بازگشت خاطرات

چند روز ننوشتم, تلاش میکنم یادم بیاد. 

چهارشنبه که خانه ماندم, برای ایشان قرمه سبزی درست کردم از صبح که شاممون باشه. خانه را تمیز کردم و با دوستی صحبت کردم. همان که گفت بریم اسکی؛ پرسید اگر میتونی هفته آینده دوشنبه بریم و یا فردا که هر دو تا روز من سرکار بودم و قرار شد آنها بروند بدون من. 

با مادرم صحبت کردم و با پدرم, پیاده روی رفتم, پیلاتز انجام دادم, مانند هر روز برای پرنده ها و مرغابی غذا بردم. باید گندم بخرم یکی از این روزها. آب پرتقال گرفتم. 

عصر یک موزیک بی کلام ژاپنی گذاشتم و یک قوری چای بابونه و ریلکس کردم و کتاب خوندم. عادت بدیه, دوست دارم با انگشت نوشته ها را رد کنم؛ امان از دنیای تکنولوژی. شام خوردیم و من وسایلم را توی ماشین گذاشتم برای سفر ۵ شنبه و خوابیدیدم. 

۵ شنبه ساعت ۷ بیدارشدم, دوش گرفتم و ۷.۳۰ زدم بیرون. حوالی ۹ آنجا بودم و همکارم جدا آمد. کارمان تا ۱۰.۳۰ طول کشید و برگشتم سمت خانه. سرراه رفتم خرید خانه که خوب همه چی خریدم و ناهار یک لیوان آبمیوه خوردم با نان سیر. 

میوه هم خریدم و موز زیاد که اینروزها خیلی تمایل به خوردنش دارم, همینطور خرمای خوشمزه و سبزی خوردن.

برای شام سوپ سبزیجات درست کردم و سبوس جو هم توش ریختم که فکر کنم زیاد بود و کمی سفت شد که  با نان چاودار تست شده ای که باروغن زیتون و کره سیر دار مزه دار شده بود. 

یکی از روزهایی بود که کامل گیاه خور بودم. دوست دارم شمار این روزها بیشتر بشه.

جمعه که باید کار میکردم, یک ماهیچه گذاشتم بپزه از ساعت ۹ نشستم پای کار , ایمیل همکارم راچک کردم و جوابش را دادم. که بنآگاه  دیدم بله یک متینگ داریم که من اصلا ایمیلش راندیده بودم. 

تازگیها چشمام یک چیزهایی را ردمیکنند, توجه نمی کنند, نمیبینند. دیگه تا ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه درگیر میتینگ بودم. 

دوش گرفتم و موهام راروغن زدم. چند سری لباس شستم و بیرون پهن کردم که هوا بخوره. 

بعدش با آب ماهیچه کته درست کردم, چند تا فلفل تند هم ریخته بودم توش.  سبزیها را پاک کردم و ماست موسیر درست  کردم. همراه با شور و آماده گذاشتم همه چیز را. رفتم پیاده روی که ایشان رسید و با هم  رفتیم, یادم رفت غذای مرغابی ها را ببرم.را  برای ایشان وقت آرایشگاه گرفتم, موهام را به خانمه نشان دادم که گفت این خیلی خوشرنگه الان چرامیخواهی عوضش کنی,  نان خودش را برید و رای منو زد! 

نهارخوردیم و خوابیدیم. ایشان  ساعت ۴.۳۰ رفت آفیس  و ۵ برگشت, چای خوردیم. مادر ایشان  زنگ زد و بعد ما پیاده رفتیم آرایشگاه. من پیاده روی کردم تا کار ایشان تمام بشه, هوا تاریک و سردشده بود. برگشتیم خانه, چند لیوان آبجوش خوردم. برای شام یک ظرف بزرگ سالاد با روغن زیتون و بالسامیک درست کردم و با آب پرتقال طبیعی خوردیم. خیلی شب سبک بودیم جفتمون. خانه به اندازه چی ریخت و پاش و نامرتب و کثیف شده بود.

مهم نیست, شنبه روز پرکاریه. 

خاطرات بد برمیگردند, حفره قلبم برمیگردد. از داخل لرزانم, دست چپ و پای چپم گز گز میکند. کاش به جای فراموشی  این روزها, آن خاطرات میرفتند. خاطرات و زخمها و جای زخمها هنوز درد میکند. قلبم  هنوز درد میکند. 

خدایا کمکم کن که آزار نبینم دوباره. مدتهاست گریه نمیکنم. مدتهاست سایلنتم. 


مهربان باشیم

یکشنبه جایی نرفتیم, هوا آفتابی و خوب بود. ایشان و مهمان رفتند بیرون  و من خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم و دوش گرفتم. ناهار را ایشان آماده کرد و آشپزخانه را تمیز کرد و کمی از ظرفها را شست و بقیه را توی ماشین گذاشت. مهمان بعد از ناهار رفت و من هم کمی استراحت کردم. 

وسایلم را توی ماشین گذاشتم, آب و میوه همراه با داروم, چون زود باید از خانه میرفتم فرداش. شب خیلی بد خوابیدم, خیلی. 

ساعت ۶ آماده شدم و زدم بیرون. باران بود و مه و تاریکی. کم کم هوا روشن شد. همکارم را برداشتم از خانه اش و با هم رفتیم. 

جاهای زیبایی را دیدم, دره های مه گرفته و سبز و ساکت, هزار بار خدا را شکر کردم که این همه زیبایی را دیدم. جاده هایی که دل مزرعه های سبز را شکافته بود و انگار ته دنیا بود. هیچ صدایی نبود, رد پای انسانی نبود. دنیا همانطور بود که باید  میبود نه آنی که ما درست کردیم. 

همکارم سر راه برگشت یک قهوه گرفت و منهم سیب خوردم با کمی  بادام, کشمش و خرما که هم ناهارم بود و هم صبحانه! 

رساندمش خانه اش و رفتیم با دو ماشین به محل دوم. 

آنجا به قدری زیبا بود که فکر میکردم مال دنیا نیست!

کارمان را انجام دادیم و سر راه نان خریدم وموز و آرد سوخاری و ساعت ۲.۱۵ رسیدم خانه. ایشان ناهار گرم کرده بود, من فقط ۱-۲ قاشق خوردم و دوش گرفتم. بلانکتم را دورم پیچیدم و روز زمین اتاق دلخواهم دراز کشیدم و هیچ نفهمیدم. ساعت ۵ بیدار شدم, یک چای دم کردم, پاپکورن درست کردم و نشستم جلو تی وی با یک کاسه بزرگ سفید. چای و کیک هم خوردم. 

با مادرم حرف زدم و با پدرم. ریپورتها را فرستادم و وسایلم را توی ماشین گذاشتم برای فردا.

برای شام سوسیس سرخ کردم با خیار شورو گوجه و جعفری, آخرین قسمت سریالم را یادم رفت ببینم. خوابیدم زود.

امروز ساعت ۷ آماده رفتن شدم, خوب روز خوبی خواهد بود. 

ماشینم که روشن نشد و سویچ ایشان را برداشتم و خوب بود که سر کار نرفته بود. خوشبختانه سر زمان رسیدم, هوا بارانی بود و تو جاده های باریک و پر پیچ و خم میراندم. باید یک ایمیل بزنم و تشکر کنم که من را به این سفرها فرستادند, جاهایی که قبل از مردن باید میدیدم را دیدم. توی راه یک موز خوردم که صبحانه ام بود. 

تو بازگشت آهنگهای آرام گوش میدادم, خورشید ابرها  را کنار زده بود تا زمین را گرم کند. من خوشبختم. 

ایشان ناهار درست کرده بود و ماشین من هم آمده بودند درست کرده بودند. ایشان رفت برای کاری بیرون و من اول از همه کمی شیر گرم کردم با کمی نسکافه خوردم همرا با یک نان شیرمال و کره و مربای آلبالو. کاهو شستم و سالاد درست کردم. چند سری لباس شستم و بیرون پهن کردم تا هوا بخوره , خشک که نمیشه. خشک شده ها را جمع کردم. 

پیاده روی  رفتم، ,پرنده ها را غذا دادم, اردکهای دریاچه را غذا دادم, 

یک لیوان چای هل , دارچین و میخک با نبات خوردم. کتاب خواندم و از آفتاب لذت  بردم.


ایشان ساعت ۳-۳.۳۰ آمد. من کته با ماست خوردم چون دلم درد میکرد. 

ایشان خوابید و من هم یک چرت  زدم, چند صفحه از کتابم را خواندم. چای دم کردم و خوردیم.

کارهام را انجام داد, ایمیلهای کاری فرستادم.

 نیم ساعتی پیلاتز را انجام دادم, وزنه زدم.  یک لباس اتو کردم. وبگردی کردم, پوآرو تماشا کردم.

ایشان شامش را گرم کرد, من سالاد خوردم با ماست, یک نارنگی و سه چهار لیوان چای سبز. 


پ.ن. دنیا زیباست خرابش نکنیم. 

پ.ن. با حیوانات مهربان باشیم, آنها چند صباحی مهمان این دنیا هستند؛ رحمتند و ماموریت خودشان را دارند.

پ.ن. مهربانی پابر جاست. 

کار و بار

آدینه پر کاریست! 

صبحانه را آماده میکنم, خودم گرسنه نیستم ولی میخورم! خانه را گردگیری میکنم و جارو میکشم. نشیمنها را و اتاق خودمان را و آشپزخانه و راهرو را. دستشویی خودمان را هم تمیز میکنم و آن یکی را فقط دستمال آنتی باکتریال میکشم! کسی استفاده نمیکنه از این و بقیه را برای یکشنبه میگذارم. یکشنبه روز تکاندن خانه است. 

تنها تنم را میشورم و وقتی برگشتم دوش میگیرم. ساعت ۱۰.۲۰ دقیقه قبل از راهی شدن موبایلم را چک میکنم, دختری که قرار بود برنامه سفر ما را مرتب کند ایمیل زده که کی میای؟ جوآب میدهم ولی بهتر دیدم تلفن بزنم و چه خوب شد زدم که گفت اگر ممکنه بعد ازظهر نزدیک ۱ بیا! خوب  من هم میروم خرید ابتدا. یک سینی خوشگل مامان دیده بود که براش گرفتم. ماسک صورت و آبپاش فانتزی بازم برای مامان. نامه ای پست میکنم. میروم خرید گوشت و مرغ؛ انژری و توت و گردو هم میگیریم به همراه سبزی قرمه, ماست, پنیر, دنبال کلوچه سنتی فومن میگردم که تمام شده. 

برانی بادمجان میگیرم به بولانی برای ناهار و بقیه خریدها را هنگام برگشت انجام میدهم. به آفیس میرسم و دخترک میگوید که هنوز کار دارند! ۴۵ دقیقه راه رفتم و لازانیا و شیرینی را هم خریدم  و در آخر کارها را تحویل گرفتم و نزدیک به ۲ بود. در راه برگشت کاهو, گوجه و خیار گرفتم و وارد ترافیک شیرینی میشوم. نه راه پس  نه راه پیش! 

به خانه که میرسم ایشان هم رسیده و ظرفها را با دست شسته ولی ماشین را خالی نکرده بود. گوشت و مرغها را میشورم. همینطور خیار و گوجه ها را, خریدها را جا به جا میکنم. ظرفهای مسی آجیل شور و شیرین را پر میکنم. آخ  فراموش کردم فیله مرغ بخرم. قارچها را میشورم و با فلفل دلمه خرد میکنم. 

لا به لای  اینها یکی و دو  لقمه میخورم. 

پیاز برای خودش سرخ میشود, گوشت را با پیاز تفت میدهم و نمک و زردچوبه میزنم. از وقتی مامان اینجا بود عادت به استفاده از زردچوبه پیدا کردم! همه مواد میپزند. ایشان میگوید عجب غذای پر دردسری, خورشت درست کن! سس سفید آماده  شده, ورقه ورقه یک پیرکس پر میشود و یک ظرف کوچکتر.

گوشتها را خردتر میکنم و همه را بسته بندی میکنم. کشوهای فریزر را تمیز میکنم و تند تند همه جا را تمیز میکنم. یک سالاد کاهو هم درست میکنم. دوش  میگیرم، چای میخورم. 

لازانیا را در فر میگذارم و کمی بعد مهمان میرسد. فقط میدانم خسته ام, گاهی به خودم رحم نمیکنم! شام خیلی خوب بود و یک کوچولو مانده برای وقتی در هفته خودم. 

ساعت ۹:۴۰ دقیقه است که میشینم! 

کمی بعد به تخت میخزم و کمی بعدتر خوابم میبرد. 

چرا ۳-۴ صبح  بیدار میشوم.

کمی میخوانم و بیشتر گوش میدهم. سرگیجه دارم و حالت تهوع. نزدیک ۶ خوابم میبرد. مهمان ۷ میرود, ایشان ۸ میرود, صبحانه را آماده میکنم و تا ساعت ۹.۳۰ میخوابم. 

از دور دستها صدای آوای زنگداری میآید, صدای کاسه های تبتی که همزمان ضربه میخورند, آواى هارمونی و هماهنگی به گوش میرسد. 

به صبحانه میلی ندارم وکاری هم ندارم. شام بیرون میرویم و نهار هم کسی نیست. برای خودم کار میتراشم. دوشی میگیرم و پیاده روی کوتاهی میروم. آش برای عصرمان آماده میکنم ونان شیرمال. ماشینم را تمیز میکنم بیرون و داخل. ماشین ظرفشویی راروشن میکنم و پرنده ها را غذا  میدهم. در آفتاب دراز میکشم روی زمین, مدیتیشن میکنم. خوابم میبرد و با صدای ایشان بیدار میشوم. نزدیک ۵ شده , کمی آش میخوریم ومهمان هم میرسد. کیک خریده که باچای میخوریم. نزدیک ۸ بیرون میرویم, باران میبارد. آنها غذا میگیرند و من سالاد. یادشون رفته روغن زیتون بزنند و خالی خالی میخورم. 

برنامه دوست داشتنیم را نگاه میکنم, در مورد فوتبال و المپیک حرف میزنیم. در مورد خانه و جای زندگی و.....! 

کتاب می خوانم. 

دوستی که هفته  پیش رفتم خانه اش  پیام داده برویم که برویم اسکی, پاسخم شرمنده ام من کار دارم این هفته بود.

مادر ایشان پیامهای مهر آمیز میدهد! از تنهایی گله میکند!میفهمم تنها رها شدن سخت است، نادیده گرفته شدن سختتر, اما برای من به پخته شدنش میارزید. 


پ.ن. روزهای زیبا بیخبر میایند وقتی تو گرداننده هستی هستی!

کیستی تو

ساعت ۸.۲۰ دقیقه از خواب بیدار می شوم و چای دم میکنم  و صبحانه را آماده می کنم. برای خرید باید بیرون بروم و زود هم  بروم تا زود بازگردم به کنج آسایشم. دوش میگیرم  و کمی این طرف و آنطرف میکنم و ساعت ۱۰ می زنم بیرون. یکی از همکاران قدیمیم زنگ زد و پیشنهاد کاری داد در جایی که کار میکنه خودش. گفتم بر گشتم سر کار قبلی و خیلی راضیم  و ممنونم از اینکه یادم بودی. ابتداآن وسیله که باید پس میدادم رادادم پس از  ۲سال و اندی, چون گارانتی مادام العمر داشت. قرار شد یکی برام بیارند و بهم زنگ بزنند. 

خریدهام  را انجام میدهم از چند جا مختلف, یک لیوان آب سبزی میخورم.  برای خودم هم یک لباس میخرم به رنگ آبی که خیلی دوست دارم این رنگ را. 

یک کاهو, چند تا خیار و ۲-۳ کیلو گریپ فروت هم میخرم همراه با نان سبوس دارم, نان مورد علاقه ایشان, شیر, خامه, کره, قارچ, شوینده, پنیر, گوشت بوقلمون, ماست, 

پنیر ورقه ای و کمی خرت و پرت. برای ایشان ساندویچ فیله مرغ میخرم و برای خودم هم ساندویچ وجترین. به دفتر ایشان می روم که با هم ناهار بخوریم که انقدر کار داره که غذاشو میگذارم  تو آشپزخانه و خودم برمیگردم  خانه. دوستی زنگ میزند و آنچنان گرم صحبتم که ىادم میرود داروم را بگیرم! نزدیکهای خانه دور میزنم و دارم را میگیرم. 

به خانه میرسم و کارهام را انجام میدهم. برای ایشان خورشت کرفسی که هوس کرده درست میکنم. پیاده روی میروم و به اردک هام غذا میدهم.

نمی دونم چرا همش سر پا هستم تا ایشان بیاد.

کمی پاکسازی میکنم.  با مادر و خواهر حرف میزنم. سالاد شیرازی درست میکنم و شام را زود میخوریم. به وبلاگ قدیمیم سر میزنم. چه روزهایی بود, همه چیز خوب و آرام شد از زمانی که خودم آرام شدم. دوست ندارم لینکش کنم اینجا و دلم هم نمیاد پاکش کنم. 

خدایا شکرت.


امروز ۵شنبه ساعت ۷.۴۵ بیدار میشوم و کارهای معمول صبح انجام شد. ایشان سر کار میرود. منم دو سری لباس توی ماشین میریزم. ابروهام را مرتب میکنم. دیروز نرفتم پیش آن خانم که همیشه میرفتم. روغن موهام را میزنم. دوش میکیرم. 

غذای پرنده ها اولین کار هر روزمه. با همکارم برای برنامه هفته آینده برنامه ریزی میکنم ولی درمی یابم که برنامه عوض شده و به ما خبر ندادند! کلی ایمیل نگاری کردیم با دفتر و آخرش هم ساعات پایانی روز ایمیل زدند که چه کنیم.

از ظهر کار میکنم و یک ساندویچ کوچک برای ناهار درست میکنم, موهام را خشک میکنم. نزدیک ۵ میروم و میدوم, بعد شام را که شامی باشه آماده میکنم. با مادرم حرف میزنم. چای دم میکنم و باز بالا میروم تا کآرم را تمام کنم. ایشان رسیده  و ایوا ایوا میکند. لیست  خرید فردا را آماده میکنم. فردا باید به آفیس بروم و وسایل سفر کاری را بردارم. عصر همکار سابق دیگری زنگ زد و برای پروژه دیگری به همکاری خوانده شدم. خدایا شکرت. این را قبول کردم چون ساعت کار دست خودم هست. 

فردا مهمان دارم برای شب, خرید دارم و سر کار میروم. خانه را هم باید سر سری تمیز کنم و ایشان هم ناهار میاد خانه.

سریالی درباره برده های أمریکایی دیدیم، دردناکه دیدن آزار آدما. کاش کننده ها بیان بگویند چه به سرشون آمد بعد این همه ظلم. 


پ.ن. این ایمان منه که تو راهگشایی, که تو راهی که تو ماهی خدا جونم. 


با بای مریضی

 یکروز مانند دیروز میشه و یکروز مانند امروز. ساعت ۵ خرده ای بیدار میشوم. 

کمی وبگردی میکنم  و مدیتیشن نیم ساعته تا حال روزم خوبتر بشه. ۱۰ دقیقه به هفت چای دم میکنم  و نهار ایشان را آماده میکنم . ۷.۱۰ دقیقه شروع به گردگیری کرده و ساعت ۹.۳۰ خانه جارو و طی کشیده شده با دستشویی ها تمیز و برق درست مانند دسته گل میشود. اسفند دود میکنم. روز را زود آغاز کردن خوب است.

 پیاده روی میروم و با یکی از دوستان همسایه گپ میزنم. دعوتش را رد میکنم, نیازم به تنهاییست. روغن به موها و کف سرم میزنم, فکر میکنم شام لازانیا درست کنم. برای خودم با سبزیجات و برای ایشان با گوشت.

ماشین ظرفشویی را خالی میکنم و یک دور لباس میاندازم. یک لیوان شیر موز درست میکنم و کنجد و خرما و پسته اضافه میکنم. هوس آبمیوه امید دارم.

تلفن دوستی را پاسخ میدهم. 

چای سبز درست میکنم و سرکار مینشینم. مشکلات تا اندازه ای کم میشود ولی چشمهام خسته هستند. ناهار گرم میکنم و میخورم با ماست و دوباره سر کار برمیگردم.

ساعت ۴.۳۰ شده, چای دم میکنم و هنوزفکر میکنم شام لازانیای خوشمزه درست کنم! و هنوز کار دارم که تمام کنم. چشمهام دیگر کدی را تشخیص  نمیدهد! کمرم درد میکند. کآرم را رها میکنم و روی زمین درازمیکشم و خوابم میبرد. کمی بعد بیدار میشوم و دفتر و دستکم را میبندم.

به دکترم میگویم خسته ام؛ مولتی ویتامین میدهد. گاهی انژری پلک زدن هم ندارم, مولتی ویتامین میدهد. 

فردا باید دارو بگیرم. موهایم را خشک میکنم, سلام نارنجی باز که پیدات شد. 

ایشان میرسد و به دنبال خورشت کرفس است؛ زهی خیال باطل  چون لازانیا هم درست نکردم! سبزی پلو با ماهی درست میکنم.

چای میخوریم و من به دنبال گارانتی یک وسیله برقی آفیس را به هم میریزم. گارانتی چیز دیگری را پیدا میکنم که میخواستم پس بدهم! کشوی میز خودم را مرتب میکنم. 

کلی کاغذ دور میریزم. کشوی اول لوازم نوشتاری  دارم. کشو دوم آموزه های فرا زمینی و معنوی دارم. کشوی سوم مدارک کاریم. 

یک پوشه درباره بیماری, رژیم و ..... میناندازمش دور. کی مریضه !؟ 

همه را مرتب میکنم اما پیدا نشد آنچه که میخواستم. شام میکشم, برای خودم تن ماهی تند باز میکنم, چند روزیست هوس تندی و گرمی دآرم. به خواهرم  زنگ میزنم  وبی پاسخ میمانم. 

آخر هفته مهمان دارم. ایشان متینگ کاری طولانی دارد, مدیتیشن شبم راانجام میدهم , چای سبز وپرتقال و دارچین میخوریم. ایشان فرداناهار ندارد. 

هوا سرد و ابریست, خانه گرم است. موهایم نرم و خوشبوست. من خوشبختم.