دعا

اینروزها داشتن یک برنامه درست و درمان باری زندگیم سخت شده است؛  یکجوری شده انگار یک کلاف بزرگ توی دستانم  گرفته ام و هر ورش را نگه میدارم ور دیگرش میافتد پایین. رفتم دفترهایم رادر آوردم و به نوشتن پرداختم؛  دفترهای سال پیش را میخوانم. هر چیزی را نوشتم و به آن رسیدم یک قلب کوچک بالایش یا کنارش میکشم. 

هر کاری میکنم  بتوانم اینجا را بنویسم نمیتوانم؛  انگار چیزی برای گفتن نیست. نه اینکه نباشد هست خیلی  هم هست با این همه نمیشود. شما چی تا به حال اینجوری شدید؟ 

تو شبهایی که تنها بودم برای خودم فیلم تماشا میکردم و با فرشته کنار هم لم میدادیم جلوی تی وی. یک کلاف خوشگل خریدم و سر انداختم شال ببافم که فرشته تا کلاف را میدید بهش حمله  میکرد و با چنگ و دندان میخواست پاره اش کنه هیچی دیگه  از زیر دست و پا برش داشتم و کنار گذاشتمش. شنبه پیش ایشان به خانه آمد و از آنجایی که OCD دارد گفت دوشنبه میرود سر کار! گفتنیها را گفته بودم و چیزی نگفتم،  مادرش زنگ زد و همان حرفها را زد و ایشان گفت شما دوتا همش من را نصیحت میکنید و هر دو از دست هم ناراحت شدند. ایشان بیمارستان  بود برای بیماری و تازه به خانه برگشته؛  من هم روزها میرفتم پیشش و برایش آبمیوه تازه و میوه اینها میبردم،  کتاب میخواندم و حرف میزدیم و برمیگشتم خانه و با فرشته سرمان گرم بود. دوستانم پیشنهاد دادند بروم خانه شان تا نترسم! مگر آدم از خانه خودش میترسد؟  شبها تا ١ بیدار بودم و کارهایم را انجام میدادم و روزها پیش ایشان بودم. به ایشان سخت گذشت چون نشستن و یکجا ماندن و کار  نکردن برایش سخت است. چیز بدی بود بیماریش و میتوانست ایشان را از ما بگیرد؛  به خیر  گذشت هر چند آسیبش مانده و زمان  میبرد تا بهتر شود. 

عزیز راه دور و دوست افسرده با همسر  و پسرش آمدند دیدن ایشان؛  برایم گل ارکیده آوردند و عزیز راه دور هم آبمیوه و کمپوت. روز یکشنبه هم  دوستش میخواست بیاید که نیامد. خوبی خانه ما این است که مهمان هر زمان  بخواهد بیاید ما آماده هستیم. بیشتر روزها خانه تمیز است؛  همیشه دستم به پختن کیک است،  چای روی وارمر است،  دور هم مینشینیم و گپ و گفتگو میکنیم. ولی ایشان زیاد جان نشستن ندارد. 

از دو هفته  پیش دوستی برنامه مهمانی داشت وبه خاطر ما انداخت این شنبه که دیشب دوباره اینجا برای دورهمی گفتند بیشتر از ۵ نفر نباشید چون چند نفر کرونا گرفتند و شاید دوباره برگردیم به قرنطینه اگر شمار بیمارها بیشتر شود! دوستم هم مهمانیش کنسل شد.

دیروز که سه شنبه بود رفتم مارکت و هویج و پرتقال و نارنگی و دو تا دسته گل نرگس خریدم. نان لواش و گوشت چرخکرده،  مربای آلبالو،  بال و بازو و ذغال خریدم. برای ایشان یک  کفش توی خانه خریده بودم که  بردم پس بدهم و برای  خودم یک ژاکت بلند قهواه ای و یک کوله پشتی مشکی و اسباب بازی برای فرشته کوچولو خریدم! همینطور ۶ تا فنجان نعلبکی  انگلیسی برای مراسم چای عصر!!!

امروز دونفر  درخواست پول کردند از من؛  اینجور چیزها اینجا نبود و من هم بهشون دادم. پسرکی بلند بالا با بینی زیبا و صورتی دلنشین و جوان گوشه ای نشسته بود و حالش بد بود. یک رادیو زیر پایش بود و چشمهایش روی هم افتاده بود. خیلی دلم برایش سوخت خیلی. آن چهره هرگز از یادم نخواهد  رفت!

 ساعت ٣.۵ خانه بودم،  یک بسته  که دوشنبه از آمازون خریده بودم پشت در گذاشته  بودند،  یک ظرف و یک شیشه عسل!  خریدها  را سامان دادم،  برای ایشان پاستا درست کردم و برای خودم لازانیا پختم. سالاد کلم هم درست کردم. نشد فرشته را ببرم بیرون چون بارانی بود،  پرنده ها زیر آلاچیق خودشان را پوش داده بودند. دانه دادم به اونها و به کارهایم رسیدم. 

با مامان  و بابا حرف زدم کوتاه داشتند میرفتند کلینیک و  دیرشان شده بود. مامان و بابا واکسن زدند،  چند شب پیش خواب دیدن شریک و دوست پدرم دم دری ایستاده و پدرم میرود به سویش،  من هم بدو بدو میروم کنارش توی خواب یادم هست که فوت کرده و نمیخواهم پدرم همراهش برود. چند تا درخواست برای فرزنداش داشت و رفت ( یادم نیست چی بود). 

خانمی که برای کمک میآید چند هفته بود نیامد و یک پیام به همسرش دادم و گفت میآید. همسرش جوری مدیر برنامه اش است و همه برنامه ها را قرو قاطی میکند خدا خیر داده. 

شب ده و نیم خوابیدیم و صبح ۶.۵ بیدار شدم و دوباره خوابیدم. 

امروز برنامه من بیرون  ریختن کابینتها بود،  اول هر ماه کابینتها را تمیز میکنم و پنتری را هم همینطور، طبقه های یخچال را هم میشورم چون هفتگی تنها  دستمال میکشم بدم میاید اگر نشورم . صبح  دوش گرفتم و کلاه و حوله به سر توی خانه چرخیدم و دفترهایم را نوشتم انگار یک بار برداشته میشود از روی دلم. آویشن برای خودم دم کردم. به دوستم که مهمانیش به هم خورد زنگ زدم،  گلهای پژمرده را بیرون انداختم  رفت! به پرنده ها دانه دادم. به نازنین دوست زنگ زدم و کمی حرف زدیم. ساعت ١٠ دست به کار شدم،   سه سری ماشین را روشن کردم،  برای خودم چند تا لقمه  نان و کره  و مربای  به گرفتم و خوردم. آب پرتقال تازه خوردم. مرغ گذاشتم بپزد برای شام. ساعت نزدیک یک بود که تنها کابینت زیر سینک مانده بود که از مهربان دوست پیام اومد که دارد میاید شاپینگ سنتر نزدیک ما همین! پرسیدم کی راه میافتی؟  هیچی نگفت! این نشان  میداد پریده تو ماشین و راه افتاده. ساعت ١ بود،  در کابینت باز را رها کردم و زیر غذاها را خاموش کردم و رفتم موهایم را سشوار کشیدم و آرایش کردم و  یک و هجده دقیقه با فرشته توی ماشین به سوی شاپینگ سنتر که  از نان شب واجبتر! 

همان‌جاییکه دوستم بود پارک کردم و او هم خریدش را کرده بود. با هم رفتیم "سن چورس" ،  من که چای لاته و او هم لاته با چورس خوردیم و حرف زدیم با هم و رفتیم کمی اینور و آنور گشتیم. من یک ژاکت قرمز با کفش گرم برای توی خانه و نان و کراسان از کولز و یک ران مرغ برای فرشته و یک پماد از داروخانه   خریدم و پست و بانک هم رفتم. 

فرشته کوچولو توی ماشین ران مرغش را خورد. برگشتم خانه دستشویی رفتم چون باید میرفتم!!! :به پرنده ها دانه دادم وزیر مرغ را روشن کردم و با فرشته رفتیم پیاده روی و و  بادی میوزید! خانه که برگشتیم به کارهایم رسیدم و توی یخچال  را سامان  دادم و شستم و خشک  کردم  و آخیییییییش و خوب شد همه چیز. برنج و چای  دم کردم. توی همان ظرفی که  دیروز رسید سبزیجات پختم روی گاز و زرشک تفت دادم و ایشان ۶.۵ رسید خانه.  یک کرفس و رازیانه با برگ چغندر شستم که فردا  صبح آب بگیرم. اینروز ها بد میخورم خیلی هم بد. ٧ شام خوردیم و همه رارها کردم توی آشپزخانه و نشستم برای خودم با دوستان دبیرستانم چت کردم و شیفت‌های دخترها را برای ماه آینده درست کردم که باید بفرستم به ایشان تا بررسی کند. دوباره به همسر آن خانم برای یادآوری پیام دادم. ساعت نه و نیم آشپزخانه  را سامان دادم و یادم آمد لباسها را توی سبد ول کرده ام. ساعت ١٠ آماده خواب شدیم و ١٠.٣٠ توی تخت بودم تا الان که ١٢ شب شده است. 

توی این چند هفته  ورزش نرفتم! حالا باید دوباره از سر بگیرم  کارهایم را و برنامه هایم از هفته  آینده خواهد بود. 

راستی من واکسنم را زدم و باید دوباره هفته آینده بروم و دومی را بزنم و چون هفته پیش برای برونشیتم دارو خوردم (آنتی بیوتیک) به گمانم  نمیتوانم بزنم. باید فردا به دکترم زنگ بزنم. 

  به خودم گفته بودم توی این سال ١۴٠٠ دست از داوری و پیش داروی درباره دیگران  بردار ایوا؛  خیلی جاها مچ خودم را گرفته ام و ذهنم را به نیکخواهی برده ام. 

صبحها زیر دوش به جای گفتگو با دوستان  و دشمنان فرضی یکسره برای همه دعا میکنم،  پیش از خواب،  هنگامه  بیداری، زمانی کسی به یادم میاید برای خوبی یا بدی که  کرده اند برایشان دعا میکنم. دعا میکنم و دعا میکنم. 

تویی که از اینجا میگذری دعا میکنم خورشید زندگیت  که همیشه تابان بماند.

الهی آمین

ایوای وحشی

دیشب خوابم نمیبرد! بلند شدم آب خوردم،  دستشویی رفتم و توی تخت غلت زدم تا خوابم برد. ساعت ایشان که زنگ زد بیدار شدم. ایشان رفت و من هم برگشتم توی تختم مدیتیشن کنم و ساعت ٩.١۵ بلند شدم و آماده  شدم و رفتم پیلاتز. همیشه جلو جای پارک برایم هست.آفتاب روی چشمهایم بود و "لانی"پرده ها را کشید پایین. خوب بود آفتاب پاییزی و وی یک روز سرد. برگشتم خانه و دوش گرفتم. دو سری لباس توی ماشین ریختم. دوروز پیش چای ماسالا خریدم و برای خودم درست کردم و کمی نان و آواکادو و تخم مرغ خوردیم با فرشته کوچولو هم شیر خورد با کمی تخم مرغ. برانچ بود برایم،  کمی خانه را مرتب کردم و یک کیک سیب و دارچین درست کردم،  چندتا  سیب زمینی هم آبپز کردم و ساعت ٢ رفتیم آفیس ایشان. خودکار نداشتنند که خریدم برایشان و کیک را هم بردم. ماشین را پارک کردم و با فرشته کوچولو پیاده‌روی کردیم. کیک را بردم تو و خریدها را دادم به دخترها. کیک را برش زدم. خیلی نرم و خوشبو بود و کمی خودم خوردم. برگشتیم خانه و به پرنده هایم دانه دادم. دورتادور خانه و روی شیروانی ها نشسته اند.مایه کتلت را درست کردم و وقت لیزر روز جمعه را کنسل کردم  به خاطر اگزما روی صورتم تا خوب بشود و انداختم هفته آینده.توی ماشینم  را جارو کشیدم و کتلتها را گذاشتم سرخ شوند. چای دم کردم و با فرشته رفتیم بیرون دوباره. نیم ساعتی راه رفتیم. هوا تاریک شده بود برگشتیم خانه. کتلهتا را زیرو رو کردم چون زیرش خیلی کم بود تنها یک طرفش سرخ شده بود. سبزی خوردن شستم و برای خودم سالاد درست کردم  و سیب زمینی هم توی  فر گذاشتم.ایشان هم رسید و سراغ کیک را گرفت جه گفتم همه را آوردم برای شما و گفت نخورده بوده و همه را خوردند و بردند با خودشون حالا یک کیک گرد چی بود آخه. گفتم فردا برایت درست میکنم. شام خوردیم و داشتم ظرفها را توی ماشین میگذاشتم و ساعت  را نگاه کردم. ساعت  ٧.۵ بود،  دوست دارم شبهای بلند پاییزی را. یک فیلم دیدیم از زنی آواره و بیجا با دو بچه و همسری روانی بدون پول که آدمهای خوب سرراهش قرار گرفته اند. من نشستم سر کارهای خودم. صبح لباس شسته بودم و بیرون بود که آورده بودم  توی خانه و پهن کردم بالا. بالا بازار شامه:)

ایشان شب زود خوابیدو من هم ١١.۵ خوابیدم. شب خواب دیدم توی نیاوران جلوی کاخ تاکسی گرفتم و دوتا آقا توش بودند که‌ در قفل کردند و دور زدند جلو کاخ و گیر کردن توی ترافیک نیاوران منم در پیکان را باز کردم و پریدم بیرون یارو را زدم و کشیدمش بیرون و مردم هم آمدند کمک. از خواب پریدم و قلبم تند تند میزد و چند ثانیه گذشته بود و خواب و بیدار بودم داشتم فکر میکردم یکی توی خوابم پیت بنزین دستش بود باید میگرفتم میریختم رو ماشینش و کبریت میکشیم و دیگه تازه فهمیدم همش خواب بوده چه خواب بدی هم بود. 

پشت این ایوای آرام یک ایوای وحشی پنهان شده به گمانم که مردم را کتک میزنه و جنگ راه میاندازه. یک ایوای یاغی که آتش افروز هم هست. خیر باشد. 

همه شب یکی سر کوچولوش را روی مچ پای من میگذارد و میخوابد و غر هم میزند اگرتکان بخورم. 

الهی همه شبهایتان دور از نگرانی و کابوس باشد. الهی همه شبهایتان پر از رویاهای شیرین و خوابهای خوش باشد.

الهی چشمهایتان را با آرامش ببندید و آرام نفس بکشید. 


الهی روز و روزگارتان به دلتان بگردد. 

خدایا سپاسگزارم برای همه آگاهی هایی که به من میدهی؛  هوایم را داری حتی در خواب. 

سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم. 


پست آخر شبی

امشب به خودم گفتم باید بنویسم؛ ده دقیقه به یازده شب هست. ایشان و فرشته خوابیدند و من توی تخت هستم. بالشم را بدجور گذاشته ام و گردنم تکیه گاه ندارد! 

هوا سرد و بارانیست از آن سردهایی که توی استخوان میرود. سرد و نمور! تشک برقی راروشن کرده ام تا کمی گرم بشود هر چند  فرشته مانند یک بخاری برقیست خودش از بس تنش گرم است. تن کوچک و تمیزش،  دیشب بهش گفتم توی هیچگاه  هیچکس را اینجور دوست نداشته ام و سرش را چپ و راست میکرد که  سر در بیاورد از حرفهایم! 

چند تا پست نیمه کاره دارم؛  نمیتوانم بنویسم،  نمی‌توانم اینجا بیایم یا وبلاگ  خوانی کنم!!

بالش دیگری بیاورم که گردنم درد گرفت! آخیش خوب شد،  یادم افتادم پیلاتز را چک کنم که دیدم فردا باید بروم! 

صبح برای ایشان آبمیوه گرفتم  با موز و نارنگی و سالاد ماکارانی دادم برد و خودم با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی ساعت ٩. به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زدم و 

نیم ساعتی حرف زدیم. شماره وکیل میخواستم برای یکی از دوستانم در ایران که گرفتم. نازنین دوست زنگ زد پشتش و حرف زدیم و گفتیم یکروز برویم بیرون. به دوست قدیمی و مهربان زنگ زدم و ١ ساعت و ۴٧ دقیقه حرف زدیم! من و این دوستم توی دانشگاه دوست شدیم و نزدیک  به دو دهه هست که دوستیم. لیوان تپلم هست را توش دمنوش رازیانه ریختم و نشستم با دوستم حرف زدم. هوا صبح آفتابی بود و یکبازه باد و طوفان و بارنی و سرد شد. 

آماده  شدم ساعت ١٢!رفتم بیرون،  باید بانک میرفتم و خردی و پست و اینها هی خواستم  نروم که دیگر راه افتادم. کارهایم انجام شد و اپیلاسیون هم رفتم  و خرید برای خانه و یک دستکش چرم قهوه‌ای  هم برای خودم خریدم. یک چای لاته هم گرفتم و تنم گرم شد. سرراه رفتم سالوو و چند تا بسته لباسهلیی که نمیخواستم را دادم. 

پرندهوها دورتادور خانه نشسته  بودند،  روی سقف و همه جا بودند. سیرشان کردم و ٣ تا ران مرغ گذاشتم بپزد. کنارش هویح و به و آلو گذاشتم. از خوراکی نمیچم که ماه رمضانه. خریدها را سامان دادم و به پدر و مادرم زنگ زدم که داشتند می‌رفتند به ویلاشون سر بزنند. یکی از دوستان مادرم به او گفته چطور شماها  کرونا نگرفته اید!!!

نگفتم براتون که موهایم را کوتاه کردم؟  نه خوب نگفتم! نگفتم که دکترم از آزمایش و گزارش‌هایم  خیلی خوشنود شد. 

  نگفتم که رفت وآمدم را با دوست افسرده ام  کم کرده ام و تا جایی که میتوانم دوری میکنم. نه اینم  نگفتم!

نگفتم  که به خودم گفتم سال ١۴٠٠ سال دوری از سرزنش دیگرانه( یک جاهایی مچ خودم را میگیرم)،  سال دعا برای دیگرانه،  سال آرزوهای خوب برای دیگرانه.پیش از خواب دعا میکنم برای دیگران و هنگامی که چشمهایم را باز میکنم باز هم دعا میکنم. 

نگفتم روزهای پنجشنبه یک خانمی میآید و کمکم میکند برای کارهای خانه.

ساعت ٧.۵ شام خوردیم و یک پیام به کسی در ایران دادم برای کار خیر. الهی همیشه همه دستشان به خیر باشد. 

شب آرام و سرد ما با دمنوش،  تی وی،  پتوی نرم  و نور شمع گذشت. ایشان خسته روی کاناپه خوابید و من هم آشپزخانه را سامان دادم و ماشین را پر کردم. 

الهی دلهاتون آرام و مطمئن باشد. الهی  دلهایتان شاد باشد و زندگیتان  پر بار. الهی بهترین ها پیش پایتان باشند. 

خدایا سپاسگزارم که هستی و هوایم را داری،  دست و دلم را به تو سپرده ام و از هیچ چیزی نمیترسم تا تو هستی. 


خانم نازنینم بسیار ناراحت شدم برای درگذشت مادر گرامی؛  روحشان شاد و در آرامش. 


پ.ن. همه چیز را بسپار دست خدا؛  چرا که میدان کی درخت را بیدار کند و شکوفه پوش،  کی به جنین مو و ناخن بدهد،  کی آدمها را بیاورد و کی ببرد. تنها خودش میداند و بس. برای همه جیز توکل کن. 


١۴٠٠

سالی که زود گذشت. از ١٣٠٠ گذر کردیم و به ١۴٠٠ رسیدیم. 

سال نو مبارک 

پاییز آمده

ژانویه گفتم اول ساله و مینویسم که نشد،  نوشتم نیمه کاره ماند و پست نکردم. فوریه گفتم از روز اولش مینویسم باز هم نشد. تابستان رفت و پاییز شد به خودم گفتم مینویسم چند خط هم که باشد پست میکنم. 

حالا بماند که نه پسورد یادم میامد و نام کاربری!!! 

به هرروی من حالم خیلی خوبه و توی این چند ماه زمان و انرژی گذاشتم برای خودم و کا رهای خودم و همه چیز به خوبی پیش میرود. هفته ای سه روز پیلاتز میروم،  چند تا داستان نوشتم. کارهای هنری همه روزم را میگیرد و حالم را خوب میکند. یک کار دلی هم برای خودم درست کرده ام. 

ایشان هم یک روز خوب است و یکروز بد که دست من نیست و دارد فوتبال تماشا میکند. فرشته پیشم خوابیده و خر خر میکند. 

خیلی کامنت دارم از سرانگشتان مهربانتان و باید تک تک پاسخ بدهم به شماها. 

توی این چند ماه که بیشترش به تنهایی گذشت چون کمتر با دیگران رفت و آمد کردم،  کمتر حرف زدم و بیشتر سکوت بود و آرامش و این سکوت و آرامش درهای زیادی  به رویم باز کرد. من دیگر پیش ایشان نمیروم و شاید توی این  چندماه ۴ بار رفته باشم،  امشب گله میکرد که تو هم نمیایی و قهر کردی و.....

بیشتر به من میرسد،  کارهایی که انجام نمیداد را برایم انجام میدهد و خیلی چیزهای دیگرپبا این همه من یاد گرفتم نه شادی من و نه غصه من به او ربطی ندارد این خودم هستم که باید خودم را بسازم. 

یک عزیزی  را از دست دادیم توی خانواده که سخت بود برایمان و مادرم بیش از همه برایش سخت بود چون جوان بود. 

ببخشید که بی پاسخ ماند مهربانی هایتان، نیاز داشتم که دور باشم از همه چیز. 

امید که بتوانم هرروز حتی کوتاه بنویسم.

این هفته هفته  بیرون رفتنه،  جاهای خوب خوب رفتنه و آدمهای خوب خوب را دیدن. 

امروز صبح ساعت ٧.۵ بیدار شدم و یک دنیا کار داشتم! هوا خنک و پاییزی بود،  برای ایشان دوتا برگر کوچولو درست کردم با آب هویج و موز و رفت سر کارش. 

خانه را کردگیری کردم و ساعت ٩ رفتم ورزش تا ١٠ وخرده ای. برگشتم خانه و برای خودم رازیانه دم کردم و صبحانه خوردم که نان و حلوارده بود. 

نمیدانم چی شد  به سرم زد کشوهای دراور را بریزم بیرون و تاساعت ١٢ داشتم تمیز  میکردم و یک کیسه بزرگ پر شد و گذاشتم توی ماشین. دوتا ران مرغ هم گذاشتم بپزد برای شام ایشان. سرویسها را شستم و دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه! ابروهایم را ترو تمیز کردند و رفتم یکجای دیگر برای موهایم. گفتم ریشه ها را رنگ کنند. 

زیر رنگ بودم که دوستم زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت. 

پرسیدند کوتاه نمیکنی گفتم چرا کمی از نوکش بزنید. مدل مو پیدا کردم و نشان با آن نشان که موهایم را کوتاه کردم و سشوار کشیدند و شیک ساعت ۴ دو جور نان و فیله مرغ و انگور خریدم و کیسه را دادم سالوو و ۴.۵ خانه بود. خانه را جارو کشیدم و طی و شام را روبه راه کردم. امروز ناهار  نخوردم تنها دوتا سیب و سه تا خرما.کمی برنج داشتیم برای ایشان گذاشتم گرم شود و چای دم کردم برای  ایشان و برای خودم بابونه با زعفران و هل و با فرشته رفتیم پیاده روی. به مادرم هم زنگ زدم و توی سر و صدای یک باد تند با مادرم حرف میزدم  و به پرنده ها غذا هم میدادم و فرشته هم یک دستم بود. 

زمانی که برگشتیم،  فیله ها را گریل کردم با سبزیجات و توی مرغ ایشان هم بامیه و سیب زمینی ریختم. ایشان رسید و پرسید دکتر رفتی؟! موهایت را چرا کوتاه کردی و چه خوب شد و... 

چای برای خودش ریخت و خورد و شام را زود کشیدم،  خوردیم. زیاد گرسنه نبودم. ایشان میز را جمع کرد و من توی ماشین گذاشتم و مدیتیشن کردم با فرشته روی سینه. 

ایشان غر زد از دوستم،  کار،  بینظمی و... نگاهش کردم .

برای وبسایتشان با دوستی حرف زد ایشان. گفت ایوا بیا دوباره گفتم میتوانم یکروز بیایم پنجشنبه تنها! 

کمی کار کردم روی طرح هایم،  دوستی که پیشم آمده بود دوتا بلوز و یک ساک جا کذاشته بود و فردا میخواهم ببینمش همه را گذاشتم کنار کیفم. 

میخواهم برای دکترم چیزی بگیرم و ایشان میگوید  نمیخواهد؛ اینکارها دکتر را معذب میکند حالا برایش یک شکلات شاید خریدم! اسم دکترم را سرچ کردم ببینم فیسبوکی چیزی دارد بروم ببینم چه چیزی دوست دارد دیدم یکی از سه تا دکتر برتر توی رشته خودش هست اینجا. 

این هفته دو روز وقت دکتر دارم،  دوروز هم با دوستانم بیرون میروم! 

شمعهار ا روشن کردم و ساعت ١١ آمدیم توی تخت. 


خدایا برای خانه آرام سپاسگزارم، برای آدمهای خوبی که سرراهم هستند سپاسگزارم ، سپاسگزارم که راهنماییم کردی  و هوایم را داری. برای همه زخمها و دردها و درسها و نورها و درهای گشوده سپاسگزارم. 

و مولانا «شمس» را گفت: پس زخم‌هامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد می‌شود.

من توی این چند ماه این را هر روز تجربه کرده ام و سپاسگزارم خدایا. 



الهی خانه دلتان پر از نور و عشق باشد. 

الهی آمین