پرشیا

خوشحالم صبحهای زودبلند میشوم، اینجوری ساعت خوابم به هم نمیخورد. 
صبحانه خوردیم و رفتیم شاپینگ سنتر،  دوتا تی شرتی که خریده  بودم کوچک بود و سایز بزرگ گرفتم،  ایشان هم چند تا تی شرت خرید. سه تا صابون خوشبو هم خریدیم.  رفتیم ماساژ بدن که ۱ ساعت بود. 
خوابیده بودبه ماساژ که چند تا ایرانی آمدند،  بلند بلند حرف میزدند دست آخر خانمی که من را ماساژ میداد گفت ساکت باشید. اینجا باید آرام باشد که ساکت شدند. 
چرا بلند بلند حرف میزنیم،  چرا هرجا میریم فکر می‌کنیم تنها خودمان هستیم. ماساژ انجام شد و رفتیم ناهار،  من برنج در آناناس خوردم که خوشمزه بود و ایشان خرچنگ که کم بود و دوباره غذای دریایی  گرفت. ایشان میخواست برود هتل،  بستنی هم خریدیم که ایشان قهر کرد و رفت. بستنیش را بهش دادم کوچولویی که نیم قرن از سنش میگذرد. قهر سر این بود که ایشان یک سکه درآورد برای بستنی و حواسش نبود به جای اینکه توی دست من بگذارد افتاد زمین. سکه را برداشتم از روی زمین و سفارش بستنی دادم. مانده پول که سکه بود  را برگردانم به ایشان و داشتم با خانم حرف میزدم که سکه افتاد زمین. سکه را برداشتم و  ایشان هم گفت ااااااه چرا اینجوری میکنی. رو کردم بهش گفتم تو انداختی من چیزی گفتم که قهر کرد. 
ایشان رفت، کمی ناراحت شدم. ایشان دوره ای خوب است. با این همه رفتم برای خودم خوش بودم. 

رفتم فروشگاهها را دیدم، چند تا فرش دیده بودم،  پرسیدم چند است یکی  ۱۰۰۰۰ و یکی ۴۰۰۰ دلار. گفتم کار 
کجاست که آقا گفت کار "پرشیا" . کار کشور من،  کشور زیبایم که اسیر است. 
 یک بلوز برای دوست افسرده  ام خریدم و یک کیف پول برای خودم. رفتم برای پاکسازی صورت که ۱ ساعت بود و ابروهام را هم تمیز کردند و ماساژم دادند دوباره. از آنجا رفتم پدیکیور که گفت نیم ساعت تا ۴۰ دقیقه و نزدیک ۴۵ دقیقه شد. تنها ۷ دقیقه زمان داشتم،  دوان دوان رفتم سوپر نان و انگور و پنیر خریدم و خودم را درست سر هفت و ۱۴ دقیقه رساندم به ایستگاه و شاتل هم آمد. 
ساعت ۷.۵ بود رسیدم،  توی تاریکی به بچه گربه ها مرغ دادم،  یک خانم چینی هم با من پیاده شد و برایشان چیزی ریخت. 
خدا روزی بچه گربه  ها را میرساند،  به همه میرسد. تنهایشان نگذاشته و بیکس نیستند. 
ایشان در را باز کرد و گفت چرا دیر اومدی،  همه اتاق را مرتب کرده بود و همه چیز سر جای خودش بود. این ببخشید ایشان است. 
کمی میوه شستم و خوردم،  به ایشان هم  دادم. تنم را شستم با آب،  برایمان یک کیک آوردند توی اتاق و یک نامه. چای درست کردیم با کیک خوردیم. به ایشان گفتم برش بزنیم ببریم رسپشن هتل که گفت زبان نمیدانند و شاید فکر کنند برگرداندیم و بی‌ادبی بدانند.
شاممان میوه شد و  مدیتیشن کردم و شب ساعت ۱۱.۵ خوابیدم. 
امروز مادر و پدرم زنگ زدند، خواهرایشان هم زنگ زد. 
کلاه خوشگل سرمه ای که داشتم  گم شده انگار،  دیروز یک آقایی پولش را انداخت  و من دنبالش رفتم و پولش را دادم. کلاه منم باید بر پایه قوانین خدا به من برگردد. 

یکجایی خوانده بودم
شما یک حساب بانکی دارید که در آن ۸۶۴۰۰ هزار دلار پول دارید،  اگر کسی ۱۰،  ۳۰ یا ۵۰ دلار شما را بگیرد به زور آیا شما چون ناراحت هستید و خشمگین،  آن  ۸۶۰۰۰ دلار دیگر را می‌کشید  بیرون و حساب را میبندیدو میریزید بیرون پولتان را و میدهید به آدم کلاه بردار؟  
"هرگز"
آن ۸۶۴۰۰ دلار ثانیه های  یک روز شما هستند، دورشان نریزید و حسابتان را نبندید و به آدم سودجو ندهید. 
 بیاید ثانیه هایمان را برای خودمان هزینه کنیم، برای آینده ای خوب. 
کاری که من با آدمهایی که ناراحتم میکنند میکنم. دفترش را میبندم و زندگیم را بیرنگ و بو نمیکنم. زندگی هنوز زیباییهاش را برای من دارد. تا روزی که نفس میکشم و تا روزی که روی زمین هستم. 
تنها یکیست که اگر قهر کند و پشت کند فرو میریزم و آن خداوند است. 

خدایا همراهم باش که با تو نه تنهایم و نه بیکس.
تویی که از اینجا میگذری تو نه تتهایی و نه بیکس،  همیشه همراهمان هست. 




نظرات 2 + ارسال نظر
حمیدرضا چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 05:31 https://khodrofanni.blogsky.com

سلام

مرسی بابت آرامشی که با مطالبت بهم میدی.

مرسی بابت مهربونی تون با حیوونا.

ان شا ء الله خدا همیشه نگهدارت باشه. همیشه کارهات رو روال باشه.

سلام
سپاس از مهرتون، بدون حیوانها جهان تهیست
مانا باشید و تندرست

ساچی شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 10:12

چقد که من دلار ریختم بیرون

غصه نخور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد