارشدم و حسابی خستگیم دررفت. دوستی صبح زنگ زد و دعوت کرد برای  فرداشب که میرویم. 

آلبالوها را بسته ی بندی کردم و کمی فریزر را مرتب کردم و  جا دادم. مایه شامی برای شام درست کردم و سالاد هم درست کردم. چای هم دم کردم. لباسها را جمع کردم از روی بند و کشوهای یخچال‌ها  را تمیز کردم و آشغالها را یکجا کردم و ریختم بیرون. آلبالو،  قطره طلا و انگور شستم و روی میز گذاشتم.  سیبزمینی آب پز کردم برای پوره  و شامی ها را سرخ کردم. چای سبزبرای خودم درست کردم و باغ را هم آب دادم و سطلها را بیرون بردم و ۷.۵ فرشته رابردم بیرون چون حوصله اش سررفته بود. نیمه راه دوستم را دیدم  با فرشته اش و رفتیم پارک نشستیم و فرشته ها بازی کردند. ۸.۵ خانه بودم و ایشان هم رسیده بود و داشت حقوق کارکنان را میداد و گفت ساعت ۹ شام بخوریم. من هم کاری نداشتم. شامی را روی کم گذاشتم و ۹ کشیدم و خوردیم. سریال دیدیم و ایشان شیشه سرکه را انداخت و شکست و کف آشپزخانه سرکه ای شد. 

ظرفها را توی ماشین جا دادم و نشستم. امروز نه یوگا و نه ورزش و نه تمرین شکرگزاری را انجام  دادم!!

الان ساعت ۱۱ شب برای خودم چای سبز درست کردم و نشستم. ایشان پی برنامه نود است و من از احوال ایرانم خبر میگیرم.

 به آرایشگرم پیام دادم که فردا بروم  برای ابروهایم که گفت بیا. 

 

خدایا مردم کشورم را نگهدار باش. 

خدایا  دنیا را از تعصبات دینی،  فرقه ای،  قومی و ملیتی نجات بده. 


<خداوندا سپاسگزارم برای روزهای خوب و خوبتری که میبینم.> 

آرزو میکنم شما هم هرروزتان  بهتر و زیباتر از روز پیش باشد.



دو روز گذشته را بنویسم. 


پریروز که سه شنبه باشد ایشان قرار بود از زندگیش  لذت ببرد این بود که صبح بلند شد و دست و رویش را شست و رفت بیرون و چهترچوبهای چوبی را رنگ زدن!! ساعت یک ریع به نه بیدار شدم و چای دم کردم. صبحانه را آماده کردم؛  دیدم ایشان نمیاید این شد که رفتم سراغ یوگام و انجامش دادم.آخراش بودم که ایشان آمد و صبحانه خوردیم. کار چندانی نداشتم،  برای ناهار کباب آماده کرده بودم،  تنها برنج خیس کردم. به ایشان گفتم برویم باغ آلبالو گفت فردا خودت برو! 

آمدم حرص بخورم که به خودم گفتم خوب حتما نباید بروم امروز! این شد که دستکش پوشیدم و چندین گلدان با خاک آوردم و ۶ تا نهال کوچک لیمو را در گلدان زدم و همینطور ۲ تا گلدان حسن یوسف زدم. 

بعد هم دو تا میز رنگ زدم؛  برنج دم کردم. ۲.۵ ایشان آتش به پا کرد و کبابها را درست کرد و ۳ ناهار خوردیم. بعد هم بادمجانها رار وی ذغال چیدم تا کبابی شود و ایشان چکشان میکرد و آخر سر آوردشان تو،  

مدیتیشن کردم و خوابیدم؛  بیدار شدم کمی آب و کیک خوردم البته جدا جدا؛  خربزه و هندوانه با گیلاس گذاشتم و چای دم کردم. ایشان باغ را آب داد و غروب یک پیاده روی طولانی رفتیم. شام میوه خوردیم و ۱۲ شب گرسنه بودیم و گردو و بادام خوردیم! ایشان فتوا داد هفته‌ه ای یکبار پلو بخوریم شبها و اگر میشود غذاها نانی و بدون گوشت. دست آخر گفت تورا خدا هفته ای یکبار پلو خورشت باشد!! 


دیروز چی کارکردم؟  

صبح رفتم پیاده روی و برگشتم خانه و یوگا و نرمش انجام دادم. گلهام را هم آب دادم. حسن یوسفم کم بیجان است.برنامه داشتم  بروم آلبالوهام را بگیرم صبح. ساعت ۱۰ بود دوستم زنگ زد که بروم  پیششان که در جا گفتم میایم. دوش گرفتم و آرایش کردم و رفتم. یک بسته زعفران برای خودش و یک خوراکی برای  فرشته اش بردم و با فرشته کوچولو پیاده رفتیم خانه اشان  ساعت ۱۲.۵ و نشستیم و حرف زدیم. 

نزدیک دو خداحافظی کردم و برگشتم خانه و آدرس را زدم توی گوگل مپ و رفتم سراغ باغ آلبالو. 


هوا داغ و صدای سیرسیرکها بلند بود. توی این جاده ها هیچ ماشینی نبود و من بودم و سر نترسم. درختهای کوچک کاج برای کریسمس سال آینده توی خاک جا گرفته بودند. خانم مزرعه دار توی سوله بزرگش با یک ترازو در انتظار مشتری بود. موهایش مدل پارسال  بود هنوز ولی رنگش را مشکی کرده بود. هنوز چتری هم داشت؛  همان صورت  آفتاب سوخته که خورشید چروکهایش را بیشتر کرده بود. کارشان  کاشت و برداشت است؛ کار شیرین و سختی است. لب تپه میایستم و به دره سبز نگاه  میکنم؛  حصارهای مزرعه ها توی سبزی دره رد گذاشته اند. 

چه دلنواز است این شاهکار خدا. هیچ صدایی جز نسیم نوازشگر و پرنده ای تک خوان نیست.بعد از ظهر داغ تابستانی میان مزرعه ها و سر این تپه سبز تک و تنها ایستادم و احساس خوشبختی دارم.  

در سوله قژ قژی میکند و خانم با جعبه آلبالوهای گوشتی میاید. ۱۵ کیلو میخرم و اسمم را توی لیستش پیدا می‌کند و خط میزند. 


برمیگردم  سوی خانه؛  همیشه راه برگشت نزدیکتر است! سرراه شاپینگ سنتر میروم؛  یک تاپ و شلوار آناناسی برای خوابم میگیرم. از میوه فروشی هندوانه،  آب پرتقال تازه،  طالبی،  قطره طلا و انگور،  اسفناج و سالاد میکس میخرم و از سوپر هم مایع ظرفشویی و دستشویی  خوراکی برای فرشته،  اسفنج،  اسکاچ معمولی،  چیپس،  آدامس،  میخرم و ۵.۱۵ میرسم خانه. خریدها را جا به جا میکنم و چند سیبزمینی میپزم برای سالاد. به پدر و مادر زنگ میزنم و حرف میزنیم. پدر از اوضاع شاکیست و میترسم چون سر نترسی دارد. همیشه مرد شجاعی بوده است.

آلبالوها را پاک میکنم و میگذارم کنار. چند کیلو هم برای خوردن میگذارم توی یخجال. میوه میشورم و روی میز میگذارم.  کاش بیشترآلبالو  خریده بودم! 

چند تا تخم مرغ هم میپزم. مواد را خرد میکنم با کرفس و خیارشور و ما کارونی  فرمدار و توی یخچال میگذارم. با فرشته میرویم پیاده روی و بر میگردیم. ایشان کمی بعد میرسد خانه؛  سس سالاد را میزنم وشام ساعت ۸ میخوریم. بعد از شام کمی تی وی میبینم و ساعت ۱۱ توی تختم. در حالی که لرز کرده ام و خسته ام.

 زود خوابم میبرد. 


روزگارتان خوش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد