شیرینی پزون

من چرا همش فکر میکردم عید سه شنبه است؟! 

امروز ساعت ۸.۳۰ رفتم پیاده روی که برگردم و شیرینی پختن را شروع کنم. مرغها را هم گذاشته بودم تو یخچال که باید میشستم و بسته بندی میکردم. بین راه دوستم و مادرش را دیدم  و با هم رفتیم و سر تپه هم دوستم را با فرشته اش دیدم که خوب آنها هم مانند ما آدمها از دیدن هم خوشحال شدند و بازی کردند و ما ساعت ۱۰ برگشتیم خانه که دوش بگیرم و کارم را شروع کنم. ایشان پیام داده بود که فلان چیز را بیاور آفیس! یک آب انگور گرفتم  و دوش گرفتم و ظرفها را گذاشتم تو ماشین  و روشنش کردم و یکسری لباس هم ریخته بودم قبل از رفتن و تمام شده بود بیرون پهن کردم و رفتم به سوی آفیسش. خوب اونجا بودم گفتم بروم اپیلاسیون و ابرو م را هم بردارند که یک خانم ایرانی بود و کارم را انجام داد.از سوپر آرد و آرد برنج؛ کراکر  و کمی خوراکی برای فرشته کوچولو خریدم؛  از بیکری هم نان و از میوه فروشی. کاهو ،  فلفل دلمه و شاهتوت خریدم. ساعت ۲ بود رسیدم خانه؛  جا به جا کردم و مرغها را شستم و بسته بندی کردم. کمی یخچال را مرتب کردم. یک ظرف بری با ماست خوردم. کمی برای شب ایشان پختم و از ساعت ۳.۵ شروع کردم آماده کردن شیرینی ها. اول مایه شیرینی  گردویی را درست کردم و گذاشتم کنارتا حرارتش کم بشود و بقیه مواد را اضافه کنم. بعد نان چایی را درست کردم و توی فر گذاشتم. و مایه نان برنجی را دست کردم و داخل یخچال گذاشتم برای فردا. سری  اول پخت و خوشمزه و خوشگل شدند. بقیه مواد نان گردویی را زدم و توی سینی گذاشتم و فرستادمش توی فر. هوا گرم گرم بود و آشپزخانه خیلی گرم. نان گردویی  ها پخت و خیلی  خوب شد اما کم شد که باید باز هم درست کنم. با دوستم  قرار بود ۷.۳۰ برویم پیا ه روی. آشپزخانه  انگار  میدان جنگ. تند تند مرتب کردم. ایشان زود آمد و میوه شستم با چای دم کردم و دوان دوان با فرشته رفتیم بادوستم کمی حرف زدیم و راه رفتیم و آنها هم بازی کردند. 

مادر ایشان  دوبار زنگ زد که میآید و سفارش که خودت بیا دنبالم.  این وآن نیان چون این و آن خسته میشوند؛  انگار من راننده دارم! 

سر شام ایشان کل کل مسخره شروع کرد و حرفمان شد؛  ایشان گفت کل کل را جدی نگیر من از کل کل انرژی میگیرم. کل کل توهین به هفت جد من بود. همیشه سر شام همین داستانه؛  غذای فرشته کوچولو را دادم و کمی سالاد خوردم و زود بلند شدم. 

کنایه هاش و بی احترامی هاش را بیجواب گذاشتم مانند همه سالهایی که گذشت. به بعضی پدر  مادرها باید گفت از خودتون انسانیت باقی بگذارید نه یک موجود زنده آزار دهنده تا  مگنت بد و بیراه مردم نباشید. 

الان توی تختم دراز کشیدم و دلم غم دارد. 

انگار مردم ما بیمارند؛  انگار نه انکار همین چند ماه  پیش دسته گلهامون پرپر شدند،  انگار نه انگار قول دادیم مواد  آتشزا استفاده نکنیم. آتشنشانان مجروح و ایستگاه آتش نشانی مورد حمله راکجای دلمان  قرار بدهیم. 

از ماست که بر ماست.

من با حیوانات مهربانم. 

 پ.ن. دل به دریا زدم و صدات را شنیدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد