۲۸ روز سپاسگزاری -روز ۶

روز ۶ سپاسگزاری مانند روزهای پیشین ۱۰ موهبت را لیست می کنیم  و یک به یک میخوانیم و در پایان ۳ بار  میگوییم سپاسگزارم. 

امروز یک کسی همراه ماست مانند یک مدیر  و از همه سپاسگزاری های ما یادداشت بر میدارد. هر بار جیزی برای سپاسگزاری یافتید بگویید  "من برای.... سپاسگزارم "تا همراه نامرئی شما یادداشتش کند. 

امروز تلاش میکنیم تا می‌توانیم  چیزهای بیشتری برای سپاسگزاری پیدا کنیم. 

در پایان روز و زمان خواب سنگمان و سپاسگزاری برای بهترین پیشامد روز فراموش نشود. 

ایشان تا الان داشت فوتبال توی تخت تماشا میکرد. شمعی که روشن  کرده ام نور خیلی کمی  دارد و اتاق تاریک است. ایشان چشم بندش را زده و خوابیده و فرشته کوچولو هم تا همین الان کنارمان خوابید بود و یکباره جهید و رفت جلوی در و زوزه های جانسوز میکشد! تا خود صبح چندین اپیزود از این برنامه ها داریم. 

دیشب که خوابیدم صبح زود بیدار شدم،  هوا تاریک بود و شمع اتاق روشن و کمسو. باید ساعت نزدیکهای  ۴ می‌بود چون شمعها ۴ ساعته میسوزند. توی تخت کمی سپاسگزاری کردم، دعا کردم برای هر آنکه در یادم آمد و گفتم حالا که بیدارم نمازم را بخوانم. ۵.۵ بود که نمازم را خواندم. صدای پرندها بلند شد و این اذان صبح ماست. میدانیم خورشید دارد بالا میاید. هر کدام یک صدا و یک تن داشتند. خدایا سپاسگزارم برای بهشتی که در آن زندگی میکنم. 

ساعت ۶ خوابم برد تا ۹.۵؛  ایشان داشت دوش میگرفت که برود سر کار. چای دم کردم  و صبحانه خوردیم و من نوبت به نوبت پتو و لحفها را انداختم توی ماشین و ۵ سری ماشین را راه انداختم. هوا از خود صبح گرم بود و ابری. گلهای تازه کاشته شده ام را آب دادم. آلرژیم آرام بود! 

چیزی را برای خانه میخواستم بگیرم که بالای ۵۰۰۰ دلار قیمت دادند.میخواستم بروم چند جای دیگر تا ببینم آنها چقدر میگیرند و یک ماساژ هم بروم. آخرش نشستم مدیتیشن کردم و شکرگزاری را انجام دادم و ویدیو تماشا کردم و سرو صورت و موهایم را با روغن نارگیل خودم ماساژ دادم! 

یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم، پرتقالها دیگر خشک شده اند انگار! به دوستم که پیش ما کار میکرد زنگ زدم و حرف زدیم،  بسیار روحیه شکننده ای دارد. سالها پیش سر حرف آدمهای بخیل درباره زندگیش در بیمارستان روانی  بستری شده بود و همچنان دارو میخورد و همیشه از من میپرسد تو چطور  آرامش داری! 

برای من حرفهای آدمهای منفی و بخیل ارزشی ندارند و باورشان نمیکنم. باور من این است که به آنچه  صلاحم است میرسم و همیشه رسیده ام. توی این دنیا  آدمهایی هستند که زندگی  شما را باور ندارند،  خوشبختی شما را باور ندارند،  آرامش شما را باور ندارندچون خودشان زندگی  چندان خوبی  ندارند و باورشان این است که دیگران هم  ندارند. 

این محدودیت ذهن  آنهاست و البته بخلشان. 

هر چه تبر زدی مرا،  زخم نشد  جوانه شد!

به خانمی که دو هفنه پیش مهمانشان بودیم زنگ زدم چند بار و پاسخ نداد. من هم فراموش کرده بودم. امروز یادم آمد و دوباره زنگ زدم و حرف زدیم. ساعت ۲.۵ هرچی شکلات مانده بود توی کیسه ای ریختم  همراه  با کافی بردم آفیس ایشان. رفتم شاپینگ سنتر و پول به حسابم ریختم،  داروهام را گرفتم و  برای ایشان پرتزل خریدم و بردم آفیسش. از سوپر دستمال کاغذی،  مایع ظرفشویی،  خوراکی  برای فرشته، نان،  شیر،  کیت کت که شد ۲۷ دلار!( من اینها رابرای دوستی مینویسم که از زندگی و هزینه های زندگی اینجا پرسیده بود). 

یک کیسه برای خیریه بردم  و ساعت ۵ به خانه برگشتم. خریدها را جا به جا کردم و سیب زمینی پوست گرفتم،  به پدرم زنگ زدم چون پولی را حواله کرده  بودم و میخواستم ببینم رسیده یانه که رسیده بود و حالا باید با خواهر جانانم  و مادر و پدرم همفکری کنیم برای مبله کردن خانه مان. برای پرندها غذا ریختم. 

سیبزمینی و پیاز رنده کردم و چندتا پیازچه خرد کردم و تخم مرغ زدم و گذاشتم کنار. گل کلم پختم و آبکش کردم. سبزی خوردن شستم و چای دم کردم. همه شسته ها را آوردم توی خانه و همه خشک بودند. 

فرشته را بردم بیرون و نیم ساعتی راه رفتیم. به گلهام دوباره آب دادم و به پرندها دوباره دانه دادم و کاسه آبی برایشان پر کردم. برایشان هندوانه هم  گذاشتم که توی گرما بخورند. 

کوکو ها  را سرخ کردم و گل کلم را کمی با چنگال له کردم و با کمی از پیاز و سیبزمینی کوکو سیب زمینی قاطی کردم و جعفری تازه زدم و آنهم سرخ کردم. بهتره بار دیگر گل کلمش کمتر باشد! ساعت ۸.۲۰ دقیقه شام خوردیم و تا نه کارهای  آشپزخانه را کردیم. 

ایشان یک سریال  ایرانی گذاشت که خوشم نیامد و رفتم سراغ کارهای خودم. کمی نواختم و ایشان آمد با یک پاکت پول. گفت بیا این ده هزار دلار برو پیانو بخر. گفتم برای دلنگ و دلونگی که میکنم همین آیپد بسه عزیزم. خیلی جدی گرفته ایشان! 

نشستم به کتاب خواندن و وبلاگ خواندن و ویدیوهایی را تماشا کردم. فردا صبح دوباره میروم یوگا و شبش کنسرتی باید برویم. یک کوه اتویی داریم! 

ایشان از جمعه تا چهارشنبه خانه است و کمی باید خریدبرای خانه بکنم. توی هفته ایشان میخواهد گیاهخوار باشد و آخر هفته تنها گوشت بخورد. باید نان بگیرم برای غذاهای نانی. من هم باید از این نک نک خوری دست بکشم،  پاستیلها توی مشتم هستند و میخورم! زشته،  بده! 

برا ی دوستم کتابی خریده بود از لوییز  هی؛ این کتاب به همراه  یک دی وی دی بود زمانی که من خریدم. فیلم بسیار خوبیه و پیشترها توی یوتیوب هم بود انگلیسیش. هر چه گشتم پیدا نکردم! من به هرکسی که میبینم این کتاب را هدیه میدهم. فارسیش را خواندم که به خوبی انگلیسیش نبود. حالا باید ببینیم  دی وی دی آنرا از کجا پیدا کنم. 

یادمه آنروزهایی که حالم بد بود و به حرفهای لوییز گوش میدادم میگفت شما این تمرینها را انجام دهید،  شما مثبت باشید،  سپاسگزار باشید،  حرفهای منفی نزنید،  حرفهای خوب بزنید و به هیچ‌ کسی هم نگویید. پس از زمانی میبینید زندگیتان زیرورو میشود و دیگران از شما میپرسند تو چطور اینجوری شدی و آنزمان به آنها بگویید چه کردید. 

الان دریافته ام حرفهای  لوییز را و میبینم زندگیم چگونه  روز به روز بهتر و بهتر میشود. 

لوییز تو  بهترین آموزگار زندگی من بودی و من دریافتم که هر گرفتاری با مهربانی و عشق از بین میرود.  


من از نو نو شدم،  خدایا سپاسگزارم. 

برایتان از خدا بهتر شدن زندگیتیان را می‌خواهم خوانندگان عزیز من.

۲۸ روز سپاسگزاری-روز ۵

یکروز دیگر پر از سپاسگزاری در پیش داریم. 

مانند روزهای پیشین ۱۰ تا از داشته هایمان را مینویسیم و در برابر هر یک مینویسیم چرا سپاسگزار هستیم. از شماره ۱ میخوانیم  و برای هر یک سه بار میگوییم سپاسگزارم. 

گام دوم این هست که به کودکیمان بیاندیشیم و چیزهایی را که دریافت کردیم و برای ما فراهم شده بودند را به یاد بیاوریم. چیزهایی مانند یادگیری  های دوران کودکی،  اسباب بازی،  دوچرخه،  پوشاک خوب،  آموزگار  و دبستان خوب و....

گام سوم برای آنچه به یاد آوردیم از ته قلب سپاسگزار باشیم. 

گام چهارم به یک اسکناس و یک کاغذ یادداشت چسبی(که به آسانی کنده  بشود) نیاز  داریم. روی کاغذ با خط خوش مینویسیم  "برای پول و فراوانی که در سرتاسر زندگیم  فراهم شده است سپاسگزارم" و این کاغذ را روی اسکناس میچسبانیم و امروز اسکناس را با خودمان همه جا میبرسم و چندین بار در صبح و پس ا ز ظهرآنرا در دست میگیریم و سپاسگزاری میکنیم برای دارایهایمان که برای ما فراهم شده‌اند. 

از امروز این اسکناس  و یادادشتش راجایی می‌گذاریم تا هرروز چشممان به آن بیافتد. 

سنگ خوشگل مان را توی دست میگیریم پیش از خواب و برای بهترین موهبت امروزمان از خدا سپاسگزاری میکنیم. 


امروز ساعت ایشان  زنگ زده بود من نفهمیدم و از صدای آب بیدار شدم. نان شیرمال و کره عسل برای ایشان درست کردم به همراه  سبزی پلو و کوکو سبزی و یک لیوان آب پرتقال و آناناس و ایشان رفت سر کار. ظرفهای فرشته کوچولو را پر کردم و برگشتم توی تخت و مدیتیشن کردم و کمی خواندم. ۹.۲۰ دقیقه آماده  شدم و رفتم یوگا در هوای باز. راستش را بگویم میخواستم نروم! ۴۵ دقیقه یوگای خوبی داشتیم و برگشتم خانه. تخت را درست کردم و یک لیوان  آب طالبی خوردم. کمی نان شیرمال با کره و  مربا خوردم. دوش گرفتم. ظرفهای ماشین را گذاشتم توی کابینت و دستی به خونه کشیدم. شکلات و پاستیل ریختم توی ظرف و گذاشتم روی میز هال برای بچه ها یی که برای هالویین می‌آیند. کمی نواختم. 

ساعت ۱.۵شده بود رفتم سراغ  نقاشی کردن و قلم و رنگم. تا ۳ کشیدم.  برای ناهار  طالبی و هندوانه خوردم. رفتم سراغ گلهایی که دیروز خریده بودم. جلوی خانه دو تا لوندر و  شمعدانی و  ۶ تا گل دیگر کاشتم.

توی باغ پشت پنجره گل ناز و دیزی ولوندر کاشتم. ۱۲ تا هم توی باغ کاشتم. کود هم دادم و ساعت ۵.۵ شده بود. به مادرم زنگ زدم و چیزی را گفتم که دیروز فراموش کردم.

پیاز و قارچ و فلفل دلمه خرد کردم و برای شب ماکارونی سبزیجات درست کردم. سالاد با کاهو،  کلم سفید و قرمز و خیار و گوجه و لبو درست کردم. چای دم کردم. ساعت یکربع به هفت برای پرندها غذا دادم و با فرشته رفتیم بیرون. کوچه‌ها  پراز بچه های ساک نارنجی به دست بودند. قیافه هاشون را هم ساخته بودند، به جنگل که رسیدم به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زدم که گفت با ما میاید. رفتم دم  خانه‌اش و با فرزندش رفتیم پیادهروی. فرزندش درها را میزد و شکلات میگرفت و فرشته کوچولو هم از این مناسک بسیار خوشش آمده بود!!

برگشتیم خانه با دوستم و شوهرش و فرزندش.  پسر بچه همسایه که از فرشته می ترسد جلوی در ما نشسته بود،  در را باز کردم و برایش شکلات دادیم. توی کیف دوستم و فرزندش هم ریختم  و آنها رفتند.

۱۰ دقیقه به ۸ شام را کشیدم و خوردیم. من ماکارونی هم خوردم.

تا آشپزخانه  را سامان دادم ساعت یک ربع به  نه بود؛ خسته و بیجان  بودم و کمی نواختم  و کتاب خواندم و پادکست  گوش دادم.

مادرم ۱۱.۵ شب زنگ زد پاسخ ندادم و چت کردیم. 

الان هم خواب آ لود و خسته و ساعت ۱۲.۴۰ دقیقه بامداده! 



خدایا سپاسگزارم  برای غنی و دارا بودنم.

از خدا میخواهم  همه چیز را پیش پیش برایتان آماده کند. 

۲۸ روز سپاسگزاری -روز۴

یک روز خوب دیگر  آغاز شد؛ خدایا سپاسگزارم.

دفترمان را باز میکنیم و ۱۰تا از چیزهایی که داریم را مینویسیم و یک به یک میخوانیم و ۳ بار در پایان هر یک  میگوییم  سپاسگزارم. 

گام دو،  روی یک کارت کوچک  مینویسیم "موهبت تندرستی مرا زنده نگه  داشته است" و آنرا همراه خود داریم و هر زمانکه شد نگاهی به آن میاندازیم و بلند یا آرام آرام می  خوانیم. دست کم۴ بار از ته دل برای تندرستی خود سپاسگزار باشیم. 

پیش از خواب سنگمان را در دست میگیریم و برای سپاسگزاری از بهترین چیزی که امروز برایمان پیش آمده. 


صبح برای ایشان یک نان شیرمال با کره و وعسل گذاشتم با آب سیب و کرفس برای صبحانه اش و برای ناهارش  یک ساندویچ  پنیر و خیار و یک بطری آب خوردن. مدیتیشن کوتاهی انجام دادم و یک نفررا پاکسازی کردم. ساعت ۹ رفتم سر کارهام. دوسری رخت توی ماشین  ریختم و خانه  را گردگیری کردم و سرویسها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم و دستی به یخچال  کشیدم. فالوده طالبی درست کردم و خوردم، هندوانه  را هم همینکار کردم و گذاشتم توی  یخچال. یک شیشه آب پرتقال تازه ریختم تا ببرم با یک موز بردی خودم. ساعت ۱۰.۱۵ دوش گرفتم و رفتم استخر تا ۱۲. 

سر راه  بنزین زدم که۴۵ لیتر شد ۷۲ دلار! رفتم  و برای باغم گل خریدم که بکارم و ۴۵ دلار پول گلها شد. از اونجا رفتم شاپینگ سنتر و از میوه فروشی طالبی، هندوانه،  گوجه فرنگی،  دستمبو(من اسمشو گذاشتم چون زرده)،  آب پرتقال تازه،  گوجه گیلاسی، پاپایا و بادام زمینی خریدم و خریدم شد۵۰  دلار،  موز هم برگشتن خریدم دوباره. برای خودم یک حوله استخری خریدم ۳ دلار،  برای ایشان هم برداشتم که گفتم چه کاریه چون داره حوله  نو. از سوپر خیارر یز،  ماست ارگانیک،  پاستیل و شکلات برای هالووین،  چیپس،  دانه برای خانه خودمان و  بیسکوییت  و دستمال برای آفیس ایشان خریدم.  یادم رفت داروم را بگیرم! ساعت ۴ برگشتم خانه و تا ۵ خریدها را جا به جا کردم و جارو کشیدم. به پدر و مادر زنگ زدم و خانه  را طی کشیدم. شسته ها را آوردم تو.هندوانه و طالبی و پاپایا برش زدن و گذاشتم توی یخچال. برای  شام 

سبزی پلو با ماهی و کوکو بود که کار چندانی نداشت،  ساعت ۶.۵ برنح و چای دم کردم و مایه کوکو را درست کردم. ۶.۴۵ دقیقه  به پرنده ها غذا دادم و رفتیم پیاده روی تا ۷.۲۰ . 

برگشتیم خانه و اطلسی هایی که خریده بودم را توی گلدان جلوی در کاشتم  و  گلهای دیگر را گذاشتم تا زمانی دیگر بکارم.ماهی  را روی حرارت کم گذاشتم و همینطور کوکو را. به دوستی که یکی از بستگانش را از دست داده بود زنگ زدم برای همدردی. ایشان رسید و چای ریخت برای خودش. مارچوبه و لوبیا سبز،  هویج و بروکلی را کمی تفت دادم برای خودم. ۸ شام خوردیم و تا ۹به آشپزخانه رسیدم و یک دنیا ظرف را یا شستم یا گذاشتم توی ماشین. 

یک لیوان آب‌جوش  ریختم و نشستم. خیلی خسته بودم.  کمی تی  وی دیدم و برنامه خوبی  نبود.  فردا صبح میروم یوگا! 


آرامش مهمان خانه ات ای خواننده خوب. 

خدایا سپاسگزارم برای آرامش خانه ام. 


۲۸ روز سپاسگزاری- روز ۳

روز سوم یادمان باشد که صبح(بهتر است) ده تا از داشته  هایمان را بنویسیم و اینکه چرا سپاسگزار شان هستیم. یک به یک آنها را از آغاز بخوانیم و در پایان هر یک ۳ بار بگوییم سپاسگزارم. 

سه تا عکس از نزدیکانمان را نیاز داریم.  هر یک را در دیدمان می‌گذاریم  و در دفتر خوشگلمون ۵ تا چیزی را که  بخاطرشان از آن فرد سپاسگزارید بنویسید. 

برای نمونه تارا از تو  سپاسگزارم برای.....

عکسها را یا همراه خود داشته باشید یا در دیدتان بگذارید و هر بار که به آن نگاه کردید سپاسگزاری کنید از آن فرد. 

پیش از خواب به بهترین رویداد روزتون فکر کنید با سنگ یا هر چیز دیگر توی دستتان و سپاسگزار آن باشید. 

چند دقیقه وقتتان را میگیرد اینکار فکر میکنید؟  

معجزه سپاسگزاری برای من از روز نخست هربار که آغاز کردم خوب شدن رفتارهای ایشان است چون همیشه توی لیستم هست و ازش سپاسگزارم. 

امروز ۹ بیدارشدم،  ایشان هم  همینطور،  صبحانه  را روبه راه کردم  و ایشان خورد و رفت آفیسش. گفت ناهار برویم بیرون؛ خمیر نان شیرمال را درست کردم  و یک سری وسایل فرشته کوچولو را ریختم تو ماشین.  گلهایم را آب دادم. ماشین ظرفشویی راروشن کردم. کمی خواندم و پست دیروز را بازنگری  کردم و ساعت ۱۲ دوش گرفتم و آماده  شدم و رفتم دنبال ایشان.۲۰ دقیقه‌ای  نشستم و دفتر خوشگلم را برده بودم برای نوشتن گام یک سپاسگزاریم. تاایشان بیاد نوشتم و دوستم  را هم دیدم و کمی حرف زدیم. ایشان آمد و با ماشین من رفتیم. ایشان دو تا شلوار و سه تا تی شرت خرید و من یک بلوز برای شیرین عسل خاله. رفتیم ناهارخوردیم. راستش تا ناهار میخوریم  پشیمان میشویم. بستنی چای سبز هم خوردیم و برگشتیم آفیس و ایشان برگشت با ماشین خودش و من هم رفتم ۴ تا پودر دوکیلویی ماشین و کرم دست دوجور و ۴ تا دستمال کاغذی برای توی ماشین و روغن بادام شیرین خریدم و شد ۴۰ دلار روی هم و همه توی حراج بودند.

ساعت ۵ بود رسیدم خانه و ایشان زیر پتو بود و دراز کشیده بود. من هم کاری نکردم؛ کمی با دوستانم چت کردم. ایشان  با مادرش حرف زد. چای با دارچین دم کردم و کمی هندوانه و طالبی  و پاپایا برش زدم و روی میز گذاشتم. به پرندهها غذا دادم. با ایشان  رفتیم پیادهروی و دوستم و همسرش را با فرشته شان  دیدیم و رفتیم  پارک و فرشته ها بازی کردند و ما هم حرف زدیم.

من دوستم آلرژی بهاره داریم؛ آن آبریزش بینی  و چشم و من خارش! همین الان  که دارم مینویسم کف پا،  زانو،  کتف و پیشانی،  گردن و کمرم و ساق پا همزمان خارش دارند.

برگشتیم خانه  و طبقات یخچال رل تمیز کردم چون آب قرمه سبزی ریخته بود و همه را شستم! 

ایشان چای ریخت و خوردیم. برای شام  سالاد میخواستیم بخوریم. نان شیرمالها را درست کردم و کمی میوه خوردیم. ساعت ۹ با کاهو،  سالاد میکس،  اسفناج، خیار،  گوجه،  آواکادو،  لبو و کمی پنیر سالاد درست کردم و خوردیم. سریال تماشا کردیم و به پایان رسید سریالمان. 

چای سبز دم کردم و خوردیم ساعت ۱۱ شب!! 

صورتم را شستم و مسواک زدم و لیست امروزم را دوباره خواندم و سپاسگزاری کردم. سنگ دلربا را پیدا  کردم. توی کشو پاتختی یک جعبه ایست پر از خاطره. در این  جعبه پاندورا بسته است. چون باز که شود حرم خاطرات میزند توی صورتم؛ خاطرات شوریدگیم. 

سنگم را برمیدارم و در جعبه را آرام میبندم و توی کشو میگذارم.

خدایا سپاسگزارم که نگذاشتی بشود. تو حکیمی، تو پناهی، تو نگهدار و نگهبان منی. 

تویی که اینجا را میخوانی از خدا میخواهم قفل خداوند هرگز باز نشود اگر به صلاحت نیست. 


پ.ن. خواب مادر "م" را دیدم،  به اندازه ای زیبا شده بو د که من خیره مانده بودم. داشت کتابی میخواند به نام تعالیم الهی! به من گفت ما دیگر تورا برای "م" نمی‌خواهیم  من با لبخند و شادی گفتم چه خوب و سپاسگزارم.

۲۸ روز سپاسگزاری -روز۲

روز دوم مانند روز یکم

دفتر خوشگلمون را برداریم و  ۱۰ از داشته هایمان را مینویسیم و اینکه چرا برای هریک سپاسگزاریم. از شماره یک تا ۱۰  میخوانیم و در پایان هر یک سه بار میگوییم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. این کار را هرروز انجام میدهیم تا پایان دوره.

یک سنگ کوچک یا یکچیزی کوچکی که توی مشتمان جا میگیرد کنار تخت تان میگذاریم و پیش از خواب آنراتوی دست گرفته  و به بهترین چیزی که امروز برایمان پیش آمده فکر کنیم  و بگوییم سپاسگزارم. 

این کار را هر شب پیش از خواب انجام میدهیم تا پایان دوره. 

برای روز سوم نیاز به عکس سه تن از نزدیکانمان داریم. 

زیاد سخت نیست که؟  


امروز صبح من دلم میخواست بخوابم فقط،  توی خواب بیداری به  ایشان گفتم ناوادانها را دارند پاک میکنند چون توی خواب کسی داشت ناودانهایمان پاک میکرد. ایشان بلند شد و کتری را پر کرد و دوش گرفت و لباس پوشید. از پنجره بیرون را نگاهی کرد و گفت همسایه روبه‌رویی  دارد ناودانهایش را پاک میکند!! روح من همینجور سرگردانه شب تا صبح. یکبار بوسنی میروم و یکبار توی کوچه خودمونم! دیشب خواب دیدم یک بچه روباه را آزاد کرده ام! 

من هم بیدار شدم و چای هم فکر کنم ایشان دم کرد! تخت را درست کردم وصبحانه راآماده کردم و خودم دوسه لقمه خوردم و یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم.

ماشین را روشن کردم با اینکه هوا ابری بود. برای ناهار آبگوشت درست کردم و ظرف میوه را گذاشتم روی میز. از صبح حساسیت و خارش داشتم و دست آخر قرص خوردم و آرام شدم؛  چندروزه همین حالم. ایشان رفت آفیسش. 

امروز سه سری ماشین را روشن کردم و بیرون پهن کردم. ‌ظرفهای شسته شده را جا دادم و رفتم سر تمرین شکرگزاری خودم. نعنا و جعفری پاک کردم و کنس شستم. مدیتیشن هم کردم که میانش ایشان برگشت خانه. 

نشیمن را جارو کشیدم چون مبلهار ا جا به جا کرده بودیم دیشب وزیرش را جارو نزده بودم. ایشان یاسم را کاشت و من  دوش گرفتم. کمی خواندم و کار چندانی نداشتم. سبزی سفارش داده بودم که پیام داد آماده است و گفتم عصری میایم و میگیرم. 

ساعت ۱.۵ ناهار خوردیم و تا سامان دادیم ۲.۵ بود. نشستم به خواندم که چشمانم میرفت و خوابم گرفت. رفتم توی اتاقم و مدیتیشن کردم.


      (الان ساعت ۱.۵ شبه که دارم دنباله این پست را مینویسیم. رفتم در فریزر اون یکی آشپزخانه را باز کردم دیدم آب سبزی قورمه ها راه افتاده؛  دیدم نمیشه گذاشت برای فردا و پاکش کردم و سبزیها را دوباره بسته بندی کردم. یک بسته آلبالو گذاشتم بیرون برای مربا و آلبالو پلو و الان دستهام بوی قورمه سبزی میدهند)

 مدیتیشن و هیپنوتیزم و چرت بعد از ظهر توی آفتاب انجام دادم و ۴.۵ بیدار شدم. دو تا پام برنزه شده بودند! برای خودم بستنی آوردم و خوردم. ایشان هم رفته بود میتینگ با کسی که میخواهد با ایشان شریک شود در یک بیزینس جدید. برای آن خانم پیام دادم که ۶ میایم برا ی  بردن سبزی ها. رفتم توی باغ و شمعدانی هام را جا به جا کردم و پراکنده ها را یکجا کاشتم. به مادر و پدرم زنگ زدم که نبودند. یکربع به ۶ رفتم بیرون و فرشته رابردم. سبزیها را گرفتم،  برگشتم خانه  و  شسته ها را آوردم تو. کتری را پر کردم  و مادرم زنگ زد. کوتاه با پدرم حرف زدم و به ایشان گفتم چای دم کند. قوری را پرکرد و گذاشت روی وارمرو زیر کتری هم خاموش بود که وقتی از پیادروی برگشتیم فهمیدم. 

 با ایشان رفتیم پیاده روی و برگشتیم و چای خوردیم. من کمی کار هایم را انجام دادم. ساعت ۹ ایشان باربیکیو را گرم کرد و سوسیس کباب کرد و گفت چیپس و پنیر هم می خواهد که درست کردم و شاممان را خوردیم. سریال دیدیم و من کمی  خواندم. فردا باید نان شیرمال درست کنم برای ایشان چون کراسان خیلی کره دارد و کلا ایشان تغذیه اش پرچرب است و خدا را شکر نه اضافه وزن دارد و نه مشکل دیگری. 

۱۲ هم آمدیم بخوابیم که با پدیده آب قرمه سبزی روبه‌رو  شدم! 


<تویی که اینجا  را میخوانی از خدا میخواهم هرروزت پر از رویدادهای خوب باشد و شب برای تک تک آنها سپاسگزار باشی>

الهی  آمین 

دوست عزیزی که درباره مهاجرت  پرسیده بودی؛  زندگی در یک جای جدید بسیار سخت خواهد بود اگر زبان آنها را ندادی  چون در پی آن کار هم نمیتوانی پیدا کنی مگر اینکه جایی برای همزبانان خودت کار کنی و مهمترین  چیز داشتن کار است. وقتی کار داری امنیت داری هرچند که اینجا برای آنهایی که کار ندارند  و اقامت دارند حقوق میدهند ولی با گرانی که اینجا هست آن مقدار پول کم هم میاید تنها خوبیش این است که برای هر قشری  با هر درآمدی همیشه چیزی پیدا میشود. شما اگر زبان را  خوب بلد نباشی اصلا نمیتوانی پرونده ات را  به اجرا بگذاری چون باید یک آزمون آیلتس بدهی  و نمره ای که نیاز داری بیاوری. آوردن نمره در آن آزمون برابر با این نیست که شما اینجا مشکل زبان نخواهی داشت. هر چه بیاموزی باز هم کم است چون تازه چیزهایی را در اینجا یاد میگیری که گوشت با آنها آشنا نیست. بهترین کار برای بهتر کردن  زبان گوش  دادن است آنهم نه تی وی چون با دیدن صحنه ای میتوایند چیزهایی را دریابی  بلکه با گوش دادن به رادیو یا پادکستهای انگلیسی. ببینید به کدام کشور میخواهی بروید و  به لهجه  خودشان پیدا کنید و گوش بدهید چون لهجه هایشان یکی نیست. 

یکی از راهها این هست که همسرت با دانشگاهها مکاتبه کند و پذیرش برای دکترا بگیرد با اسکالرشیپ که کمی از خرجهایتان را میتواند بدهد ولی چون اقامت دایم ندارید هزینه بیمه خصوصی دارید و همینطور خرجهای دیگر و همسرت بیش از ۱۲ ساعت در هفته نمیتواند کار کند هرچند  همیشه توی دانشگاه برای دانشجویان دکتری کار پارت تایم  هست. میشود زندگی کرد ولی به هر روی زندگی دانشجوییست. برخی یک خانه میکیرند و چند نفری زندگی میکنند توی آن تا هزینه هایشان پایینتر بیاید. 

این پروژه بین ۳-۴ سال زمان میبرد و شما میتوانید در حال درس حال خواندن برای اقامت دایم اقدام کنید یا پس از  پایان درس برای اقامت اقدام کنید ولی هرچه زودتر باشد بهتر است چون قوانین هر سال زیرورو میشوند. 

راه دیگرآن است  که از ایران اقدام کنید و چند وقتی در انتظار بمانید تا خبرتان کنند برای ویزایتان؛ اینجوری مشکلات کمتر خواهد بود و زندگیتان  دانشجویی نیست دیگر و وقتی برسید خدماتی هم دریافت میکنید. این بهترین است. 

اگر وکیلی میبینید حتما ببینید توی نت درباره اش چی نوشتند چون برخی کلاهبردارند و تنها  برای شما فرم پر میکنند و به جریان میاندازند پرونده تان و اگر قوانین تغییر کند کاری برای شما نخواهند کرد.

 تنها وکلای کیس پناهندگی هستند که کیس را برا ی بازبینی میبرند به دادگاه این تنها برای کسانیست که توی استرالیا  درخواست پناهندگی میکنند. بیرون از استرالیا پناهندگی از راه  UN انجام پذیر است بار فتن به ترکیه یا مالزی. 

همه این پروسه ها میتواند تا چند سال به درازا میکشند چه دانشجویی،  چه از زاه کار و چه پناهندگی پس باید شکیبا باشید. 

پیدا کردن نخستین کار کمی سخت است همیشه چون باید سطح توقع را آورد پایین و برای برخی کارها شما دانش و مدرک بالایی دارید برای همین نمیگیرند شما را هرچند زمانی که تجربه کاری پیدا کردید کار پیدا کردن بسیار آسانتر خواهد بود. 

اینجا کشور گرانیست ولی همیشه حراجهای خوبی دارد؛  من خودم بیشتر بیشتر از حراج خرید میکنم. خوب وقتی میدانم لباس ۱۰۰ دلاری را یک‌ماه  بعد میتوانم ۳۰  دلار بخرم چرا نخرم! خورد و خوراک هم همینطور است؛  براحتی می‌توانی با بودجه و برنامه ریزی و خرید از جاهای ارزانتر و حراج خرج خانه را کنترل کرد. ما خودمان با ماهی ۲۰۰۰ دلار هم زندگی کردیم تازه اجاره خانه هم میدادیم البته  خیلی سال پیش بوده و همه چیز خیلی ارزانتر بود؛  دلار شاید ۱۰۰-۲۰۰ تومان بود و اینجا بنزین زیر لیتری ۱ دلار بود ولی حالا بنزین  کم کم شده لیتری ۱.۵ دلار و همه چیز گرانتر شده است. 

آنزمان همسرم یک بیزینس خوبی در ایران داشت با این‌ همه در اینجا با یک کار پارت تایم همان ۲۰۰۰ دلار را در میاورد و ما از همان خرج میکردیم و پولمان از ایران را دست نمیزدیم.

تنها چیزی که اینجا نمیشود کنترل  کرد هزینه برق و آب و گاز و اینترنت است چون بالاست  و خرج رفت و آمد چه با ماشین خودتان چه با ترن. 

اجاره خانه که پرسیدی شهر به شهر تفاوت دارد،  بستگی دارد کجا باشید. یک زمان بازپرداخت وام  خانه کمتر از اجاره خانه است!هم آپارتمان  فسقلی هست و هم خانه،  آپارتمانها چون توی سیتی و مرکز شهرند گران هستند،  هرچه از مرکز شهر دورتر میشوید خانه ها بزرگتر میشوند و کرایه  کمی خیلی کم ارزانتر است. ( من درباره شهر خودم گفتم چون سیدنی خیلی گرانتر است) این لینک را ببین و قیمت خانه ها برای اجاره دستت میاید.         https://www.domain.com.au/?mode=rent


حالا میگویند میخواهند مهاجرین رابه شهرهای کوچک بفرستند که خوشبختانه  کرایه خانه کمتر است؛  هنوز انجام نشده و درباره اش گفتگو میکنند. 

اینکه که گفته  بودی فکر میکنی  نتوانی و از پسش بر نیایی؛ اگر بخواهی میتوانی و ترس تنها برای تغییر در زندگیست. خیلی ها این کار را با همه سختیهایش انجام دادند و تو هم میتوانی تنها باید بخواهی  و آماده باشی. ببین چه چیزهایی را از دست میدهی و در برابرش چه چیزهایی به دست میاوری،  آیا ارزشش را دارد؟  

یکزمانی دوستان درباره مهاجرتشان در وبلاگها مینوشتند یا فرومهایی هستند که شاید هنوز بنویسند،  آنها بد نیستند و ایده ای در باره زندگی  میدهند به شما. 

من زمانی که میامدم همه چیز داشتم و همه میگفتند همه چیز را از دست میدهی و میروی،  خوب تا اندازه ای درست میگفتند. ما کم کم همه چیزمان را فروختیم تا زندگی‌مان را در اینجا بسازیم و خانه بخریم و همسرم بیزنسش را آغاز کند اینجا. من در همه این سالها برای هدفم زیر بار سختی ها نه ناله کردم و نه منفی بافی. همیشه گفته ام زندگی  روز به روز بهتر میشود وشد. نمیترسیدم چون باور داشتم آمده ام بهتر زندگی کنم  و شد. خدارا شکر خانه خوبی دریکی  از جاهای خوب تهران هم خریدیم و پس از این همه سال همه چیز خیلی بهتر از پیش شد. 


امیدوارم هر کاری میخواهی بکنی راهش برایت باز و سفرت آسان  و بی پشیمانی باشد. توکل به خدا