طلب خیر


از هفتهای آینده که کار آغاز میشود نگهداری این روزمره ها سخت میگردد.
روز چهار شنبه مانند همیشه پیاده روی صبح و دوش و کمی مرتب کردن خانه و در آخر به سوی ددر روانه شدن, ابروها نیاز به رسیدگی داشت. جای پارک مهیا به شکر خدا و چون هوا گرم بود زیر سقف هم مهیا شد تا رسیدم. خوب اینجا آرایشگاه وسط شاپینگ سنتره؛ و من قدم زنان مغازه ها را نگاه میکردم و آن چیزهایی که میخواستم را انتخاب میکردم تا وقتی کارم تمام شد خریدها را انجام بدهم و بروم خانه. دم هر ساعت فروشی می ایستادم, ساعتها راتماشا میکردم و آنهایی که من خوشم میآمد زیر ۵۰۰ $ نبود. چند وقتیست فقط نگاه میکنم ولی حتا قصد خرید هم ندارم.
خوب رسیدم آرایشگاه و آن خانم نازنینی که همیشه همه کارهای من را انجام میداد مشتری دیگری داشت و من مجبور شدم برگردم و تمام خریدها را انجام دهم و دوباره برگردم پیش خانم نازنین.
آنروز یک چیزی حدود ۱۳۰۰۰ قدم راه رفتم. ناهار سوشی خوردم و کلی خرید کردم. از میوه فروشی هندوانه, شاهتوت, تمشک, بلو بری, خیار و دستمبو خریدم و از سوپر هم شیر و لبنیات و نان و کلی خریدهای دیگر که در این صفحه نمیگنجد. از فروشگاه هم خرید کردم, دنبال لباس تابستانی بودم که گیر نیاورم. برای فرزند یکی از آشنایان هدیه تولد خریدم و… در آخر رفتم آرایشگاه! فکر کنم نزدیک ۳.۳۰ بود.از ساعت ۱۰.۴۵ تا آن ساعت!
از سوپر طبقه بالا هم خرید کردم و یک آبمیوه تازه هم برای خودم خریدم و برگشتم خانه که حدود ساعت ۵ بود. در حال جمع و جور خریدها یک کیک با میوه هم درست کردم. کیک ساده که توی موادش در قالب میوه انداختم. برای شام مرغ شکم پر درست کردم برای دل خودم چون ایشان دوست ندارد. میوه شستم و خواهر ایشان زنگ زد و کلی با هم صحبت کردیم. ایشان قرار بود دیر بیاد که زود آمد و آشفته بازار آشپزخانه را دید, باشد تا قدر بداند تمیزی و خلوتی خانه را.
ایشان چای دم کرد و با کیک و کاسترد خوردیم و بسیار لذت بردیم. رفتیم پیاده روی و پرنده ها را غذا دادیم.

شام آماده شد خوردیم و من خانه طی کشیدم و آشپزخانه را با یک اسپری آنتی باکتریال با بوی شکوفه پرتقال تمیز کردم.
از اینجا به بعد یادم نیست چه کردیم, مطمئنم خوابیدیم منتها من ساعت ۳.۱۵ بیدار شدم و تا ۶ بیدار بودم.۶ خوابیدم تا ۷.۳۰ و از که آن ساعت بلند شدم
دویدن آغاز گردید. روز گرمی بود, پیاده روی صبح به جا بود. ۵ شنبه ساعت ۸.۴۰ لپتاپم را روشن کردم و رفتم دوش گرفتم. لباس محبوب نخی ام با کفشهای راحتم را پوشیدم موهام را جمع کردم خیس و ساعت ۹.۱۵ کار راشروع کردم. یک پیک شلوغی بود, پس از چندی همه چیز آرام شد.
هوس پیتزا کرده بودم ولی تصمیم گرفتم لوبیا پلو درست کنم با سالاد شیرازی و ترشی انبه.
ایشان نهار آمد و مطابق همیشه از شریک بی خاصیتش شآکی بود و یک ساک قرمز دستش بود که برای من گرفته بود. باز کردم ساک را خشکم زد. ساعت خیلی شیک و
باارزشی بود منتها رنگ مسی که کمی روی رنگش دودلم. خدایا قربان قوانین طلایت بروم من, من حتا قصدم خرید نبود فقط تماشا کردم. سپاس از نگاه پر مهرت, از سخاوتمندیت و مهربانیت. از ایشان با خوشحالی و هیجان تشکر کردم, تعجب کرد!
ناهار خوردیم و من نشستم پای کار تا حوالی ۶. دفتر سال ۲۰۱۵ را بستم, وسایلم را جمع کردم برای دوشنبه آغاز کار.
با مامان و بابا و خواهر جانانم حرف زدم. غروب پیاده روی رفتیم و پرندگان را اینبار پلو دادیم کمی جا خوردند. دوستی زنگ زد که شب برای آتشبازی برویم بیرون که من ترجیح دادم خودم را گرفتار شلوغی و سروصدا نکنم و ماندیم خانه. شب بسیار عالی خوابیدم.

امروز ۷.۳۰ بیدار شدم و آماده رفتن باشیم به منزل آشنایی؛چون راه کمی دور است و برای ناهار بود تصمیم داشتیم زود راه بیفتیم.
لباس اسمالی پوشیدم و دیدم اندک ریزی شکم دارم که معلوم هم نمیکند, خوب خدا را شکر پیاده رویها و کمی ملاحظه نتیجه داد.
نتیجه عجله این شد که کادو ها فرآموش شد و تحمل کردیم غرلندهای بی پایان ایشان را و سر راه رفتیم کادو های دیگر خریدیم و آن قبلی ها را پس خواهیم داد. مشکل به آسانی حل شد ولی این ایشان در قیافه بود. مهم نیست دیگر.
چند روزی که بر ما گذشت و ما خوردیم و خوووووووب خوابیدم؛ هم مغزمان مانند کامپیوتر کار می کند و هم پوستمان مانند آینه برق میزند. مشکلات من از خستگی بود.
میزبان زحمت کشیده بود, گفتیم و خندیدم و ساعت ۷.۳۰ خانه بودیم. من رفتم پیاده روی و ایشان باغ و باغچه آب داد. دراز کشیدیم که خستگی حاصل از رانندگی طولانی از تن برود. ۲ چای پرتقال و دارچین درست کردم و در حیاط با ایشان نشستیم و غروب  آفتاب دیدیم و از خنکای شب لذت بردیم.
شام به نان و پنیر و نیمرو بسنده کردیم. من با چند تن از دوستانم که درگوشهای دیگر دنیا هستند چت کردم و باتری موبایل تمام کردم.

پ.ن. از کنار هر مزرعه زیر کشت که رد میشدیم درمسیر برای خاک حاصل خیزی و برای محصول برکت بی پایان خدا را در خواست میکردم طوری که تن خسته کشاورز با شادی دلش جان بگیرد.
پ.ن. الهی هر فردی به هر کار خیری دست میزند به هر آیینی هم که هست پاینده باشد.

من چه سبزم امروز


صبح که بلند شدم و یک کم با دوستانم در تلگرام چت کردیم ولی زود رفتم که تا هوا گرم نشده به پیاده روی برسم. بعد برگشتم خانه و روی ترید میل کمی دویدم و کمی وزنه زدم. در جیم را بستم اما یادم نبود که در از داخل باز نمی شود! خوب دیگه گیر کردم! چند بار محکم کشیدم و دسته در با پیچهاش کنده شد. در باز شد. اگر منتظر ایشان میماندم یک ۵ ساعتی اسیر بودم.
موادکتلت آماده کردم , کاهو شستم و هویج رنده کردم. لیمو آب گرفتم.مانند هر روز یکی دوباری ماشین روشن کردم. رفتم دوش گرفتم و آمدم به سرخ کردن کتلتهای نازنین. چیپس و پیاز و گوجه گذاشتم. دوغ هم درست کردم با نان سنگک و کتلت و به به! ایشان آمد و مانند همیشه غرغر از کار و همکارها. وقتی آغاز کرد گفتم سهمت را بفروش و رفتم به بقیه کارهام برسم. چرا من باید سطل اشغال تو باشم!
بعد ناهار جمع کردیم همه چیز را و خوابیدیدم. دوستی زنگ زد و گفت برای غروب  برویم پیاده روی! دوست داشتیم ولی نه آن ساعت که آنها میگفتند. من و ایشان ساعت ۷ رفتیم و ساعت ۷.۳۰ برگشتیم.

ایشان باقی باغچه آبیاری کرد و من کیفم را برداشتم به سوی مرکز

روانه شدیم   MRI

    . ایشان دوباره منفی بافی که این وقت شب همه جا تعطیله, این وقت سال, مطمئنی تو و ………خودم هم به شک افتادم. رسیدیم آنجا در هم قفل بود ولی خودمان باید رمز را وارد می کردیم. دیگر ساکت شد. فرمها را پرکردم و آماده نشستم.
پرستار به دنبالم آمد و پروسه هر سال تکرار شد. رفتم داخل دستگاه و یک ساعت برای خودم شعر خواندم. بارها از بدنم تشکر کردم, از سیستم ایمنی که در هارمونی است با دیگر ارگانها, سلولها و ذرات. سپاس از خدا هزاران بار برای هر آنچه در فراراه من قراره داده. موسی و شبان خواندم. بر هر آنچه که میخواهم تمرکز کردم. خلاصه این یک ساعت خیلی مثبت بود. سرگیجه گرفتم و نفسم تنگ بود و عضلات پهلو هم گرفته بود. نرسها به کمکم آمدند, یکی از آنها با مهربانی گفت چه قدر خوب که هیچ علائم ی نداری. توی دلم گفتم چه قدر عالی که خدا را دارم.
برگشتیم خانه و من دو کاسه سالاد خوردم و ایشان میوه. قبل از خواب خواستم مدیتیشن کنم که ایشان با پرسشها و صحبتهاش آنرا خراب کرد.
پ.ن. به خودت مطمئن باش, نگذار ترسهای کودکی یکی دگر تورا ازرفتن باز دارد.
پ.ن. محسن چاوشی و شهرزاد, چه معجون دردناکی.

خداحافظ دلبندم


این دوروز زیاد خوب نبودم. یک حیوان خانگی بیگناه و کوچک را از دست دادم. غفلت خودم و ایشان بود. خودم را نمیبخشم هرگز.
احساس میکردم که حفره ای بزرگ قلبم ایجاد شده, سخته. احساس میکردم نفس کشیدن سخته. سولار پلکسم خالی از انرژی بود دیروز. خودم را پاک کردم و دوباره شارژ کردم. همینطور ایشان را. بهتر شدیم.
شنبه رفتیم خرید و وقتی برگشتیم با این صحنه روبرو شدیم, حتا براش غذای مورد علاقه اش را خریده بودم.
امروز با مادرم صحبت کردم و گفتم خیلی ناراحت شد, همینطور پدرم.
شنبه تاریخی رفتیم خرید. روتختی خریدم که تم تابستانی داشته باشد و خنکی هم داشته باشد. یکی برای خودم و یکی برای یکی از اتاقهای مهمان.
ایشان هم ۲ تا تیشرت و یک پیراهن و یک شلوار و کفش و صندل خرید. من هم ۳ تا بلوز مشکی و ۳ تا تیشرت و یک جفت کفش خریدم
کمی هم خرید خانه داشتیم و برگشتیم خانه و ….
آن شب من و ایشان خوب نخوابیدم
یکشنبه صبح کمی بهتر بودیم. من خانه را تمیز کردم و ایشان به امور حیاط و باغ و باغچه رسید. ناهار کشک بادمجان و سوپ داشتیم چون شب قبل من لرز کردم و احساس سرما خوردگی داشتم. شب مهمان بودیم و با دوستان عزیزی زمان گذراندیم.
امروز صبح ساعت ۸.۲۵ بیدار شدم, داروم را خوردم. آب برای چای گذاشتم و صبحانه را آماده کردم و خوردیم. جمع کردم و رفتم پیاده روی و ۳۰ دقیقه برگشتم. کمی به ایشان در امور عمرانی خانه کمک کردم و ناهار درست کردم. دوباره کمک کردم و کارمان تمام شد. ایشان رفت دوش گرفت و مرغها با دمای پایین در آب خودش سرخ شد. ماست و خیار درست کردم. ناهار آلبالو پلو بود با مرغ.
دوش گرفتم و ناهار را کشیدم و خوردیم. سریال شهرزاد دیدیم و خوابیدیم.
مادرم زنگ زده بود حدود ۷ بار که باهاش حرف زدم باهاش در آخر و با پدرم هم همینطور. من ایران برو نیستم و آنها هم دلتنگ؛ دوست دارم اینجا باشند.

غروب با ایشان رفتیم پیاده روی و برای پرندها غذا بردم.
به مادرم گفتم نمیدونم برم سر کار یا نه, یک حس درونی دارم که باید برای خودم آغاز کنم. امروز کمی تحقیق کردم و دیدم ایشان هم همین حرف را زد و آنهم تحقیقی کرده بود. جالب بود برام.
بر مزار حیوان نازنینم یک درختچه کاشت ایشان و من هم گل لاله عباسی.
خواهر زاده ام مخملک گرفته و خاله ام عمل قلب دارد و حال روحی خوشی ندارد.
شام نمیخورم ولی فندق میخورم.

پ.ن. شهرزاد را که میبینم دردم میگیرد.

کریسمس مبارک


صبح شد و من ساعت ۸ از خواب بیدار شدم. ۳ بآر تخت را ترک کردم و باز برگشتم. صدای باد در درختان ,نفسهای ایشان و سوت کتری پس زمینه این نگارش است. روز آغاز شد. تولد یکی از پاکترین و مهربانترین بندگان خدا بر پیروانش مبارک.
امروز روز خوبیست.
رفتم چای دم کنم دیدم یاادم رفته دیشب ماشین را روشن کنم. دکمه اش را زدم. بطریهای آب را جمع کردم و روزنامه ها را بردم انداختم در سطل. امروز روز گرمی هم خواهد بود. به گلها آب دادم, آفتاب گرم برخی از آنها را سوزانده. خدایا سپاسگذارم برای چتر مهربانیت بر سرم.
خدایا سپاسگزارم برای مجال زندگی کردن, برای بودن در این دنیا.
دوستی پیامی گذاشته بود که این کریسمس چیزی نمیخواهم جز درمان ام اس برای بیمارانش.
دل آدم گرم میشود که هستند کسانی که درد مند نیستند ولی درمآن میجویند. پاینده باشید.
در دل گفتم من از خدا میخواهم که این ۷ میلیارد ابتدا با خودشان مهربان باشند و آن را جاری کنند در روزمره زندگی و با دیگران و هر آنچه در این هستی هست مهربان باشند. سیل مهربانی ما را ببرد.
پیمان بستم هرروز دستکم یک کار نیک انجام بدهم. حتا اگر خرد باشد. به کسی نیکی کنم, خدا کمک کند.
ریسم روز آخر تعریف میکرد که مادرش بیماری روحی دارد و حیوانات را جایگزین فرزندانش کرده چون آنها دوستش ندارد و سراغش نمیآیند. قآبل لمس است که مادرش بیماری روحی داشته چرا که فرزندانش همه مشکل دارند ولی دلم برای آن زن سوخت پرسیدم مادرت به انجمنهای حمایت از حیوانات کمک میکند؟ که جواب نه بود. گفتم
میتواند به پناهگاه حیوانات کمک فیزیکی کند داوطلبآنه زن بینوا! شاید پاسخگوی نیازش باشد و بهتر شود. پیشنهادی بود که بدش نیامد.
ساعت ۹.۳۰ صبح است. من گرسنه هستم و دلم نان و کره و مربای آلبالو میخواهد و ترک تخت نتوانم کرد.

بهترین ها در راهند


به به تعطیل شدیم.
امروز از خانه کار کردم. صبح بلند شدم آب را چای گذاشتم و گاز و یخچال را تمیز کردم. ماشین را خالی کرد و دوباره خالی روشن کردم که با محلول مخصوصش تمییز بشود. صبحانه را آماده کردم و منتظر ایشان فس فسو شدم. وقتی که تمام شد رفت بیرون و من تا ۸.۳۰ یک قسمت کوچک خانه را جارو کردم و رفتم حمام.
ساعت ۹.۱ کآرم را آغاز کردم و در میان کارم بقیه خانه را جارو کردم و ۳سری ماشین را روشن کردم و لباسهای خشک شده را دسته بندی کردم و جا دادم در کشوها.
امروز با دوستی پس از مدتها حرف زدم. برای ناهار برنج دم کردم با قیمه دیشب برای ایشان و خودم هم نان و پنیر و هندوانه خوردم.
پس از آن خوابیدم ۲۰ دقیقه و نشستم به کار کردن تا ساعت تقریبا ۶. یک چای برای عصر و میوه گذاشتم. خانه را طی کشیدم.ایشان لباسهای خشک شده را تا کرد و جمع کرد, زباله ها را ایشان جمع کرد و رفتیم برای پیاده روی. از گرمای هوا کم شده بود و نسیم خنکی میوزید. به مرغابی های دریاچه غذا دادیم و برگشتیم.صندوق نامه را چک کردم و کارت تبریک داشتیم از دوستان.
گلهای حیاط را ایشان آب داد و من هم ورودی را تمیز کردم.الان خانه دارم دسته گل! انگار خودم بهتر تمیز میکنم تا دیگران.
برای شام چیزی نپختم و با وجود گرسنگی کمی میوه خوردم. ایشان پیشنهاد شام از بیرون داد که اول گفتم باشه. پشیمان شدم و گفتم نه.
خوآب آلوده هستم. فردا روز بسیار خوبیست میداندم. اینجا همه جشن گرفتند.