باد و باران

دیشب باد به اندازه ای تند و زیاد بود که گفتم همانند جادوگر اوز من و خانه و فرشته و ایشان با هم در باد پرواز خواهیم کرد که نکردیم و پا برجا ماندیم. ایشان باید برود آفیسش چون کار دارد.ناهار هم میاید بنابراین تنها اسموتی و کراسانش را برده با خودش. من هم توی تخت مانده ام و هیپنوتیزمم را انجام میدهم. کتاب میخوانم،  وبلاگ میخوانم و زیاد فکر میکنم. هفته پرکاری پیش رو دارم. سر کار که میروم و سفرکاری هم دارم و تازه ایشان هم با من میاید؛  فرشته نمیاید! 

ساعت شد ۱۰.۴۵ دقیقه و باران تندی میبارد. پتو را کنار میزنم و بلند میشوم. خاک از لابه‌لای  پنجره ها و درها به خانه آمده،  رد پاهای گلی فرشته هم همه جا هست. ساعت ۱۱ است؛  پارچه‌ای روی کابینت پهن میکنم و تخته چوبی را روی آن میگذارم؛  قرص نان را پشت رو میکنم و برش میزنم و توی کیسه میگذارم. با دستمال نرم خاکهای میز را میگیرم و خانه را گردگیری میکنم.بادمجانها را پوست میگیرم و در آب نمک میگذارم. آب پرتقال تازه میخورم،  گیلاس و توت فرنگی میخورم. پرنده سیاهی پشت پنجره نشسته  و توی خانه را میپاید. از پشت شیشه قمری های پف کرده  را میبینم؛  برایشان دانه میریزم. از خودم میپرسم شبها کجا میخوابند در این سرما! کاش می‌آمدند توی خانه ما کنار هم می‌ماندیم همگی. 

باید یادم باشد ایمیلهای کاریم را بزنم. یادم باشد نهار درست کنم،  یادم باشد لباسها را توی ماشین بیاندازم،  یادم باشد جواب مادر ایشانرا بدهم. یک بسته مرغ میپزم و بادمجانها را زیرورو میکنم. برنجها را توی قابلمه میریزم! سرویسها را تمیز میکنم و خانه را جارو میکشم،  درزدرها پر از خاک و کرم است. کرمهای خاکی زده اند بیرون و خشک شده اند. 

دوش میگیرم و کمی آرایش میکنم. من همیشه جوری توی خانه لباس میپوشم که با آن میتوانم بیرون بروم. لباسهای توی خانه و بیرونم یکیست. چیزی رنگ رو رفته و از قیافه افتاده ندارم و همیشه مرتبم چه موهایم و چه صورتم و چه لباسم. 

باران تندتر و تندتر میشود. پیازی را خرد میکنم و در روغن کم سرخ میکنم،  تابه قرمز دردارم را دوست دارم. سس  گوجه درست میکنم و مرغها را توی آن میریزم.  کاهویی میشورم و سالاد میکس و برگ اسفناج هم همینطور و همه را توی یک ظرف بزرگ مستطیل میریزم. به خودم میگویم باید ظرف سالاد بزرگ بگیرم که یادم میاد توی بوفه دارم! برنج را روی دمای کم میگذارم و ساعت نزدیک ۳ شده. هوا کمی باز میشود و دوباره توی هم میرود. بادمجانها و غوره و گوجه را کنار مرغها میگذارم. 

امیدی به پیاده روی نیست امروز. نیم خانه را طی میکشم که ایشان میاید و ناهارمان را میخوریم. ظرفها را توی ماشین میگذارم،  چرا توی دستیهایم را شش تایی خریدم؟  کتری  را روی دما کم میگذارم و میرویم توی اتاق هایمان و دراز میکشیم. باران تندی دوباره میگیرد وآسمان طوسی رنگ است. هیاهوی پرنده ها زیاد شده،  کیسه دان را میریزم . بخورید نوش جانتان.

آباژورها را روشن میکنم،  شمع وارمر را هم همینطور. توی قوری چای و چوب دارچین میریزم و روی وارمر میگذارم. چند تا دانه گل سرخ روی لیوان آب داغ خودم شناورند. شمعهای  جلو دررا روشن میکنم،  نور شمع روی دیوار راهرو میرقصد انگار. برای مادر ایشان پیام میدهم. گیلاسها را توی سبد میریزم و آب سرد رویشان میگیرم. دیگراز سرفه ها و تب ولرز خبری نیست.ایمیل کاریم را فردا میزنم؛  آنها دوشنبه میبینند چه فرقی دارد شنبه بفرستم یا یکشنبه یا صبح دوشنبه! لیوانم را دوباره پر میکنم،  گل سرخها شل و وارفته  شده اند! یکی از ناخنهایم به همه جا گیر میکند،  به ژاکتم،  به بلانکتم،  به فرشته کوچولو. یک فیلم میبینیم بر پایه داستان زندگی یک آدم،  من از پیروزی و خوبی و نیکوکاری آدمها اشک میریزم،  نمیدانم در هنگام غم چشمانم خشکند.

روغن نارگیل را به صورتم میزنم و دورانی ماساژ میدهم. 

چندیست با پدر نازنینم حرف نزدم،  همیشه به موبایلش زنگ میزنم.چرا یکبار نشد من سلام کنم،  همیشه پیش دستی میکند و سلام میکند. الان توی باغچه خانه اشان در حال رسیدن به نسترنها و گل رزهاست شاید،  هنوز هم غروبها با هم زیر آلاچیق مینشینند و چای میخورند؟  هنوز هم روزی چندبار اخبار گوش میدهد و هنوز حرص میخورد از وطن فروشی.

ساعت ۱ شده  و ایشان  و فرشته کنار هم خوابیده اند. آمدنش شادی آورد و وسواسم را از بین برد. دست و پاهایش را میبوسم. 

آمدنش آرامش آورد و خنده و شادی؛  از بهشت آمده فرشته کوچولو.

لباسم را عوض میکنم و در تاریکی مسواک میزنم. برسش نرم است! مال من نیست! 

فندک چند بار تق تق میکند و شعله شمع میگیرد. یادم باشد برای خودم یک برس نرم سیلور بخرم و شبها موهایم را شانه بزنم. 

به حرفهای اَلی را به یاد می آورم؛ تنهایی،  بیدار شدن در نیمه شب،  پناه  حیوانات، رفتن دوستان،  آمدن آدمهای نو، پس کارهایم نتیجه داد. 

زیرلب میگویم  خدای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم و به آرامی چشمهایم را میبندم. دستم را دراز میکنم و پتویم را خاموش میکنم. شب سرد بارانی به راحتی میخوابم.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.


خدایا شما انسانهای خوب را بیشتر کن و بدها را به رحمتت راهنمایی کن. 

برایت از خدا میخواهم هیچ بدی در برابرت نباشد. 

آمین 


نیکی چه بدی داشت که تو نکردی! 




بذری کاشته ام

 برای ناهارایشان برنج و کباب گذاشتم ببرد با یک کراسان کره و عسل و آبمیوه تازه و ساعت ۸.۵ رفت سر کار. ایمیل کاریم را نوشتم و کارم  را انجام دادم. ساعت شده بود ۸.۴۵ دقیقه که دوش گرفتم  و پادکستم را گذاشتم و یک  لیوان  آب پرتقال تازه برای خودم ریختم و آب هم نوشیدم. دیشب پیش از خواب ملافه تخت و روبالشی ها را انداختم توی سبد و ملافه تمیز روی تخت کشیدم. سبد لباسیم انگار پر از لباس شده بود! روتختی را کشیدم روی تخت وکرمهام را زدم و کمی آرایش کردم. همه خانه را گردگیری کردم.  ساعت ۱۰ خانم آمد با فرزندش. رفت سرویسها را شست و بالا را جارو کرد. من هم یخچال را از مانده ها پاک کردم. بالا که پاک شد برایشان کراسان و پنیر و میوه و دیپ و کراکر گذاشتم و چای سبز هم درست کردم و نشستیم دور میز یک ۱۵ دقیقه ای و حرف زدیم.۲ سری لباس توی ماشین ریختم و برای ناهار گفت آش میخورند که گرم کردم. ساعت ۲ کارش به پایان رسید و ناهار خوردندو ۳ رفت.فرشته بی‌اندازه  خسته بود. 

فرشتته کوچولو را بردم پیاده روی و برگشتیم خانه. لباسها نیمه. خشک بودند که آوردم توی خانه. 

مادرم زنگ زدو حرف زدیم. هوا بسیار گرم شده و برقها هم قطع میشود. 

نه برق مجانی شد و نه آب؛  بی آب و بی برق هم شدیم و بازگشتیم به دوران قجر! خوب البته "خدعه"کرده بودند علما! 

چندتا دانه سیبزمینی کف قابلمه گذاشتم و لوبیا پلو رارویش ریختم و گذاشتم روی گاز. چای دم کردم و سالاد شیرازی درست کردم. هیپنونیزمم را انجام دادم و چرت هم زدم. پیش از آن هم ساعت ۶ سالاد کاهو خوردم و ایشان ۷ آمد خانه و شاممان را خوردیم. من که دوباره سالاد  خوردم با دوتا تکه ته دیگ و دوتا قاشق برنج . راستی ترشی که درست کردم خیلی خوب شده بود. 

کارهای پس از شام را انجام دادیم و رفتیم توی اتاق دنجمون. من چند روز است به جای چای آبجوش و دمنوش میخورم؛  برای خودم کمی بهار و چوب دارچین و گلسرخ توی آبجوش میریزم و مینوشم. 

گفته بودم میخواهم ۳-۴ تا تابلو بکشم؛  ۳ تا کشیدم و آماده قابند. مادر ایشان هم پیام داده‌بود که آخر شب دیدم.

صورتم را ماساژ دادم و هیپنوتیزم را انجام دادم و خوابم برد. 

جمعه ایشان اسموتی برد با کراسان و میوه؛  اول هیپنوتیزم را انجام دادم ودوش گرفتم و موهایم را خشک کردم. آبمیوه تازه خوردم و  برای پرنده ها غذا دادم و رفتم پیش ایشان چون بیسکوییت را فراموش کرده بود. درست هنگام رفتن از آفیسم زنگ زدند و چند تا چیز را نیاز داشتند که انجام دادم برایشان و ایمیل کردم. خانم  شیرینی درست کرده بود دیروز که آنهم بردم برای دخترها چون  اگر جلوی چشمم باشد همه را میخورم. توی ماشینم بادام و مویز و خرما دارم که هرزمان گرسنه شوم میخورم. 

کمی کار در آفیس ایشان داشتم که انجام دادم و رفتم شاپینگ سنتر برای خرید زنانه. دوتا پلیور گرفتم مشکی و سبزو زرد و یک ژاکت بهاره قرمز و بیخیال همت فروشگاه ها را نگاه  کردم. از میوه فروشی سه تا خیار،  دوتا آناناس،  یکدانه پاپایا و سیب سرخ خریدم. از سوپر هم گیلاس،  نان،  کراکر،  بستنی،  ام اند ام،  شیر ارگانیک،  دانه برای پرنده ها،  کیت کت،  چیپس خریدم. برای ایشان هم یک پرتزل زیتونی خریدم و ساعت ۳ شده  بود. دوست داشتم بروم ماساژ که دیدم باید نیم ساعت کم کم بمانم برای همین رفتم خانه. ایشان آمده  بود و خوابیده  بود. خریدها را جا دادم و کتری را روی دما کم گذاشتم و رفتم با  فرشته بیرون و پرندهها را هم غذادادم. همه پف کرده روی پرچینها نشسته اند و چشم به راه. 

هوا خیلی خیلی سرد بود و سوز داشت. دوباره انگار سرما توی تنم رفت. برگشتیم خانه و چای دم کردم. کمی خواندم و کتابهایم را زیرورو کردم. ایمیل هام را چک کردم و دیدم یک کار دیگر باید انجام  بدهم  و ایمیلی که ظهر روانه کردم برگشت خورده است. 

ساعت ۶ بود وهنوز شام نداشتیم و برای ایشان دمی باقلا با تخم مرغ درست کردم. خودم کمی ماست با چند تا قاشق برنج خوردم. با ایشان یک فیلم دیدیم و شب ساعت ۱۲ خوابیدیم. مانند همیشه ایشان هزار بار پرید از خواب و غر زد. 

امروز توی شاپینگ سنتر و روی پله برقی برای هرآدمی که رو به رو میشدم  در دل دعا میکردم. دعاها بر دلم جاری میشد و یکسان نبودند. برای یکی تندرستی بود و برای دیگری فراوانی،  برای یکی عشق بود و برای دیگری رهایی،  برای یکی  آرزوی دل بود و برای یکی خیر خدا و..........در پایان میزان انرژی و شادی   به‌اندازه‌ی بالا بود که از چشمانم جاری شد. 


الهی روزی بیدار شوم و بشنوم دنیا در آرامش است و هیچ جنگی نیست. این دنیا خانه من است  و جانوران و گیاهان و طبیعتش دوستانم و انسانها هم قبیله ام؛  همه را شاد میخواهم. همه شما را دلشاد میخواهم. 

پ.ن.این روزها دلم میخواهد یک بچه به فرزندی بگیرم. بذرش را تنها کاشته ام در دلم تا خدا راهش را برایم هموار کند. 

بهترینها

نشستیم پای برنامه اقتصادی درباره ایران!خدایا به مردم ما کمک کن از شر فاسدین زودتر رها بشوند؛  فاسد اقتصادی،  فاسد اجتماعی ،  فاسد سیاسی،  فاسد جنسی، فاسد وطن فروش و فاسد خودفروخته و ..... لسیتشان  هم  که پایان ندارد.

دوشنبه صبح ما صبحانه خوردیم و برای ناهار همچنان ایشان قورمه سبزی میخواست بخورد. من هم که کار چندانی نداشتم و یک کرفس و چندین سیب راشستم.  همینطور پرتقال و گریپ فروت را پوست گرفتم. و یک کیلو هویج هم پاک کردم و شستم و یک فیلم هم تماشا میکردم که رضا کیانیان و بیتا فرهی در آن بازی میکردند. من یک پرسشی دارم!اگرفیلمی را دوست ندارید چرا دشنام میدهید؟  خوب بنویسید خوشم نیامد دیگر چرا اعضا بدن را به نمایش میگذارید. مگر به شما در کودکی درست سخن گفتن یاد نداده اند؟  

۳ سری هم ماشین راروشن کردم. سه تا شیشه آبمیوه  گرفتم و آشپزخانه را تمیز کردم و ۱۲.۵ دوش گرفتم و یک  کلاه بافتنی به سرم کشیدم و ساعت ۱ با ایشان رفتیم دور دریاچه.هوا آفتابی و بدون باد و زمستانی گرم بود. حال خوشی داشتم،  انرژی جریان داشت که به درون میکشیدم. هر گام خدا را شکر کردم،  برای هوای خوب،  برای حال خوب،  برای جای زیبایی که در آن زندگی میکنم و برای صدها چیزخوب دیگر که در زندگیم دارم. ساعت ۲ به خانه برگشتیم. کمی مرغ و قرمه  سبزی گرم کردم و خوردیم و دیدم قرمه سبزیم خوشمزه بود ولی شب مهمانی مزه نداد به من. ناهار را جمع کردیم و چرت زدیم.من کمی با دوستانم چت کردم و خواب کوتاهی داشتم. به پرندهایم دانه دادم و یک دانه نان شیرمال  برای ایشان درست کردم برای صبحانه اش. چای هم دم کردم و شب آرامی داشتیم. مادرم زنگ زد و کوتاه حرف زدیم.برای خودم دمنوش درست کردم چندین لیوان و خوردم. شام هم سوپ گرم کردم و خوردیم. نازنین دوست پیام داد که اگر حالم بهتر است فردا برویم با هم کافی بخوریم و  قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم. صورتم را ماساژ دادم. هیپنوتیرم راانجام دادم وشب خوب خوابیدم تنها تک سرفه های خشکی داشتم. 


سه شنبه به ایشان میوه و نان شیرمال و آب پرتقال دادم. خودم هم دوش گرفتم و آماده شدم و ۹.۵ رفتم بیرون. تنها آب و آب هویج خوردم و به دوستم هم پیام دادم که میایم. ۱۰رسیدم و دوستم را دیدم.رفتیم کافه ای و نشستیم تا ساعت ۱۲ حرف زدیم و بعد تند وتیز رفتیم خرید هامون را کردیم البته اون بیشتر. من هم شکر خام،  شکر سفید،  نمک،  دو جور کراکر و کراسان خریدم. یک شلوار گرم هم برای خودم  خریدم. از میوه فروشی هم گوجه کیلاسی،  کاهو،  اسفناج،  سالاد میکس و چند تا دونه بادمجان،  گریپ فروت،  پرتقال و هویج خریدم. ساعت ۱.۵ با دوستم خداحافظی کردم و سرراه پنیر زیره دار و زیتون خریدم. شاپینگ سنتر دم خانه هم ایستادم و رفتم بانک. ۴تا کتاب کودکانه خریدم و میخواستم آب پرتقال تازه بگیرم که دستگاهشان خراب بود. ۴ بود که رسیدم خانه و خریدها را جا به جا کردم.۱ بسته ماهی بیرون گذاشتم و ۱.۵ پیمانه برنج خیس کردم و برای پرنده ها دانه ریختم و با فرشته رفتیم پیاده روی. ۵ و خرده ای بود که برگشتیم خانه و شام را روبه راه کردم و یک ظرف بزرگ سالاد درست کردم و کوکوی کدو برای خودم(خوب نشد). ماهی ایشان را سرخ کردم و چای برایش دم کردم. خودم دمنوش میخورم تنها و کتاب صد سال تنهایی را کوش میدادم و کوه لباسهای شسته شده خوشبو را تا میکردم.

وسایل فردا را هم آماده کردم چون مهمانی میرویم. کراکرها و کتابها را توی کیفی گذاشتم و پنیر و دیپ بادمجان، زیتون را توی یخچال کنار هم که یادم باشد ببرم فردا. شاممان را خوردیم و ایشان ساعت ۸ آمد خانه. شام خوردیم و جمع و جور کردیم. رفتیم پای تی وی و فیلم دیدنمان. مادر ایشان زنگ زد و دوباره از مشکلاتش صحبت کرد و آخر سر هم با دلخوری قطع کردند. هیپنوتیزمم راانجام دادم و مسواک زدم. شب خواستم کتابم را بخوانم ولی خیلی خسته  بودم. 

چهارشنبه صبح به ایشان کراسان کره و عسل دادم و آبپرتقال و سالاد با تن ماهی و  ساعت ۸.۵ رفت.  یک ظرف پر از توت فرنگی،  انگورقرمز و سبز و پرتقال قاچ شده آماده کردم و سلفون کشیدم.ساعت ۸.۴۵ دقیقه دوش گرفتم وآماده شدم. ۶ دست بلوز و شلوار گذاشتم بپوشم که نپوشیدم و آخرش یک بلوز با ژاکت مشکی و شلوار مشکی پوشیدم. انگشتر تک نگینم را دستم کردم و گوشواره های تک نگینم را هم انداختم به گوشم. فرشته توی تخت بود که بهش گفتم تو هم میایی. بلند شد خودش را کش و قوس دادو تکاندو آماده شد به خیال خودش. وسایلم را توی ماشین گذاشتم و کلاه روی سرم کشیدم و یک شال مغز پسته ای انداختم. غذای پرنده ها را دادم و فرشته را سوار کردم و کمربندش را بستم و به امیدخدا ساعت ۱۰.۵۵ دقیقه راه افتادیم. ساعت ۱۱.۳۲ دقیقه رسیدیم. همه راه از خدا سپاسگزاری میکردم.

دختر دوستم پشت شیشه قدی خانه شان ایستاده بود با پستانکی بزرگ! تا مارا دید بالا و پایین پرید و فرشته را صدا زد. فرشته  رایکدور جلوی خانه شان چرخاندم تا کارهایش را بکند. فرشته   را دادم دستشان و خودم ظرف میوه و ساکم را برداشتم و رفتم توی خانه. قرار ما این بود دوستم غذا نپزد و چیزی بخریم سرراه که سفارش داده بود به خانمی و من هم بادوستم شریک شدم و نیمش  را دادم. دوست  دیگرم کمی پس از من رسید و یک قابلمه آش آورده بود و دوست دیگری کمی پس از ما با یک ظرف سالاد الویه و کیک شکلاتی. دور هم نشستیم و دیپ بادمجان و پنیر و زیتون و کراکر شد پیش غذامان. 


بچه های دوستانم همه بزرگ شدند و خانم و آقایی شدند برای خودشان. انگار همین دیروز بود  که دخترک دوستم دامن چین دار میپوشید. انگار همین دیروز بود پسرک دوستم با چشمانی مظلوم خرسی را در آغوش گرفته بود از او عکس گرفتیم با دوستم. فرشته که خیلی خوشحال و شادان میدوید از اینور به آنور و بازی میکرد. به خانم پیام دادم که برای فردا بیاید که گفت می‌آید. 

ناهار آمد و خانمی که غذا را درست کرده بود دو ظرف ژله هم داده بود. از غذاهایش عکس گرفتیم برای توی صفحه  اش برای تبلیغات. برایش دعا میکنم درآمدش روز به روز بیشتر شودبه امید خدا. الهی هرکسی  در هر بیزنس و کار خداپسندانه ای که هست موفق و بی‌نیاز بشود و فراوانی خداوند در  آن جریان پیدا کند. الهی آمین. 

چای دم کردیم و ظرفها را جا به جا کردیم و کیک و ژله و میوه خوردیم. 

دوستانم ساعت ۵ رفتند ولی من تا یک ربع به هفت ماندم. دوستم برایم آش و لوبیا پلو و گیلاس گذاشت و من سرراهم  چلوکباب خریدم و برگشتم خانه. ایشان  ۶.۵ آمده بود و چای دم کرده  بود و چراغها و شمعها را روشن کرده بود. خانه ام نورانی و گرم بود. خدایا هزاران بار سپاسگزارم. 

شام خوردیم و فرشته بیهوش شد،  من هم خسته بودم  و صورتم را شستم و پاک کردم  هیپنوتیزم را انجام دادم و ۱۲ خوابیدم. 

یک ایمیل کاری هم داشتم که فردا باید پاسخ بدهم. مادرم هم زنگ زده بودکه نشنیدم،  توی راه خانم زنگ  زد که آیا میتواند دخترش را هم بیاورد که گفتم بله. 

خدایا سپاسگزارم  برای داشتن دوستان خوب،  روز خوب،  راه خوب،  زندگی خوب،  شب خوب،  خانه خوب ،  غذای خوب،  خانواده خوب،  شهر خوب،  کار خوب. خدایا برای داشتن بهترین چیزها سپاسگزارم. سپاسگزارم و سپاسگزارم. 


سپاسگزاری نیروی بسیارزیادی دارد و خیلی چیزهارا درزندگی ذوب میکند یا پدیدار میکند. سپاسگزاری همیشگی و هر آن به من کمک دیگری هم میکند و آن نجات از دست دیالوگ درونیست. زمانی که با خدا سر میشود بیشتر از حرفهای درون سرم میباشد. 


خداوند بسیار داده است؛  داده ها را بشمار تنها و نداده ها را به‌خودش  بسپار چرا که چیز بهتری در راه آمدن به سوی توست.

بهترینهای خداوند از آن تویی که این خط را میخوانی.


خدایا  سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

یکشنبه صبح از لا به لای کرکره ها نور خورشید روی دیوار خودش را جا داده بود. گفتم الان ساعت ۱۰ صبح است و خوب شد استراحت کردم. بلند شدم و دیدم ساعت ۱۰ دقیقه به ۸ است! برگشتم  توی تخت که دیدم فایده ای ندارد. مسواک زدم و چای دم کردم. کمی چرخیدم و میزها را دستمال کشیدم. ایشان بیدار شد و دور خودش چرخید و تنها یک لیوان چای خورد با شیرینی دانمارکی. من هم ظرف کرم کارامل را گذاشتم روی کانتر آشپزخانه و خوردم کم کم. ماشین را شب پیش فراموش کرده بودم که روشن کردم و ظرفهای بزرگ را گذاشتم دم پله ها  که ببرم بالا. ۳بار ماشین را روشن کردم و خانه را سردستی جارو زدم و کلی خرده ریز را پاک کرد از روی زمین و فرش. ایشان و فرشته رفتند به پرنده ها غذا دادند و رفتند بیرون؛  هوا سرد بود ولی آفتابی. لباسهار ا بیرون پهن کردم و اشان هم برگها را جمع کرد و باغ را رسیدگی کرد. برای ناهار قرمه سبزی داشتم و کاری نداشتم. خانه پاک و پاکیزه بود. کتاب صوتی گذاشتم و گوش دادم.برخی چیزها را چند بار گوش میدهم تا نهادینه شوند در من.

 با فرشته توی باغ بازی کردم و کتاب خواندم و معین در پس زمینه میخواند وای اگر درفش کاوه بشه باز خنجر ضحاک، اگه باز از تخت جمشید خسرویی بیفته رو خاک....

توی دل دعا میکنم خدایا حال مردم و سرزمینم را بهبود ببخش. الهی آمین

ساعت ۲ ناهارمان را خوردیم و جا به جا کردیم. پتوی نرمم را  دور خودم پیچیدم و هیپنوتیزم را گذاشتم و خوابیدم. خورشید داشت پایین میرفت که بیدار شدم و به پرندها غذا دادم. چای دم کردم و تی وی تماشا کردم. کتاب خواندم،  فیلم دیدم. کمد بالا را کمی جا به جا کردم و ظرفهارا بردم بالا و جا دادم. ماشین را هم خالی کردم و ظرفها را جا به جا کردم. لباسهای شسته را بردم بالا پهن کردم و کمی از ایران خبر گرفتم. 


همه شب به خواندن و تماشا گذشت. کمی از فیلم ماری آنتوانت را دیدیم. 

ایشان چندین تلفن داشت و کارهایش  را انجام می‌داد. برای شام سوپ خوردیم و شب رفتیم که بخوابیم. من خوابم نبرد تا ۳و ۴ صبح!! 

برای مردمم و کشورم دعا میکنم روزهای خوب را ببینند و پرنور را ببینند دوباره. 


این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد


به امید خدا هستم. 

الهی همیشه به امید خدا باشی. 



مهمانی

جلوی مارکت گروه های زیادی را میبینی که ایستاده اند. مردی سیاهپوست جلوی در به مردم کاغذهایی را میدهد از آموزه های مسیح،  کمی آنطرفتر پیرمردی   انجیل  را مانند نذری پخش می‌کند. یک گروه مسیحی با بروشورهایشان ایستاده اند تا مردم را هدایت  کنند،  گاهی بینشان ایرانی‌ هم هست. یک گروه کارکنان سازمان ملل هم هستند  با دفتر و دستکشان؛ زنی دارد درباره کیس فامیلش میپرسد و نمیداند اینها تنها پول میگیرند برای کمک به مردمی در کشوری قحطی زده یا جنگ زده. مردمی که تاوان زیاده خواهی و بیعرضگی و وحشیگری دولت خود و همسایگانشان را میدهند مردمانی مانند خودمان! 

مرد جوان درشت اندامی با لباسهای مندرس ساز دهنی میزند و من فکر میکنم چقدر میتواند در آمد داشته باشد. تنها برای یک ناهار یا برای اجاره اتاقی شاید. اینجا زندگی و مردم جریان دارند در کنار هم و دور از همند انگار. از دردهای هم بیخبرند. برای هر که میبینم آسایش و آرامش خواهانم. 

جمعه ایشان که رفت من دوش گرفتم و موهایم را خشک کردم. به دوستم پیام   دادم چون شب پیش گفته   بود نمیتواند بیاید و با هم کافی بخوریم. 

خریدهای ایشان  را بردم آفیس،  یک لیوان بزرگ آب پرتقال هم با خودم  بردم. ۱۰ بود که از خانه زدم بیرون،  خریدها را توی آفیس و آشپزخانه شان جا دادم و رفتم مارکت. نارنگی،  گلابی،  انگور و جعفری خریدم. رفتم از فروشگاه گوشت خورشتی،  مرغ ،  ماهیچه،  ماست،  خرما،  قیسی،  بادام شور،  بادام خام،  عناب،  ماست موسیر، گردو،  لواشک خریدم و از نانوایی هم دوتا  نان سنگک گرفتم. از سوپر توت فرنگی،  گیلاس،  بلوبری،  تمشک  خریدم و برای ایشان یک کباب ترکی خریدم و برای خودم گُزلمه که همان خمیر نان لواشه و توی آن اسفناج و پنیر است و همه را تا ته خوردم. ساعت ۲ غذای ایشان را بردم برایش و دوستی هم زنگ  زد توی راه و حرف زدیم. لباسم را عوض کردم وخریدها را جا به جا کردم. یک کلاه هم روی سرم بود و کارهام را انجام میدادم. گوشت و مرغها را شستم و قورمه سبزی را بار گذاشتم. مایه مرغ شکم پر را درست کردم. مرغها را پیاز و ادویه زدم و گذاشتم  توی یخچال.کرم کارامل را درست کردم و گذاشتم سرد بشود و تیرامیسو را هم درست کردم و توی یخچال گذاشتم.  ایشان ۴ آمد وکمی خوابید و با فرشته رفتند  پیاده روی. ظرفهای پذیراییم را شستم و گذاشتم خشک شوند.  جعفری را پاک کردم. میوه ها را شستم و برنج دم کردم و ایشان قورمه سبزی خورد و خودم  سوپ خوردم. شب هم کتاب‌خواندم ویک خانه کثیف را به حال خود گذاشتم تا شنبه صبح ساعت ۸.۴۵ دقیقه بیدرا شدم و نشستم به کتاب خواندن تا ۱۰!! کتاب ملت عشق تمام شد. بلند شدم و چای دم کردم. یکی از مهمانها زنگ زد که نمیاید.۱۰ پیمانه برنج خیس کردم  و هزاران کار  ریز و درشت انجام دادم. ایشان  گیر داد دکور خانه را عوض کنیم و میز را جا به جا کردیم. حالا بماند که میا آن همه کار میگفت بوفه را ببریم توی تی وی رووم و میز آنجا  را ببریم بالا و کاناپه بالا را بیاوریم پایین که تکان دادن بوفه کار حضرت فیله. چون باید خالی شود و خودش هم سنگین است. آخر سر گفتم درست روزی که من این همه کار دارم تو کار زیادتر میکنی و ایشان رها کرد کار را. خمیر شیرینی را درست کردم. کرمش را هم درست کردم و گذاشتم سرد شود. صبحانه  خوردیم و من مرغها را سرخ کردم درسته که خیلی زمان  برد و مواد را توی شکمشان گذاشتم و توی پیرکسی گذاشتم. پایین  راگردگیری  کردم و سرویسها  را شستم و ایشان جلوی خانه را تمیز کرد و پایین را جارو کشید. یک ترمه روی میز انداختم و ظرفهای مسی آجیل و میوه روی میز گذاشتم  و رویشان را پوشاندم. هوا بسیار سرد و بارانی بود. ایشان به پرنده ها غذا داد و من یک کله  کار داشتم.  سوپ را گذاشتم  کم کم بپزد. ناهار نخوردیم و تنها میوه خوردیم.جعفری شستم و خرد کردم برای سوپ.  بالا را تمیز کردم و جارو هم کشیدم. شیرینیها را درست کردم.  بشقابها را روی میز چیدم. توی سینی چوبی یک ظرف بابا غنوش با کراکر و  پنیر یک ظرف چیپس فلفلی گذاشتم و روی تخته گرد چوبی گیلاسها را گذاشتم با یک سفید و یک قرمز که اگر کسی خواست بنوشد.

ساعت شد نزدیک ۴. ایشان کمی کمک کرد و بعد دوش گرفت چون برای کاری باید میرفت آفیس و مهمانان  هم از آنراه میامدند تا کارشان  را انجام بدهد. خانه را طی کشیدم. ساعت یک ربع به پنج دوش گرفت و رفت و من هم دوش گرفتم  و ۵ از حمام بیرون آمدم. یک موزیک آرام گذاشتم برای خودم. آبجوش گذاشتم و مرغها را توی فر گذاشتم و موهایم را خشک کردم و سشوار کشیدم و ساعت شد ۵.۱۵ و من آرایش کردم و آماده  بودم. چای دم کردم. روی دانمارکی ها  پودر قند زدم و توی ظرف چیدم. برنج را دم کردم.  توت فرنگی و گیلاس هم شستم و ظرفهای مسی را پر کردم. کارهایم به پایان رسید و شمعهایم را روشن کردم. برای دوستی پیام می‌گذاشتم  که مهمانها درست سر ساعت ۶ رسیدند. 

رفتم  در را باز کنم و روی میز هال دسته نرگش بیجانم را دیدم،  دیروز یادم رفته بود گل برای خودم بخرم! 

مهمانها برایمان ش-ر-ا-ب آوردند و شکلات که من بیشتر گل و شیرینی دوست دارم برایم بیاورند،  چای با شیرینی خوردیم و خیلی  خوششان  آمد از شیرینی. از مهمانهام  ۴ نفرشان نیامدند. من از  اینجا  بود که نشستم  و فرشته هم دلخوش مهمان  نوازی میکرد و خودش را لوس  میکرد. ساعت ۷.۵ رفتم دیدم زیر برنج خاموشه و دم نکشیده!!!که روشن کردم و کره و زعفران زدم بهش.  جعفری  سوپ رار یختم و ساعت ۸ شام را کشیدم ولی ته دیگ نداشتم.  دور میز نشستیم و بیشتر از یک ساعت حرف زدیم  و خندیدیم و گفتیم. با اینکه بار دوم بود میدیدمشان بسیار با آنها  راحت بودم. ظرفها  را جمع کردیم و توی  ماشین گذاشتم و بزرگها  را توی آن آشپزخانه و غذاها را جمع کردیم. خیلی راحت گفتند از  مرغ شکم پر میبرند و برایشان گذاشتم. چای دم کردم و روی تیرامیسو را بلوبری و توت  فرنگی ریختم. کرم کارامل را برگرداندم و رویش را تمشک ریختم. یک چای هل دار با دمنوش به و زعفران درست کردم و روی وارمر سر میز گذاشتم.

با شیرینی ومیوه و دسر دور هم نشستیم و جای ریختیم و حرف زدیم و خوردیم. از بی‌تجربگی  های مهاجرت گفتیم برای هم.  

شب خوبی بود. 

 به نظرخودم سوپ و قرمه سبزی خوب نشده بودند! ایشان گفت خوب بودند ولی به خودم  زیاد مزه نداد. برنج هم زیاد آمد. قرمه  سبزی ها ۳ ظرف شدند که دوتارا توی فریزر گذاشتم برای روزهای بیحالی. دو ظرف سوپ ماند که رفت توی فریزر برای شبهای بیشامی. مهمانها ساعت ۱۱ رفتند و ایشان تند تند جمع میکرد وتوی ماشین میگذاشت و من بزرگها را شستم با دست. ایشان مسواک زد و خوابید و من آشپزخانه را تمیز کردم. دستشویی را شستم چون توالت من است ومهمانها از آن استفاده کردند و کل خانه را طی کشیدم و رومبلی ها را پهن کردم و روی میوه هارا پارچه کشیدم. ساعت۱ بود که صورتم را پاک کردم و مسواک زدم و دراز کشیدم توی تخت. تازه فهمیدم چقدر خسته ام! وبلاگ خواندم و کامنت گذاشتم و کمی کتاب خواندم. ساعت ۲ خوابیدم. 


خداوندا هر چه بیشتر سپاسگزاری میکنم بیشتر روانه میکنی. هر چه ایمانم بیشتر میشود  بیشتر میبینم.

من از تو نور و انرژی و عشق میگیرم و به هیچ چیز دیگرنیازم نیست. 


در وجود هر کس تنها عشق الهی را میبینم و هرکجا میروم با عشق الهی رو به روهستم.

ثانیه های زندگیتان پر از آرامش و خبرهای خوش به امید خدا.