۲۸ روز سپاسگزاری -روز۱۱

مانند روزهای پیشین ۱۰ تا از داشته هایمان را مینویسیم،  یک به یک میخوانیم و در پایان میگوییم سپاسگزارم. من چشمهام را میبندم و با هر باز گفتن انگار یک موجی  از قلبم  بیرون میرود،  هر بار این موج گسترده تر از پیش است. 

از صبح که چشمانمان را باز میکنیم سپاسگزاری را آغاز میکنیم. به هر چه دست میزنیم،  میبینیم،  بر میداریم برای همه چیز سپاسگزاری میکنیم. 

سنگمان را پیش از خواب از یاد نبریم،  سپاسگزاری برای بهترین چیزی که در روزپیش آمده پیش از خواب. 

الهی روزتان پر از چیزهای خوب بوده باشد که ندانید برای کدام سپاسگزار باشید.

به گمانم امروز ۸ بیدار شدم،  از پشت شیشه نشیمن جای پای باران دیده  میشد. چای دم کردم،  از ایشان که زیر دوش بود پرسیدم ناهار چی میخورد  که گفت آلبالو پلو. 

پیش از صبحاله یک لیوان آب ولرم با لیمو خوردم  و با ایشان صبحانه خوردم،  نان بربری و تافتون و پنیر و کره  و مربا و عسل. 

ایشان رفت آفیس و باران تندتر شده  بود. لیوان و بشقابها و همه شسته ها را توی کابینت جا دادم. ۳ تا ران مرغ گذاشتم بیرون. 

‌خمیر نان شیرمال را درست کردم. 

برنج خیس کردم. نشستن به خواندن. 

یک شمع روشن کردم برای خودم و آب زیادی نوشیدم. 

مرغها را سرخ کردم و توی تابه بزرگم پیاز سرخ کردم  و سس گوجه  درست کردم  و مرغها را گذاشتم توی آن. زعفران و آبلیمو زدم و گذاشتم روی دمای کم. برای پرنده ها نان ریز کردم. دوستی که یکشنبه رفتیم خانه شان زنگ زد و تشکر  کرد و دستور آش من درآوردی را گرفت! 

ساعت ۱۲ ویدیو تماشا کردم تا ۱.  رفتم دوش بگیرم و زیر دوش بودم ایشان آمد. برنج را دم کردم و سالاد شیرازی درست کردم. هوا آفتابی شد و دوسری ماشین رار وشن کردم و بیرون پهن کردم و ۲.۱۵ ناهار خوردیم و برای شام هم ماند.

ته دیگ آلبالو پلو!

پس از ناهار رفتم توی آفتاب دراز کشیدم و هیپنوتیزم کردم.دو روزه مدیتیشن نکردم! خوابیدم تا ۵.۱۵ و بیدار شدم و کتاب خواندن وایشان تا یک ربع به هفت خوابید!!!!

چای دم کردم و میوه شستم. شسته ها را آوردم توی خانه.  فررا روشن کردم و نان شیرمالهارا توی سینی گذاشتم تا دوبرابر بشوند. با ایشان رفتیم پیاده روی و ۴۰ دقیقه ای را ه رفتیم. 

ایشان چای ریخت و من تخم مرغ روی نان شیرمال ها زدم و ۱۶ دقیقه گذاشتم توی فر. توی تخم مرغ یک قاشق شیر زدم و خوب شد. 

۸ تا نان شیرمال خوشگل از فر آمدند بیرون،  دلتون نخواهد.

یک چای خوردم و به مادرم زنگ زدم و همزمان با برس گردگیر خاک قرنیزها را گرفتم. ۴۰ دقیقه زمان برد!! 

فیلم دیدیم و میوه خوردیم. شام ایشان شیر و کره و پنیر و مربا با نان شیرمال خواست. خوردیم و ایشان ظرفها را شست همه. 

من وبلاگ خواندم و تو اینستا چرخیدم. یوگای فردا را رزرو کردم و امیدوارم هوا خوب باشد. 


هوای دلتان پاک باشد دوستان  همیشه به یاری خدا.


خدایا سپاسگزارم که دلم را پاک کردی از کینه،  داوری نابجا،  رشک و هرآنچه  بد.

۲۸ روز سپاسگزاری-روز ۱۰

یک سوم راه را پیمودیم. 

امروز مانند هرروز ۱۰ تا از  داشته هایمان را توی دفتر خوشگلمون مینویسیم و یک به  یک میخوانیم و در پایان هر یک سه بار میگوییم  سپاسگزارم. 

گام دوم گرد جادویی  سپاسگزاری است که در سرانگشتانمان داریم. از ۱۰ نفری که امروز برای ماکاری انجام میدهند و کمکمان میکنند سپاسگزاری میکنیم از ته دلمان نه تنها با زبانمان و کمی از این گرد نقره فام یا زرین جادویی را به روی آنها میریزیم. 


<<من(ایوا) گاهی از جلوی مغازه های خلوت که رد میشوم یا آدمهای گرفتار میبینم یا آدمهایی که کار خوبی ندارند و از این دست چیزها؛  توی دلم میگویم "خداراسپاس برای کار خوبی که پیش رویت میگذارد" یا"خداراسپاس که بازارت گرم  است" یا" خداراشکر که تندرستی"،  "خداراشکر که زیبایی" و....... وانگشتانم را تکان میدهم انگار دارم گرد زرین بررویشان میریزم. >>


گام سوم سنگ جادوییست در مشتمان برای بهترین چیزی که امروز روی داده. 

برای روز ۱۱ باید آماده  باشیم؛ از زمانی که چشم باز میکنیم به هر آن‌چه  دست میزنیم  سپاس‌گزاری میکنیم. برای مسواک،  تخت،  دوش،  کافی،  صبحانه،  لباس،  موبایل و.......


ایشان آهنگ فردا تو میایی هوشنگ عقیلی را گذاشته،  چه زیباست. 

امروز صبح ساعت ۸.۵ بود بیدار شدم و یکدور توی خانه زدم. با مادرم چت کردم. باران آمده بود و زمینها خیس بودند. چای دم کردم و ایشان تندی دوش گرفت. ایشان کمی به کارهایش رسید و من هم ۴ تا آناناس  و چندتا پرتقال را پوست گرفتم و برش زدم و آب گرفتم. یک لیوان آب ولرم با لیمو خوردم. هرچی سیب هم داشتیم آب گرفتم. سبد میوه خالی خالی شد. حالا باید میوه های تابستانی بگیرم. چندروز پیش رفتم خرید انار دیدم وخواستم بگیرم که به خودم گفتم میوه به فصلش. ایشان ۹.۵آمد و صبحانه اش را خورد و من آب پرتقال تازه خوردم و آبمیوه گیری را شستم وساعت ۱۰ دوش گرفتم و آماده شدم و۱۰.۴۵ دقیقه رفتیم برای کار ایشان. با خودم یک طرف میوه بردم.زود رسیدیم وایشان رفت پیش یکی از دوستانش و من توی ماشین نشستم و تمرین سپاسگزاریم را انجام دادم. دوباره آمد و گفت تو هم بیا بالا که گفتم نه توی ماشین میشینم.توی ماشین هیپنوتیزم و مدیتیشن کردم و خوابیدم. ایشان  ۱۰ دقیقه ۱۲ زنگ زد و گفت بیا بالا که گفتم نه راحتم و نشستم کتابم  را خواندم. زنگ زدم دکوراتوری که چند هفته  پیش آمد و گفتم ریز هزینه ها را ایمیل کنند برامون.  نزدیک ۱ بود آمد و رفتیم دیدن یک دکوراتور دیگر که چیزهایی پسندیدیم  و گفتند هفته آینده میایند اندازه گیری و هزینه را میگویند.

آن یکی ۶۰۰۰ دلار گفت،  ببینیم این چطور است. رفتیم ناهار خوردیم با ایشان و ساعت ۳ خانه  بودیم. برای پرندها غذاریختم و همینطور به فرشته کوچولو غذا دادم. 

ایشان بستنی خورد و فرشته هم میخواست! هیپنوتیزم کردم و خوابیدم کمی، بیدار شدم و کمی پادکست گوش دادم. ظرف میوه را روی میز گذاشتم،  چای دم  کردم. سرویسهای بالا را تمیز کردم و اتاق کار خودم را جارو کشیدم. به مادرم زنگ زدم که پاسخ نداد. برای شام سبزی پلو با ماهی دودی میخواستم درست کنم. مادرم زنگ زد و تا ایشان بردارد رفت روی پیامگیرمان. نشد با پدرو مادرم حرف بزنم. ساعت ۷ رفتیم پیادهروی و برای پرنده ها دانه ریختم. ده دقیقه به هشت برگشتیم. ایشان رفت دوچرخه سواری و در گاراژ را باز گذاشتیم. در خانه مان را هم باز میگذاریم غروبهای روزهای گرم. اینجا بیشتر درهای خانه توری فولادی دارند. برنج را گذاشتم بجوشد که دیدم فرشتت به در میزند. فکر کردم  ایشان آمده و دررا باز کردم که زد بیرون. صدایش کردم نیامد. رفتم توی گاراژ دنبالش دیدم راه به جنگل را گرفته و میدود. بدون کفش با جوراب روی سنگریزه ها میدویدم که ایشان در پایان راه پدیدار شد و فرشته کوچولو ایستاد. از ایشان پرسیدم از جلوی خانه رد شدی که گفت نه ولی چون نزدیک بوده فرشته میدانسته دورو بر خانه است و حتی میدانسته از کجا میاید. 

برنجم داشت میجوشید،  آبکش کردم وگذاشتم دم بکشد با ته دیگ نان و ماهی هم توی تابه کوچک تا آماده  شوند. شاممان را خوردیم و من نشستم به خواندن یکسری قرارداد و ایشان هم گوشه کاری را گرفت . ظرفها را توی ماشین گذاشتم و کمی بادام  خوردم. صورتم را شستم و خواندنم را توی تخت انجام دادم. 


توی بسته داروم یک فرم هست که میتوانم پر کنم و خدماتی دریافت کنم. مانند کسی که کمک حالم باشد،  نرس دارم ولی توی این همه سال یکبار هم بهش زنگ نزدم چون خداراشکر نیاز نداشتم. برای کارهای روزمره مانند خرید اگر نیاز داشته باشم کمک میتوانم داشته باشم. برای پارکینگ میتوانم کارت داشته باشم جای مخصوص پارک کنم.  برای دکتر رفتنهایم میتوانم درخواست تاکسی کنم و از دولت میتوانم تا سقف دوهزار دلار ماهیانه دریافت کنم. 

تا به امروز نه بهش فکر کرده بودم که یکی از این خدمات رابگیرم و نه میخواهم بگیرم. ‌

من حالم خوب است و میتوانم روی پای خودم باشم،  کار کنم،  خرید کنم،  رانندگی کنم و..... 

اینها باشد برای کسی که نیازمند است و ناتوان. 


الهی هیچکدامتان درمانده  و دردمند نباشید. 

خدایا سپاس برا همه توانایی هایی که به من داده ای. 

۲۸ روز سپاسگزاری- روز۹

توی دفترمان ده چیزی که برای آنها امروز سپاسگزار هستیم مینویسیم. یک به یک میخوانیم و در پایان سه‌بار میگوییم سپاسگزارم. 

روی یک قبض پرداخت نشده مینویسیم "برای پول سپاسگزارم". چه پولش را داشته باشید چه نداشته باشید از ته دل سپاسگزار  باشید. بیش از یکبار بگویید، هیچ زیانی ندارد هر چه بیشتر بگویید. 

روی ۱۰ تا قبضی که پرداخت کرده اید بنویسید"  پرداخت  شد،سپاسگزارم"  و از ته دلتان سپاسگزار  باشید.

سنگمان را پیش از خواب توی دست بگیریم و برای بهتری چیزی که امروز داشته ایم سپاسگزار باشیم. 


خدایا سپاسگزارم برای هر دم روزهای زندگیم،  سپاسگزارم که  به شانس زندگی کردن دادی در این دنیای زیبایت. 


امروز ۸ بیدار شدیم با ایشان،  ایشان زود دوش گرفت، من هم چای دم کردم. برای خودم سالاد میوه با انبه،  توت فرنگی،  گلابی و انگور درست کردم و خوردم. 

ایشان گفت بیا میز راجا به جا کنیم. هفته پیش اینکاررا کردیم و ایشان گفت به به چه خوب شد که هیچ  هم نشد. من هم گفتم نهایتش دوسه هفته دیگر میفهمه خوب نشده چرا جدل کنم باهاش. حالا امروز میز حواریوون سنگین را چرخاندیم سر جای اولش. صبحانه خوردیم،  مربای آلبالو سر میز بود نخوردم! به ایشان گفتم خوشمزه شده که گفت بله. به‌همین بسنده کردم و  خودم نخوردم. 

ایشان گفت ناهار آش میخورد صبح کمی پیاز سرخ کردم و عدس،  ماش،  برنج قهوه ای،  کینوا و جو دوسر ریختم توش و گذاشتم دل به دل هم بدهند و آش جا بیافتد. این آش من درآوردیست. 

تا پیاز سرخ شود آشپزخانه را تمیز کردم. ایشان برای پرنده ها دانه ریخت. 

خانه را گردگیری کردم ۲۰ دقیقه ای،  ۱۵ دقیقه برای سرویسهای پایین و ۱ ساعت جاروی پایین. حالا این بین پیاز داغ،  نعناع داغ و کشک هم جوشاندم. سبزی آش و اسفناج هم ریختم توی آش و آش را ریختم توی یک دیگ استیل بزرگتر. گوشت قلقلی هم ریختم توش. گفتم من درآوردیست! 

ایشان هم ماشینش را شست،  بیرون را تمیز کرد،  دوچرخه ها را سرویس کرد. 

‌فرشته هم میپلکید برای خودش،  تختش را گذاشتم بیرون و خیلی شیک خوابید روش. باد آرامی لای شاخه های درختان میوزید. لوندرهایم از روزی که کاشتم بلندتر شده اند. 

با ایشان حرف زدیم که درختچه های جلوی در را در بیاوریم و گل بکاریم. باید زیاد کود بدهم. با هم آب پرتقالی خوردیم. امروز توی جیم یک سوسک پشت تریدمیل دیدم  و  به ایشان گفتم که همه را پاکسازی کند. به خودم  گفتم روز ۱۰ دقیقه با وسیله ها حرکتی بزنم!! 

 ساعت ۱ رفتم بالا را هم گردگیری کردم و جارو کشیدم جز اتاق کار خودم. ۱.۵دوش گرفتم و ایشان هم داشت یکسری چیز میریخت دور. من دیگر لوسیون بدن نمیخرم. روغن نارگیل یا بادام شیرین به تنم میزنم،  شیمیایی نیست و سود دارد تا زیان برای بدنم. پیراهن باتیکم را پوشیدم و موهایم را کمی روغن زدم. 

کشک فراوان توی آش ریختم و خیلی خوشمزه شد. ناهارمان را خوردیم و سینک را پاکسازی کردم. یک ظرف آش برای دوستم کشیدم. توی آفتاب دراز کشیدم و هیپنوتیزم را انجام دادم و خوابیدم. 

پس از خواب یک لیوان آب خوردم و یادم آمدم داروم را نخوردم و همینطور سپاسگزاریم  را انجام  ندادم. یک بستنی دورنگ برا ی خودم آوردم و توی اتاق آفتابگیرم  نشستم و بستنی خوردم و نوشتم. ایشان آمد و گفت زودتر برویم. موهایم را بردم بالای سرم  و ضد آفتاب زدم و یک رژ کمرنگ و ریمل. ایشان اتوشده ها را آویزان کرد. آش و نان رژیمی را برداشتم و رفتیم خانه دوستم برای همدردی.

 خدا رفتگان همه را بیامرزد. یک ساعت  بودیم و برگشتیم خانه و شلوار پوشیدم و سوییت شرت ایشان را برداشتم و  ایشان  با آبیاری سرگرم بود. به پرنده ها دانه دادم و رفتیم پیاده روی و ساعت ۸ برگشتیم. میوه شستم،  چای سبز دم کردم. شمعها  را روشن کردم. با مادر ایشان حرف  زدم و طی هم کشیدم. 

میدانستید ما اینجا حمام و دستشویی هامون را هم طی میکشیم؟؟  در این راستا بنده چندین طی دارم،  طی بالا،  طی پایین،  طی خانه،  طی دستشویی ها(چندتا)! 

ساعت ۹ دوباره آش گرم کردم و یک ماست و خیارو شوید درست کردم و خوردم  خودم.ایشان بیشتر آش خورد و من هم  کمی خوردم. 

ظرفها را گذاشتم تو ی ماشین و ایشان یک فیلم گذاشت ببینیم. من کتاب خواندم. حالا هم داره آهنگ سوسن گوش میدهد. خدا رحمتش کند. 

به پدرم گفته بودم به خواهر جانان پولی بدهد چون چندین بار در کار خیر برای من پول گذاشته و ما باهم  حساب داریم. خواهر جانان  گفته یادش نمیاید برای چی بوده و باید با خود ایوا حرف بزنم. بابا گفته حالا بگیر اگر زیاد بود برگردان. گفته نه تا ندانم برای چی هست نمیگیرم. مامان  میگفت خستگیم در میرود وقتی شماها را اینجوری میبینم که درست زندگی میکنید. 

یادم نیست آخرین بار کی با خواهر جانان حرفم شده است،  یادم نیست زیرآب هم را زده باشیم،  یادم نیست  حسادت کرده باشیم، صدای بلند  یادم نیست،مسخره کردن همدیگر را نداشتیم،  بدگویی نداشتیم و قهر نداشتیم و خیلی چیزهایی که بین خواهر و برادرها میبینم ما نداشتیم. خدایا سپاسگزارم برای گوشه امنی که درآن بزرگ شدم. 

حالا هم بروم مسواک  بزنم و ملافه تمیز بکشم روی تخت. 

 شاید فردا رفتیم بیرون با ایشان.

 فرشته کوچولو کمی بیحال است،  قلبم را چنگال میکشند. فکر کنم فردا باید ببریمش دکتر. فدای رخ  ماهش که الان داردنگاهم میکند. 


خدایا سپاسگزارم که روز خوب داشتم. ‌

شادم برای روز خوبی که دارید دوستان،  الهی هرروزتان خوبتر از روز پیش باشد.  

۲۸ روز سپاسگزاری -روز۸

یک هفته از دوره سپاسگزاری گذشت هرچند من خودم روز هفتم هستم. شما کجای کار هستید؟  

گام نخست روز ۸ نوشتن ده تا از موهبتهای زندگیمون هست و یک به یک خواندن آنها و در پایان هر یک سه بار گفتن سپاسگزارم. 

گام دو سپاسگزاری پیش از خوردن یا نوشیدن هر چیز ی و اگر فراموش کردیددر دم انجام دهید میتوانید هرزمان که به یاد آوردید انجام دهید. 

گام ۳  به خوراک یا نوشیدنیتان را با گرد جادویی انرژی بدهید،  سپاسگزاری کنید و بعد با نوک انگشت انگار گردی را توی آب یا خوراکتان میریزید. گرد جادویی میتواند همه چیز را پاک کند چون سر انگشتان شما پر از انرژی سپاسگزاریست. 

گام ۴ سنگتان را در دست بگیرید پیش از خواب و بهتربن رویداد روزتان را به یاد بیاورید و برایش سپاسگزاری کنید از ته ته ته دل. 


امروز من ساعت ۹.۵ بیدار شدم و کمی خواندم و ۱۰ بلند شدم. ایشان هم بیشتر خوابید و یک ربع به ده بلند شد و رفت دوش گرفت. چای دم کردم و صبحانه را آماده کردم، 

یک پیاز ریز کردم و یک بسته گوشت  بیرون گذاشتم و یک لیمو عمانی در کنارش توی یک بشقاب همه را گذاشتم. تا ما صبحانه بخوریم پیازه تفت داده شدند و برنامه قیمه افتادروی غلتک. 

دو تا تخم مرغ  هم آبپز کردم که خودم نیم یکیش را خوردم و با فرشته با هم خوردیم. بیشتر آب پرتقال خوردم و چای کمرنگم را توی سینک  ریختم. باید کمتر چای دم کنم. این قیمه من را تا ساعت ۱ سرپا نگه  داشته بود. لپه را جدا پختم،  سیب زمینی را سرخ کردم و برنج هم دم کردم. دوغ هم درست کردم.

این میان دوسری ماشین را روشن کردم. ایشان هم داشت کارهای  سنگین مردانه میکرد. ایشان خیلی مرد خانه است و روزهای تعطیلش را هم توی خانه میماند. 

ساعت ۱.۱۵ دوش گرفتم  و ۱.۴۰  دقیقه  رفتم خرید. رفتم شاپینگ سنتر و از سوپر برنج و قارچ خریدم و میوه فروشی آب پرتقال تازه،  دو تا بسته توت فرنگی،  دوتا بسته خیار ریز قلمی،  خیار سالادی،  گوجه گیلاسی،  سیب زمینی،  انگور،  گوجه سبز خریدم و شد ۴۰ دلار! سیب زمینی دو کیلو ۶ دلار،  چه خبره؟  چرا مسؤلین رسیدگی نمیکنند،  بار پیش سیب زمینی ۵ کیلویی بین دو دلار و چهار دلار بود!داشتم می رفتم نانوایی به ایشان زنگ زدم و گفتم لپه ها را بریز توی خورشت و نان تافتون خریدم؛  خیلی هم ایستادم توی نوبت. ساعت ۳ رسیدم خانه و ناهارمان را خوردیم  ظرفها را سامان دادم و کمی میوه شستم. ایشان داشت یک فیلم میدید که هیچ یادم نیست چون تماشا نکردم.

فیلمهای شب پیش را تماشا کردم و هیپنوتیزم توی آفتاب. باید یادم باشد قرص ویتامین دی را بخورم. 

خوابیدم برای  جبران خواب شب پیش،  ساعت ۵ و خرده ای بود بیدار شدم. یکدور نواختم. ایشان خواب بود. میوه  ها را گذاشتم توی ظرف. بار یخودم لقمه نان و کره مربا گرفتم. شسته ها را آوردم تو. ایشان باغ را مانند دسته  گل کرده بود. هرچند هر چی غبار و چمن بود زده بود توی خانه. به دوستم زنگ زدم برویم پیاده روی که گفت بریم دوردریاچه و در آخر گفت با همسرش میاید که گفتم نه و در آخر زور او چربید. ۱۰ دقیقه زمان آماده  شدن داشتم که مادرم زنگ زد و تندی حرف زدم و دستم رسید و خداحافظی کردم.

رفتیم با فرشته کوچولو دور دریاچه یک ساعتی راه رفتیم. من رارساندند و رفتند داروخانه. 

ایشان چای و میوه خورده  بود، من هم نانهارا برش زدم و یک لیوان بزرگ آبجوش ریختم با یک شکلات کوچک خوردم. حریدها را که شسته  بودم جا دادم. هسته های آلبالو را گرفتم و گذاشتم برای مربا شدن! 

رفتم بالا و یک کوه لباس را اتو کردم. ۲۰ تکه  بود! هنوز یک ملافه بزرگ مانده که باید اتو شود. روبالش ها و ملافه ها را تا میکنم زیر اتوییها و کمی صاف میشوند. در حال اتو کشی یک فیلم تماشا کردم که خیلی خوشم آمد.

شام را گرم کردم و خوردیم و با ایشان از اول دیدیم فیلم را. دوباره یک لیوان آبجوش دیگر خوردم. مربا را توی ظرف گذاشتم تا سرد شود. 

الان هم نیمه شبه و خواب در من رخنه کرده است. 


خدایا سپاسگزارم برای روان  کردن خبرهای شادیبخش. 

الهی آن خبر خوب خوبه همین امروز به گوشتان برسد.

۲۸ روز سپاسگزاری -روز ۷

ساعت ۵.۳۰ هست و چون امشب نیستم  گفتم بنویسم  چون شب خیلی خسته خواهم بود و دیر میایم خانه.

امروز دوباره یک لیست ۱۰ تایی مینویسیم از چیزهایی که داریم و هر کدام را میخوانیم و در پایان ۳ بار میگوییم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

یک گرفتاری یا چیز منفی که در زندگیتان هست را پیدا کنید و ۱۰ تا چیز خوب درباره آن بنویسید و این چنین آغاز کنید بسیار سپاسگزارم  که.....

اگر کارتان را از دست داده اید میتوانید  بنویسید بسیار سپاسگزارم که میتوانم زمان بیشتری را به خانواده‌ام بگذرانم. بسیار  سپاسگزارم که برای خودم زمان بیشتری دارم. 

بسیار سپاسگزارم  که میتوانم درسی بخوانم برای کار دیگر و مهارت بیشتر داشته  باشم و...... 

امروز هر چیز منفی که به یادتان آمد تند آنرا به سوی یک سپاسگزاری بگردانید. خاطره‌ بدی از یک دوستی به یادتان میاید میتوانید  بگوییدسپاسگزارم برای درسی که از این دوستی گرفتم. اگر کسی برایتان هدیه نخریده و شماراندید گرفته میتوانید بگویید خدایا سپاسگزارم که من بی‌نیاز هستم و نیاز ی به هدیه آن آدم ندارم و... 

پیش ازخواب سنگمان را توی مشتمان میگیریم و برای بهترین رویداد روزمان سپاسگزاری میکنیم. 

الهی بهترین چیز برایتان پیش آمده باشد امروز که با سپاسگزاری از آن اشک شوق بریزید. 


امروز  صبح بارانی بود و باد تندی می‌وزید. کلاسم را کنسل کردم چون گردن درد داشتم. ته ظرف پاستیل را درآوردم!! چند تا  چیز هست که اگر توی خانه باشد من آرام ندارم،  پاستیل،  کیت کیت و مربای  آلبالو .برای  ایشان شیر و انبه درست کردم و یک نان  شیرمال دادم  برد و گفت ناهار میاید خانه که کوکو داشتیم. 

کمی به خودم استراحت دادم و کتاب خواندم. ساعت۱۱ بلندشدم و خانه را گردگیری  کردم و سرویسها را شستم و شسته های دیروز را تا کردم. آشپزخانه  را تمیز کردم چون خیلی ریخت و پاش بود و کمی از توی یخچال خالی کردم. توت فرنگی داشتم  و گذاشتم برای مربا که به جای شکر آرد ریختم روشون و  دوباره توی آب گذاشتم تا برود آردها! اینجوری برنامه ریزی میکنم و زمان ست میکنم با موبایلم ۲۰ دقیقه برای گردگیری  پایین که کم بود و باید ۲۵ دقیقه باشد.  ۱۵ دقیقه برای سرویسها،  نیم‌ساعت برای آشپزخانه و بین ۴۵-۶۰ دقیقه برای جاروی پایین. اینجوری از این کار به یک کار نمی روم و کارهایم پشت سر هم انجام میشود.  تو اینزمانها یا پادکست گوش میدهم یا کتاب حتی زمان جارو کشیدن با هدفون. 

برای  خودم اسموتی درست کردم  و شکرگزاریم را انجام دادم. ساعت ۱ جارو کشیدم و یکربع به دو دوش گرفتم. موهایم رادر یک پارچه نرم پیچیدم تا آبش گرفته  شود. 

خانه را  طی کشیدم و ایشان هنوز نیامده بود.برای پرند ها دانه ریختم و  توت فرنگی  را گذاشتم روی  گاز و کوکو ها را روی دمای کم. برای خودم چندین  لقمه کره و مربای آلبالو درست کردم. زیر گاز راخاموش کردم و رفتم توی تخت. اسپلیت  را زدم و با خنک به ما میخورد. یک هیپنوتیزم گذاشتم و خوابیدم با فرشته زیر باد کولر. نیم ساعت بعد بیدار شدم و موهایم را کمی خشک کردم. دور ابروهایم را تیغ زدم. ایشان هم آمد و خسته بود و رفت خوابید. زیر مربا را روشن کردم و وبگردی کردم و مربایم سوخت! آن از آرد صبح و این هم از این.

حالا من ماندم و یکظرف لعابی با توت فرنگیهای سوخته و چسبیده!

ایشان بیدارشد و کمی کوکو و سالاد خوردو من نان خشک  رژیمی و  کره! به یک آقایی برای وام برای سرمایه گزاری زنگ  زد و برای دوشنبه قرار گذاشتند. چای دم کردم و این پست را نوشتم. 

حالا میروم موهایم را درست کنم و  فرشته را ببرم بیرون و آماده بیرون رفتن بشویم.

ساعت ۲.۱۰ دقیقه صبح روز شنبه است. صورتم را پاک کردم و شستم،  گاز و سینک را تمیز کردم  تا صبح همه چیز تمیز باشد. مسواک زدم. 

امروز پس از نوشتن پست مادرم  زنگ زد و من داشتم  موهایم را درست میکردم و زود خداحافظی کزدم.  ساعت ۶.۵ رفتم با فرشته  بیرون و به مادرم زنگ زدم و ۳۵ دقیقه حرف زدم. 

ایشان خسته بود و میخواست با ما بیاید که گفتم بمان و کمی استراحت کن. ساعت ۷.۱۵ برگشتم  خانه و تا ۸.۴۵ آماده شدن و رفتیمکنسرت. امشب برای من خیلی خاطره انگیز  بود نمیدانم چه کسی جایگزین خواننده  و آهنگسازهای قدیمی خواهد شد.چه کسی می‌تواند نبوغ آقای  شماعی زاده را در آهنگسازی داشته باشد،  خانم گوگوش امشب حرف جالبی زد گفت هر چی ساخت برای من شاهکار شد. خیلی شب خوبی بود،  برگشتن من رانندگی کردم و عزیز راه دور را رساندم. دوستان زیادی را دیدم در آنجا و شب خوبی بود. شام نخوردیم و یک و نیم رسیدیم خانه. 

شمع اتاقم باز هم کمسوست ولی دیشب هم همینجور بود و  یکباره نورانی شد انگار  چراغ روشن کرد کسی. 


تویی که  اینجا را میخوانی از خدا میخواهم روزهایت آفتابی باشند.  اگر بارانی هم هست مانند باران بهار باشد و آسمان دلت زود آفتابی شود. 

خدایا برای آسمان آفتابی زندگیم سپاسگزارم.