خوش آمدی ۲۰۱۸

چهارشنبه ایشان رفت سر کار و برای ناهارش نان و پنیر و خیار دادم و یک لیوان شیر انبه و کراسان؛  ما هم برنامه پیاده روی را اجرا کردیم. هوا بدک نبود؛  گلهام را آب دادم و بادوستانم چت کردم. خدا را شکر به خیر گذشت. رفتم مت یوگا را پهن کردم و نیم ساعتی کار کردم. بعدش هم نرمش کردم و به پرندهها غذا دادم. یک یک ظرف آب تازه هم گذاشتم برایشان. باید یکروز سرحال باشم و دستهام را خاکی گلی کنم  و نهال هام را توی گلدان بزرگ بزنم. باید یکروزدر موود باغبانی باشم. باید خرید میرفتم چون چند تا چیز نیاز داشتیم هوا خیلی گرم بود؛  از آن گرمهایی که انگار خورشید توی زمینه تا توی آسمان. یکدور ماشین راروشن کردم. 

به خاطر داروم باید میرفتم چون یک هفته آن تمام شده بود و برای هفته دوم باید میخریدم. ولی رفتم سراغ آبمیوه گیری! آب هویج گرفتم و همینطور سیب و کرفس و تا ظهر سرگرم بودم. دیگر حتما باید میرفتم چون کرفس تمام شد. کرفس اگر توی  خانه نباشه من انگار چیزیگم کرده ام. نزدیک ۱ دوش گرفتم و کمی کارهای خانه را انجام دادم و ۲.۵-۳ رفتم  سراغ خریدهام.  پیشترها از هر چیزی چندتا میخریدم ولی حالا بیشتر یکی میخرم و تا تمام شدنش نمیگیرم. رفتم سوپر و چیپس و کراکر،  روغن زیتون، کراسان،  پنیر،  قارچ،  پنیر ورقه ای،  خامه کم چرب،  سس مایونز،  دیپ زیتون،  زیتون،  کلینر  دستشویی،  نان باگت  گرفتم و از میوه فروشی یک هندوانه،  دوتا کرفس،  سیبزمینی،  خیار،  آبپرتقال، سیب،  خریدم. از داروخانه هم داروم،  شامپو،  تلفست چون حس آلرژی بدی دارم. برای خودم دامپلینگ خریدم و خوردم. پنج و نیم برگشتم خانه و به پدرو مادرم زنگ  زدم. با یک دوست قدیمی نزدیک به دو ساعت  تلفنی حرف زدم. برای شام سالاد الویه درست کردم و آفتاب که پایین آمد آب پاشهای حیاط را زدم  و گلهام را آب دادم.  ۷.۴۵ با فرشته رفتم  پیاده روی و فرشته همسایه با فرشته کوچولو بازی کرد. ایشان هم آمد خانه؛  برگشتن دوباره دوش گرفتم تا خنک بشوم و ساعت ۸.۵ شاممان را خوردیم. نمیدانم چرا دستم نمک ندارد؛ غذاهام همه کم نمکند! 

با ایشان یک سریال  جدید ایرانی به نام سایه بان تماشا میکنیم. داستان گرفتاری و بی‌پولی مردم!


پنج شنبه به فرشته گفتم دیر برویم بیرون و سرش را به چپ و راست تکان میداد که نگرفتم چی گفتی! این شد ساعت ۹ رفتیم و هوا با اینکه ابری بود گرم بود! قرار بود باران ببارد ولی نمیدانم کجا جا مانده بود!؟  یوگا و ورزشم  را انجام دادم و با فرشته بازی کردم. خانه را باجارو شارژی یک دور کشیدم. دوش گرفتم. به دوستی زنک زدم که بگویم برای مهمانیش نمیایم. خانمی که قرار بود برای تمیز کردن بیاید خبری ازش نبود پیام دادم و زنگ زدم که جواب نداد. ماشین ظرفشویی را روشن کردم.

به دوست دیگرم که از ایران برگشته زنگ زدم. 

باید میرفتم بانک و پست برای کارهای ایشان و بلاخره ساعت دو همت کردم و رفتم؛  آن خانم زنگ زد که نمیاید. کارها  را انجام دادم.برای خودم سوشی هم خریدم! و ۳.۵ خانه بودم و خانه را تمیز کردم تا ۵.۵ چون خیلی کثیف و بد شده  بود. خانه تمیز شد و حالم خوب شد؛  در یخچال را باز کردم و  دیدم بطری آب هویج درش باز شده و یک طبقه یخچال نارنجی شده!!حالا یکروز باید طبقهای یخچال را اساسی بشورم؛  از پاک کردن با دستمال خوشم نمیاید. با خواهر جانان هم حرف زدم. ؛  برای شام اسپاگتی درست کردم و سالاد!چای هم دم کردم. 

۸ فرشته را برداشتم و رفتیم راه برویم؛ برگشتن با همسایه کمی حرف زدم. سطلها را هم بیرون گذاشتم.باران نم نم گرفت و هوا کمی خنکتر شد. شاممان را ۸.۵ خوردیم و تا جمع شد و شسته شد ساعت ۹.۵ بود با ایشان سریال تماشا کردیم. 

یک پیام از عزیزتر از جان داشتم! 

لیست خرید فردا را مینویسم؛  دوستم پیام میدهد که میتواند فرزندش را فردا بیاورد که میگویم بله و قرار شد ۸.۵ بیاید و من ۱۱ که میروم خرید بگذارمش آفیس ایشان پیش مادرش. 


جمعه ایشان ۸.۱۵ رفت و تنها دو تا کراسان دادم با آبمیوه تازه.

ساعت ۸.۵ دوستم آمد و فرشته کوچولو از خوشحالی چند بار طول خانه را دوید! با هم کمی بازی کردند و اسباب بازیهاش را برای فرزند دوستم میاورد. من هم نه پیاده روی رفتم و نه ورزش و نه یوگا انجام دادم. به جاش با دوستانم  چت کردم! ورزش ذهنی بود خاطره بازی کردن. 

۱۰.۵ خداحافظی کردم و دوش گرفتم و ۱۱.۵ رفتیم سوی آفیس ایشان. همه سر کار خودشان بودند؛  من توی یکی از دفترها رفتم که چیزی روی میز ایشان بگذارم و ایشان در اتاق دیگر داشت کار انجام میداد،  شاگرد ایشان از اتاقش آمد بیرون و توی اتاقی که ایشان بود داشت سرک میکشید و همان موقع من از اتاق ایشان بی‌هوا  آمدم بیرون و رو در رو شدیم؛  جا خورد من را دید. سلام کرد و رفت توی اتاقش! 

رفتم به سوی مارکت؛  توی را دوستی که دو ماه پیش با هم ناهار رفتیم بیرون زنگ زد بعد از دو ماه؛  گرفتار جا به جایی بزرگی  در زندگیش است. خدا کمکش کند. 

از مارکت  بلاخره سبزی پلویی خریدم! 

بادمجان،  هویج،  بامیه، لیمو  هم خریدم؛  از فروشگاه قیسی،  برنج،  رب گوجه فرنگی پودر کاری سحرخیز، فیله  مرغ و گوشت چرخکرده و سوسیس خریدم  و از نانوایی هم  نان لواش. 

دوباره بانک و پست رفتم و برای ایشان سوشی خریدم و برای خودم سمبوسه سبزیجات که رفتم  آفیس ایشان تا بچه دوستم را ببرم خانه که مادرش گفت با خودش برمیگردد. ناهار ایشان  را روی میز کارش گذاشتم و خودم برگشتم خانه. باران گرفت و همه جا خیس و دم کرده  شد. انگار شمال ایران عزیزم! 

دغدغه شام نداشتم؛  تنها خریدها را جا به جا کردم. یک پیام از دایی نازنینم داشتم. نانها را که برش میزدم یک فیلم ایرانی دیدم از مردسالاری و تعصب و....! 

بعد هم فیلم آذر را گذاشتم و نشستم به سبزی پاک کردن که ایشان آمد ساعت ۴.۵ و رفت  خوابید  تا ۶!فیلم را ندیدم کامل! 

قوری را پر میکنم و روی وارمر میگذارم! گیلاس هم میشورم و یک طالبی هم برش میزنم.با ایشان غروب توی نم نم بارون رفتیم پیاده روی و حرف زدیم از کار و بیزینس و.. ایشان دوست دارد جمعه ها من بروم آفیس! 

ایشان شام اسپاگتی خورد و من هم کمی خوردم. 


شنبه ایشان رفت سر کار و من رفتم  پیاده روی و یوگا را انجام دادم با ورزشم و حس میکنم حالم خوبتر میشود. هوا خنک و خوب بود و برای ناهار آش رشته درست کرد م  با کوکو سیب‌زمینی؛  همینطور حلوا که سری اول آردش سوخت. سرس دوم آرد نداشتم و آرد کیک رسختم که خوب نشد پس از حلوا درست کردن پشیمان شدم.  ایشان ۴ آمد و ناهارمان را خوردیم. غروب  رفتیم  جنگل نزدیک خانه  و از جلوی مزرع ها رد شدیم۰؛ صدای  طبیعت مستم میکند. عمه نازنینم برایم پیام داده و همینطور مادر  ایشان. گاهی اوقات هیچکس نیست و گاهی همه با  هم هستند. 

ایشان گفت  فردا برویم آفیس را کمی پاکسازی کنیم و بعد ناهار برویم بیرون. زیاد روی حرفهای ایشان حساب باز نمیکنم چون آخرش را میدانم. 

شب چند قسمت سریال را باهم تماشا میکنیم. 


یکشنبه  بیدار شدم و خانه را تمیز  کردم که کار بیهوده ای بود؛ نه  پیاده روی رفتم و نه یوگا  ونه ورزش!سبزیها را شستم.  کارهام ۱۰.۳۰ تمام شد و دوش گرفتم و رفتیم آفیسش ایشان. قرار بود کاغذها را بررسی کنیم و باکس‌های  اضافی را بریزیم دور ولی کارمان جور دیگری شد و از بیخ و بن همه چیز را زیرورو کردیم. پرینترها و اسکنرهای اضافی را گذاشتیم توی انباری حتی تغیر دکوراسیون دادیم و تمیز هم کردیم!! چندین کیسه آشغال و کاغذ ریختیم بیرون و همی چیز مرتب شد. دستور کار برای دخترها پرینت کردم و برایشان گذاشتم روی میزهاشون و طبقات اتاق را مرتب کردم با برچسبها ی بزرگ که بدانند چی کجاست و ساعت شده بود ۴ و خرده ای و من فکر میکردم هنوز  ۲ است ! یک دنیا چیز هم آوردیم خانه جا بدهیم! 

برای سال جدید آماده اند. امیدوارم سال پرباری برایشان باشد و همه موفق باشند. دوستم زنگ زده بود که فرشته اش را بیاورد که گفتم بیاورد.  

آمدیم بیرون و ایشان گفت باید بروم خرید باتری! گفتم برویم ناهار چون من گرسنه هستم،  تعجب کرد!گفت اول خریدم  را بکنم ؛  گفتم  نه اول ناهار و خرید من و بعد خرید باتری قلمی شما. 

۵ بود و من دوتا برش پیتزا سبزیجات گرفتم که سرد بود و سمبوسه هندی هم گرفتم. ایشان یک نصف مرغ با سیب‌زمینی و کوکا. 

از سوپر برای آفیس ایشان شیر و سفیدکننده خریدیم و برای خانه آرد،  شوینده،  کراسان،  ماست،  دستکش،  اسکاچ خریدیم و همینطور باتری برای ایشان از جای دیگر برای ایشان. خسته برگشتیم خانه  و دوش گرفتیم چون گرد و خاکی بودیم و استراحت کردیم.   ایشان فکر میکند من سوپر وومن هستم!!  برای خودم حلوا درست کردم. 

چای دم کردم و طالبی و خربزه  هم گذاشتم روی میز؛  دوستم ۷.۵ آمد و فرشته اش را گذاشت و یک کیک خوشمزه هم برای من آورد. زلزله توی خانه ام به پا شد و خانه به هم ریخت.هیچ چیز سر جایش نبود. با مادر و پدرم،  خواهر جانان،  قند عسل خواهرکم و خواهر ایشان تلفنی حرف زدم. 

 

شام درست نکردم و ایشان میوه خورد و من چند تا گردو؛  حالا از کیک و چایی هایی که خوردم و تنقلات هیچی نمیگویم!! تا ۱.۵ بیدار بودیم چون آتش بازی شب سال نو بود و فرشته ها هراسان. ما آدمها  برای لذت خودمان حیوانا ت و موجودات دیگر دنیا را آزار میدهیم!! 

تا ۲.۵ ایشان غر زد تا خوابش ببرد و نبرد و فرشته ها دعوا میکردند. آخر سر ایشان رفت توی اتاق مهمان و ما کنار هم راحت خوابیدیم. 


تعطیلات که تمام شود میروم برای تستم! دکتر را هم دوست دارم عوض کنم باید یک دکتر بهتر پیدا کنم.  

کی پاییز میاید؛  دلم روزهای کوتاه و شبهای بلند میخواهد! 

دلم برای شوریدگی پاییز تنگ شده است! 


دعا میکنم توی این روزهای سخت و پر تنش خودتان و عزیزانتان و عزیزان همه خوب باشند. دعا میکنم حال ایران و ایرانی خوب باشد. دعا میکنم دوستی و مهربانی میانمان جریان  داشته باش و روزهای بهتری را در کنار هم ببینیم با هر باوری که هستیم. با هم مهربان باشیم چون فردا را کسی ندیده؛  جوری باشیم  که بعد از دهه ها از ما هم  به خوبی یاد کنند! 

خدواندا امروز و هرروز برای این دنیا و مردمانش و موجوداتش و ذراتش  آرامش درخواست میکنم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار که تو راضی و ما رستگار.


در پناه خدای مهربان باشید.


نظرات 1 + ارسال نظر
تارا دوشنبه 11 دی 1396 ساعت 17:53

سلام ایوا جان .
سال نو میلادی مبارک .امیدوارم سال بسیار خوبی پیش رو داشته باشی

سلام تارا جان؛ سپاس از پیام پر مهرت گلم. برای شما و همگی سال خوبی باشد به امید خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد