خوشی و ناخوشی

پنج شنبه خانه ماندم و فقط ازخانه کار کردم. قرار کاری را کنسل کردم. هوا خاکستری و ابری بود،  پیاده روی رفتم و عصر هم رفتم پست و بعدش هم خرید کمی حالم بهتر شد و برگشتم خانه. برای شام ماهیچه  با برنج درست کردم. ایشان آمد با یک ظرف آش رشته؛  یک مدتی خانمی میامد برای کار پیششون که در جای دیگر کار پیدا کرد  و رفت و لی راضی نیست و حالا دوست  داره برگرده و ایشان پوزیشن خالی نداره. طفلی هر بار هم میاد و شیرینی یا هدیه ای میاره. هر بار که به ظرف آش نگاه میکردم از ته دلم براش دعا میکردم که بتونه کاری که دوست دارد گیرش بیاد. 

خدایا کمکش کن. 

 شام خوردیم و بعدش شیرینی با چای و رفتیم که بخوابیم. نیمه شب فرشته کوچولو میزد به بازوم که بیدار شدم و حس کردم از درد شکم دارم منفجر میشوم و حالت تهوع. حالم خیلی بد شد و چندبار رفتم دستشویی و لرز کردم. دیگه سر جام بند نبودم،  فرشته کوچولو هم انگار پرستار دنبالم بود. نشستم به کتاب خواندن و اون هم اومد روی پام خوابید و با هر حرکتم نگران که چته! 

دم دمهای صبح بود که خوابم برد؛  بیدار شدم و ایشان را راهی کردم و خوابیدم تا ۱۱ صبح. بهتر شدم ولی حال نداشتم و فقط از صبح آب خوردم. دخترک ایمیلهای هفته پیش من را جواب داد که یکسری جوابهاش برای من دیگر فایده نداشتند،  یک کار هم که ازش خواسته بودم انجام بدهد فرستاده بود تا بداند از کجا باید انجام بدهد و در آخر هم خواسته بود خودم درستش کنم. موهام را روغن زدم   و خانه را تمیز کردم و دوش گرفتم. برای ناهار کباب تابه ای درست کردم  و آماده  شدم که بروم خانه دوستم و از آنجا  شام بریم بیرون. دوست داشتم کنسل بشود، یکی پیشنهاد بدهد وقت دیگر که نشد.  ۳.۳۰ بود که رفتم خانه اش که با هم رفتیم بیرون و دوستم رانندگی کرد و منم کمی لم دادم و استراحت کردم و خاطرات خنده‌دار تعریف کردم و دوستم پشت فرمان قهقه میزد؛  خدارا شکر دلش را شاد کردم. به دخترک ایمیل زدم  که آخر هفته روی آنها کار میکنم و از پنجره رنگین کمان را تماشا میکردم. 

یک دوست دیگر هم آمد و رفتیم رستوران که خیلی کوچک و خودمانی بود. سرد هم بود؛  آشپزخانه هم معلوم بود؛  از آنها که غذاهای سر رفته روی قابلمها نقش انداخته بود. از آنها که آشپز  به جای هم زدن تابه را بالا و پایین میکرد؛  هر قاشق و چنگالش یک طرح بود. پسرکی آنجا  کار میکرد مودب و باحیا؛  تی وی بالا سر مارار روشن کرد و هیتر روبروی  میزمان.  تی وی درست کار نمیکرد و  صداش آزاردهنده بود. دوستم جایش را به من داد و من پشت به هیتر نشستم؛ پشتم گرم شد. بوی ادویه ها در هم میپیچید.دوستم با زبان محلی با آنها حرف میزد و کمی انگلیسی و ما با هم انگلیسی با واژههای عربی و فارسی؛  مشتریها مرد بودند بیشتر،  از آن مسلمانها ریشدار که ریششان انگار مکعب مستطیل توری مانند است. در میان آنها ما نشستیم از اسلام و حقوق زن؛  حکم تجاوز،  تجاوز در ازدواج،  کودک آزاری و قاری قرآن متجاوز، وهابیون و تندروها حرف میزدیم و آنها  هم ما را چپ چپ نگاه  میکردند. 

 بعد از فیلم حرف زدیم که آنها فیلمهای ایرانی خیلی دوست دارند چون غم انگیزند!!! من نمیدانم فیلمهای آنها چی هست! 

و در تمام مدت هم غذا میخوردیم؛ غذاهایی که از آن آشپزخانه چرب و نه چندان تمیز میآمدند و خیلی خوشمزه بودند،  خیلی خیییلی و من نشستم با دوستانی که ۳ سال پیش نمیشناختم و غذایی را میخورم  چرب پر ادویه با معده  و روده ای نه چندان خوب در یک شب سرد و بارانی و در انتظار دسر شیرینی هم هستم. ۸.۳۰ رستوران را ترک کردیم  با غذاهای  اضافه که بت دوستانم دادم چون  برای ایشان دو مدل غذا سفارش دادم و اونها را داده بودم. ۱۰ شب بود که رسیدم خانه و ایشان داشت آش رشته میخورد و اخلاقش هم خوش بود. 

پانچو و شال گردنم بوی ادویه گرفته بودند و همه لباسها را میریزم تو سبد. صورتم را میشورم  و مسواک میزنم. امروز هم دارو نخوردم! باسردرد و گردن دردشدید میخوابم. 


امروز صبح با سردرد و گردن درد بیدار میشوم و ایشان میرود سر کار؛ من هم برمیگردم توی تخت. حال ندارم ولی نمیدونم چرا؟  تا ۱۱ توی تختم و بعدش بلند میشوم. کاری که ندارم،  غذا هم دارم. تخت را جمع میکنم و یک میلک شیک درست میکنم و نصفه میخورم. به دوستم زنگ میزنم که برویم با فرشته ها بیرون که داشت میرفت خرید. خودم لباسم را عوض کردم و به دوست دیگرم زنگ  زدم که با پسرش آمد و میرویم پیادهروی. ۸۰ دقیقه ای. میام خانه  و دوش میگیرم. 

برای پرنده ها غذا میریزم و برای خودم یک لقمه کره و مربا درست میکنم و میخورم. دمنوش دارچین و پرتقال درست میکنم  و میشینم سر کارم. 

یک ساعت و نیم کار میکنم. چای دم میکنم و لباسهای خشک شده  را جمع میکنم. غذاهارا گرم میکنم و ایشان میاید. ایشان از غذاها خوشش نمیاد ولی چاره ای ندارد و همینه که  هست به  قول خودش. درد دارم و حوصله ندارم. شام میخوریم زود و میشینیم پای تی وی. بانک باید بروم،  میوه میخواهیم. نان لازم داریم ولی حوصله رفتن و خریدن نیست،  

روزگار بیحوصلگیست و خواب آلودگی.

خدایا شکرت که  آرامم است. 

ایرا ن گُله

امروز تصمیم گرفتم پس از پایان این پروژه کارم را ترک کنم.

 برنامه چی درباره دارم؟   خودم هم نمیدانم. فقط دلم میگه بکن و برو و من که رام دل! 

چند روز پیش خانمی را دیدم  که دنبال کار بودو بهش گفتم دوست داری کاری مانند کار من داشته باشی.  گفت خیلی ولی روم نمیشد بهت بگم چطور باید اقدام کنم. پیشنهاد دادم رزومه بفرسته برای من تا بدهم به یکی از منجرها وقتی خودم دارم میروم که اگر خواستند باهاش هماهنگ کنند. 

ایشان که میگوید کار نکن و از زندگی بهره برداری کن. این همان آدمیه که ۶-۷سال پیش برای  کار جان را به لب رساند! چه روزهایی بود؛  گذر کردم از طوفانها،  ایشان هم ناراحت بود.  اینگونه نشان میداد. خدایا سپاسگزارم. 

خدایا سپاسگزارم که چشمهام را باز کردی؛  خدایا سپاسگزارم. 

امروز یک روز کاری سخت  بود و تازه سر کار یکی  هم آمد و تلافی قرنها نفرت اعراب را سر من درآورد. فقط نمیدونم اگر  ایران اینقدر بده و به درد نخوره چرا یکبار توی۴۰سال از وقتی آمدی اینور رود با قایق برنگشتی  بصره! 

میگفت صدام خیلی آدم خوبی بوده و فقط خائن ها میکشته برای همین فرار میکردند عراقی ها؛  ما هم فرار کردیم آمدیم ایران! من  به این آدم چی باید بگویم. 

سرم را به کارم گرم کردم ولی خیلی حرفهای بدی میزد. خانمش هم توی همان هتل کار میکرد و بیچاره ماله میکشید؛ به خانمش تشر زد که چای بیاره با کیک. رفتارش با زنش خیلی بد بود،  چنان دادی زد و ضربه ای بهش. تو خودت یک پا صدامی برادر جان. همش هم میگفت ایرانی ها عوضین،  ایرانی خوب هم هست؟  داشتم موبایل را برمیداشتم زنگ بزنم به دکتر روحانی و بگویم  قربانت این اهواز را بده به این دست از سر من بداره؛ مال باباش بوده چرا بالا میکشید شهر مردم را!؟  اااااه مرسی!

جوابش را نمیدادم و آخراش با یکجوری رفتار میکردم که مزاحم کارمی. وقتی کارم تمام شد هم دنبالم تا دم ماشین میامد و حرف میزد!زنش میکشیدش! 

در آخر هم پرسید  بهایی هستی؟  گفتم  نه ولی من فقط به خدا ایمان دارم و بقیه را داستان شاخ و برگ داده شده میدانم و اینرا باور دارم انسانیت بهترین دین است که پیروان چندانی ندارد.

 گفت بهایی ها هم عربند! ولی من سیدم و اینجا همه به راحتی من را سید صدا میکنند. چشم حضرت محمد روشن که تو نواده اش هستی؛ بعد  مگه تو ایران ممنوع شده سید صدا کردن؟؟  شاید من خیلی سال نبودم این هم به ممنوعه ها اضافه شده! 

یکی از چیزهای که گفت این بود زبان فارسی رد شده است و زبان نیست!لهجه است!  پس گوته دوست داشته لهجه فارسی یاد بگیره.

از رژیم ایران هم خیلی شاکی بود که "که پولهامون را میدهند فلسطین و سوریه"؛  اینجا جا داشت دست میانداختم دهن خودمه جر میدادم!!

تو دیگه چی میگی بابا؛  یک مویز و چهل قلندر مفتخور! اینرا نوشتم که تلخی پست را بگیرم و خنده روی لباتون بیاد. 

به هر حال فردا مشاوره میروم چون حرفهاش خیلی بد بود و پر از نفرت و حرص! یکجور انگار ما تمدن اونها را لگدمال کردیم.

از نظر قانونی هم رفتار نژاد پرستانه و هم برخورد با همسرش را میتوانم گزارش بدهم اما آنچه به من کنی پیش پیش به خودت کردهای؛  پس این شما و این بازتاب رفتارت. 

اینها که نوشتم چکیده ۳-۴ ساعت بود ولی سنگین بود. خدارا شکر میکنم که من جای دیگر و جور دیگر بزرگ شدم.  پدر و مادرم مغزم را با افکار نژاد پرستانه پر نکردند. 

تازه ایران هم گُله. 

سرراه برگشت ایستادم شیرینی بخرم از کافه یونانی؛  قبلش هراسان به دنبال دستشویی بودم. سرراه دیدم مردی روی زمین نشسته و خودش را پوشانده و یک کیسه میوه کنارش بود کلاهش را پایین کشیده بود. معلوم بود بیخانمانه؛  برای خودم یک چای لاته گرفتم و برای آن یک کاپوچینو  و بهش دادم. حالم خوب شد؛  سردرد و فک دردم از بین رفت؛  کاری نکردم ولی همین که لبخند زد و صورتش باز شد و انگار جان گرفتم. وای چه لذتی میبره اونی که خرج عمل میده یا برای کسی کار پیدا میکند،  یا هرگر ه ای را باز میکنه. 

وقتی به کسی  خوبی میکنیم خودمان حال بهتری داریم.

خوب باشیم. 

آرامش

دارم کتاب میخوانم و یک بلانکت هم انداختم روی پام و پاهام را دراز کردم تازه روبدشام گرم روی سوییت شرتم پوشیدم و طره گیسو هم ریختم دورم. صدای هیتر میاد و صداهای عجیب و غریب یخچال آن یکی آشپزخانه؛  مانند صدای ام آر ای! به ایشان چیزی  میگویم  نگاهم میکند،  اگر من از شما صدایی شنیدم از ایشان هم شنیدم! 

۵ صبح بیدار از خواب پریدم؛  خواب دیدم  مادرم خانه پدریش را دارد میسازد و من به خواهرم میگویم هر طبقه چهار واحد بزرگ هم که باشد  چه خانه قمر خانمی بشود. گلهای نرگس کاشته بودم و امتداد خانه مادر بزرگم خانه من بود،  انگار یکی بود. مادر از حرفمان دلگیر شد و قهر کرد! 

آباژورم را روشن میکنم و کتاب میخوانم. ۷.۳۰ چشمهایم گرم میشود و میخوابم تا ۹.۱۵. ایشان دوش میگیرد،  اینترنت خانه بازی در می آورد. 

صبحانه خوبی  میخوریم  و برای ناهار قرمه سبزی درست میکنم. ایشان به پرنده ها غذا میدهد. ماشین را یکبار روشن میکنم و کمی نعنا میشورم و کاری ندارم. میخواهم پرتقال و گریپ فروت آب بگیرم  که ایشان این کار را میکند. ایمیلم را چک میکنم و دخترک پیام داده کاری را زود انجام بدهم. ربدشامم را دورم میپیچم و پشت میزم مینشینم و کار انجام میشود. ربدشام را روی تخت میاندازم و شیر حمام را باز میکنم. دوش میگیرم و موهای خیسم  را زیر کلاه جا میدهم.با ایشان میرویم پارک جنگلی برای پیاده روی با فرشته کوچولو. برمیگردیم خانه  و برنج دم میکنم و لوبیای قورمه را میریزم. ماشین هنوز دارد میچرخد.هوا در هم رفته و با ایشان میرویم بانک  که   ایشان را به حسابم اضافه کنم و چند فرم امضا کردم که راضیم راضیییی. کمی خرید میکنیم،  شیرینی،  خوراکی و غذای فرشته و شیرو برمیگردیم برای ناهار خانه . میان غذا برای پرنده ها غذا میریزم. هوا گرفته و سرد و  بارانیست؛ مبا دا دغدغه گرسنگی داشته باشند.کمی قرمه سبزی میماند و ظرفها را توی ماشین میگذارم و میروم سر کارم. ایمیلها را میزند و با ایمیلهای دیروز ۸ تا ایمیل به دخترک زدم که تنها یکی را جواب داد. قبلا ما با ای تی خودمان حرف میزدیم،  دیروز چند تا باگ بود و دامی داتا که اجازه نمیداد جلو برویم؛  ریپورتش را دادم ولی هیچ پیامی نگرفتم. تنها برای سفر کاری چهارشنبه جواب داد اشکالی ندارد برو! من که نیاز به اجازه دخترک ندارم تنها کارش هماهنگی برنامه سفر منه. حالا نمیدانم ماشین میگیرد یا نه،  برای سفر فردا هم که جواب نداد و چه خوب شد کلاینت مستقیم زنگ زد و فردا را کنسل کرد چون فردی که باید باشد نیست! 

این جور که ما پیش میرویم ۷ هفته که نه ۳ هفته ای تمام میشود و ما میبوسیم روی ماهشان را و میرویم. 

دوستی پیام میدهد که برویم ۵ شنبه شب شام بیرون که نمیتوانم. 

مادرم ۵ زنگ میزند و کمی حرف میزنیم و خداحافظی میکنم چون برای ۵.۳۰ وقت برای ابرو دارم. این بهترین آرایشگر ابروی من تا به حال بوده است. باران شدیدی میبارد؛  خدایا به بیسقفها رحم کن. در را باز میکنم و با فرشته دنبال بازی میکنیم و ایشان  اشاره میکند که با تلفن حرف میزند. مادر ایشان از بچه هایی که خودش تربیت کرده شاکیست. نزدیک به یکساعت با هر دوی ما حرف میزند و ایشان اشاره میکند که خیلی حرف میزند!!! بعد از خداحافظی میگویم تنهاست و کسی را ندارد و نیاز دارد حرف بزند،  ایشان فکر میکند همه ایوا هستند! 

چای میخوریم با شیرینی تازه و من در جیب سوییت شرتم هم یک تویکس توی مشتم فشار میدهم. با اینکه  شکلات اصلا دوست ندارم ولی به شدت ولع شکلات دارم. ایشان تی وی تماشا میکند و یکی از بچه ها زنک میزند و سوال دارد،  ساعت ۸.۳۰ شب است ولی گیر کرده  است و نگران. 

برای شام سوپ  جو گرم میکنم با چند برش پیتزا دیشب و میخوریم. سینک را پر آب میکنم و مایع و کمی وایتکس میریزم و لیوانهای روزمره را غرق میکنم تا رد چای پاک بشود و بعد توی ماشین میگذازم. دلم یک شکلات دیگر میخواهدولی دیگر نه! ایشان زود میخوابد و من هم کمی بعد به اتاق میروم. بلوز شلوار خوابم را میپوشم بوی قرمه سبزی میدهد. از بالا یکی از شسته شده ها را میاورم  که بوی نرم کننده میدهد و قبلی روانه سبد شستشو میشود. 

پلکهایم بسته میشود و به دنیای آرامش میروم. در زندگی روزمره  و بیداری هم اگر چشمها را روی بدیها ببندیم در آرامش باز میشود. 


پ.ن. خدایا سپاسگزارم که روزهایم آرام است و لحظه هایم پر از نشانیهای نورانیت. خدایا شکرت که دستم را سفت گرفتی. سپاسگزارم که مقدر دانستی اینطور زندگی کنم. 

پ.ن. امشب مادر ایشان گفت که تو یک معلم زندگی در خانه ات داری که میتوانی ازش راهنمایی بگیری. روبه روی ایشان نشسته بود و زل زد به من. 

یک " کی؟  ایییییییییین!" خاصی توی نگاهش بود. 

پ.ن. صبح به ایشان گفتم دوست دارم داروم را قطع کنم چون خوبم،  خیلی خوبم. جوابی نداد. راستی امروز دم بانک دکترم را دیدم و با ایشان و من کلی حرف زدیم البته آب و هوا و زندگی و اینها. 

چه کنیم؟

اگر یک روز بخواهید بیزینس داشته باشید چه چیزی   را انتخاب میکنید؟  

چند وقته دارم به  این فکر میکنم؛  چه کاری دوست دارم انجام بدهم! 


پرستوها

امروز آخرین روز سمینار ایشان  است و صبح زود میرود. من هم توی تخت کمی کتاب میخوانم و کمی مدیتیشن میکنم. امروز باید خانه را تمیز کنم چون ایشان فردا خانه است و دوست دارم زیاد بخوابیم و کار چندانی  نداشته باشم؛  حالا میبینیم!! 

خودم هم هفته شلوغی دارم ولی دارم فکر میکنم قرار پنجشنبه را کنسل کنم  چون چهارشنبه یک سفر کاری دارم و خستگی بهم خواهد ماند. 

۹ بلند میشوم و به پرندهها غذا میدهم. خانه را گردگیری میکنم و دستشویی ها را میشورم و سه سری هم ماشین را روشن میکنم.هوا ابری و بادیست ولی همه را بیرون پهن میکنم. وساعت ۱۰ دوش میگیرم. باید یک سر بروم  سر کارو یک کاری را تمام کنم. برای ۱۱ سر کارم هستم تا ۱۲.۳۰ و برمیگردم به سوی خانه. خانه را جارو و طی میکشم و با فرشته کوچولو در باد و سرما میرویم پیاده روی. 

پرستو ها پیدا شدند دوباره و دایره وار در راه جنگلی پر میزنند. خدایا چه قدر زیبایی آفریدی. لباسها نیمه خشکند و همه را بالا پهن میکنم. خشکها را هم میریزم تو سبد که بعد مرتب کنم.

برای شام میخواهم سوپ جو درست کنم و موادش را توی قابلمه میریزم.  یادم آمد جعفری خریدم که باید پاکش کنم و همینطور نعنا! برای خودم چای زعفران دم میکنم و میخورم تا گرم شوم. تمریناتم را انجام میدهم؛ عزیز راه دور زنگ  زده بود که بهش زنگ میزنم و با هم حرف میزنیم. به مامان  دوستم زنگ میزنم که جواب نمیدهد. دوستی از وایران  زنگ زد ومامان دوستم هم پشت خط بود و ایشان هم رسید و من هم مشغول نعنا پاک کردن!! چای دم میکنم و با ایشان میخوریم و من ساعت شش میشینم سر کارم تا ۷.۴۵ دقیقه و همه ایمیلها را میزنم و ریپورت را مینویسم و میفرستم. تقریبا روزی ۴ ساعت کار میکنم ولی وسوسه رفتن دارم. خودم هم دوست دارم دیگر کار نکنم یا کار به شکل دیگر بکنم با اینکه با آدمهای خوبی کار میکنم ولی درونم چیزی به رفتن تشویقم میکند؛  انگار باید جایم را به کسی دیگر بدهم. 

ایشان هم میاید توی آفیس و کار میکند؛  کمی برنامه  ای را بهش یاد میدهم و خوشش آمده و ذوق میکند. می پرسد شام پیتزا  میخوری که گفتم سوپ جو درست کردو قرار شد پیتزا سفارش بدهم با سوپ جو. سفارش میدهم و میگیریم با یک نان سیر که ۴ تا برش هم مانده! من بیشتر سوپ جو میخورم.ظرفها را جمع میکنم و به تی یو روم گرم و دنج میرویم و لم میدهیم. ایشان خانه سازی نگاه میکند و من هم به آرزوهام فکر میکنم.

راستی امروز از آشنایی شنیدم که پسرش را بعد از بیست و چند  سال پیدا کرده و اشک شوق ریختم. امان  از آتش جنگ و جهل مردم!

خدایا دلشادم  از دلشادی یک مادر که آرام جانش را یافته.

فردا  باید پاکسازی کنم  و همینطور ورزش. بانک هم بروم و شیر هم بگیرم .

خداوندا به مردم  مهربانی رایاد بده؛  شکرت برای همه چیز.