آیینه دنیا

چهارشنبه صبح که بیدار شدم مانند همیشه زود!مدیتیشن کردم وایشان راراهی کردم و رفت و برای خودم دمنوش رازیانه دم کردم  و  از همان ٨.۵ صبح افتادم به جان خانه؛  بالا و پایین و هر  ۴۵ دقیقه به خودم زمان نشستن  میدادم و دفترم را مینوشتم ویا پنج صفحه کتاب میخواندم و دمنوش مینوشیدم و کمی تی وی تماشا میکردم. یک سموتی با کیل و آناناس و گریپ فروت درست کردم و نوشیدم. دو بار هم ماشین را روشن کردم و پرگولا را هم آب گرفتم از بس پرنده ها برایم جا به جا پی پی کرده بودند.ناهار هم دال عدس خوردم.  ٣.۵ کارم به پایان رسید و دوشم را گرفتم. شام اسپاگتی میخواستم درست کنم و برای خودم هم لازانیا که کارها را انجام  دادم و گذاشتم مایه بپزد و زیرش را خاموش کردم. چای دم کردم و کمی میوه گذاشتم  روی میز و غذای پرنده ها را هم دادم. موهایم را سشوار کشیدم و با فرشته که از صبح آه میکشید چرا بیرون نرفته رفتیم پیاده روی. ۴٠ دقیقه ای راه رفتیم و  کتابی گوش دادم  زمانی  که  برگشتیم خانه،  ایشان هم رسیده بود و چایش را خورده  بود. سالاد را درست کردم و به ایشان گفتم من میخواهم پیتزا بخورم گفت شام مگر درست نکردی گفتم  میخواستم اسپاگتی درست کنم که گذاشتم برای  فردا شب. ساعت ٧ با فرشته کوچولو رفتیم شام خریدم و برگشتم. یک پیتزا بزرگ و نان سیر و نیمی ا ز مرغ برای فرشته. من دو برش بیشتر نخوردم و ایشان بیشتر خورد. زودی آشپزخانه را سامان دادم و نشستم. 

سال گذشته کسی به نام "سم" آمد و خانه را سمپاشی کرد میخواهم امسال هم زنگ بزنم بیاید،  به "بن" زنگ  بزنم بیاید شیشه ها را پاک کند،  کسی بیاید و ناودانها را پاک کند. راستی دو تا سفارش داشتم که رسیدند با هم و یک جای ادویه ای خریدم برای زیر سینک و یک جای دستمال برای توی آشپزخانه که چسبیده به کنار یخچال با آهنربا و  بالایش جا دارد و من ژل و کرم دست و قطره فرشته کوچولو را آنجا گذاشتم و روی کابینت خلوتر شد.

مادرم زنگ زد و نامه های دوستانم را پیدا کرده بود یکی در دوران راهنمایی که نام‌خانوادگیش را فراموش کرده ام و یکی هم برای سال ٢٠٠٢ بوده. برای  دوستم فرستادم که گریه کرد و گفت دست مادرت درد نکند. 

مادر من همه خاطرات را نگه میدارد و همه چیز را مینویسد. 

شب هم به آرامش گذشت. 

  ۵ شنبه هفت بیدار شدم و مدیتیشن کردم  و ٧.۴۵ دقیقه بلند شدم و برای ایشان چای دم کردم و خودم هم آبگرم نوشیدم و آب سبزیجات برای خودم گرفتم و اوت میل هم درست کردم و خوردم.تی وی تماشا کردم و دوش گرفتم. دوسری ماشین را روشن کردم و شسته ها را بیرون پهن کردم. هوا آفتابی و خوب بود و به گلهای و درختانم اسپری زدم و راهرو پشت خانه را هم  آبی گرفتم. به فرشته گفتم پاشو که بیرون خیلی کار داریم  و باهمه  کارهایی که داشتم رفتیم پارک جنگلی و یک ساعت و خرده ای راه رفتیم. دفترم توی کوله پشتی بود که روی نیمکتی رو به خورشید  مهربان نشستیم و  دفترم را پر کردم. رفتم شاپینگ سنتر و از سوپر و میوه فروشی خرید کردم و پست و بانک ایشان و بانک خودن رفتم. برای یخچالی که میخواهند بیاورند زنگ زدند  و گفتند سه شنبه میآیند. برای خودم یک ماگ خریدم و یک چای لاته و ٣.۵ بود برگشتیم خانه. خریدها را سامان دادم و به مادر ایشان زنگ  زدم. شام را درست کردم که همان اسپاگتی بود و یک پیرکس کوچولو هم لازانیا ( از یک دست کمی بزرگتر) سالاد هم درست  کردم و همراه با چای و کمی سبزیجات با دیپ بادمجان. دوباره فرشته را بردم پیاده روی. ساعت ۵ بود و به جاری دلشکسته زنگ زدم و احوالش را پرسیدم. 

شام بد نشد و لازلنیادکه هیچ خوب نبود!!

یک روز آرامی بود برایم؛  یک هفته یا شاید بیشتره که کار را کنار گذاشتم چون نیاز داشتم روی پروژه های کوچک  دیگر هم کار کنم.

آخر شب کسی درخواست کشیدن برادر زاده ١۶ روزه اش را داشت که در بیمارستان بود و برگشت پیش خدا؛  یک نوزاد با چشمانی بیجان و دستگاه به تن کوچکش. یکی دوساعتی  از خودم کشیدم  چون عکس  خوبی نبود. چشمهایش مانده بود که گذاشتم یک زمان دیگر! رفتم سراغ شسته شده و همه را تا کردم.

جمعه ساعت چند بیدار شده باشم خوبه؟  ۵.١۵ بلند شدم و دوری توی خانه زدم و برگشتم توی تخت که دیدم فرشته کوچولو رفته زیر پتوی من. این شد که با هم کنار اومدیم و دراز کشیدم. هوا سرد بود و هیپنوتیزم و مدیتیشن انجام دادم. ٧.۵ بلند شدم و ایشان را راهی کردم. ماشین را فراموش کرده بودم روشن کنم! دمنوشی درست کردم و تخت را رو به راه کردم و دوش گرفتم و ساعت شده بود ٩.١۵. یک نوشیدنی گرم درست کردم  با چند تا رطب و رفتم بالا سر کارم،  شمعی روشن کردم و برنامه هایم را نوشتم. یاد دانشگاه  افتادم و کارهای پروژه. تا ساعت ١ کار کردم،  ایمیلم را پاکسازی کردم که زمان زیادی برد. 

کمی نقاشی کردم وساعت ١ یک برش نان با اردهو  شیره انگور خوردم. ماشین را خالی کردم و آشپزخانه را شامان دادم. ٣.٢٠  رفتم پیاده روی و یکساعت ١۵ دقیقه راه رفتیم.

توی راه با دوستی حرف میزدم که پسرش افسردگی گرفته و آنچنان بد بود که میشد از صدایش فهمید! پسرش به خودش آسیب زده و خوشبختانه خوب است. افسردگی  درد بدیست؛  نباید سر سری از آن گذشت! 

خداوند به همه ما کمک کند. 

کتابم را گوش دادم؛  دیدید یک زمانی نیاز به نشانه و راهنمایی دارید و یکی چیزی می‌گوید  که درست پاسخ شماست؟  امروز این کتاب برای من همینجور بود. 

پرنده ها را دانه دادم و شام را آماده  کردم و خوراکی های عصرمان گذاشتم روی میز و شام فرشته کوچولو را پختم؛  ایشان رسید و یکباره گفتیم شام از بیرون بگیریم. زیر گاز ر ا  خاموش کردم و ساعت ٧.۵ پیاده رفتیم غذا بگیریم،  نیازی به راه رفتن نبود چون باد مارا میبرد. شام گرفتیم و برگشتیم که شد چهل دقیقه رفت و برگشتمان.

شام خوردیم و ایشان  به مادرش زنگ زد،  فرشته کوچولو بازیش گرفته بود و ایشان سریالش را تماشا میکرد باران  و باد زمین و زمان را به هم میزد.

شب سرد و بارانی داشتیم. 


من ایمان دارم در پایان تنها مهربانی و دوست داشتن است که جهان را نجات  میدهد.

زمانی که از مهربان بودن میگوییم. باید از کاری که میکنیم حس خوبی داشته باشیم؛  همیشه  آنی که خوبی میکند حس بهتری دارد تا کسی که کمک میگیرد.

و اینکه چشمداشتی نداشته باشیم؛  چرا باید داشته باشیم؟؟!! مگر دادو ستد است که چون با بدی پاسخ دادند دست از مهربانی با آدمها باید کشید. کمتر دیده میشود کسی که شما با او مهربان بوده اید به همان مهربانی  و خوبی باشد. 

اگر اینجور بود که طبیعت باید به ما پشت میکرد. انگار درختان بگویند خوب سال گذشته شما سیبهای ما را دور ریختید،  سیزده به در هم چند تا شاخه شکستید دیگر ما سیب نمیدهیم! 

با مهربان بودن هاله انرژی شما درخشان تر و بزرگتر خواهد بود. در فرکانس بالاترانرژی خواهید بود.نوری درونتان جای میگیرد. 

هیچ کار خوبی در این دنیا گم نمیشود شاید آن آدم ناسپاس باشد با این همه  باز هم شما برنده هستید. از جایی که نمیدانید میرسد،  از جایی که نمیبینید دستتان را میگیرد. 

اگر به  مهربان بودن و نیکی کردن  این چنین نگاه  کنیم که به هر کسی خوبی کردم بدی دیدم،  با هر کس مهربان بودم نامهربانی دیدم،  من را ساده گیر آوردند و..... از من ایوا  داشته باشید با چنین دیدی هر کجا بروید با آدمهای نامهربان و سودجو و بهره کش روبه‌رو  خواهید شد پس نخستین گرفتاری همین باور است که الگوی   ذهن ما این میباشد که من را ساده گیر آوردند،  من ساده هستم،  همه از روی من میگذرند،  پاسخ خوبی  را با بدی دادند. پس بنابراین همیشه با این داستان رو برو خواهید شد. 

برای خودتان مهربان باشید.

من خودم همیشه هر کاری را که میخواهم انجام بدهم یا انجام ندهم از خودم میپرسم آیا همسو با مهربان و بخشندگی(مهربان و بخشنده،  الرحمن و الرحیم) است یا نه، کمتر درگیر این هستم که او چه کرد و چه رفتاری داشت و از این دست. منی که در روز بارها میگویم خدایا من را به کار بگیر که بتوانم آرامش و مهر را به همه کسانی که میبینم 

بدهم  و کمک رسان باشم خودم میخواهم ابزاری برای کمک باشم چرا باید گله کنم. 

استادی داشتم سالها پیش میگفت هر بار به کسی یاری رساندید و کمک کردید بوسه بر انگشتانتان بزنید و به پیشانی بزنید( مانند  کشتی گیران) چرا که با خدا دست داده اید. 


یک چیز دیگر؛  مهربان بودن را با مهرطلبی یکی نکنیم،  خیلی از جا ها ما مهربان نیستیم مهر طلبیم که شاید خودمان ندانیم. باج  میدهیم تا خودمان را جا کنیم،  به کسانی خوبی میکنیم که میخواهیم ببینند ما چه خوبیم. پیام پنهان کارهای ما این است. من را ببین،  من را کمتر آزار بده، ببین من چه خوبم،  ببین من بهت میرسم. 

و چون همیشه اینگونه  رفتارها با پاسخ بد و ناسپاسی همراه هستند ما آزرده تر از پیش و خسته تر برمیگردیم که دوباره یک دور سرویس بدهیم و خودمان را مهربان میبینیم. 

نه اینکارها نه تنها برایتان سودی ندارد که زیان هم دارد.


مرز بین مهرطلبی و مهربانی را بدانیم. 


همیشه یادمان  باشد دنیا به مانند آیینه پیش روی ماست،  هر واژه ای،  هر خواسته ای،  هر بدی،  هر خوبی،  هر پلیدی،  هر خیرخواهی،  هر دعایی،  هر نفرینی،  هر کینه ای،  هر داوری،  هر گله ای،  هر سپاسگزاری هر چه کنیم و بخواهیم و بگوییم به خودمان برمیگردد. 

من همیشه میگویم خدایا (یونیورس،  کائنات هرچه دوست دارید بنامیدش)من چه کاری میتوانم برایت انجام بدهم و پاسخم این من چه کاری برایت میتوانم انجام بدهم.

  منر ا به کار بگیر و پاسخم این است من را به کار بگیر.

شما در آیینه تان چه میگویید؟

الهی روز  به روز توانایی های خود را بیشتر به کار ببریم به سوی خوبی پیش برویم تا به بتوانیم باهم حال دنیا را بهتر کنیم.


با اهل زمین مهربان باش تا اهل آسمانها باتو مهربان باشد. 


پ.ن. زینب جان در یک پست برای چالش مینویسم.

پس انداز

کتری قل قل میکند و فرشته کوچولو کنار دستم خوابیده است. امروز ده دقیقه به هفت بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم و توی تخت نشستم ویدیو تماشا کردم با ارکیده هایم چه کنم. ٧.۴۵ دقیقه بلند شدم و چای دم کردم و آبمیوه گرفتم و ایشان صبحانه اش را خورد و رفت. من هم نشستم به دنبال گلدان پلاستیکی برای ارکیده هایم و چیزهایی که نیاز داشتم را خریدم سر صبح. دوش گرفتم و روتختی را کشیدم روی تخت و پنجره ها و در خانه  را باز کردم تا هوای  تازه بهاری بیاید خودش را توی خانه پهن  کند. کمی آب و آبمیوه تازه خوردم و هوا خیلی خوب بود و روز باغبانی بود. سفارشاتم یکی دو هفته دیگر می‌رسد  و دیدم باید زود به دادشان  برسم تا از بین نرفتند. چند تا گلدان پلاستیک داشتم و برش زدم با کاتر و  تیغه کاتر شکست و دیدم هر کجا بیاندازم یکی را زخمی میکند این شد که انداختم پشت منبع آب که میدانم تا روزی که  این خانه برپاست کسی به منبع کاری ندارد و در آینده هم از بین رفته. فرشته کوچولو به زور میخواست ببیند پشت منبع چی انداختم!! 

دستکشهایم را دستم کردم  و ریشه هایشان را بررسی کردم و شستم  و یکسری  را زدم و توی گلدان کوچک پلاستیک  گذاشتم و سپس در گلدانهایی که داشتم گذاشتم. همه ارکیدها توی  گلدانهای شیشه ای بودند و داشتند از بین میرفتند. از این لاک دان بگذریم میروم گلدان  خوشگل میخرم براشون.

یکدانه بن سای  هم داشتم که در گلدان بزرگتر  کاشتمش. 

خزه ها را توی آفتاب گذاشتم  تا خشک شوند چون خیلی زیاد دور ریشه ها بودند و به ریشه هوا نمیرسید. ساعت ١١.١۵ بود که خیلی گرسنه شد م و بر ای خودم آب سبزیجات ریختم و اوت میل درست کردم. دوستی  زنگ زد،  زمانی با هم همکار بودیم و من همه همکارانم را دوست داشتم. ما ۴ نفر بودیم از چهارکشور با فرهنگهایی نزدیک به هم و همه مسلمان( سبب ترس همکاران استرالیایی که هممون را تروریست می‌دیدند)،  بنابراین خیلی چیزها داشتیم که درباره آن ساعتها گفتگو کنیم  و بخندیم. 

با یکی از آنها که همزبان و هم فرهنگ هم بودم من. همیشه توی آن دفتر بزرگ رو به ساختمانهای سیمانی صدای آهنگ و  خنده  ما بلند بود با آن کار پر استرس همیشه هوای هم ر ا  داشتیم. که یکی یکی کارمان را ازدست دادیم،  من و این دوستم با هم از کار بیکار شدیم  توی یک هفته و آن دو چند ماه  پیش از ما. سال ٢٠١۵ بود. 

گفت دلم برایت خیلی تنگ شده و دلم می‌خواهد ببینمت و در آغوشت بگیرم و من هم همین حس را داشتم. ا ز خانواده هایمان گفتیم و از زندگی و کرونا و کشورها و مردممان و فرشته کوچولو و همسرش و همسرم و بازسازی خانه اش و حیاطش و خانه من و کارهایی که میخواهم بکنم و..... 

پس از این گپ دوستانه رفتم بیرون سراغ یاسهای جلو خانه که چند سال پیش همه یاسها  را باهم کاشتیم و دوتا دم ستونهای جلوی خانه و دوتا دم ستونهای توی حیاط که دوتاشون نیم متری  ماندند و دوتاشون دومتری شدند. یک ستون جا داشت که چمنها و خاک را کندم و جا باز کردم و دوتا یاس جلو در را درآوردم و کنار هم کاشتم. چمنهای کنده شده را انداختم جاهایی که چمنها از بین رفته بودند تا جان بگیرند. چند تا غده گل لاله عباسی توی گلدان پیدا کردم و بردم راه پشت کاشتم. پستچی دو تا بسته انداخت جلوی در و میزد به در که بسته دارید حالا ما بیرون ایستادیم و گفتم دست شما  درد نکند دوباره کوبید  به در که بسته دارید، مارا نمیدید!! 

یک پرنده چند روز مهمانم بود،  رفتم بهش سر بزنم و دیدم خوب است خواستم آزادش کنم که یکباره جلوی چشمم مرد. خیلی حالم بد شد. 

ساعت ١ شده بود که آمدم  توی خانه و پرده ها را کنار زدم و توی آفتاب دراز کشیدم روی کاناپه. یک لیوان آب با گلاب خوردم و هیپنوتیزم انجام دادم و کمی فیلم دیدم و چرت زدم. ساعت ٢.٢٠ دقیقه با فرشته کوچولو رفتیم دور دریاچه و پیاده  روی کردیم. برگشتم خانه و برای شام دال عدس درست کردم با کاری سبزیجات! نمیدانم  چرا دوجور غذا درست میکنم!؟  

با ما درم بالای یکساعت حرف زدم؛ به مادر ایشان زنگ زدم که پاسخ نداد. چای و برنج دم کردم و میوه  روی میز گذاشتم  ودوباره با فرشته رفتیم بیرون و برای پرنده ها غذا ریختم و برگشتیم  دیدم ایشان آمده و آمد کمکم و سطلهای را آوردیم تو و گفت سیر است و دیر شام میخورد که ساعت ٨.۵ خوردیم. 

امروز که این پرنده جلوی چشمم مرد بارها  از خودم پرسیدم آدمها چطور همدیگر را میکشند!! 

شب پیش از خواب مدیتیشن ن و پرانیک و مسواک  و شستن دست  و روی و خواب! 


ما آدمها با خواسته هامون و آرزوهامون زندگی دیگران را بهتر یا بدتر میکنیم. 

اینکه شما دوست دارید به پدر و مادرتان کمک مالی کنید که بسیار پسندیده خوب است و این آرزوی شما آنچنان پررنگ است که هرروز خودتان را میبینید که به آنها کمک مالی میکنید و مادر و پدرتان شما ر ا  دعا میکنند و دیگران خواهند گفت چه دختر  یا پسر خوبی  و شما هرروز در ذهنتان این داستان را به نمایش میگذاریدبارها و بارها. خوب این میشود که پدرو مادرتان نیازمند می‌شوند به کمک شما تا شما به آرزویتان برسید،  این میشود که گرفتاری  مالی پیدا می‌کنند و شما به آنها کمک میکنید. خوب میبینید که زیاد هم خوب نیست اینجور درخواستها. شاید بهتر باشد برایشان آرزو کنیم همیشه سرپا و بی نیاز بمانند که این برایشان بهتر از هر چیزیست و گاهی با هدیه ای دلش  را شاد کنیم. هدیه میتواند یک بیرون رفتن باشد،  یک سینما رفتن،  کمک میتواتد خیلی چیزها باشد. 

دوستی داشتم که همیشه میگفت دوست دارم مادر و پدرم پیر بشوند و من خدمتشان کنم چون در نوجوانی آزارشان دادم. پدرو مادرش پیر و ناتوان و بیمار شدند و برای کوچکترین چیزی نیازمند کسی بودند که دستشان را بگیرد. دوستم خسته از نگهداری و غمگین از درد پدرو مادر شد و  هیچکس دوست ندارد که ناتوان و نیازمند فرزندش و دیگران  باشد برا ی هرچیزی. میشود بهتر درخواست کرد که دوست دارم  در کنار پدرو و مادرم  روزهای خوبی داشته باشیم و با هم به گردش برویم،  با هم زمان بگذرانیم،  دوست دارم پدرو مادرم سرپا باشند و بی‌نیاز باشند و من همیشه آنها را یک سرپا ببینم. 


یکی از چیزهایی که زیاد میبینم انتقام و حس انتقام است. سالهای سال بدی دیگران را در ذهنمان نگه میداریم،  به آن غذا( انرژی) میدهیم و هرروز  این دشمنی بزرگ و بزرگتر میشود  در دل ما و هر بار که آن آدم را میبینم  با ما بدتر و بدتر خواهد بود به خاطر همین انرژی که ما گذاشته ایم روی حرفها و بدیهایی که به ما کرده و روز به روز این نهال کینه و دشمنی بزرگ و بزرگتر میشود و مینشینیم که روزی برسد و چوب  خدا به گردش در بیاید و پوز آن آدم به خاک مالیده شود و ما  بینیم که میبینیم چون به دنبالش هستیم. 

حالا آن آدم  به خاک سیاه نشسته میاید درست سراغ  مایی که سالها توی دلمان نقشه انتقام می‌کشیدیم. خودمان خواستیم و از آنجایی که خواسته خودمان بوده و دامان خ ودمان را میگیرد.  

برای همین میگویم بهتر است بخشید و خود را دور نگه داشت که کمتر آسیب دید چه در حال و چه در آینده. 

به جای همه اینها بهتر است اینگونه  دعا کنیم 

خدایا سپاسگزارم که زندگی پدرو مادرم بسیار خوب است و به من نیاز ندارند(هرنیازی)

خدایا سپاسگزارم پدرو مادرم با هم همدل و همراه هستند. 

خدایا سپاسگزارم همدیگر را دوست داریم و با هم خوب هستیم.

خدایا سپاسگزارم که خانواده مهربان و خوبی دارم.

خدایا سپاسگزارم زندگی برادر/ خواهر/ خانواده/ دور و نزدیک خوب است و سپاسگزارم که روزیشان روز به روز بیشتر میشود و زندگی خوب دارند در کنار خانواده خودشان. 

خدایا سپاسگزارم که پدرو مادرم با من مهربان هستندو من را بسیار دوست دارند. 

خدایا سپاسگزارم که خواهر/برادر/دوست خانه بسیار خوبی خریده،  کار خوبی دارد،  بهبود پیدا کرده است.

نگذارید ذهنتان به شما بگوید چه کنید،  فرمان را دست بگیرید و به ذهنتان بگویید چه کند؛  چندروزی جفتک پرانی می‌کند و کم کم رام میشود. 

بیشتر  ما از چیزهایی رنج میبریم که در گذشته  هستند و تنها آن خاطره دردناک با ما مانده است،  گاهی ما خودمان دوست داریم در آن روزگار تلخ بمانیم،  جای زخمیست که دوست داریم دستکاری  بکنیم و خون فواره بزند و ما زار بزنیم و دیگران بدانتد ما چه  بدبختیم. 

ما آدمها استاد این بازی ها هستیم؛  دیدیم آدمهایی را که از چهل سال پیش حرفی را به نیش گرفته  اند و به آن دندان میزنند هر روز هر ساعت و هر دقیقه.

انرژی ها ی خوبتان را هدر  ندهید که کی چی گفت و چه کرد و چی شد،  انرژیتان را ذخیره کنید  و زندگی بهتر بسازید برای خودتان مانند پس انداز.


الهی رها باشی از گذشته و جریاان داشته باشی در حال تا آینده درخشانی برای خود  بسازی.

الهی آمین 


خدایا سپاسگزارم که بیش از پیش زبانم رابرای درخواست خوب و نیک و  سپاسگزاری میگردد. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 


سر اومد زمستون

۵ دقیقه دیگر بهار آغاز میشود و یک زمستان دیگر خوب یا بد به پایان رسید و ما هیچ کنترلی بر آنچه گذشت نداریم همین یک حال را داریم که آینده را با همان میسازیم.

فرشته کوچولو بیش از هر زمان دیگربه من میچسبد شاید چون توی این یکسال و نیم گذشته کمتر تنها مانده! بودنش خوب است خیلی هم خوب؛. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم  که فرشته ای به خانه من آمد و دلم  را شاد کرد.

ده روز پیش همین  چند خط را نوشتم و دیگر نتوانستم بیایم اینجا!!

توی این ده روز چی پیش آمده، خیلی چیزها و بیایید تا براتون از خوشی ها و خوبیها بنویسم.

اینکه بهار آمد و یاسهایم پرگل شدند،  در نشیمن به بیرون  را که باز میکنم روی جلو دری کنفی گرد پر از گل یاسه و این خوشبختیت یک خوشبختی کوچولو که آمده توی خانه من نشسته.

پرند ها با جوجه هاشون آمدند،  جوجه های جسور و بی باک که تازه کرکهاشون ریخته و پرهاشون دراومده و خانه ما را پیدا کرده‌اند.

ایشان در بالا و پایین افسردگی  به سرمیبرد و خودش نمیداند از دنیا چه میخواهد. کار و بیزینسی دارد که آرزوی خیلی هاست،  در یکی از بهترین دانشگاههای ایران درس خوانده است،  رشته اش پردرآمد است،  در یکی از بهترین شهرهای دنیا زندگی میکند،  وجه اجتماعی خوبی دارد،  از هر چیز بهترینش را داشته و دارد و  همیشه ناسپاس است. 

مانند ایشان نباشیم!! 


امروز ٧ بیدار شدم و ۴۵ دقیقه مدیتیشن کردم و بلند شدم به ایشان میوه دادم برد و یک پیام ساعت ٧ صبح برایم آمده بود که یک بسته امروز میرسد که یادم نمی آمد چی بوده!

و اگر خانه نباشید بسته میرود پست!! شسته ها رو از ماشین درآوردم و جا دادم توی کابینت و دوش گرفتم و یک دمنوش رازیانه خوردم با اوت میل و ساعت شد ١٠ و خرده ای گفتم به خودم این بسته امروز  زمانی میرسد که خانه هستم. آماده شدم و ساعت ١١ بود که فرشته را آماده کردم  و زدیم بیرون. از گاراژ  که بیرون آمدم تا کمربندم را ببندم. دیدیم ماشین پست پیچید توی کوچه و رو به روی من پارک کرد و بسته  را گذاشت روی کاپوت،  میدانستم میدانستم بسته زمانی میاید که خانه هستم و نیازی به پست رفتن نیست.حالا بماند که فرشته کوچولو از توی ماشین شاخ و شونه میکشید برای پستچی!!چی آورده بود،  خریدهای خودش را!!

میدانید من امروز چیکار کردم؟  ماشین برداشتم و رفتم خرید جاهای دور! چون خریدهای ایرانیمون زیاد بود برنج و سبزی قرمه و گوشت و مرغ و نان سنگک و...

اگر پلیس جلوم را میگرفت در صندوق را میزدم و میگفتم ببینید نیاز داشتم. بانک و پست هم رفتم و از دایزو تنها جایی که باز هست یک مشت خرده ریزه گرفتم یک قاشق چوبی و جای خودکار روی دفتر و یک چیز دیگر که یادم نیست.

 نازنین دوست هم بهش پیام دادم بمانند تیر خودش را رساند.

یک چیز دردناکی که میبینم توی این ١٨ ماه آدمهایی هستند که در خواست پول میکنند و یک چیز دیگر اینکه در این محل  آرام و امن ما چند تا دزدی از خانه ها شده جوری که شبها همه درها را قفل باید کرد و دزدهای استرالیایی به خودشان زحمت باز کردن قفل نمیدهند از درهای باز می‌آیند تو!! الان یادم آمد در گاراژ به خانه بازه!

بارها شده بود در گاراژ تا صبح باز مانده بود یا ایشان رفته و ما توی خانه و در باز! 

خوب ما یک نگهبان خیلی  خوب داریم توی خانه که اگر کسی بیاید میرود روی دو پا می‌ایستد  و با دو دستش پاهای آنرا بغل می‌کند  محکم و دم تکان میدهد همین اندازه دوستانه و خودمانی!! 

تنها با پستچی ها بد است با اینکه خوراکیهایش را برایش میآورند وگرنه با همه خوب و خوش است. 

سرراه رفتم پست و بانک و آفیس ایشان هر چی نسکافه و قهوه آماده داشتم بردم براشون و دوستم هم دیدم که خوب زیاد دوستانه نیست دیگر و یکجورهای من را پیچانده و مانند همیشه از خدا سپاسگزارم که از سوی من باریده و من نیازمند دیگران نیستم. 

از آنجا رفتم خریدهایم را کردم و نازنین   دوست را هم دیدم و ساعت  ٣.۵ برگشتم خانه. خریدها را شستم و گوشت و مرغها را؛   من که هیچ چیز حیوانی نمیخورم و ایشان تنها یکبار در هفته و فرشته کوچولو همه را میخورد!

شام هم هلیم بادمجان بدون گوشت توی فریزر داشتم( عدس، لوبیا سفید، جودوسر و بلغور و بادمجان) و خوراک لوبیا برنامه شاممان بود. تا خریدها را جا به جا کنم با پدرو مادرم حرف زدم یکساعت شد . برای پرنده ها غذا ریختم و چای دم کردم و فرشته بردم یک پیاده روی یکساعته. هوا رو به تاریکی میرقت و ما میرفتیم و میرفتیم و میرفتیم و من یک کتاب گوش میدادم. برگشتیم خانه و ایشان رسیده بود. دمنوشم را خوردم. 

ایشان گفت دیدمتون و سرتوتوی گوشیت بود؛  خوب چه کنم مردم را دید بزنم!! 

شام خوردیم و زخم کاری تماشا کردیم و نشستم تا ساعت ٩.۵! ٩.۵ بسته بندی شده ها را توی فریزر گذاشتم و ماشین را پر  کردم که  یادم آمدم سبزی خوردن خریدم. 

سبزیها را به روش سنتی یک سینی زیر دست نشسته روی زمین و با هدفون گوش  جان سپردم به کتابی  به زبان انگلیسی! 

ایشان هم روی کاناپه خوابید. برای خواهر جانان پیام دادم، به پیام دوستم گوش دادم و مسواک و شستن روی و رفتم زیر پتوی خوشبوی تمیزم  توی تختی با ملافه سفید برفی تمیز خوشبو که داشتن تک تک اینها هزاران سپاس دارد. 

جوری که ما زندگی میکنیم که در سده های گذشته شاه و ملکه ها هم اینچنین زندگی نمیکردند،  آب پاک و دوش هرروزه و مسواک و نخ دندان،  هر زمان بخواهیم با دکمه ای پیراهن  و دامن و شلوار و روبالشی و روتختی  و حوله ها پاک میشوند. هر زمان بخواهیم با شامپو و صابونهای خوشبو موها و بدنمان  را میشوریم. یک چیزهایی را همیشه داشته ایم که گمان می بریم همیشه تکه ای از زندگی ما هستند ووارزششان را نمیبینیم. 

چیزهای ساده و ارزشمند زندگیتان را بشمارید و جلوی  هر کدام یک سپاسگزارم بنویسید. یک روزتان میتواند چند برگ دفتر را پر کند. 


دنبال یک اسپیکر کوچک هستم برای درختانم که موزیک و مانترا پخش کنم براشون.  دیروز بهشون رسیدم و کود دادم  بهشون؛  اونهایی را بیشتر نگرانشونم بیشتر آسیب میبینند،  مانند هر چیز دیگری در زندگی. نگرانی نگرانی می آورد! 


هر چه پیش آید خوش آید.


آنچه درذهن و دل ما میگذرد در دستانمان جای  میگیرد؛ بد نیست  گاهی از خودمان بپرسیم الان چه چیزی در سر من است؟  خواسته ام چیست؟  هر چه در سرمان  و دلمان می‌گذرد بر سرمان میآید برای همین بهتر است تنها خوبی و نیکی باشد. بدیهایی که برای دیگران میخواهیم یکراست میآید مینشیند توی دامن خودمان پس هر از چندگاهی  مچ خودمان را بگیریم ببینیم چه میخواهیم برای دیگران،  به خاطر  خودمان  هم که شده خوبی بخواهیم،  بهبود و درمان بخواهیم،  کامیابی بخواهیم،  شیرینی و دوستی و مهر بخواهیم،  زیبایی بخواهیم. زندگی ها را خوب و خوش بخواهیم.

به خدا برای همه ما هست نترسیم خوشبختی یکی در آنسوی دنیا خوشبختی همه ماست،  ما همه یکی هستیم با هم.


به امید بهترین بهترینها در زندگیتان؛  الهی که لیست خوشی هایتان ته نداشته باشد،  الهی که دفتر سپاسگزاریتان تند تند پر شود، الهی زندگیتان پر از نور باشد و برکت.

الهی آمین 

الهی آمین 

شمردن نداشته ها چه سودی میتواند داشته باشد؟  زنده نگه داشتن کینه ها چی؟  

تنها کاری که برایتان میکند این است که نداشته ها و کینه های بیشتری به زندگی تان میآورد اگر اینرا میخواهید با همین فرمان پیش بروید! 

روزهای بهاری در لاک داون

  یکروز آفتابی را آغاز میکنم؛ یکروز خوب دیگر از زندگیم را. 

یکهفته توی خانه ماندمان شد چهار هفته،  نشد که پایانش بدهند از بس مردم دوست دارند خاله بازی کنند از بس یواشکی مهمانی و خانه همدیگر میروند. جایی خوانده بودم آدمهایی که یکسره به دورهمی و خاله بازی و مهمانی میپردازند یکجوری از خودشان فرار میکنند؛  میبینم درسته!! 

ایشان که سر کار میرود و من توی خانه هستم. گاهی خریدی بروم  و پیادهروی های هرروزه با پشمک خان.

خوب امروز کاری که نداشتم،  ٣ سری لباس توی ماشین ریختم و زیر نور خورشید پهن کردم.

یاسها پر گل شده اند و زمین نفس کشیده است.

ناهار داشتم و دوش گرفتم و صبحانه خوردم و به فرشته گفتم بریم پارک جنگلی؛  ساعت ١٠.١٠ رفتیم و جای پارک گیر آوردیم. همه جا مردم گله به گله نشسته بودندو بوی گل پارک را گرفته بود،  بوی بهار دل انگیز.

با فرشته ١ ساعت و ١۵ دقیقه راه رفتیم. 

روی یک تنه درخت نشستم و دفترکم. را درآوردم و یک طرح کشیدم؛  فرشته کوچولو هم خودش را توی آفتاب پهن کرده بود روی زمین.بلند شدم و  از راه پر از درختان کاج رفتیم،  با پا به میوه های کاج ضربه میزدم و فرشته دنبالشان میکرد و به صدای آرام لوئیز گوش میدادم.

روی یک نیمکت زیر درختی با کلهای زرد نشستم،  بوی گلها و صدای زنبورها و آفتاب بهاری و فرشته کوچولو در  کنارم و دفتر آرزوهایم توی دستم. 

گاهی چند خط مینویسم و گاهی چند برگ را پر میکنم،  سپاسگزاریهایم را هم همینجا مینویسم.


پرسیده بودید چگونه مینویسم. مانند یک داستان نویسیست برای من،  آنچه که میخواهم را جوری مینویسم که انگار آنرا دارم. آرزوی داشتنم را روی برگهای دفترم مینویسم و به آن جان میدهم. 

برای نمونه شما دوست  دارید به یک سفر دوست داشتنی  بروید؛  من  خودم از آن سفر،  هوا،  هتل،  روزهای گردش،  دیدنی ها و..... مینیوسم. من آن سفر را نرفته ام با این همه جوری مینویسم که انگار آنجا هستم و در پایان هر کدام سپاسگزارم که این کشور یا شهر را دیده ام. فراموش نکنید به زمان حال بنویسید نه آینده یا گذشته. دوست داشتید برگردید و بخوانید. من پس از نوشتن نمیخوانم و کنار میگذارم دفترم را،  گاهی چند ماه یا چند سال پس از نوشتنم برمیگردم و تیک میزنم چیزهایی را که به آن رسیده ام. 

نمیدانم نوشتن توی دفتر انگار انرژی بیشتری دارد. الهی به همه آرزوهای خیرتان برسید. آرزوهاتون را زنده نگهدارید با این  همه به آنها نچسبید چون هر چه بیشتر پافشاری کنید دیرتر به آنها خواهید رسید.


پرسش دیگری که بود درباره  کلاسها و ورکشاپهایی که برگزار میشود آیا ارزش دارند یا نه! یادگیری هیچگاه بد نیست و زیانی ندارد. 

من ایوا خودم در پی کسی میروم که تنها سخنران نباشد و آنچه را میگوید زندگی کرده باشد. من پی آدمی نمیروم که  با خواندن چند تا کتاب ( که معمولا بیشتر از دوسه تا هم نیست) و درست هم نفهمیده از سر هیجان خودش را استاد میبیند و به درس دادن میپردازد.دیدیم استادهای بزرگ چه اندازه آرامتر و بی ادعاتر هستند و آدمهای نا آگاه در هر زمینه ای خودشان را باید نشان بدهند و سرو صدا را بیاندازند.

حالا همه اینها به کنار که چیزی را که خودشان یاد نگرفته انداینکه بخواهند از شما پولی هم بگیرند  دیگر واویلاست. پولتان را هدر ندهید،  به جایش کتاب بخرید،  کتاب گویا بخرید و گوش بدهید. من خودم کتاب‌ها  را چند بار میخوانم، پاراگرافها را چند بار میخوانم اگر ترجمه باشد انگلیسیش را پیدا میکنم و میخوانم. 


من از ١۶ سالگی کتاب قدرت فکر را خواندم و کتابهای کارلوس کاستاندا،  من از ١۶ سالگی مدیتیشن کرده ام،  چله نشسته ام،  پی مذهب رفته ام،  پی عرفان رفته ام،  کلاسهای تفسیر مثنوی رفته ام،   پی خودشناسی رفته ام،  پی انرژی درمانی رفته ام،  همه کتابهای وین دایر را خوانده ام،  همه کتابهای لوییز هی،  کاترین پاندر، ناپولین هیل،  خوزه سیلوا و....( یادم آمدم رفتم یک کتاب دیگر بخرم). هفته ای یک کتا ب میخرم برای خودم.

بیشتر پادکستها و ویدویهای جو دیسپنزا،  استر هیکس،  همه گورو های هندی،  جک دوسی و خیلی های دیگر که نامشان را فراموش کرده‌ام  را  توی یوتیوب را گوش کرده ام و تماشا کرده‌ام و هنوز که هنوزه دارم یاد میگیرم، همه اینها آدمهایی هستند که زندگیشان را خودشان بهتر و بهتر کرده اند،  خودشان را درمان کرده اند و به دیگران هم کمک میکنندبرای بهتر کردن زندگیشان.اگر میخواهید در این راه پیش بروید دستتان را در دست کسانی بگذارید که راه را پیشتر پیموده اند و بهتر میتوانند به شما کمک کنند.

پند من به شما این است که زمانتان را با چندتا ورکشاپ توی اینستاگرام و تلگرام به هدر ندهید،   به اندازه استادهای خوب در این زمینه ها هستند که نیاز تان را پاسخگو میباشند و هزینه چندانی ندارند و کتابهایشان مانند کتاب مرجع هستند.

 

چکیده آنجه در این سالها آموختم"یک دسته کلید است به زیر بغل عشق" 


هر کاری میخواهید انجام بدهید با عشق انجام بدهید،  عشق به خودتان،  به زندگی،  به کارتان،  به جهان،  به جانداران، به طبیعت. با عشق روزرا آغاز کنید  و با عشق به پایان برسانید که رنگی زیبا به هم چیز خواهید داد.

امروز و اینجا را دوست داشته باشید و فردا ها و آرزوهایتان را به خدا بسپارید. 

چند تااز کامنتها پست پیشتان را پاسخ دادم و  با پستی  دیگر بقه آنها را خواهم گفت. 


پ.ن. دل قوی دار سحر نزدیک است.

ایمان ایمان و ایمان دارم.


٧ میلیارد دعا

یک روزهایی توی زندگی هست که بدجور زمین خوردن را میبینیم جوری که انگار هرگز بلند نخواهیم  شد با این همه بلند میشویم و خودمان را میتکانیم و راه میافتیم.  

سخته درسته با این همه شدنیست. 

من در اوج غم و اندوه  از شادی دیگران غمگین نشده ام و انگیزه هم گرفته ام. کمتر غصه گذشته را میخورم و زخمهایم را هم دوست دارم چون یاد گرفته ام. هر کسی راه زندگی را میرود که باید برود، ما میتوانیم راه نشان بدهیم با این  همه نمیتوانیم دست کسی را بگیریم و ببریم چون هر کسی یک زمانی دارد برای یادگیری.

اینروزها آنچه در ایران  میگذرد برای همه دردناک است؛  اینها  که برای نسل کشی آمدند و آنچه از تی‌وی  درباره طالب میبینید ما به چشم در ایران دیده ایم! 

خود ما چی؟ 








چند تا پاراگرف میشود نوشت از خودسری های خودمان؛  همه هم دانشگاه رفته ها بااین همه این روزگار ماست!! 


هوای هم راداشته باشیم! هوای هم را خیلی داشته باشیم؛ با دیگران مهربان باشیم، با دنیا مهربان باشیم،  مرگ و بدبختی برای کسی نخواهیم! از خدا بخواهیم بی واسطه،  با خدا باشیم  بی واسطه. 

 تا جایی که میتوانیم به داد هم برسیم،  برای کسی بد نخواهیم،  با همه جانداران مهربان باشیم. 

دور از دین و نژاد آدمها را دوست بداریم. زندگی کوتاهتر از عمر کینه و دشمنیست. 

گول سیاستمدارها را نخوریم به خصوص  از نوع دیندارش که از همه بدترند، خاور میانه!! 

گول مردان دین را نخوریم چون خودشان هم باور ندارندبه گفته هایشان.

خرافه را دور بریزیم.اینها همه  نان دونی است همان دسته بالاست.

کتاب شهریار ماکیاولی را بخوانیم.

تاریخ ایران را بخوانیم.

کتاب بخوانیم؛  زیاد کتا ب بخوانیم،  کتابهای ممنوعه را بخوانیم.

از خودمان بد نگوییم.

از کشورمان بد نگوییم.

کارهایی که توی این ۴٣ سال انجام دادیم را  دیگر و هرگز  انجام ندهیم .

لعنت به کسی نفرستیم حتی  به ضحاکهای زمانه( یکی دوتا هم نیستند)

سپاسگزاری برای داشته هایمان،  برای خواسته هایمان پیشاپیش. 

دعا  کنیم، برای هم دعا کنیم زیاددعا کنیم. 

هر دعا که برای کسی میکنیم به سوی خودمان برمیگردد؛  برای ٧ میلیارد دعا کنیم انگار ٧ میلیارد برایمان دعا میکنند.

٧ میلیارد دعا چه میکند در زندگی.

به هم کمک کنیم و اگر نمیتوانیم کمک کنیم دعا کنیم. 

پیش از خواب دعا کنیم و سپاسگزاری و خواهیم دید که چشمانمان را با دعا و سپاسگزاری باز میکنیم.

بیایید از این پس بهتر و بهتر شویم،  

زندگی کوتاه هست وبرای من نیمه اش رفته است دیگر نه میخواهم و نه میتوانم بد باشم و بد بخواهم.


این دنیا از نبود یک چیز رنج میبرد و آن مهربانیست. 

با خانواده مهربان باشیم،  با آدمها مهربان باشیم،  با مهاجران مهربان باشیم،  با بچه ها مهربان باشیم،  با حیوانات و طبیعت مهربان باشیم،  با دنیا مهربان باشیم.

با خودمان پیمان ببندیم که مهربانتر باشیم.