کار و بار

آدینه پر کاریست! 

صبحانه را آماده میکنم, خودم گرسنه نیستم ولی میخورم! خانه را گردگیری میکنم و جارو میکشم. نشیمنها را و اتاق خودمان را و آشپزخانه و راهرو را. دستشویی خودمان را هم تمیز میکنم و آن یکی را فقط دستمال آنتی باکتریال میکشم! کسی استفاده نمیکنه از این و بقیه را برای یکشنبه میگذارم. یکشنبه روز تکاندن خانه است. 

تنها تنم را میشورم و وقتی برگشتم دوش میگیرم. ساعت ۱۰.۲۰ دقیقه قبل از راهی شدن موبایلم را چک میکنم, دختری که قرار بود برنامه سفر ما را مرتب کند ایمیل زده که کی میای؟ جوآب میدهم ولی بهتر دیدم تلفن بزنم و چه خوب شد زدم که گفت اگر ممکنه بعد ازظهر نزدیک ۱ بیا! خوب  من هم میروم خرید ابتدا. یک سینی خوشگل مامان دیده بود که براش گرفتم. ماسک صورت و آبپاش فانتزی بازم برای مامان. نامه ای پست میکنم. میروم خرید گوشت و مرغ؛ انژری و توت و گردو هم میگیریم به همراه سبزی قرمه, ماست, پنیر, دنبال کلوچه سنتی فومن میگردم که تمام شده. 

برانی بادمجان میگیرم به بولانی برای ناهار و بقیه خریدها را هنگام برگشت انجام میدهم. به آفیس میرسم و دخترک میگوید که هنوز کار دارند! ۴۵ دقیقه راه رفتم و لازانیا و شیرینی را هم خریدم  و در آخر کارها را تحویل گرفتم و نزدیک به ۲ بود. در راه برگشت کاهو, گوجه و خیار گرفتم و وارد ترافیک شیرینی میشوم. نه راه پس  نه راه پیش! 

به خانه که میرسم ایشان هم رسیده و ظرفها را با دست شسته ولی ماشین را خالی نکرده بود. گوشت و مرغها را میشورم. همینطور خیار و گوجه ها را, خریدها را جا به جا میکنم. ظرفهای مسی آجیل شور و شیرین را پر میکنم. آخ  فراموش کردم فیله مرغ بخرم. قارچها را میشورم و با فلفل دلمه خرد میکنم. 

لا به لای  اینها یکی و دو  لقمه میخورم. 

پیاز برای خودش سرخ میشود, گوشت را با پیاز تفت میدهم و نمک و زردچوبه میزنم. از وقتی مامان اینجا بود عادت به استفاده از زردچوبه پیدا کردم! همه مواد میپزند. ایشان میگوید عجب غذای پر دردسری, خورشت درست کن! سس سفید آماده  شده, ورقه ورقه یک پیرکس پر میشود و یک ظرف کوچکتر.

گوشتها را خردتر میکنم و همه را بسته بندی میکنم. کشوهای فریزر را تمیز میکنم و تند تند همه جا را تمیز میکنم. یک سالاد کاهو هم درست میکنم. دوش  میگیرم، چای میخورم. 

لازانیا را در فر میگذارم و کمی بعد مهمان میرسد. فقط میدانم خسته ام, گاهی به خودم رحم نمیکنم! شام خیلی خوب بود و یک کوچولو مانده برای وقتی در هفته خودم. 

ساعت ۹:۴۰ دقیقه است که میشینم! 

کمی بعد به تخت میخزم و کمی بعدتر خوابم میبرد. 

چرا ۳-۴ صبح  بیدار میشوم.

کمی میخوانم و بیشتر گوش میدهم. سرگیجه دارم و حالت تهوع. نزدیک ۶ خوابم میبرد. مهمان ۷ میرود, ایشان ۸ میرود, صبحانه را آماده میکنم و تا ساعت ۹.۳۰ میخوابم. 

از دور دستها صدای آوای زنگداری میآید, صدای کاسه های تبتی که همزمان ضربه میخورند, آواى هارمونی و هماهنگی به گوش میرسد. 

به صبحانه میلی ندارم وکاری هم ندارم. شام بیرون میرویم و نهار هم کسی نیست. برای خودم کار میتراشم. دوشی میگیرم و پیاده روی کوتاهی میروم. آش برای عصرمان آماده میکنم ونان شیرمال. ماشینم را تمیز میکنم بیرون و داخل. ماشین ظرفشویی راروشن میکنم و پرنده ها را غذا  میدهم. در آفتاب دراز میکشم روی زمین, مدیتیشن میکنم. خوابم میبرد و با صدای ایشان بیدار میشوم. نزدیک ۵ شده , کمی آش میخوریم ومهمان هم میرسد. کیک خریده که باچای میخوریم. نزدیک ۸ بیرون میرویم, باران میبارد. آنها غذا میگیرند و من سالاد. یادشون رفته روغن زیتون بزنند و خالی خالی میخورم. 

برنامه دوست داشتنیم را نگاه میکنم, در مورد فوتبال و المپیک حرف میزنیم. در مورد خانه و جای زندگی و.....! 

کتاب می خوانم. 

دوستی که هفته  پیش رفتم خانه اش  پیام داده برویم که برویم اسکی, پاسخم شرمنده ام من کار دارم این هفته بود.

مادر ایشان پیامهای مهر آمیز میدهد! از تنهایی گله میکند!میفهمم تنها رها شدن سخت است، نادیده گرفته شدن سختتر, اما برای من به پخته شدنش میارزید. 


پ.ن. روزهای زیبا بیخبر میایند وقتی تو گرداننده هستی هستی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد