خودم و خودم

من سالهاست برای خودم زندگی میکنم؛  برای خودم گل میخرم. خودم را به کافی دعوت میکنم. در آینه به چشمانم خیره میشوم و چند بار میگویم دوستت دارم. به خودم میگویم زیبا شدی امروز. خودم را در آغوش میکشم؛  برای خودم هدیه میخرم.لبخند میزنم،  مهربانم. 

من دهه هاست با خودم زندگی میکنم. 

با اینحال بین شانه هایم درد ناک است. انگار خالیست. پشتم خالیست و گرم نیست.

شیرینی پزون

من چرا همش فکر میکردم عید سه شنبه است؟! 

امروز ساعت ۸.۳۰ رفتم پیاده روی که برگردم و شیرینی پختن را شروع کنم. مرغها را هم گذاشته بودم تو یخچال که باید میشستم و بسته بندی میکردم. بین راه دوستم و مادرش را دیدم  و با هم رفتیم و سر تپه هم دوستم را با فرشته اش دیدم که خوب آنها هم مانند ما آدمها از دیدن هم خوشحال شدند و بازی کردند و ما ساعت ۱۰ برگشتیم خانه که دوش بگیرم و کارم را شروع کنم. ایشان پیام داده بود که فلان چیز را بیاور آفیس! یک آب انگور گرفتم  و دوش گرفتم و ظرفها را گذاشتم تو ماشین  و روشنش کردم و یکسری لباس هم ریخته بودم قبل از رفتن و تمام شده بود بیرون پهن کردم و رفتم به سوی آفیسش. خوب اونجا بودم گفتم بروم اپیلاسیون و ابرو م را هم بردارند که یک خانم ایرانی بود و کارم را انجام داد.از سوپر آرد و آرد برنج؛ کراکر  و کمی خوراکی برای فرشته کوچولو خریدم؛  از بیکری هم نان و از میوه فروشی. کاهو ،  فلفل دلمه و شاهتوت خریدم. ساعت ۲ بود رسیدم خانه؛  جا به جا کردم و مرغها را شستم و بسته بندی کردم. کمی یخچال را مرتب کردم. یک ظرف بری با ماست خوردم. کمی برای شب ایشان پختم و از ساعت ۳.۵ شروع کردم آماده کردن شیرینی ها. اول مایه شیرینی  گردویی را درست کردم و گذاشتم کنارتا حرارتش کم بشود و بقیه مواد را اضافه کنم. بعد نان چایی را درست کردم و توی فر گذاشتم. و مایه نان برنجی را دست کردم و داخل یخچال گذاشتم برای فردا. سری  اول پخت و خوشمزه و خوشگل شدند. بقیه مواد نان گردویی را زدم و توی سینی گذاشتم و فرستادمش توی فر. هوا گرم گرم بود و آشپزخانه خیلی گرم. نان گردویی  ها پخت و خیلی  خوب شد اما کم شد که باید باز هم درست کنم. با دوستم  قرار بود ۷.۳۰ برویم پیا ه روی. آشپزخانه  انگار  میدان جنگ. تند تند مرتب کردم. ایشان زود آمد و میوه شستم با چای دم کردم و دوان دوان با فرشته رفتیم بادوستم کمی حرف زدیم و راه رفتیم و آنها هم بازی کردند. 

مادر ایشان  دوبار زنگ زد که میآید و سفارش که خودت بیا دنبالم.  این وآن نیان چون این و آن خسته میشوند؛  انگار من راننده دارم! 

سر شام ایشان کل کل مسخره شروع کرد و حرفمان شد؛  ایشان گفت کل کل را جدی نگیر من از کل کل انرژی میگیرم. کل کل توهین به هفت جد من بود. همیشه سر شام همین داستانه؛  غذای فرشته کوچولو را دادم و کمی سالاد خوردم و زود بلند شدم. 

کنایه هاش و بی احترامی هاش را بیجواب گذاشتم مانند همه سالهایی که گذشت. به بعضی پدر  مادرها باید گفت از خودتون انسانیت باقی بگذارید نه یک موجود زنده آزار دهنده تا  مگنت بد و بیراه مردم نباشید. 

الان توی تختم دراز کشیدم و دلم غم دارد. 

انگار مردم ما بیمارند؛  انگار نه انکار همین چند ماه  پیش دسته گلهامون پرپر شدند،  انگار نه انگار قول دادیم مواد  آتشزا استفاده نکنیم. آتشنشانان مجروح و ایستگاه آتش نشانی مورد حمله راکجای دلمان  قرار بدهیم. 

از ماست که بر ماست.

من با حیوانات مهربانم. 

 پ.ن. دل به دریا زدم و صدات را شنیدم. 

چهارشنبه سوریتان مبارک

از خانه تکانی فقط دمش مونده یعنی پرزهای دمش! کار چندانی ندارم  فقط یک تمیزکاری حسابی  که سه شنبه صبح انجام میدهم تازه باید ماهی برای سبزی پلو و گل هم بخرم. سبزه هام تند تند قد میکشند. سمنوم آماده و خوشمزه توی یخچاله. ایشان میرود و من مدیتیشن میکنم. امروز مادرم زنگ زد و کوتاه  با پدرم حرف زدم  و کمی تمیز کاری کردم. میخواستم تا هوا گرم نشده بروم پیاده روی ولی دلم نیامد و با مادرم حرف زدم و کارهام را هم انجام میدادم. 

نزدیک ۹ بود رفتم و دوستم را دیدم و کمی فرشته ها جفتک پرونی کردند و۱۰.۳۰ برگشتم خانه.برای خودم آب انگور گرفتم و صبحانه ام شد. به مادر دوستم زنگ زدم که اگر دوست دارد همراه من باشد. فوری قبول کرد. آشپزخانه را مرتب کردم. و دوش گرفتم؛  لباسها را بیرون پهن کردم و سری سوم را ریختم توی ماشین و سمنو و قلمه هاش را برداشتم و رفتم دنبالش. رفتم نانوایی و نان سنگک گرفت با شیرمال. به آرایشگرم زنگ زدم و برای غروب وقت گرفتم. 

بانک پیش از هر کاری باید میرفتم و توی شاپینگ سنتر رفتم بانک و  آن هم کمی فروشگاهها را نگاه کرد؛  کافی خورد و من هم آبمیوه تازه که شد ناهارم. همکارم که چند روز پیش زنگ زد را دیدم و اومد بغلم کرد!خیلی دلش تنگ شده از قرار!

رفتیم مارکت و سبزی پلویی خریدیم و من انگور و گوجه و خیار و کاهو خریدم. وآنهم کمی میوه و سبزی و سیبزمینی پیاز و مرغ خرید. بعدش رفتیم فروشگاه ببینیم شیرینی چی به چیه که خوب تنها شیرینی نخودچی خوب داشت! که از آنجا من مرغ و برنج و میخک برای شیرینی خریدم.

آمدیم سمت خانه و از سوپر هم من شیر برای آفیس ایشان با قارچ خریدم و آن هم موز و گوشت قلقلی و مایع لباسشویی خرید و ۴.۳۰ بود خانه بودیم. خریدتا را جا به جا کردم و کاهوم نبود! یک ربع به پنج جارو کشیدم تا ۵.۱۵ تمام شد و دوش کرفتم  و ایشان رسید. چای دم کردم با هندوانه و طالبی و کمی استراحت کردم. سر درد بدی داشتم و وقت آرایشگاه را کنسل کردم. مادر دوستم زنگ زد و گفت سبزیهاش را جا گذاشته! در واقع سبزیها با کاهوش را جا گذاشته توی مارکت و کاهوی منو برده! 

کمی بعد مایه اسپاگتی برای شام درست کردم و دم کردم با ته دیگ سیبزمینی و با یکذره کاهویی که داشتم سالاد درست کردم و کمی اسفناج و زیتو ن و گوجه خیار اضافه کردم. 

با ایشان رفتیم پیادهروی و دوستم و شوهرش را دوباره دیدیم!

برگشتیم خانه و شام خوردیم و کمی تی وی تماشا کرد و من هم فکر میکردم یک شمعی روشن کنم و از رویش بپرم ولی حوصله نداشتم. 

پ.ن. میخواهم با دوستانم خرید نروم؛  اکر قرار به دیدن باشد یکجا ببینم و از بودن با هم سرخوش شویم نه اینکه نفهمیم کجا هستیم و چه میکنیم.


پ.ن. چهار شنبه سوری یعنی بته و پریدن از روی آتش و شادی. یعنی جشن؛  مانند خیلی چیزها این را هم اشتباهی فهمیدیم. 

چهارشنبه سوریتان مبارک 

دوشنبه چی شد!!

اصلا یادم نمی آید دوشنبه چه کردم؛  انگار این دوشنبه در زندگی من نبوده!! حتما دوبار رفته ام پیاده روی؛  حتما پرنده ها را غذا دادم.حتما رفته ام خرید؛  حتما مدیتیشن کرده ام ولی هیچ چیز یادم نیست.

آها دوشنبه تعطیل بود و ما ۱ بار بیشتر پیا ه روی نرفتیم. صبحانه آناناس و توت فرنکی میکس کردم و خوردم و ایشان پ صبحانه کامل خورد. کمی خرده کاری  داشتم و ایشان هم به کارهای باغ و بستان رسید. رفتیم برای ایشان کفش خریدم و ناهار خوردیم. من سالاد خوردم و ایشان مرغ با چیپس و برنج. شب شام برای ایشان یک نان و پنیر و خیار پیچیدم و دادم دستش و خودم دوتا سیب خوردم. 

کار دیگری یادم نمیاد. 

خانه تکانی

سمنو داره ریز ریز میجوشه و بیشتر کارهای  خانه تکانیم تیک خورده. فقط کمی خرده کاری مانده و شیرینی.

۳ شنبه میروم برای خرید که ببینم چه چیزهایی هست و اگر خوب نبود پلا ن بی را  اجرا  میکنم و خرید هم باید انجام بدهم. برای ایشان کادو بخرم  و بقیه خریدها  باشه برای شنبه یا یکشنبه. صبح ۹.۳۰ از تخت اومدم بیرون و صبحانه را رو به راه کردم و ایشان رفت دوش بگیرد.

 منم جوانه ها را چرخ کردم و در پارچه گذاشتم تا شیره اش جدا بشه و گندمهای سبزه را در ظرف ریختم. ساعت ۱۰ صبحانه خوردیم و مادر ایشان زنگ زد که بر میگردد برای سال نو. ایشان توری پنجره هایی را که دیروز پاک کردم انداخت. امروز ایشان خیلی کمکم کرد و غر هم زد ولی همه پنجره ها تمیز شد جز یکی کوچولو که جا ماند. اول قرار بود یکروز پایین و یک روز بالا که ایشان همه توری ها و کرکره ها را در آورد و شستیم و شیشه  ها را پاک کردیم. من تقریبا ۱ ماهی میشه که کارهام را انجام میدهم ولی امروز کار بزرگی بود که خدا را شکر تمام شد. البته من دیروز نصف بیشتر پایین و اتاق مهمان بالا را از بیرون پاک کرده بودم منتها کرکره نداشت و توریش هم راحت در میامد.قرار بود امروز با ایشان بریم بیرون که کارمان ساعت ۱.۳۰ تمام شد و گفتم بریم که گفت خسته است و منم سبزی پلو با ماهی درست کردم و دوش گرفتم و ناهار خوردیم ساعت ۳ بود. کمی استراحت کردیم و من هم  صبح اول از همه جوانه های گندم را سامان داده بودم و چرخ کرده بودم  و توی پارچه گذاشتم تا شیره اش بیاد بیرون. دور و بر ۵ کارهاش را انجام دادم و گذاشتم روی گاز و یک عکس برای مادرم فرستادم و گفتم سال گذشته با هم داشتیم درست میکردیم و چه قدر خندیدیم. از خوش ا خلاقی مادرم هر چی بکم کم گفتم بر خلاف من که همیشه جدی هستم! 

من سرم گرم بود و چای دم  کردم . دوستم برام عکس گلهای کاشته شده اش را فرستاد؛  ازش پرسیدم برات سبزه سبز کنم که کفت بله و ۳ مشت گندم  براش خیس کردم. ایشان  بیرون آرام کار میکرد؛  رفتم بپرسم چای بیرون بخوریم که دیدم همه گلها را توی گلدان های جدید کاشته که دستش درد نکند و کار من را سبک کرد. 

 با ایشان رفتیم پیادهروی؛  همه جا ساکت و آرام بود و روزها کوتاهتر شدند.  برگشتن همسایه را  دیدیم و کمی گپ زدیم. ایشان گلها را آب داد و منم روی ورودی چوبی نشستم و  ما ه را تماشا کردم،  

شام  هم نداریم و داریم تلویزیون نگاه میکنیم. 

سبزی پلو و ماهی هم باید بخرم. 

خدایا هزار بار هزار بار هزار بار سپاس. 

پ.ن. همه یکطرف این جک و جانور های مرده یکطرف. چندین جنازه پیدا کردم هنگام خانه تکانی!