باد و باران

دیشب باد به اندازه ای تند و زیاد بود که گفتم همانند جادوگر اوز من و خانه و فرشته و ایشان با هم در باد پرواز خواهیم کرد که نکردیم و پا برجا ماندیم. ایشان باید برود آفیسش چون کار دارد.ناهار هم میاید بنابراین تنها اسموتی و کراسانش را برده با خودش. من هم توی تخت مانده ام و هیپنوتیزمم را انجام میدهم. کتاب میخوانم،  وبلاگ میخوانم و زیاد فکر میکنم. هفته پرکاری پیش رو دارم. سر کار که میروم و سفرکاری هم دارم و تازه ایشان هم با من میاید؛  فرشته نمیاید! 

ساعت شد ۱۰.۴۵ دقیقه و باران تندی میبارد. پتو را کنار میزنم و بلند میشوم. خاک از لابه‌لای  پنجره ها و درها به خانه آمده،  رد پاهای گلی فرشته هم همه جا هست. ساعت ۱۱ است؛  پارچه‌ای روی کابینت پهن میکنم و تخته چوبی را روی آن میگذارم؛  قرص نان را پشت رو میکنم و برش میزنم و توی کیسه میگذارم. با دستمال نرم خاکهای میز را میگیرم و خانه را گردگیری میکنم.بادمجانها را پوست میگیرم و در آب نمک میگذارم. آب پرتقال تازه میخورم،  گیلاس و توت فرنگی میخورم. پرنده سیاهی پشت پنجره نشسته  و توی خانه را میپاید. از پشت شیشه قمری های پف کرده  را میبینم؛  برایشان دانه میریزم. از خودم میپرسم شبها کجا میخوابند در این سرما! کاش می‌آمدند توی خانه ما کنار هم می‌ماندیم همگی. 

باید یادم باشد ایمیلهای کاریم را بزنم. یادم باشد نهار درست کنم،  یادم باشد لباسها را توی ماشین بیاندازم،  یادم باشد جواب مادر ایشانرا بدهم. یک بسته مرغ میپزم و بادمجانها را زیرورو میکنم. برنجها را توی قابلمه میریزم! سرویسها را تمیز میکنم و خانه را جارو میکشم،  درزدرها پر از خاک و کرم است. کرمهای خاکی زده اند بیرون و خشک شده اند. 

دوش میگیرم و کمی آرایش میکنم. من همیشه جوری توی خانه لباس میپوشم که با آن میتوانم بیرون بروم. لباسهای توی خانه و بیرونم یکیست. چیزی رنگ رو رفته و از قیافه افتاده ندارم و همیشه مرتبم چه موهایم و چه صورتم و چه لباسم. 

باران تندتر و تندتر میشود. پیازی را خرد میکنم و در روغن کم سرخ میکنم،  تابه قرمز دردارم را دوست دارم. سس  گوجه درست میکنم و مرغها را توی آن میریزم.  کاهویی میشورم و سالاد میکس و برگ اسفناج هم همینطور و همه را توی یک ظرف بزرگ مستطیل میریزم. به خودم میگویم باید ظرف سالاد بزرگ بگیرم که یادم میاد توی بوفه دارم! برنج را روی دمای کم میگذارم و ساعت نزدیک ۳ شده. هوا کمی باز میشود و دوباره توی هم میرود. بادمجانها و غوره و گوجه را کنار مرغها میگذارم. 

امیدی به پیاده روی نیست امروز. نیم خانه را طی میکشم که ایشان میاید و ناهارمان را میخوریم. ظرفها را توی ماشین میگذارم،  چرا توی دستیهایم را شش تایی خریدم؟  کتری  را روی دما کم میگذارم و میرویم توی اتاق هایمان و دراز میکشیم. باران تندی دوباره میگیرد وآسمان طوسی رنگ است. هیاهوی پرنده ها زیاد شده،  کیسه دان را میریزم . بخورید نوش جانتان.

آباژورها را روشن میکنم،  شمع وارمر را هم همینطور. توی قوری چای و چوب دارچین میریزم و روی وارمر میگذارم. چند تا دانه گل سرخ روی لیوان آب داغ خودم شناورند. شمعهای  جلو دررا روشن میکنم،  نور شمع روی دیوار راهرو میرقصد انگار. برای مادر ایشان پیام میدهم. گیلاسها را توی سبد میریزم و آب سرد رویشان میگیرم. دیگراز سرفه ها و تب ولرز خبری نیست.ایمیل کاریم را فردا میزنم؛  آنها دوشنبه میبینند چه فرقی دارد شنبه بفرستم یا یکشنبه یا صبح دوشنبه! لیوانم را دوباره پر میکنم،  گل سرخها شل و وارفته  شده اند! یکی از ناخنهایم به همه جا گیر میکند،  به ژاکتم،  به بلانکتم،  به فرشته کوچولو. یک فیلم میبینیم بر پایه داستان زندگی یک آدم،  من از پیروزی و خوبی و نیکوکاری آدمها اشک میریزم،  نمیدانم در هنگام غم چشمانم خشکند.

روغن نارگیل را به صورتم میزنم و دورانی ماساژ میدهم. 

چندیست با پدر نازنینم حرف نزدم،  همیشه به موبایلش زنگ میزنم.چرا یکبار نشد من سلام کنم،  همیشه پیش دستی میکند و سلام میکند. الان توی باغچه خانه اشان در حال رسیدن به نسترنها و گل رزهاست شاید،  هنوز هم غروبها با هم زیر آلاچیق مینشینند و چای میخورند؟  هنوز هم روزی چندبار اخبار گوش میدهد و هنوز حرص میخورد از وطن فروشی.

ساعت ۱ شده  و ایشان  و فرشته کنار هم خوابیده اند. آمدنش شادی آورد و وسواسم را از بین برد. دست و پاهایش را میبوسم. 

آمدنش آرامش آورد و خنده و شادی؛  از بهشت آمده فرشته کوچولو.

لباسم را عوض میکنم و در تاریکی مسواک میزنم. برسش نرم است! مال من نیست! 

فندک چند بار تق تق میکند و شعله شمع میگیرد. یادم باشد برای خودم یک برس نرم سیلور بخرم و شبها موهایم را شانه بزنم. 

به حرفهای اَلی را به یاد می آورم؛ تنهایی،  بیدار شدن در نیمه شب،  پناه  حیوانات، رفتن دوستان،  آمدن آدمهای نو، پس کارهایم نتیجه داد. 

زیرلب میگویم  خدای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم و به آرامی چشمهایم را میبندم. دستم را دراز میکنم و پتویم را خاموش میکنم. شب سرد بارانی به راحتی میخوابم.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.


خدایا شما انسانهای خوب را بیشتر کن و بدها را به رحمتت راهنمایی کن. 

برایت از خدا میخواهم هیچ بدی در برابرت نباشد. 

آمین 


نیکی چه بدی داشت که تو نکردی! 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد