همه هیچ


یکشنبه سا عت ۹۰۱۵ دقیقه بیدار شدم. ایشان رفت جیم و من هم هلیم را گرم کردم و چای هم دم کردم. ایشان ۱۰ برگشت و تا آنزمان خانه را گردگیری کردم و دستشویی ها را شستم. دو سری ماشین راروشن کردم. ایشان برگشت و صبحانه را خوردیم و خانه را جارو کردم و ایشان هم رفت آفیسش که کارهای هفته اش را آماده کند. دوش گرفتم.

 گفت ناهار برویم بیرون که گفتم نه و ناهار املت خوردیم. مدیتیشن کردم و خوابیدم. خواستم  برای دوستانم هلیم و آش ببرم که ایشان داشت با مادرش حرف میزد و فرشته کوچولو پرید تو ماشین و با هم رفتیم خانه دوستانم. آرام کنارم نشسته بود و رانندگی میکردم. از زمانی که برگشتم بیشتر به من میچسبد با آن پاستیلهاش بشم من. 

خانه دوستم که پیش ایشان کار میکند کمی نشستم و خانه دوست افسرده ام تنها جلوی در رفتم و زود برگشتم. دوستم  هم یک کاسه به به من داد. ایشان رفت جیم و من هم به مادرم زنگ زدم.  شب ایشان شام آ ش خورد و من هم یادم نیست چی خوردم. 

دوشنبه ایشان بلند شد و تندی رفت جیم؛  صبحانه را آماده کردم و برای ناهار قرمه سبزی درست کردم. خمیر نان شیرمال درست کردم. ایشان برگشت و صبحانه خوردیم و فرشته را برد بیرون  و رفت دکتر تا واکسن بزند. من هم دوش گرفتم و ناهار را آماده کردم. ساعت ۱ ایشان آمد، دوش گرفتم و فرشته کوچولو باهاش رفت پیاده  روی. ۲ ناهار خوردیم و من رفتم آرایشگاه برای اپیلاسیون،  بانک و  داروهایم را گرفتم  با یک پالت سایه. از سوپر موز و نان تست،  پنیر و از میوه فروشی قارچ،  جوانه ماش،  کیل،  توفو و آواکادو خریدم و برگشتم  خانه. خریدها را تو گذاشتم فرشته کوچولو را بردم بیرون ، دوستم  را با  فرشته اش دیدم و کمی فرشته  ها بازی کردند و برگشتم خانه. شام هم که نان و پنیر و مربای خانگی  بود.

برای یوگا  نام نویسی کردم. 

ساعت ۱۱.۵ خوابیدم. شب خواب دیدم دیبیرستانیم و روز نخست است و باید درس بخوانم. 

دوست داشتم بزنم بیرون از دبیرستان و از خوابم! 


سه شنبه ۷ بیدار شدم و کاهو چندجور شستم و سالاد درست کردم،  کتری را گذاشتم و روزم را با یک ماگ  بزرگ آب ولرم و لیمو آغاز کردم. برای ایشان نان شیرمال و کره عسل گذاشتم و یک شیرموز،  یک موز و نارنگی  هم گذاشتم. ایشان که رفت ملافه تخت را انداختم بشورم. رختهای خشک  شده را ریختم تو ی سبد و آوردم پایین. مالافه دیگری روی تخت کشیدم و خانه  را گردگیری  کردم و سرویسها را هم شستم. مدیتیشن راانجام  دادم. ماشین ۴ سری امروز شست و بیرون پهن کردم. صبحانه میوه خوردم. ساعت ۱۰.۵ آماده  شدم و رفتم استخر. نازنین دوست خواست هم را ببینیم فردا که گفتم  باشد. دوست قدیمی زنگ زد  بود که توی راه زنگ  زدم بهش. استخر گرم  بود. تا ۱۲ استخر بودم،  می‌خواستم بروم پیش وندی برای پیلاتز که دیدم دلم میخواهد بروم خانه. برگشتم خانه و خانه را جارو کشیدم.

مدیتیشن کردم.  رختهای خشک شده  را تا کردم. فرشته را بردم بیرون، یک فرشته از خانه  در رفته دنبالمان آمد و نشد بگیرمش و در رفت. تنها به کانسیل زنگ  زدم و گزارش  دادم .هر چند کانسیل اینجا مانند شهرداری نیست و حیوان را سر به نیست نمیکنند بلکه میگردند صاحبش را پیدا کنند یا خانه دیگری برایش بیابند. با این همه دل نگران بودم که نکند پیدایش نکرده  باشند! 

برای ام آرای و ماموگرافی و دکترم زنگ زدم و این ۳ کار انجام شد. به دوستم زنگ زدم که با پسرش کش و واکش دارد. خانه را طی کشیدم. رختهای شسته را آوردم  تو و آنهایی نم داشتند را بردم بالا. یکسری پیراهن  روی میز اتو هستند که باید آویزان بشوند. شام سبزی پلو با ماهی درست کردم و کمی سبزیجات بخار پز برای خودم. به دوست دیزاینرم زنگ زدم و درباره دیزاین خانه گپ زدیم. ایشان ۶.۵ آمد و شاممان را خوردیم. ساعت ۷.۱۰ دقیقه ظرفهایمان هم توی ماشین بود. دوتا سریال ایرانی دیدیم،  ایشان برایم چای کمرنگی ریخت و نشستیم به تی وی و گپ زدن. کاتالوگ فروشگاها را دیدم،  فردا برای کاری باید میرفتم پیش ایشان که  کنسلش کردم. 

ساعت ۸.۵ دلم میخواست  بخوابم! 


با اینکه نزدیک  به دوهفته است برگشتم با این همه دست و پام هنوز به هم گره خورده است. کارهای خودم مانده؛  دوباره باید از ابتدای کرسم  ببینم و کارهایم را بنویسم. گاهی به خودم میگویم کاش میرفتم سر کارم و این کاررا رها میکردم. بیم پریدن، بیم  شیرجه زدن! من میپرم و ترسهایم کمرنگ میشوند. 

من زنی توانا هستم چون به خدای توانایم امید دارم که دستانم را گرفته و مرا گام به گام همراهی میکند. 


همه این روزها در این همه همهمه  یادم هست به پرنده هایم در سرما برسم. سپاسگزاری کنم برای این همه موهبت و دعا کنم. دل ببندم به یادش و چشم بدوزم به دستش. 


خدایا سپاسگزارم  که ایمانم روز به روز بیشتر میشود. از بنده بریدم و به درگاهت بندم. 

همه هیچند و من هیچم و تنها تو،  تو،  تو و تو........

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


شمایی که ازاینجا  میگذری؛ هیچ گاه تنها  نیستی و نخواهی بود.دست روی رگ گردن بگذار و چشمانت را ببندو تنها به دم و بازدمت را نگاه کن با چشم بسته. 
برای تندرستیت و کامیابیت دعا میکنم دوست گرامی. 

پ.ن. رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد